tgoop.com/faghadkhada9/78104
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: آخر
در همین حال، یوسف با شنیدن صدای پدرش داخل آشپزخانه شد و پرسید چی شده پدر جان؟ چرا اینقدر خوشحال هستی؟
منصور گفت پسرم، تو بزودی صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی!
یوسف با خوشحالی فریاد زد وای! جدی؟ مبارک باشد خاله! پدر جان! من بسیار خوشحال هستم!
و آن شب، هر سه، در آغوش یکدیگر، خانه ای را با عشق گرم کردند.
چند ماه بعد فرشتهٔ کوچک زندگی شان به دنیا آمد. منصور و بهار اسم او را نسترن گذاشتند و زمانی که او یک ساله شد، خانوادهٔ خوشبخت تصمیم گرفتند برای آینده ای بهتر، از وطن بروند.
بهار برای آخرین بار به دیدن پدرش رفت. اما بازهم با دیواری از سردی رو به رو شد. بی آنکه سخنی از دلش بر زبان آورد، برگشت.
و حالا، در جایی دور از وطن، جایی آرام، در خانه ای که پر از خندهٔ کودکانه و آغوش گرم عشق است، بهار، منصور، یوسف و نسترن، چهار قلبی اند که با هم می تپند… برای هم.
پایان. 🌸
از زبان بهار:
همیشه می دانستم که چشم هایم معصوم است و در حین حال ساده. همیشه وقتی حرف میزدم، دیگران لبخند میزدند و می گفتند: این دختر هنوز خیلی کوچک است، هنوز دنیا را ندیده.
و راستش حق با آن ها بود.
من کودکانه عاشق شدم، با همان دلی که فرق قهر و دلگیری را نمی فهمید با قلبی که اگر محبت نمی دید، فوری به غار تنهایی اش پناه می برد و خیال می کرد تنها راه رهایی، رفتن است.
ولی زندگی، معلمی است که درس هایش را با درد می دهد.
من و منصور فرق های زیادی داشتیم نه فقط در سن و سال، بلکه در تجربه، در نگاه به دنیا، در شیوهٔ حرف زدن، حتا در سکوت کردن.
او مردی بود که دنیا را دیده بود، زخمش را خورده بود، درد را مزه کرده بود و من، دختری بودم که تازه یاد گرفته بودم چطور زخم ها را بفهمم.
گاهی فکر می کردم چرا خدا دل مرا به دست مردی داده که از من بزرگ تر است؟ چرا باید نگاه مردم را تحمل کنم که می گفتند:این عشق، دوام نمی آورد.
اما منصور او هیچگاه نخواست مرا تغییر دهد. هیچگاه نگفت که باید زودتر بزرگ شوم. فقط کنارم ایستاد صبور، آرام… تا خودم بفهمم که زندگی شوخی نیست، و عشق فقط با لبخند دوام نمی آورد.
من اشتباه کردم اما او ماند. و من، کم کم یاد گرفتم که زن بودن، فقط زیبایی و لطافت نیست. زن بودن یعنی ساختن… یعنی فهمیدن… یعنی قهر نکردن وقتی که باید ماند.
من یاد گرفتم زندگی فقط آن چیزی نیست که در رویاهایم ساخته بودم. زندگی، ظرفیست که باید با دست های خودت از عشق، بخشش، صبر و حقیقت پر شود.
اکنون، وقتی شب ها منصور را می بینم که کنار دختر کوچکم نسترن نشسته، آرام، مهربان، و همچنان عاشق… دلم لبریز می شود از شکر.
ما دوام آوردیم برخلاف تمام آن هایی که فکر می کردند نمی آوریم.
نه چون بی عیب بودیم، نه چون کامل بودیم بلکه چون تصمیم گرفتیم کامل شویم.
و من امروز به خودم می بالم. چون از یک دخترک ساده، به زنی رسیدم که می داند عشق، فقط آغاز ماجراست و پایداری، ادامهٔ آن.
ـــ بهار
#پایان
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78104