Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهفتم

وقتی اجازه میدادن از پشت درببینمیش
قلبم تکه تکه میشد که چجوری بدنِ نحیف و کوچولوش پر از سُرمه و سرش زخمی شده و چند تا سرم و لوله بهش وصله، اونقدر برای حسین گریه کرده بودم که برای شیرینم که جلوی چشمانم سوخت گریه نکرده بودم.وقت‌هایی که علی نبود به ثریا میگفتم تا بیاد بچه اشُ ببینه!هر چه بود باز یه مادر بود.پزشک معالجش بهمون گفت فردا مرخص میشه و بالاخره بعد از دو هفته میتونیم به خونه ببریمش و باید حتما حتما به طور جدی ازش مراقبت کنیم، شیر خشکه خاصی باید بهش بدیم و یه لیست بلند بالا از دارو و دوا که سر وقت باید بدیم بخوره
تا کم کم حالش خوب بشه!علی بهم گفت میره گوسفندی بخره تا جلوی پای حسین قربونی کنه و یه ساعت دیگه برمیگرده .یه ساعت شد، دو ساعت! که سر و کله ی آقا پیدا شد، حسابی شلخته بود و نصف پیراهن از شلوارش زده بود بیرون و دکمه‌ی سر آستینش پاره شده بود، بند دلم پاره شد با دلهره و ترس پرسیدم
- خوبی؟؟ چیشده، چرا اینقدر پریشونی ؟!گفت.چیزی نیست، من میرم کارای ترخیص حسین انجام بدم تو لباس حسین رو تنش کن تا من بیام،با اینکه میدونستم حتما چیزی شده اما پیله نکردم گذاشتم رفتیم خونه ازش بپرسم.در حیاط که باز کردم، صدای گریه ی ثریا و دعوای جیران شنیدم، جیران که علی و منو دید محکم به سینه اش کوفتُ گفت
- آخ خدایا ببینش چطور دخترِ عزیزِ منو لت و پار کرده و داره راست راست با زنش میگرده،خدایا تو جای حق نشستی به عزای عزیزانش مبتلاش کن.علی غرید دست دختره عزیزت بگیر ببرش، من دیگه زنی به اسم ثریا ندارم،همین الان ببرش،چند روز دیگه با ملا میام طلاقش میدم و مهریه اشُ میکوبم تو صورتش،ما رو به خیر شما رو بسلامت علی بچه رو از بغل من گرفت و به داخل خونه برد که جیران بلند فریاد زد
- بهتر، فکر کردی خیلی راضیم که ثریا هنوز زنت باشه امروزم آمدم ببرمش، خدا لعنتت کنه که شدی بختک افتادی به جون ما،اشک هاشُ پاک کرد و به داخل اتاق ثریا رفت، پس دلیل آشفتگیِ حال علی،دعوا با ثریا بود تقه ای به در زدم و به داخل اتاقِ ثریا رفتم که جیران با پَرِ چارقدش اشک هاشُ گرفت و گفت: خدا لعنتش کنه ببین چه کار کرده با دخترکم
نگاهمُ به ثریا انداختم که تمومه صورتش کبود شده بود و دستش ورم کرده بود،دلم به حالش سوخت به اتاقم برگشتم و کیفِ طبابتمُ برداشتم و دوباره پیش ثریا رفتم و با حوصله ضماد روی زخم دست و صورتش گذاشتم و دستشم که کوبیده شده بود با پارچه ای محکم بستم. تموم مدت ثریا مظلوم و بی‌صدا اشک میریخت و سکوت کرده بود و جیران همش گریه میکرد و علی و خاندانش رو نفرین میکرد.جیران بالاخره به حرف آمد و گفت آهت بد سوزوند ما رو،حالا دخترم با یه بچه باید جدا بشه،علی که پسرش نمیده به ما و این بچه باید تو غم دوریش بسوزه، هی روزگار چی میخواستم چی شد آهسته گفتم من هیچوقت نفرینتون نکردم جیران آهی جگر سوز کشیدُ گفت: نفرین رو نباید به زبون آورد همین که دلت شکست خدا خودش شنید،فردا صبح میریم به ولایتمون .ثریا وسط حرفش پریدُ گفت شب بچه ام بیار پیشم
ماه صنم،میخوام آخرین شبُ کنارش بشینم و یه دل سیر ببینمش، تو رو به خدا نه نگو‌.نمیدونستم چی بگم،اصلا علی رضایت میداد که حسین پیش ثریا بمونه
یانه!که دوباره ثریا دستمُ گرفت و گفت
التماست میکنم تو رو به خدا این کار برام بکن.با من من گفتم سعی خودمُ میکنم ولی قول نمیدم.به اتاق خودمون رفتم و به علی که با عشق زیاد در حال تکون دادن حسین بود نگاه کردم، طفلی حسین کلا آب شده بود و بسیار وضع بدی داشت، کنارشون زانو زدم و گفتم: علی! ؟
- همونجور که حسینُ با احتیاط زمین میگذاشت گفت:جانم خانم بگو!با من منی و بازی کردن با گوشه‌ی دامنم گفتم میدونی که چقدر تو حسین برام عزیز هستین ولی الان ازت یه خواسته دارم
امیدوارم نه نگی!علی آهسته طوری که بچه بیدار نشه گفت: بگو ببینم چی هست ؟

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍2👌1
#دوقسمت دویست وسی وسه ودویست وسی وچهار
📖سرگذشت کوثر
مهدی پوزخندی زد و بهم گفت من جای یونس بودم خون گریه میکردم با این زن و بچه‌ای که دارم واقعاً واسش متاسفم من واقعاً واسه یونس متاسف شدم حال مهدی خوب نبود دلم نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنم واسه همین سکوت کردم وقتی که سکوت منو دید گفت میخوای بدونی اونجا چه خبر بود گفتم نه گفت اونجا تا تونسته بودن پی پی کرده بودن تو هر اتاقی پی پی بودتو دستشویی
هم پی پی بودواقعاً متاسف شدم حالم داشت اونجا به هم میخورد دلم میخواست به
لادن هرچی لایقش بود بهش میگفتم لادن معلوم نیست مادر پدرش تو خونه تربیتش کردن یا تو طویله بغل گاو و گوسفندها تربیتش کردن دوباره حالم بد شد داشتم بالا می‌آوردم اما جلو خودمو گرفتم گفتم الان چیکار میکنی گفت تو رو می‌زارم خونه خودم میرم تمیز کنم باید خودم تمیز کنم هر کی را بیارم تمیز کنه گناه داره تو خودت هم گناه داری مهدی منو گذاشت خونه فردای اون روز با کلی وسایل شوینده رفت خونه یونس
راحله پیش من اومده بود مدام از من عذرخواهی میکرد میگفت تو رو خدا ببخش آبجی تقصیر من بودمن نباید دختر خالمو برای یونس لقمه میگرفتم من اشتباه کردم
گفتم عزیز من تو واسه پسر من این لقمه را نگرفتی پسر من خودش این لقمه رو گرفت
فکر میکرد چون اینا پولدارن خیلی آدمای خوبی هستند فکر نکرد که ممکنه بی‌ اصالت باشن همه که مثل تو خونوادت اصالت‌دار نیستندگفت یعنی تو از من هیچ ناراحتی نداری گفتم نه واسه چی ازت ناراحت باشم
مهدی رفت چند روز خونه رو تمیز کرد به قول خودش تازه خونه شده خونه بهم گفت چند روز دیگه می‌تونین بیاین خونه رو ببینید گفتم نمیخوام اون خونه رو ببینم اون خونه رو باید اجاره بدیم ترجیح میدم تا زمانی که پسرم برنگشته پامو توی اون خونه نگذارم حالم از اون خونه به هم میخوره خونه را ظرف سه هفته اجاره دادیم اصلاً دلم نمیخواست خونه رو ببینم فقط رفتم بنگاهو امضا کردم برام مهم نبود کی مستاجر اون خونه باشه فقط مهم این بودش که کسی تو اون خونه زندگی کنه یونس خیلی اوقات به من زنگ میزد باهام درد دل میکرد گاهی اوقات گریه میکردبهم میگفت چقدر احتیاج بهت دارم چقدر دلم میخواست پیشت بودم و سرمو رو پات میذاشتم تو سرم و نوازش میکردی آرومم میکردی گفت مامان ببخشید من خیلی پسر بدی‌ام بارها و بارها ازش خواهش کردم که برگرده گفتم یونس برگرد همه چی درست میشه ولی اون میگفت من دیگه برنمیگردم بهش گفتم با فرار کردن هیچی درست نمیشه گفت چرا همه چی درست میشه گفت لاقل از شر اونها راحت میشوم هیچ وقت به یونس نگفتم زن و بچت چیکار کردن با خودم میگفتم عیب نداره بزار فکر کنه که زن و بچه‌اش مثل آدمیزاد رفتن چندین و چند بار شدش که لادن به من زنگ زد و منو فحش داد منو تهدید کرد خیلی حرف رکیکی بهم زد بهم میگفت هرچی که راجع به مادر شوهر میگن عین واقعیته
من تنها کسی بودم که ذات تو رو خوب شناختم پسرتم ذات تو رو نشناخته یک آدم بدبخت و مفلوکی که الکی خودتو به مظلومیت زدی تو اصلاً مظلوم نیستی یه آدم بیشعوری تو اگه آدم خوبی بودی خونه رو به نام من میزدی نه اینکه به نام خودت باشه
میدونستم که دنبال کارای طلاقشه بدجوری هم دنبال کارای طلاقش دوندگی میکرد
مهرش زیاد بود ولی چیزی هم نبود که بتونه به عنوان مهریه بگیره مطب خونه به نام من بودیاسین بهم می‌گفت مامان دلم خنک میشه میبینم که هیچی نمیتونه بگیره این زن حقشه باید بدترین‌ها به سرش بیاد گفتم نمیدونم یاسین جان واقعاً نمیدونم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#حکایت_قدیمی

روزی روزگاری درویش فرتوتی که هنوز تاریخ انقضا قرارداد زندگی اش نگذشته بود و هنوز به خدا اجاره برای زندگی کردن می‌داد. از صحرایی تشنه می‌گذشت. درویش چندی پیش زندگی‌اش را به حراج در آورده بود تا بتواند لباسی گرم و نرم بخرد و در موش و گربه بازی مرگبار زمستان پیروز باشد .
عاقبت درویش به سمت بازار میرفت که ناگاه پایش به تکه سنگی خورد و با صورت زمین خشک و داغ صحرا را بوسید . ناله‌اش ابر های اسمان را فراری می‌داد ولی نمی‌دانست که شانس او را محکم در آغوش گرفته بود . القصه درویش به زحمت خود را حرکت داد و سپس سنگ بد ذات و سنگدل را از خاک جدا کرد. باورش نمیشد چه میدید  آن چیز سنگ نبود بلکه یک کوزه پر از جواهرات متفاوت از یا قوت گرفته تا الماس های کوچک و بزرگ بود . از خوشحالی اشک هایش روی گونه هایش سر میخوردند. درویش خوش اقبال دست‌هایش را به سمت آسمان آبی که خورشید بر آن حکمرانی می کرد بالا برد و گفت خداوندا سپاسگزار تو هستم ای مهربان‌ترین مهربان‌ها.

چند عدد سکه طلا برداشت تا با آن یک پوستین گرم تهیه کند سپس کوزه را از چشم خلق پنهان کرد و به سمت شهر راه افتاد . درویش مدام شکر خدا را زمزه می‌کرد و از اقبال خویش بسیار خرسند بود ، هنوز چند قدمی به شهر وارد نشده بود  که طفلی 6 ساله را که در گوشه ای بس نشسته بود و مدام با لباس پینه زده اش ور میرفت، مشاهده کرد . یاد خودش افتاد  که زندگی همیشه با او نزاع و جنگ داشته بود .
دل درویش که دریایی بی کران بود از آن طفل نگذشت و به سمت او رفت . دستی به سرش کشید و گفت اکنون من لبیک را گفتم و خداوند اقبال مرا به من هدیه کرده حال می خواهم با تو شریک شوم بیا این
سکه های طلا را بگیر و زندگی خودت را آباد کن را  . پسرک از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید درویش خوش قلب را در اغوش گرفت و سپس به سمت نانوایی حرکت کرد .
درویش که مدتی لبخند روی صورتش آشیانه ساخته بود دوباره به صحرا برگشت و به سمت کوزه جواهرات رفت.
اما هرچه گشت نتوانست کوزه را پیدا کند . بعد از مدتی درویش که از زندگی بريده بود به روی تکه سنگی نشست تا سفره دلش را برای سنگ باز کند که سنگ صدای عجیب غریبی داد درویش  از روی سنگ بلند شد وبه سختی سنگ را از دل خاک  بیرون کشید اما آنچه را که می کشید سنگ نبود بلکه یک صندوق پر از طلا و جواهرات مختلف بود . درویش که دیگر قادر به حرف زدن نبود بریده بریده گفت راست است که میگویند:

تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد بازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
📚 تلنگر
🚫قضاوت ممنوع ...


اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است پیش داوری مکن، خانواده‌اش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن چرا که نوح علیه‌السلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی‌ الله بود.

🔴کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند مسخره مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است
چرا که ابراهیم علیه‌السلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود.

🔴زندان رفته و زندانی را مسخره مکن
چرا که يوسف علیه‌السلام سال‌ها زندان بود در حالیکه مشهور به صدیق الله بود.

🔴ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن چرا که ايوب علیه‌السلام بعد از غنا ، مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود.

🔴شغل و حرفه دیگران را تمسخر مکن
چرا که لقمان علیه‌السلام نجار، خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند در قرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.

🔴کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد.چرا که به حضرت محمد(ص) ساحر ، مجنون و دیوانه می‌گفتند در حالیکه حبیب خدا بود.

پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم

🚫قضاوت ممنوع الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍41
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و هشت

نیم ساعت بعد، موتر مامایش مقابل دروازهٔ خانهٔ بهار ایستاد. بهار با قلبی که می‌ تپید، از موتر پیاده شد. کلید را در قفل دروازه چرخاند و وارد خانه شد.
وقتی داخل دهلیز شد چشمش به دهلیز درهم‌ ریخته، قندیل شکسته، گلدان‌ ها واژگون‌ شده، میزها بر زمین و قطراتی خون که بر روی مبلی کهنه چکیده بود افتاد.
دل بهار فرو ریخت. با صدایی لرزان گفت اینجا چی شده؟؟
با قدم‌ های شتاب‌ زده وارد اطاق خواب شد. منصور با همان لباس‌ های بیرون، بی‌ حرکت روی تخت خوابیده بود. بوت‌ هایش هنوز در پایش بود و دستش با بنداژ پوشانده شده.
بهار لرزان پیش رفت، کنار تخت نشست. دست زخمی منصور را میان دستانش گرفت، آرام بر آن بوسه زد.
و گفت چرا این ‌کار را با خودت کردی منصور؟ چرا؟
منصور چشمانش را باز کرد. وقتی نگاهش به بهار افتاد، لحظه ‌ای خشکش زد. سپس، بی‌ هیچ کلامی، او را در آغوش گرفت. و گفت خدا را شکر برگشتی…
بهار با صدایی آرام و بغض‌دار در آغوشش گفت مرا ببخش منصور اشتباه کردم، کودکانه قضاوت کردم، ولی قول میدهم از این پس تنهایت نگذارم.
منصور زمزمه کرد هیچوقت نرو بهار بدون تو زندگی، جهنم است!
بعد از لحظاتی در آغوش یکدیگر، هر دو برخاستند و خانه را باهم پاک‌ کاری کردند. بعد به خرید رفتند، لوازم ضروری را خریدند و با هم به خانه برگشتند.
نزدیک خانه که شدند، چشم‌ شان به پسری افتاد که با بکس لباس‌ ها، پشت دروازه نشسته بود.
بهار با حیرت گفت این… این یوسف خود ما نیست؟
منصور هم متوجه شد. موتر را ایستاد، و هر دو با شتاب از موتر پیاده شدند.
یوسف با دیدن آنها بغض کرد، خودش را در آغوش پدرش انداخت.
بهار با دیدن بکس و حال آشفته‌ اش پرسید چی شده یوسف جان؟ چرا زنگ‌ نزدی میایی اینگونه پشت دروازه ماندی.
منصور با تعجب موبایلش را بیرون آورد و شمارهٔ پرستو را گرفت. بعد از چند زنگ، صدای بی‌ حوصله ‌ای در گوشش پیچید.
که گفت بله؟
منصور پرسید چرا نگفتی یوسف را می‌ فرستی؟ بیچاره پشت در نشسته بود!
پرستو با لحنی سرد گفت از حالا به بعد خودت بزرگش کن. من دیگر توان مراقبت ندارم. مثلاً تو پدرش هستی. من باید همیشه از خوشی‌ هایم بزنم تا مادری کنم؟ بس است.
تماس قطع شد.
منصور مات و مبهوت موبایل را پایین آورد و زمزمه کرد یعنی چی؟ این زن چی می گوید؟
با بکس یوسف داخل خانه رفت. بهار برای یوسف جوس آورد و رو به‌ رویش نشست.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه

منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به‌ آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی‌ خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می‌ خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه‌ ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف‌ ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد  و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بد‌ون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت‌ شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می‌ گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می‌ فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده‌ سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست‌ هایش را دو طرف شانه‌ اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه‌ ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته‌ ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته‌ ای بهار… امروز با حرف‌ هایت، با مهربانی‌ ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت‌ ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی‌ گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (132)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸 غیرت سیده عایشه(رضی‌الله‌عنها)

با این‌که عایشه(رضی‌الله‌عنها) توانسته بود با شخصیت قوی خود در قلب پیامبرﷺ جای بگیرد، اما این سبب نمی‌شد، پیامبرﷺ در حق زنان خود عدالت را رعایت نکند. عایشه به این حقیقت اعتراف دارد که پیامبرﷺ هیچ زنی را بر دیگری ترجیح نمی‌داد و هر روز به همه سر می‌زد و با آنان انس می‌گرفت و در نهایت نزد کسی می‌ماند که نوبتش بود. هیچ‌گاه در نوبت یک زن، شب را نزد دیگری سپری نمی‌کرد. تنها اواخر، سوده(رضی‌الله‌عنها) که پیر و ناتوان شده بود، نوبت خود را به عایشه بخشیده بود، روی این حساب پیامبرﷺ نزد عایشه، دو شب را سپری می‌نمود.

همسران پیامبرﷺ هیچ‌گاه حاضر نبودند، بپذیرند که وی نزد یکی از آنان بیشتر رفت و آمد کند، به همین‌خاطر هرگاه متوجه می‌شدند که پیامبرﷺ به یکی از آنان بیشتر توجه دارد؛ یا نزد یکی مدت زمان بیشتری می‌ماند، بی‌درنگ در پی آن می‌شدند تا وی را به هر وسیله‌ای که شده از آن کار منصرف کنند.

در یک سفر طبق قرعه، عایشه و حفصه(رضی‌الله‌عنهما) همراه پیامبرﷺ بودند، شب که می‌شد، پیامبرﷺ خود را به عایشه می‌رساند و با او حرف می‌زد. حفصه که اوضاع را به نفع خود نمی‌دید روزی به عایشه پیشنهاد کرد: امشب تو شتر مرا سوار شو و من شتر تو را سوار می‌شوم تا منظره‌های تازه‌ای ببینیم. عایشه که غافل از همه چیز بود، پیشنهاد حفصه را پذیرفت. شب شد، عایشه بر شتر حفصه سوار شد و حفصه بر شتر عایشه. پیامبرﷺ طبق معمول خود را به شتر عایشه رساند، اما به ناگاه حفصه را در آن دید، به او سلام کرد و در کنارش به راه افتاد تا این‌که سرانجام اتراق نمودند. اما عایشه هرچه منتظر ماند، خبری نشد؛ این‌جا بود که دانست از طرف حفصه نارو خورده است، پاهایش را زیر بوته گیاهی نمود و گفت: «خدایا! مار یا عقربی بر من مسلط کن تا مرا بگزد» .

🔸طبیعت مخصوص زنان، مقتضی چنین عکس‌العمل‌هایی است، به ویژه که چند زن نزد یک مرد باشند، هر یک دوست دارد بیشتر از او برخوردار شود. اما به طور طبیعی سایرین چنین اجازه‌ای به وی نمی‌دهند.

-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🎋 داستان ، فواید گاو بودن

🍀 انشاء یك پسر 10 ساله كرد كه برنده جایزه بهترین انشاء در سطح كشوری و استان اذربایجان غربی شد بخون می ارزه ...
🍀معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر میخوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد ، من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ، مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم
ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد
مثلا در مورد همین ازدواج
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.
مجبور نیست بخاطر اینکه پول جهاز دخترش را تهیه نماید ، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه ‍نیستند.
شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟!
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد
در حالیکه گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد
هیچ گاوی ...
گاو خیلی فایده ها دارد
لباس ما از گاو است
غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ...
ولی با همه منافع ياد شده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــااااااا
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم،
دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمیشود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه

منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به‌ آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی‌ خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می‌ خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه‌ ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف‌ ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد  و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بد‌ون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت‌ شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می‌ گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می‌ فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده‌ سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست‌ هایش را دو طرف شانه‌ اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه‌ ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته‌ ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته‌ ای بهار… امروز با حرف‌ هایت، با مهربانی‌ ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت‌ ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی‌ گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: آخر

در همین حال، یوسف با شنیدن صدای پدرش داخل آشپزخانه شد و پرسید چی شده پدر جان؟ چرا اینقدر خوشحال هستی؟
منصور گفت پسرم، تو بزودی صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی!
یوسف با خوشحالی فریاد زد وای! جدی؟ مبارک باشد خاله! پدر جان! من بسیار خوشحال هستم!
و آن شب، هر سه، در آغوش یکدیگر، خانه‌ ای را با عشق گرم کردند.
چند ماه بعد فرشتهٔ کوچک زندگی‌ شان به دنیا آمد. منصور و بهار اسم او را نسترن گذاشتند و زمانی‌ که او یک‌ ساله شد، خانوادهٔ خوشبخت تصمیم گرفتند برای آینده‌ ای بهتر، از وطن بروند.
بهار برای آخرین‌ بار به دیدن پدرش رفت. اما بازهم با دیواری از سردی رو به‌ رو شد. بی‌ آنکه سخنی از دلش بر زبان آورد، برگشت.
و حالا، در جایی دور از وطن، جایی آرام، در خانه‌ ای که پر از خندهٔ کودکانه و آغوش گرم عشق است، بهار، منصور، یوسف و نسترن، چهار قلبی‌ اند که با هم می‌ تپند… برای هم.

پایان. 🌸

از زبان بهار:
همیشه می‌ دانستم که چشم‌ هایم معصوم است و در حین حال ساده. همیشه وقتی حرف میزدم، دیگران لبخند میزدند و می‌ گفتند: این دختر هنوز خیلی کوچک است، هنوز دنیا را ندیده.
و راستش حق با آن‌ ها بود.
من کودکانه عاشق شدم، با همان دلی که فرق قهر و دلگیری را نمی‌ فهمید با قلبی که اگر محبت نمی ‌دید، فوری به غار تنهایی ‌اش پناه می‌ برد و خیال می‌ کرد تنها راه رهایی، رفتن است.
ولی زندگی، معلمی ا‌ست که درس‌ هایش را با درد می‌ دهد.
من و منصور فرق‌ های زیادی داشتیم نه فقط در سن و سال، بلکه در تجربه، در نگاه به دنیا، در شیوهٔ حرف زدن، حتا در سکوت کردن.
او مردی بود که دنیا را دیده بود، زخمش را خورده بود، درد را مزه کرده بود و من، دختری بودم که تازه یاد گرفته بودم چطور زخم‌ ها را بفهمم.
گاهی فکر می‌ کردم چرا خدا دل مرا به دست مردی داده که از من بزرگ‌ تر است؟ چرا باید نگاه مردم را تحمل کنم که می‌ گفتند:این عشق، دوام نمی‌ آورد.
اما منصور او هیچگاه نخواست مرا تغییر دهد. هیچگاه نگفت که باید زودتر بزرگ شوم. فقط کنارم ایستاد صبور، آرام… تا خودم بفهمم که زندگی شوخی نیست، و عشق فقط با لبخند دوام نمی‌ آورد.

من اشتباه کردم اما او ماند. و من، کم‌ کم یاد گرفتم که زن بودن، فقط زیبایی و لطافت نیست. زن بودن یعنی ساختن… یعنی فهمیدن… یعنی قهر نکردن وقتی که باید ماند.
من یاد گرفتم زندگی فقط آن چیزی نیست که در رویاهایم ساخته بودم. زندگی، ظرفیست که باید با دست‌ های خودت از عشق، بخشش، صبر و حقیقت پر شود.
اکنون، وقتی شب‌ ها منصور را می‌ بینم که کنار دختر کوچکم نسترن نشسته، آرام، مهربان، و همچنان عاشق… دلم لبریز می‌ شود از شکر.
ما دوام آوردیم برخلاف تمام آن‌ هایی که فکر می‌ کردند نمی‌ آوریم.
نه چون بی‌ عیب بودیم، نه چون کامل بودیم بلکه چون تصمیم گرفتیم کامل شویم.
و من امروز به خودم می‌ بالم. چون از یک دخترک ساده، به زنی رسیدم که می‌ داند عشق، فقط آغاز ماجراست و پایداری، ادامهٔ آن.

ـــ بهار


#پایان
.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهشتم

رو به علی گفتم راستش کاری به اینکه چرا اینقدر بی رحمانه ثریا رو زدی ندارم ولی ازت میخوام همین امشب اجازه بدی حسین پیش مادرش بخوابه، بخاطر من نه نگو.علی که بین دو راهی بود بالاخره با کلی بحث کردن و ناز کردن من اجازه دادهمین یه شب حسین پیش مادرش بخوابه، بچه رو آروم بغل کردم و به اتاق ثریا بردم، ثریا عین قرقی خودش بهم رسوند و با اشک‌هایی که بی صدا ازچشمانش میچکیدن بچه رو بغل کرد و به گوشه اتاقش برد،جیران با سوز و غم نگاه ثریا میکرد که قصد داشت هر جور شده از وجودِ بچه اش سیراب بشه و تا میتونه بوی تنشُ ببلعه و استشمام کنه تا بلکه برای روز های فراقش ذخیره داشته باشه!شب من به توصیه علی که شاید نیمه شب ثریا بچه رو برداره و ببره همونجا موندم هر چند ثریا اونقدر بیچاره بود که چنین کاری اصلا به ذهنشم نمیرسید ولی بخاطر علی چاره‌ای جز موندن نداشتم. روز بعد ثریا و جیران بقچه هاشون جمع کردن و آماده رفتن شدن،ثریا دم در حیاط حسینُ از بغلش جدا کرد و به طرفم گرفتُ با نهایت درموندگی و مظلومی گفت جون تو،
و جون حسین!میدونم بهت بد کردم و نباید وارد زندگیت میشدم اما بدون که به خواست خودم نبود که وارد زندگیت بشم و از همون روز اول ننه ام تو گو‌شم خوند زن علی باید بشی تا چشم خواهرم که برای پسرش دختر کدخدا گرفته دربیاد و بسوزه و ننه ام داماد شهر نشین و خوش قد بالا گیرش اومدآهی کشیدُ ادامه داد
- اما نمیدونستش دستی دستی زندگیمُ نابود میکنه، بهرحال ازت خواهش میکنم در حقم بزرگی کن و حسین رو عین بچه‌ی خودت بزرگ کن.همه‌ی این حرف‌ها رو با صورتی خیس از اشک و هق هق برام گفت و آخر سر خم شدُ دست هامو بوسید و گفت:پاهاتم بزار ببوسم تا قبول کنی خودمُ به کناری کشیدمُ گفتم: بسه ثریا، من بخدا قسم دلم راضی نیست بچه‌ای از مادرش جدا بشه اما علی شرط کرده اگه من مراقبت نکنم ازش به ننه‌اش ((همون ننه سکینه)) میسپاردش من واقعا دلم میخواست حسین پیش مادرش باشه نه برای زحمتش بلکه برای اینکه هر چی باشه نُه ماه تو پوست شکمت رشد کرده و درد به دنیا آوردنشُ
خودت کشیدی ولی حالا که زورم به علی نمیرسه.خودم مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم خیالت راحت باشه.ثریا که دلش قرص شد برای بار آخر روی حسین رو بوسید و با دلی شکسته با مادرش بیرون رفتن. چند روز بعد هم علی به روستا رفت و ملابردو صیغه‌ی طلاقشون جاری کرد و مهرش رو تمام کمال پرداخت کرد و پرونده‌ی ثریا برای همیشه بسته شد.به حسین یا باید شیر خشکی که به تازگی از خارج کشور وارد داروخونه ها شده بود می‌دادیم یا شیر گاو که همیشه در دسترس نبود، به سختی دو هفته با شیر خشک گذروندیم و علی قرار گذاشته بود یه هفته‌ای بچه رو پیش ننه سکینه ببریم تا اونجا با شیر گاوهایی که داشتن
غذاش بدیم تا بلکه جونی بگیره.چند روز قبل از رفتن به روستای علی، داخل خونه در حال آشپزی بودم و مهری گهواره‌ی حسین تکون می‌داد از وقتی ثریا رفته بود
علی به دنبال مهری رفت و آوردش خونه تا کمک دست من باشه که در خونه با ضرب وحشتناکی باز شد و هاشم پدرِ ثریا وارد اتاق شد، مهری که هول شده بودفوری چارقدشُ وارونه سرش کرد و قدمی عقب گذاشت.رو به هاشم گفتم
- سلام چخبره، چرا اینجوری وارد خونه مردم میشی از شما بعیده!هاشم اخمی کرد و غرید
- ساکت شو زنیکه ی خونه خراب کن،
و بعد حسین رو برداشت و به شدت به زمین کوبید که بچه رنگش به سیاهی رفت، دو دستی تو سرم زدم و نفهمیدم چجوری خودمو به بالینش رسوندم و بغلش کردم، فکر میکردم هاشم آمده تا حسین رو بِبره یا بکُشه، بدنم عین بید میلرزید و نگران حسین بودم که جایش نشکسته باشه و ازطرفی نگاه هاشم میکردم که هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودمش.هاشم گهواره رو جمع کرد
و گفت:
- اومده بودم گهواره امون رو ببرم جا مونده بود،چرا بزارم بمونه برای این پدرسگ و عصبی از خونه خارج شد، من و مهری همونقدر که عصبی بودم همونقدرم متعجب که یعنی تموم این کاراش واسه‌ی، فقط یه گهواره بود!!!! اصلا قابل هضم نبود.شروع کردم به معاینه ی دست و پا های حسین که خداروشکر آسیبی ندیده بود چون که روی کِناره خورده بود زمین جاییش آسیب ندیده بود، به مهری گفتم چیزی ازحرکت امروز هاشم به علی نگه و فقط بگیم آمده گهواره‌ی خودشونُ برده. علی که شنید هاشم اینهمه راه رو برای بردن یه گهواره بی ارزش آمده هم خندش گرفته بود هم حرص میخورد.چند روز بعد مهری خونه آذر رفت و من و علی راهیِ روستای پدریه علی شدیم تا یه هفته ای حسینُ به ننه سکینه بسپاریم.ننه سکینه از دیدنمون خیلی خوشحال شد و با کمال میل قبول کرد که حسین یه هفته‌ای پیشش بمونه،من و علی یه روز موندیم و قصد رفتن کردیم با اینکه دلم به شدت برای حسین تنگ میشد اما چاره ای نبود باید میرفتم چند تا کارِ انجام نشده داشتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودونهم

عروس کوچکه ی ننه سکینه و سالار خان که چند صباحی بود موندگار شده بودن تو خونه شون هی دور و بره حسین میگشت
و مشکوک میزد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم،با علی از روی سنگفرش خونه پایین آمدیم که صدای جیغِ حسین بلند شد طوری وحشتناک گریه میکرد که گفتم حتما چیزی افتاده روش، زودتر از علی خودمُ به داخل اتاق رسوندم که دو باری تو مسیرِ به این کوتاهی سکندری خوردم
و نزدیک بود با مخ پخشِ زمین بشم،حسین از شدت گریه قرمز شده بود
و اشک میریخت بغلش کردم و نگاه بدنش کردم که دیدم روی بازوش یه ردِ نیشگونِ خیلیی بزرگه، جیگرم کبود شد،
قلبم آتیش گرفت،ننه سکینه که کنار ما ایستاده بود تنها کسی که میموند بتول بود.سال های بعد خودش آمد پیشم و اعتراف کرد برای اینکه حسین نمونه رو دستم مجبور شدم نیشگونش بگیرم تا با گریه و سر و صداش از گذاشتنش اینجا منصرف بشین!تا این حد بی رحم اصلا وجود داره، بچه ای که خودش لباسش به تنش از فرطِ لاغری و لاجونی زار میزنه
بگیری این بلا هم سرش بیاری!زودی پیراهنش تنش کردم و رو به علی که نگران نگاهمون میکرد گفتم علی نظرم عوض شد حسین میبریم همونجا پیش خودمون نگه میداریم، خدابزرگه بالاخره شده در تک تک خونه های شهر بزنم نمیزارم بچه‌ام گرسنه بمونه.ننه سکینه ناراحت گفت به جون خودم از بچه ام خوب مراقبت میکنم بزارین بمونه ننه!علی گفت نه ننه دورت بگردم، فوقش یه هفته اینجا بمونه بعدش چی؟ حق با ماه صنم هست میبریمش همراهمون همون لحظه بتول با لبخندی خبیثانه، که شرارت ازش میبارید از جلوی اتاق رد شد، تو دلم گفتم بخدا واگذارت میکنم که اینجوری تن این بچه رو لرزوندی و گوشت تنش کَندی!ننه سکینه کلی شیر همراهمون کرد تا واسه حسین ببریم، چون جدیدا یخچال دار شده بودیم خیالمون راحت شد که چند روزی بچه گرسنه نمیمونه،مهری که وقتی دید حسین همراهمونه و جاش نذاشتی از خوشحالی یه دقیقه هم حسینُ زمین نمیذاشت و میگفت ننه تا رفتین و برگشتین دعا دعا میکردم نظرتون عوض بشه و داداشیُ اونجا نزارین.دقیقا سه ماه و ده روز بعد که حسین آب زیر پوستش رفته بود و سرحال شده بود، شنیدم ثریا ازدواج کرده و به خونه شوهر رفته،شوهرش، زنِ اولشُ طلاق داده بودُ
دومی هم به رحمت خدا رفته بود و با یه بچه ی کوچک‌هم سن و سالِ حسین به خواستگاریِ ثریا میاد،البته که پیر نبودُ سنی نداشته، جیرانم از خدا خواسته ثریا رو به عقدش درمیاره، ثریا هم به جبران مادری کردن برای حسین برای پسر شوهرش مادری میکنه.باخودم گفتم دلم برای ثریا میسوزه، اونم تقصیری نداشت ‌و مثل گذشته ی خودم قربانیِ خواسته های بزرگترهاش شد و یه عمر در حسرت گذشته باید سوخت و عین شمع آب شد و آآآه کشیدم
- ماه صنم، ماه صنم با شنیدن اسمم از زبونِ علی اونم این وقت روز بلند شدم
و صدای مهریُ رو کردم گفتم :مهری مراقب حسین باش تاتی میکنه نخوره زمین من برم تو حیاط ببینم بابات چی میگه علی قدم رو، طول و عرضِ حیاطُ گَز میکرد و معلوم بود حسابی عصبانیه،صدامُ صاف کردمُ گفتم
- سلام، خوبی ؟! چیزی شده این وقت روز پا شدی آمدی اینجا؟علی زیر لب جواب سلام داد و گفت: ببین ماه صنم،تو زن منی و مهری دخترم درسته؟!از سوالِ بی ربطش خندم گرفتُ گفتم خوب مرد این چه سوالیه میپرسی، معلومه دیگه!!
- خوب پس به این برادرزاده‌ی گرامیت بگو فکرِ مهریُ از سرش بندازه، من به امیر دختر نمیدم، هر روز یه خواستگار درست ‌و حسابی میاد پیشم که دخترِ گیس طلاتُ میخوایم اونوقت من دختر بدم به یه شاطر؟میدونستم امیر دیر یا زود خواسته‌اش رو مطرح میکنه ولی نمیدونستم به این زودی،رو به علی گفتم: امیر هنوز بچه است خدمتشُ نرفته مگه الکیه یه چی گفته تو چرا جدی میگیری علی که اصلا حواسش نبود صداش داره بالا میره فریاد زد
- چند روز پیش پسرِ صاحبکارم از مهری خواستگاری کرد، منم گفتم باید با مادرش و خودش حرف بزنم بعد جوابتون میدم،امروز صاحبکارم آمده میگه دخترت به پسرم نمیدادین چرا زدین آش لاشش کردین، پرسیدم چی شده؟ بله شازده فهمیده رفته پسرِ بدبختُ زده و فرار کرده!آبروم رفت علی ناراحت لب تخت نشست و با دست هاش پیشونیشُ گرفت،با تته پته پرسیدم
- خوب از کجا معلوم کارِ امیر بوده؟علی در همون حالتش گفت: خودش به پسره گفته، مهری نامزده پسر دایی‌اش هست
دیگه این دور و بر ها پیدات نشه زدم رو دستم و خجالت زده کنار علی نشستم،علی دستی تو موهاش کشید و گفت
- بخاطر من نرفتن شکایت کنن اما چه فایده آبرو و حیثیتم رفت بعد حرفش بلند شد و بیرون رفت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صد

این امیرِ زبون نفهم! با اینکارش همه‌ی پل های پشت سرشم شکست مگه هیچ وقته دیگه علی اجازه میده بیادخواستگاریِ مهری!آماده شدم و به طرف نانوایی امیر و عباس حرکت کردم تا بتونم دور از همه باهاش حرف بزنم. امیر چشمش که به من افتاد شصتش خبردار شد که اوضاع از چه قراره خواست ریز بپیچونه که صداش زدم
- امیر وایسا مجبورا سر جاش ایستاد،اشاره کردم بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم که اطاعت کرد. سر به زیر منتظر بود حرف بزنم که گفتم
- این چه کاری بود کردی ؟ من که عمه اتم هیچ حداقل فکر آبروی علی رو میکردی، فکر نکردی یه درصد علی راضی بود به تو دختر بده الان دیگه عمرا راضی بشه امیر بادی به غبغب انداخت و گفت: عمه تو ننه اشی، مادرشی همه کَسش هستی آقا علی که ...تند پریدم وسط حرفش و گفتم: ادامه نده، علی از پدر برای مهری عزیزتره اینو من نمیگم هزار بار خود مهری به زبون آورده دوما تو چرا اینقدر آتیشت تنده! هنوز اجباریت هم نرفتی دنبال زن هستی امیر یه لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه جلوی پام زانو زد و گفت
- عمه من نه بابا دارم و نه ننه، تنها کسی که آدم حسابمون کرد تو بودی در حالی که بغضش ترکیده بود و گریه میکرد ادامه داد
- عمه، مهری دختر قشنگیه من از روز اولی که پامُ تو خونتون گذاشتم عاشقش شدم نه تنها ظاهرش قشنگه بلکه خیلی دختر نجیب و با حیایی هست،میترسم برم اجباری و بیام مهری رو شوهر بدین
اونوقت به مولا قسم میمیرم.با چشمانِ اشکیش زل زد تو چشمانمُ گفت: عمه بزار نشونش کنم میرم اجباری، اون سر دنیا هم باشه میرمُ میام باشه ؟گوشه ی دامنمُ از دستش کشیدم و گفتم پاشو مرد گنده،با اشک تمساح ریختن نظر من عوض کردی با علی چکار میکنی اصلا ما هیچ، مهری هست که باید نظرِ اول و آخرُ بده زود بلند شد گفت عمه حله پس
لبخندی زدمُ گفتم یعنی چی اونوقت؟سرش پایین انداخت گفت عمه مهری دلش با منه ولی اونقدر با حیاست که به شما چیزی نگفته،تو رو خدا دعواش نکنین ها،ما با هم جیک تو جیک نیستیم.اخمِ مصنوعی کردمُ گفتم خوبه خوبه تو برام تعیین تکلیف نکن پاشو برو سرکارت تا ببینم چی میشه امیر سرخوش لپمُ بوسید و رفت طرف نانوایی .چی میخواستم چی شد، اومده بودم دعواش کنم ولی در عوض....رضایتِ ازدواجشُ ازم گرفت، نفسمُ بیرون دادم و رو به آسمون گفتم
- خدایا خودت به همه کمک کن و از تصدق آبرویِ بقیه نگاه به من و زندگیِ دخترامم کن.به خونه برگشتم و با مهری حرف زدم و نظرش پرسیدم که دیدم از قولِ امیر راضیه و مشکلی نداره حالا مونده بود علی که فکر نمیکنم به این راحتی ها اجازه میداد.از هر راهی آمدم
تا علی رضایت بده نشد آخر کم آوردم و به امیر گفتم که علی اجازه بده نیست و این وصلت سرنمیگیره، امیر که عاشق بود و غرورش برای یه عاشق بی معناست به دست و پای علی افتاد و هر کیو که میشناخت واسطه گرفت تا بالاخره بعد از شش ماه علی اجازه داد مهری به عقدِ امیر دربیاد.یه جشنِ نامزدیِ مختصری
براشون گرفتیم و یه ماه بعدش امیر به اجباری رفت.حالا بعد از سالها دوباره تو تکاپویِ خرید جهیزیه واسه ی مهری افتاده بودم و علی همش بهم گوشزد می‌کرد که از هر چیزی بهترینشُ واسه ی
مهری بردارم،از صبح یه حال عجیبی داشتم و چون شب قبلش هم یه خواب عجیب غریب دیدم دلشوره امونمُ بریده بود،صدقه دادم و همه چیز رو به فال نیک گرفتم تا سر ظهر که درب حیاط به صدا آمد، کلون درب که انداختم با دیدن فردی که پشت درب بود مات موندم، اصلا نمیتونستم عکس‌العملی نشون بدم،حنیفه که دید من تو شوک هستم خودشُ تو بغلم انداخت و با گریه گفت:
- وای ماه صنم بزنم به تخته اصلا تکون نخوردی!اصلا ببینم میدونی به چه سختی خونت پیدا کردیم؟ چند روزه سرگردون هرشهریم تا تونستیم نشونی ازت پیدا کنیم مگه نه رحمت!!رحمت؟؟!، یعنی چی آخه، همون لحظه رحمت از کنار دیوار اومد جلوی روم! چقدر پیر شده بود مگه چند ساله ندیده بودمش، رحمت با یه حالتی که تا به حال ازش ندیده بودم بسیار مودبانه و مظلوم گفت
- ماه صنم خوبی ؟ آبجی های من چطورن ؟ اجازه نمیدی بیایم داخل ؟از جلوی در کنار رفتم که رحمت و حنیفه داخل آمدن به طرف پذیرایی راهنمایی شون کردم که حسین تاتی تاتی کنان جلو آمد و به زبون بچگونه اش سلام کرد،
حنیفه بغلش کردُ کلی قربون صدقه اش رفت وگفت
- ای خداا ماه صنم پسرته ماشاالله چقدر نازه؟ مهری و آذر کجان ؟ امروز خبر بده آذر اگه تو این شهره بیاد پیشمون یا خودمون بریم خونش لبخندی به روی حنیفه ی که همیشه مهربون زدم و گفتم: آره پسرمه رحمت بغلش کرد و زیر لب گفت خداحفظش کنه ...

ادامه دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21
#سوال 1

السلام وعلیکم
آیا هزینه درمان به عهده همسر هست یا خیر؟؟

🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#جواب
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته

در خصوص سوال شما باید، حضرت مفتی محمدتقی عثمانی حفظه الله نوشته اند که در تمام کتب فقهی از نظر ائمه اربعه و در تمام فتاوای اردو دقیقاً به همین صورت نوشته شده که هزینه درمان بر شوهر واجب نیست، بنابراین حکم اصلی این است، خواه معالجه معمولی باشد یا نباشد، اما اگر زن خودش استطاعت مالی داشته باشد، هزینه معالجه زن به عهده خودش است، درخواست از شوهر درست نیست.
اما اگر زن توانایی درمان خود را نداشته باشد، در حالی که شوهرش قدرت درمان را دارد، در چنین حالتی، درمان زن به عهده شوهر خواهد بود، اولاً به این دلیل که در عرف امروز، درمان هم مثل نان جزو نفقه است، به ویژه در چنین شرایطی که خود زوجه توان مالی آن را نداشته باشد، ثانیاً حسن معاشرت با زوجه به شدت مورد سفارش می باشد و این کار  خوبی نیست که در صورت بیماری، همسر را در حالت ناتوانی رها کنیم و با وجود توانایی های مالی، مقدمات درمان او را فراهم نکنیم.
و اگر شوهر قادر به معالجه باشد و زن بتواند خودش این کار را انجام دهد، درخواست از شوهر صحیح نیست، زن باید خودش معالجه کند، ولی در این صورت هم خوب است که شوهر به اندازه توانایی خود درمان را انجام دهد و به دلیل فضائل خرج کردن بر همسر  که بسیار دارای اجر و ثواب است و انجام آن اخلاقی است، زیرا زن، خانواده، خواهر و برادر و همه چیز را ترک می کند و تنها تحت حمایت یک شوهر نزد شوهرش می آید.
🔸و اگر زن نیز توان معالجه خود را نداشته باشد و شوهر نیز قادر به معالجه او نباشد، در این صورت هر دو به اندازه توانشان با هم انفاق کنند، خداوند کمکشان خواهد نمود.
#دلایل 📚👇
جواب
جیساکہ حضرت مفتی محمدتقی عثمانی صاحب دامت برکاتہم نے بھی لکھاہے کہ تمام کتب فقہ میں ائمہ اربعہ کے نزدیک اورتمام اردوفتاوی میں مسئلہ بعینہ اسی طرح لکھاہواہےکہ علاج کاخرچہ شوہر پرلازم نہیں ہے،اس لئے اصل حکم یہی ہے کہ علاج اگرمعمولی ہے یامعمولی تونہیں ،لیکن عورت خود علاج کروانے کی استطاعت رکھتی ہے توعورت کے علاج کاخرچہ خوداسی پر لازم ہے ،شوہرسے اس کامطالبہ درست نہیں(خیرالفتاوی میں یہاں تک لکھاہے کہ اگرعورت بیمارہواورعلاج کاخرچہ نہ ہوتواس کوچاہئے کہ اپناجہیز کاسامان بیچ کرعلاج کروائے ،شوہر پراس کے علاج کاخرچہ لازم نہیں۔( خیرالفتاوی ج4/567)
لیکن اگربیوی خودعلاج کروانے کی استطاعت نہیں رکھتی ،جبکہ اس کا شوہرعلاج کروانے کی قدرت رکھتاہے توایسی صورت میں بیوی کاعلاج شوہرکے ذمہ لازم ہوگا،ایک تواس لئے کہ آج کل کے عرف میں علاج بھی نان نفقہ کاحصہ ہے،اورنان نفقہ شوہر کی ذمہ داری ہے،خصوصاایسی حالت میں جب بیوی خوداس کی استطاعت نہ رکھتی ہو،دوسرایہ کہ بیوی کے ساتھ حسن معاشرت کاانتہائی تاکید کے ساتھ حکم واردہے،اوریہ حسن معاشرت نہیں کہ بیوی کوبیماری کی حالت میں کسمپرسی کی کیفیت میں چھوڑدیاجائےاوراستطاعت کے باوجود اس کے علاج کاانتظام نہ کیاجائے۔
اور اگرشوہربھی علاج کرواسکتاہےاوربیوی خودبھی کرواسکتی ہے،تو شوہر سے اس کامطالبہ کرنادرست نہیں، بیوی پرلازم ہوگاکہ وہ اپنا علاج خودکروائے ،البتہ اس صورت میں بھی اگرشوہر تبرعااپنی استطاعت کے مطابق خودعلاج کروائے تواچھی بات ہے ،اور بیوی پرخرچ کرنے کے فضائل کی وجہ سے اس کاثواب بھی بہت ہوگا،اور اخلاقااس کوکروانابھی چاہئے ،کیونکہ بیوی اپنا گھربار ،بہن بھائی سب کچھ چھوڑکرایک شوہر ہی کے آسرے پرشوہر کے پاس آتی ہے۔
میاں بیوی کے درمیان یہ رشتہ صرف ضابطوں پرعمل کرنے سے نہیں چل سکتا،بلکہ رابطے اورمحبت کے تقاضوں پرعمل کرنے سے چلے گا،اگرشوہر علاج کروانے سے انکار کردےتوبیوی پربھی چونکہ شوہر کی خدمت اخلاقاواجب ہے،قانونا واجب نہیں،اس لئے بیوی بھی خدمت سے انکارکرسکتی ہے اس طرح تومیاں بیوی کاآپس میں گزارہ نہیں ہوسکےگا،اوربالآخرنوبت جدائی تک پہنچ جائےگی،اس لئے دونوں کوچاہئے کہ ایک دوسرے کاخیال کریں،عفودرگزرسے کام لیں،ہرایک بقدراستطاعت دوسرے پرخرچ کرنے کی کوشش کرے۔
اوراگربیوی بھی اپناعلاج نہیں کرواسکتی،اورشوہر بھی اس کے علاج پرقادرنہیں توایسی صورت میں دونوں کوچاہئےکہ اپنی اپنی استطاعت کے مطابق مل جل کرخرچہ کریں،تواللہ تعالی بھی مددفرمائیں گے۔
مجيب
محمّد بن حضرت استاذ صاحب
مفتیان
مفتی آفتاب احمد صاحب
مفتی محمّد صاحب
مفتی سیّد عابد شاہ صاحب
مفتی محمد حسین خلیل خیل صاحب
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ الرشید کراچی
فتوی نمبر: 57775
تاریخ اجراء: 2017-04-23
شئیر لنک
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴عواقب زناکاران قسمت چهارم

☄️اکنون بعد از عذاب سخت قبر عقوبت قیامت دامنگیر زناکاران میشود...
⁉️ای پروردگار چگونه عذابیست عذاب زناکاران؟

🔥 ﷽ يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهَانًا ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺴﻰ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﻀﺎﻋﻒ میگردد ﻭ ﺑﺎ همیشه ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ. فرقان ۶۹

👈🏼بله خواهان و برادران... دوزخ جایگاه زناکاران است همان دوزخی که‌ الله متعال در وصفش میفرماید: ﷽ لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِّكُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ 🔥ﻫﻔﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺩﺭﻯ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﻌﻴﻨﻰ ﺍﺯ آنها ﺗﻘﺴﻴﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ! حجر ۴۴
📓امام قرطبی در تفسیر این آیه میفرماید بدترین و پست‌ کننده ترین و پرعذابترین در از درهای دوزخ متعلق به زنان و مردان زناکر است...

◻️پیامبرﷺ میفرماید: بوی کثیف و بسیار زننده در دوزخ پخش میشود به طوریکه هر چی کافر و مشرک و تارک الصلاۃ و هر کسی که مستحق دوزخ است در آنجا از دست آن بوی گند فریاد و ناله میکنند به گونه‌ای که فریادشان عرش را فرا میگیرد و میگویند: بار الها . . .

😔عذاب خوار کننده دوزخ از طرفی و این بوی گندِکه زننده هم از یک طرف... به آنها گفته میشود این بوی کثیف متعلق به چرک و خونابه دامان زناکاران است...

😔پناه به خداوند متعال...
کسی که حتی بویش باعث اذیت و عذاب دیگران شود باید خودش در چه عذاب و ناراحتی باشد....!!!
☄️ زناکار از هر لذتی در روز قیامت محروم است...
🔥وقتیکه در عذاب سخت جهنم با شلاقهای آتشین به حدیث عذاب میچشند و فریاد جیغ آنها بلند میشود و ملائکه ها در جواب جیغ و فریاد آنها میگویند : کجا بودید آن زور که به ناموس مردم دست درازی میکردید و قاقا میخندیدید و لذت میبردید و حضور خداوند را حس‌ نمیکردی و هرگز هم پشیمان نمیشدید ؛ امروز بچشید عذاب سخت را محروم باشید از لذت ها...
🔥زناکاران حتی اگر بعد از چشیدن عذاب وارد بهشت شوند هرگز به آنها حوری داده نمیشود چون او حرام خداوند را حلال کرده و از فرمان پروردگار سرپیچی کرده ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😑 کسی هست که به خداوند قرض بده..؟؟

😳چی...؟!؟قرض اونم به خدا...؟

😏دیوونه شدی مگه خدا فقیره که بهش قرض بدیم...؟؟

☺️نه ولی آیه قرآنه...
😌بیا اینم آیه و کلام الله .....👇🏼

❤️ ﷽ وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ بَعَثْنَا وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَّأُكَفِّرَنَّ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَار مائده ۱۲
ﻭ به خدﺍ ﻗﺮﺽ الحسنه ﺑﺪﻫﻴﺪ (ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ کمک ﻛﻨﻴﺪ) ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﻮﺷﺎﻧﻢ (ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻢ) ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﻬﺎﻯ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺟﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
❗️حالا سوال پیش میاد چرا به خدا قرض بدهیم مگه خداوند احتیاجی به قرض ما داره...؟؟؟
☺️خیر اصلا الله متعال غنی و ثروتمند است و هیچ احتیاجی به مال کسی نداره چون گنجینه‌ های آسمان و زمین به دست ذات پاکش است...

😉فقـط میخواهد با اموالت تو را به چالش بکشه...
💵الله سبحان میخواهد دعوتت کند برای معامله ای عظیم و پر سود و پر برکت...

😍میخواهد انسانیت و مهربانی و بخشندگی را بهت آموزش دهد ....
😌ای کسی که فقیر هستی و محتاجی به خودت افتخار کن و مطمئنا خداوند مهربان به تو مقامی داده که به کسی نداده...
😏میگی چرا..... ❗️❗️
👈🏼بخاطر اینکه خداوند میفرماید...
◽️ اگر کسی بهت کمک کنه مثل این است که آن کمک به من کرده به عنوان قرضی که هم در دنیا و هم در قیامت ان قرض را چند برابر بهش خواهم داد و از گناهانش در میگذرم....

😳ای فقیر عزیز چه مقامی از این بزرگتر که بشی وسیله بخشش گناهان امت...

😏آیا کسی هست که به فکر روشن کردن چراغی در قبرش است...؟؟

🌸 ای خواهر و ای برادرم ....
💰بیا و اهل صدقه و خیرات باش قبرت و قیامتت را قبل از رفتنت آباد کن به راستی که قبر خانه ای نیکو است برای کسی که مطیع الله باشد....

🏃🏻‍♂فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ......👇🏼😍
🏃🏻‍♂ﺩﺭ ﻧﻴﻜﻰ ها ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﻴﺮ ﺑﺮ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺳﺒﻘﺖ ﺟﻮﺋﻴﺪ
😱 بدو جا نمونی که قیامت خیلی سخت و هولناک است...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👌1
‌‌┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📚┅✶❁❁𖤐⃟🖋

داستان شیرین و فرهاد


در روزگاران کهن، خسرو پرویز، پادشاه ایران، شیفتهٔ زیبایی دختری ارمنی به نام شیرین شد. شیرین زنی بود آزاد، باوقار و باهوش. خسرو برای به‌دست آوردنش تلاش بسیار کرد.

اما در دل کوهستان، جوانی سنگ‌تراش و هنرمند به نام فرهاد زندگی می‌کرد. روزی چشمش به شیرین افتاد و همان لحظه دلش اسیر شد. عشق فرهاد پاک و بی‌آلایش بود، مثل چشمه‌ای زلال.

وقتی خسرو فهمید که رقیبی دارد، برای دور کردن فرهاد، شرطی گذاشت:
گفت «اگر کوه بیستون را با دست خالی و تیشه‌ات بشکافی و راهی برای آوردن آب به قصر من بسازی، شیرین از آنِ تو خواهد شد.»
فرهاد، بی‌هیچ شکایتی، روز و شب بر دل کوه زد. هر ضربهٔ تیشه‌اش آوایی از عشق بود. مردم می‌گفتند سنگ‌ها هم زیر دست او نرم می‌شوند.

سال‌ها گذشت تا اینکه خسرو که از نزدیک شدن فرهاد به موفقیت ترسیده بود، خبر دروغی فرستاد: «شیرین مرده است.»
فرهاد که این خبر را شنید، تیشه را بر زمین گذاشت و همان‌جا جان سپرد.

وقتی شیرین از ماجرا باخبر شد، بر مزار فرهاد رفت و اشک ریخت… و مردم گفتند: «بیستون نه با تیشه، که با عشق تراشیده شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠          
💠

داستانی از زندگی چرچیل

💠چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:

زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!

💠چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.

💠پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
💠روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
تقدیم به شما خوبان 🌸❤️🌹🩵

🔴 زبید خاتون و بهلول

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
2025/09/08 14:25:14
Back to Top
HTML Embed Code: