✶❁𖤐⃟ ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
🖌 کلاس اول یزد بودم. سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسممو نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب.
🖌 ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معضلی بود برای من ، هیچی نمی فهمیدم.البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ، ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. توی تهران شدم شاگرد تنبل کلاس.
🖌 معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من ، هر کسی درس نمی خواند می گفت : می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم.با هزار زحمت رفتم کلاس دوم ، آنجا هم از بخت بد من ، این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد....
🖌 کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان ، لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند.من خودم از اول رفتم به ته کلاس نشستم. می دانستم جام اون جاست.درس داد ، مشق گفت که برا فردا بیاریم. آنقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم.ولی می دانستم نتیجه ی تنبل کلاس چیست.
🖌 فردا که اومد ، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها. همگی شاخ درآورده بودیم ، آخه مشقامون را یا خط می زدند یا پاره می کردند. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم ، دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.خدایا برای من چی می نویسه؟
✍ با خطی زیبا نوشت : #عالی
🖌 باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود .لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم ، به خودم گفتم که هرگز نمی گذارم بفهمد که من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم...آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد همیشه شاگرد اول بودم.
🖌 وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.
🖌 یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد.
❓چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و ....
✍ خاطره ای از پروفسور علیرضا شاه محمدی استاد روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان.
•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
🖌 کلاس اول یزد بودم. سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسممو نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب.
🖌 ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معضلی بود برای من ، هیچی نمی فهمیدم.البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ، ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. توی تهران شدم شاگرد تنبل کلاس.
🖌 معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من ، هر کسی درس نمی خواند می گفت : می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم.با هزار زحمت رفتم کلاس دوم ، آنجا هم از بخت بد من ، این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد....
🖌 کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان ، لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند.من خودم از اول رفتم به ته کلاس نشستم. می دانستم جام اون جاست.درس داد ، مشق گفت که برا فردا بیاریم. آنقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم.ولی می دانستم نتیجه ی تنبل کلاس چیست.
🖌 فردا که اومد ، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها. همگی شاخ درآورده بودیم ، آخه مشقامون را یا خط می زدند یا پاره می کردند. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم ، دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.خدایا برای من چی می نویسه؟
✍ با خطی زیبا نوشت : #عالی
🖌 باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود .لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم ، به خودم گفتم که هرگز نمی گذارم بفهمد که من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم...آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد همیشه شاگرد اول بودم.
🖌 وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.
🖌 یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد.
❓چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و ....
✍ خاطره ای از پروفسور علیرضا شاه محمدی استاد روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان.
•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوپنجم
- سلام بر آقا خوبی؟ چرا غمگینی!علی دست هامُ از گردنش باز کرد و با سردی گفت:چیزی نیست میگم حالا وقتی اینجوری رفتار کرد فهمیدم اوضاع خرابتر از اینه که با ناز آوردن حالش خوب بشه چای تازه دم براش بردم که داغ داغ خوردش و بعدش پاهاش دراز کردُ دستشُ هلالِ چشمانش و همونجور گفت خستم دیگه نمیکشم، تو این تابستون گرم با این هوا،خیلی سختمه کار کردن، نمیدونی،نمیفهمی چقدر چندش آور و غیر قابل تحمله،فعلا تا چند وقتی که هواخوب بشه سرکار نمیرم ابرو درهم کشیدم، این بارِ سوم بود که به بهانه ای از کارش دست کشیده! دفعه اول به بهانه ی دست مزدِ کم کار به چه خوبیُ رها کرد،دفعه دوم به بهانهی کمر درد و الان هوا گرمه عصبی و ناراحت گفتم علی عزیزم مگه فقط تو تنها کار میکنی که هوا گرمه برات،تمومِ مردای شهر و آبادی مشغول کارن مگه میشه نری سرکار آخه علی بدون اینکه تغییری توحالتش بده گفت: زن میگم نمیتونم
ول کن دیگه حتما باید با داد و قال بهت بفهمونم! فعلا کمی پس انداز دارم بعدشم یه کاریش میکنم بعد از اتمامِ حرفش،چرخید و پشتشُ بهم کرد، این یعنی اتمامِ بحث!دیگه میشناختمش اگه تا صبحم بالاسرش روضه میخوندم فایده نداشت، نمیتونستم به کسی هم شکایت کنم،به هر کی میگفتم میگفت خودکرده تدبیر نیست، علیُ دوست داشتم وعاشقش بودم اما از قدیم ننه ام همیشه ورد گوشمون میخوند ننه حواستون به مَردتون باشه، خونه نشین که شد تموم،بلند کردنش کار فیلِ من از آینده وحشت داشتم و روزهای سختی که بعد از مرگ حکیم گذرونده بودم همیشه کابوس شب هام بود برای همین همیشه نصفِ درآمدمُ پس انداز میکردم و هیچوقت باعلی راجب بهش حرف نمیزدم.بیست روزی تو خونه نشست و فقط میخوردُ میخوابید،منم خونه به خونه دنبالِ مدوا کردنِ مردم مثل اینکه پیشونی نوشت من آسایش داخلش رقم نخورده بوداز اونور شوهرِ آذر (احمد) سفت و سخت مشغولِ کار کردن بود و حتی شنیده بودم گاهی روزهای تعطیلم کار میکنه تا خونه بخره،برای همین از سی روزهِ ماه ده روزش ماموریت کاری بود،اون روز هایی که احمد به شهر دیگه برای مأموریت میرفت من شب تا صبح دلنگرونِ آذر خواب به چشمانم نمیومد،مادر بودم دیگه.روز بعد که علی شال و کلاه کرد با لبخند بهش گفتم: کجا بسلامتی؟!علی با خنده گفت: میرم سرکار!! هوا بهتر شده!....هوا بهتر نشده بود اصلا فرقی نکرده بود فقط اقا خستگیش گرفته بود و کفگیرش به ته خورده بود.هر چی بودخوشحال شدم که پا شد رفت سر کارش،درست یه هفته بعد علی با یه پاکت شیرینی تَر خونه امد در حالی با مهری به جونِ شیرینی ها افتاده بودیم گفتم
- خوب ما که همشون خوردیم حداقل بگو مناسبتشون چیه؟علی سرش خاروند و گفت: والا خودمم توش موندم چطوری بگم!؟ابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو دیگه اذیت نکن علی خندید و با چشمانش زل زد بهم و گفت احمد امروز آمد پیشم گفت که داره پدر میشه فقط موندم من عمویِ بچه اشون میشم یا پدربزرگش و زد زیر خنده داشتم لقمه ام قورت میدادم که با شنیدنِ خبرِ حاملگیِ آذر به سرفه افتادم مهری فرز پا شد و از کوزه ی داخل اتاق برام آب آورد،یه نفس لیوانُ سر کشیدم و گفتم: باورم نمیشه آذر خیلی بچه است،ولی بهر حال خوشحال شدم انشاالله به سلامتی.ولی افکارم بهم ریخت، آذر بچه که نه ولی مادر شدن خیلی زود بود براش اصلا توانایی اینکه بتونه بچه روسالم به دنیا بیاره با چثه ی کوچکش معلوم نبود و حسابی دلنگرونه وضعیتش شدم یه هفته دیگه دوباره احمد میرفت ماموریت و آذر تنها میشد دلم میخواست از موقعیت استفاده کنم و به دیدنش برم اما غرورم اجازه نمیداد وقتی اون برام پیغام میده نمیخوام ببینمت،من هلک و هلک پاشم برم بگم چی؟!... همین افکار باعث شدن تصمیم مبنی بر رفتن رو کنسل کنم و سرگرم کار خودم بشم کارم تموم شده بود، در حال جمع کردنِ بساطم بودم که یه خانوم شبیه آذرتوجهمُ به خودش جلب کرد یه سبد حصیری دستش بود و مقداری خرید کرده بود،باورم نمیشد این آذر باشه، بزرگتر شده بود و یه کم شکمش جلو آمده بود،اشک تو چشام حلقه زد و دیدگانمُ تار!!! تا جایی میشد با چشم دنبالش کردم، وقتی از جلوی چشمانم پنهان شدبه سوی خونه حرکت کردم مهری با دیدنِ چهره ی پکرم گفت: ننه چرا امروز یه جوری، چی شده؟ با بابا علی دعواتون شده ؟!دستی با مهر روی سرش کشیدمُ گفتم: نه دخترم آبجی آذرتُ دیدم دلم هواشُ کرده مهری زود لب برچید و با غصه گفت: ننه بریم دیدنش، منم دل تنگشم ...
- باشه دخترم فردا میریم خونه شون مهری از ذوق بوسی بر گونه ام کاشت و به طرفِ سماور رفت تا برام چای بیاره،شب به علی گفتم که میخوام برم سراغِ آذر،مخالفتی نکرد و شونه هاشُ به معنای هر کاری دلت میخواد بالا انداخت. صبح لباس نو و تمییز به تن خودمُ مهری کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوپنجم
- سلام بر آقا خوبی؟ چرا غمگینی!علی دست هامُ از گردنش باز کرد و با سردی گفت:چیزی نیست میگم حالا وقتی اینجوری رفتار کرد فهمیدم اوضاع خرابتر از اینه که با ناز آوردن حالش خوب بشه چای تازه دم براش بردم که داغ داغ خوردش و بعدش پاهاش دراز کردُ دستشُ هلالِ چشمانش و همونجور گفت خستم دیگه نمیکشم، تو این تابستون گرم با این هوا،خیلی سختمه کار کردن، نمیدونی،نمیفهمی چقدر چندش آور و غیر قابل تحمله،فعلا تا چند وقتی که هواخوب بشه سرکار نمیرم ابرو درهم کشیدم، این بارِ سوم بود که به بهانه ای از کارش دست کشیده! دفعه اول به بهانه ی دست مزدِ کم کار به چه خوبیُ رها کرد،دفعه دوم به بهانهی کمر درد و الان هوا گرمه عصبی و ناراحت گفتم علی عزیزم مگه فقط تو تنها کار میکنی که هوا گرمه برات،تمومِ مردای شهر و آبادی مشغول کارن مگه میشه نری سرکار آخه علی بدون اینکه تغییری توحالتش بده گفت: زن میگم نمیتونم
ول کن دیگه حتما باید با داد و قال بهت بفهمونم! فعلا کمی پس انداز دارم بعدشم یه کاریش میکنم بعد از اتمامِ حرفش،چرخید و پشتشُ بهم کرد، این یعنی اتمامِ بحث!دیگه میشناختمش اگه تا صبحم بالاسرش روضه میخوندم فایده نداشت، نمیتونستم به کسی هم شکایت کنم،به هر کی میگفتم میگفت خودکرده تدبیر نیست، علیُ دوست داشتم وعاشقش بودم اما از قدیم ننه ام همیشه ورد گوشمون میخوند ننه حواستون به مَردتون باشه، خونه نشین که شد تموم،بلند کردنش کار فیلِ من از آینده وحشت داشتم و روزهای سختی که بعد از مرگ حکیم گذرونده بودم همیشه کابوس شب هام بود برای همین همیشه نصفِ درآمدمُ پس انداز میکردم و هیچوقت باعلی راجب بهش حرف نمیزدم.بیست روزی تو خونه نشست و فقط میخوردُ میخوابید،منم خونه به خونه دنبالِ مدوا کردنِ مردم مثل اینکه پیشونی نوشت من آسایش داخلش رقم نخورده بوداز اونور شوهرِ آذر (احمد) سفت و سخت مشغولِ کار کردن بود و حتی شنیده بودم گاهی روزهای تعطیلم کار میکنه تا خونه بخره،برای همین از سی روزهِ ماه ده روزش ماموریت کاری بود،اون روز هایی که احمد به شهر دیگه برای مأموریت میرفت من شب تا صبح دلنگرونِ آذر خواب به چشمانم نمیومد،مادر بودم دیگه.روز بعد که علی شال و کلاه کرد با لبخند بهش گفتم: کجا بسلامتی؟!علی با خنده گفت: میرم سرکار!! هوا بهتر شده!....هوا بهتر نشده بود اصلا فرقی نکرده بود فقط اقا خستگیش گرفته بود و کفگیرش به ته خورده بود.هر چی بودخوشحال شدم که پا شد رفت سر کارش،درست یه هفته بعد علی با یه پاکت شیرینی تَر خونه امد در حالی با مهری به جونِ شیرینی ها افتاده بودیم گفتم
- خوب ما که همشون خوردیم حداقل بگو مناسبتشون چیه؟علی سرش خاروند و گفت: والا خودمم توش موندم چطوری بگم!؟ابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو دیگه اذیت نکن علی خندید و با چشمانش زل زد بهم و گفت احمد امروز آمد پیشم گفت که داره پدر میشه فقط موندم من عمویِ بچه اشون میشم یا پدربزرگش و زد زیر خنده داشتم لقمه ام قورت میدادم که با شنیدنِ خبرِ حاملگیِ آذر به سرفه افتادم مهری فرز پا شد و از کوزه ی داخل اتاق برام آب آورد،یه نفس لیوانُ سر کشیدم و گفتم: باورم نمیشه آذر خیلی بچه است،ولی بهر حال خوشحال شدم انشاالله به سلامتی.ولی افکارم بهم ریخت، آذر بچه که نه ولی مادر شدن خیلی زود بود براش اصلا توانایی اینکه بتونه بچه روسالم به دنیا بیاره با چثه ی کوچکش معلوم نبود و حسابی دلنگرونه وضعیتش شدم یه هفته دیگه دوباره احمد میرفت ماموریت و آذر تنها میشد دلم میخواست از موقعیت استفاده کنم و به دیدنش برم اما غرورم اجازه نمیداد وقتی اون برام پیغام میده نمیخوام ببینمت،من هلک و هلک پاشم برم بگم چی؟!... همین افکار باعث شدن تصمیم مبنی بر رفتن رو کنسل کنم و سرگرم کار خودم بشم کارم تموم شده بود، در حال جمع کردنِ بساطم بودم که یه خانوم شبیه آذرتوجهمُ به خودش جلب کرد یه سبد حصیری دستش بود و مقداری خرید کرده بود،باورم نمیشد این آذر باشه، بزرگتر شده بود و یه کم شکمش جلو آمده بود،اشک تو چشام حلقه زد و دیدگانمُ تار!!! تا جایی میشد با چشم دنبالش کردم، وقتی از جلوی چشمانم پنهان شدبه سوی خونه حرکت کردم مهری با دیدنِ چهره ی پکرم گفت: ننه چرا امروز یه جوری، چی شده؟ با بابا علی دعواتون شده ؟!دستی با مهر روی سرش کشیدمُ گفتم: نه دخترم آبجی آذرتُ دیدم دلم هواشُ کرده مهری زود لب برچید و با غصه گفت: ننه بریم دیدنش، منم دل تنگشم ...
- باشه دخترم فردا میریم خونه شون مهری از ذوق بوسی بر گونه ام کاشت و به طرفِ سماور رفت تا برام چای بیاره،شب به علی گفتم که میخوام برم سراغِ آذر،مخالفتی نکرد و شونه هاشُ به معنای هر کاری دلت میخواد بالا انداخت. صبح لباس نو و تمییز به تن خودمُ مهری کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوششم
و تمومِ لباس های نوزادی که این چند وقت برای بچه ی آذر دوخته و خریده بودم داخلِ بقچه گذاشتم و از ترشی و خوراکی های نوبرانه ای که داخل خونه داشتم جمع کردم شاید دل بچهم بخواد و پولی چیزی نداشته باشن.خیلی زود به همون خونه ی قبلیمون رسیدیم،پشت درب نفسی کشیدم وکلون به صدا آوردم
طولی نکشید که صدای لخ لخ دمپاییهای آذر از پشت درب امد کیه کیه کنان درب باز کرد که با دیدن ما پشت درب تعجب کرد،اما من از دیدنِ دخترم تو لباس حاملگی با شکم کوچولوش از شور شعف در حال غش بودم چشمانِ هر دومون پر از اشک شده بود، برخلاف تصورم که الان آذر با دیدنمون داد و غال میکنه،خودش با چشمانی تر جلو آمد و منو به آغوش کشید و تو بغلم شروع به هق هق کرد،من که فکر نمیکردم آذر اینجوری دلتنگم باشه شوکه شده بودم، بعد از لحاظاتی به خودم آمدم و شروع کردم به بوسیدنش مهری با غر غر گفت خوبه خوبه چقدر فس فس میکنین شما ها خشکم زد اینجا آذر از بغلِ من بیرون آمد
و خواهرشُ غرق بوسه کرد. آذر سرشُ روی پاهام گذاشته بود و در حالی که گریه میکرد گفت: ننه از وقتی حامله شدم خیلی دلتنگت شده بودم هر شب با گریه میخوابیدم فکر نمیکردم بعد از اون رفتارم بیای پیشم،همین خیلی عذابم میدادموهاشُ نوازش کردم و گفتم: هر چی بوده گذشته الان که دور همیم تو باید به فکر بچهت باشی و کمتر آبغوره بگیری خانم خانما آذر سرشُ از روی پام برداشت و با خنده سراغِ لواشک و ترشی هایی که براش آورده بودم رفت و با ولع شروع کرد خوردن،مهری رو بهش گفت وووو چقدر ندیده بازی درمیاری تو آذر با دهان پر گفت: نمیدونی چقدرر دلم ترشیجات میخواد که ....با خنده رو بهش گفتم مبارکه اینجور که اندر احوالاتت نشون میده بچهت حتما دخترهدآذر باتعجب گفت: واقعا ننه؟!!اخ جون دختر خیلی دوست داریم قراره اگه دختر بشه اسمش بزاریم شیرین.با آوردن اسم شیرین،خاطرات تلخی که از مرگِ شیرین عزیزم بود مثل تازیانه به صورتم خوردن و ناخودآگاه اشکمُ درآوردن میون گریهام
به آذر گفتم: نه یه اسم دیگه انتخاب کن دلم نمیخواد هر وقت این اسم صدا میزنم خاطرات تلخه گذشته یادآورم بشن آذر کمی سکوت کرد و به آرومی گفت: آره ننه حواسم نبود معذرت میخوام یه اسم دیگه انتخاب میکنیم.تا نزدیک شب که احمد میاومد کنار هم بودیم و پس از آمدنِ احمد به خونه برگشتیم و هر چی آذر اصرار کرد نموندم،قرار شد یه هفته دیگه که احمد به ماموریت میره به دنبال آذر برم و پیش خودم بیارمش.شب با آب و تاب جریانات امروز رو برای علی تعریف کردم علی با خنده که زیباترش میکردگفت:
- وااای چه شود جاری ها آشتی کردن خدا به دادِ منُ داداشم برسه مشتی حواله ی بازوش کردم که صدای خنده ی علی و مهری به هوا رفت.از اون روز به بعد رفت و آمدِ ما شروع شد و اکثرا کنار هم بودیم
و من از تک تک لحظاتی که کنار هم بودیم استفاده میکردم.علی چند روز بود دوباره بعد از سه ماه به بهانه ای کارش ول کرده بود و تو خونه نشسته بود،میدونستم جر و بحث بی فایده است
زیاد دم پرش نمیشدم،از شانس خوب یا بدم برای اولین بار سالار خان و ننه سکینه و خواهر بزرگترش به خونمون اومدن و من تا ظهر مشغولِ طبابت و قابله گری بودم و از اون بعد مشغوله مهمون داری،اگه مهری نبودحسابی کم میاوردم،از طرفی دلم نمیخواست وقتی مهمان دارم دنبال کارِ بیرون برم اما چون با عجز و التماس به درب خونه میاومدن دلم نمیاومد ناامیدشون کنم و از اونجایی علی بس تو خونه نشسته بود و با ننه باباش گل میگفت گل میشنید مجبور بودم سراغِ کار برم.پشت درب اتاق بودم
میخاستم وارد اتاق بشم که با شنیدنِ حرف ننه سکینه مکث کردمُ بی صدا ایستادم، ننه سکینه که همچنان با من سر سنگین مثل قبل رفتار میکرد الان به سالار خان میگفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بار ها از احمد شنیده بودم که چند وقت یه بار کارشُ ول میکنه و زیاد کاری نیست اما باور نمیکردم آخه مرد چیزی بهش بگوزشته این زن بره دنبال کار اونوقت مردش بشینه تو خونه و پا رو پا بزاره از اینکه اینجوری ازم دفاع کرده بود و متوجه شده بود علی چجور مردی هست خیلی خوشحال شدم و راهمو دوباره به طرف حیاط کج کردم تا کمی بعد تر برم دقایقی بعد با صدای بلند سلام کردم و واردِ پذیرایی شدم،ننه سکینه بعد از مدت ها با لبخند جواب سلامم داد و گفت
- علیکم ننه خسته نباشی چرا اینقدر دیر کردی؟!منم که فهمیده بودم بالاخره متوجه ی رفتار و کردارِ علی شدن با سربه زیری گفتم زندگی خرج داره برای اینکه دستم جلوی بقیه دراز نباشه مجبورم کار کنم و تا دیر وقت دربه درِ خونه ی مردم باشم.سالار خان تسبیحِ شب چراغِ تو دستشُ محکم یه دور چرخوند و گفت
- الله اکبر مگه تو شوهر نداری که به فکرِ خرج و مخارجِ زندگیتون باشه؟با آرامش به پُشتی تکیه دادم و گفتم: علی چند وقتی یه بار سرکار نمیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوششم
و تمومِ لباس های نوزادی که این چند وقت برای بچه ی آذر دوخته و خریده بودم داخلِ بقچه گذاشتم و از ترشی و خوراکی های نوبرانه ای که داخل خونه داشتم جمع کردم شاید دل بچهم بخواد و پولی چیزی نداشته باشن.خیلی زود به همون خونه ی قبلیمون رسیدیم،پشت درب نفسی کشیدم وکلون به صدا آوردم
طولی نکشید که صدای لخ لخ دمپاییهای آذر از پشت درب امد کیه کیه کنان درب باز کرد که با دیدن ما پشت درب تعجب کرد،اما من از دیدنِ دخترم تو لباس حاملگی با شکم کوچولوش از شور شعف در حال غش بودم چشمانِ هر دومون پر از اشک شده بود، برخلاف تصورم که الان آذر با دیدنمون داد و غال میکنه،خودش با چشمانی تر جلو آمد و منو به آغوش کشید و تو بغلم شروع به هق هق کرد،من که فکر نمیکردم آذر اینجوری دلتنگم باشه شوکه شده بودم، بعد از لحاظاتی به خودم آمدم و شروع کردم به بوسیدنش مهری با غر غر گفت خوبه خوبه چقدر فس فس میکنین شما ها خشکم زد اینجا آذر از بغلِ من بیرون آمد
و خواهرشُ غرق بوسه کرد. آذر سرشُ روی پاهام گذاشته بود و در حالی که گریه میکرد گفت: ننه از وقتی حامله شدم خیلی دلتنگت شده بودم هر شب با گریه میخوابیدم فکر نمیکردم بعد از اون رفتارم بیای پیشم،همین خیلی عذابم میدادموهاشُ نوازش کردم و گفتم: هر چی بوده گذشته الان که دور همیم تو باید به فکر بچهت باشی و کمتر آبغوره بگیری خانم خانما آذر سرشُ از روی پام برداشت و با خنده سراغِ لواشک و ترشی هایی که براش آورده بودم رفت و با ولع شروع کرد خوردن،مهری رو بهش گفت وووو چقدر ندیده بازی درمیاری تو آذر با دهان پر گفت: نمیدونی چقدرر دلم ترشیجات میخواد که ....با خنده رو بهش گفتم مبارکه اینجور که اندر احوالاتت نشون میده بچهت حتما دخترهدآذر باتعجب گفت: واقعا ننه؟!!اخ جون دختر خیلی دوست داریم قراره اگه دختر بشه اسمش بزاریم شیرین.با آوردن اسم شیرین،خاطرات تلخی که از مرگِ شیرین عزیزم بود مثل تازیانه به صورتم خوردن و ناخودآگاه اشکمُ درآوردن میون گریهام
به آذر گفتم: نه یه اسم دیگه انتخاب کن دلم نمیخواد هر وقت این اسم صدا میزنم خاطرات تلخه گذشته یادآورم بشن آذر کمی سکوت کرد و به آرومی گفت: آره ننه حواسم نبود معذرت میخوام یه اسم دیگه انتخاب میکنیم.تا نزدیک شب که احمد میاومد کنار هم بودیم و پس از آمدنِ احمد به خونه برگشتیم و هر چی آذر اصرار کرد نموندم،قرار شد یه هفته دیگه که احمد به ماموریت میره به دنبال آذر برم و پیش خودم بیارمش.شب با آب و تاب جریانات امروز رو برای علی تعریف کردم علی با خنده که زیباترش میکردگفت:
- وااای چه شود جاری ها آشتی کردن خدا به دادِ منُ داداشم برسه مشتی حواله ی بازوش کردم که صدای خنده ی علی و مهری به هوا رفت.از اون روز به بعد رفت و آمدِ ما شروع شد و اکثرا کنار هم بودیم
و من از تک تک لحظاتی که کنار هم بودیم استفاده میکردم.علی چند روز بود دوباره بعد از سه ماه به بهانه ای کارش ول کرده بود و تو خونه نشسته بود،میدونستم جر و بحث بی فایده است
زیاد دم پرش نمیشدم،از شانس خوب یا بدم برای اولین بار سالار خان و ننه سکینه و خواهر بزرگترش به خونمون اومدن و من تا ظهر مشغولِ طبابت و قابله گری بودم و از اون بعد مشغوله مهمون داری،اگه مهری نبودحسابی کم میاوردم،از طرفی دلم نمیخواست وقتی مهمان دارم دنبال کارِ بیرون برم اما چون با عجز و التماس به درب خونه میاومدن دلم نمیاومد ناامیدشون کنم و از اونجایی علی بس تو خونه نشسته بود و با ننه باباش گل میگفت گل میشنید مجبور بودم سراغِ کار برم.پشت درب اتاق بودم
میخاستم وارد اتاق بشم که با شنیدنِ حرف ننه سکینه مکث کردمُ بی صدا ایستادم، ننه سکینه که همچنان با من سر سنگین مثل قبل رفتار میکرد الان به سالار خان میگفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بار ها از احمد شنیده بودم که چند وقت یه بار کارشُ ول میکنه و زیاد کاری نیست اما باور نمیکردم آخه مرد چیزی بهش بگوزشته این زن بره دنبال کار اونوقت مردش بشینه تو خونه و پا رو پا بزاره از اینکه اینجوری ازم دفاع کرده بود و متوجه شده بود علی چجور مردی هست خیلی خوشحال شدم و راهمو دوباره به طرف حیاط کج کردم تا کمی بعد تر برم دقایقی بعد با صدای بلند سلام کردم و واردِ پذیرایی شدم،ننه سکینه بعد از مدت ها با لبخند جواب سلامم داد و گفت
- علیکم ننه خسته نباشی چرا اینقدر دیر کردی؟!منم که فهمیده بودم بالاخره متوجه ی رفتار و کردارِ علی شدن با سربه زیری گفتم زندگی خرج داره برای اینکه دستم جلوی بقیه دراز نباشه مجبورم کار کنم و تا دیر وقت دربه درِ خونه ی مردم باشم.سالار خان تسبیحِ شب چراغِ تو دستشُ محکم یه دور چرخوند و گفت
- الله اکبر مگه تو شوهر نداری که به فکرِ خرج و مخارجِ زندگیتون باشه؟با آرامش به پُشتی تکیه دادم و گفتم: علی چند وقتی یه بار سرکار نمیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهفتم
من دلم نمیخواد رومون تو روی هم باز بشه برای همین مجبورم چاک دهانم ببندم و خودم بار زندگی به دوش بکشم.سالار خان سری تکون داد و حرفی نزد...ننه سکینه بلند شد و گفت برم برات چای بیارم از سر و روت خستگی میباره دستش گرفتمُ گفتم: نه ننه جان مهری الان میاد خودش میاره شما بشین.از اون روز چشمِ ننه سکینه و سالار خان به روی کردارِ علی باز شد و رفتارشون خیلی بهتر از قبل شد طوری که دلم نمیخواست از پیششون برم،بعد از چند روز که رفتن، دم رفتن سالار خان چند اسکناس تا کرده بود و زیرِ کناره گذاشته بود.روز ها میگذشتن و آذر داخلِ ماهِ هفتمه بارداریش بود،صبح زود بیدار شدم دیگ آش رو بار بزارم که وقتی درِ دیگ برداشتم بااستشمامِ بوی آش عوق زدم و هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم . پیش خودم گفتم حتما سردیم کرده و یامسموم شدم اما هر بار که بوی آش به سرم میخورد بالا میآوردم و عووق میزدم، علی که بیرون امده بود تا سرکار بره با دیدنم پا تند کرد طرفم و کمکم کرد بشینم لبِ سنگفرش، علی با نگرانی گفت
- چت شده ؟!رنگ روت عینِ زردچوبه زرد و نزار شده امروز بمون خونه جایی نرو، یه کم به خودت استراحت بده با بی رمقی گفتم: باشه امروز کاری نمیکنم ولی باید قبل استراحت این دیگ اش ببرم میدون بفروشم خراب میشه حیفه علی کلافه گفت: نمیدونم چی بگم برای منه میگه همش بریز بیرون یا بده در و همسایه،اما چون میشناسمت چقدر یه دنده و کله شقی کاریت ندارم، اگه صاحبکارم مرخصی میداد میموندم خودم میرفتم میفروختمشون اما میدونی دنبال بهونه است پرتم کنه بیرون.با دستم موهاشُ بهم ریختم و با خنده که بیشتر فقط لبم کش امده بود گفتم
- تو برو نگران من نباش بابا من خودم طبیبم خیر سرم یه چی الان میخورم رو به راه میشم علی فرق باعشق نگام کرد ورفت. مهری صدا زدم برام چای نبات درست کرد خوردم یه کم قوت گرفتم، پا شدم برم زودتر میدون تا زودتر فروش برن بیام خونه، با خودم که رودربایستی نداشتم اصلا حال و احوالم میزون نبوداز شانس امروز دیر تر از همیشه کارم طول کشید حیرون شدم دیگه کمی اش ته قابلمه مونده بود که گفتم میبرم میدمشون به اکرم خانم، به زور پاهام دنبال خودم کشوندم تا برسم خونه، به مهری که محض رسیدنم کمکم امده بود تا قابلمه از روی چرخ دستی برداریم،گفتم: ننه جان از این آش هایی که مونده مقداری برای اکرم خانم ببر بقیشم بزار برای خودمون
- چشم ننه...مستقیم سمتِ اتاق خواب رفتم و پتویی برداشتمُ به زیرش خزیدم و فقط چند ثانیه نیاز بود تا به خواب عمیق برم..بیدار که شدم نزدیک غروب بود و حالم بهتراما شب دوباره با استشمامِ بوی آبگوشتی که مهری بار گذاشته بود حالم بد شد و بدو لبِ حوض رفتم،علی نگران گفت: چرا بهتر نشدی ماه صنم بازوم رو به طرف خودش گرفت تا تکیه بدم بهش،یه دفعه مثل اینکه چیزی یادش آمده باشه گفت: نکنه آبستنی ماه صنم هان؟!به خودم آمدم،چطور متوجه نشده بودم که چند وقت از آخرین ماهیانه ام گذشته، یعنی من الان بچه ی علیُ تو شکمم دارم از عشقم!!قطره ی درشتی اشک به روی گونه ام سُر خورد، علی ترسیده از حالتم تکونم داد و گفت: چی شد؟ چرا اینجوری شدی،میگم خوبی هان!
همینجور که میخِ صورتش بودم گفتم علی فکر کنم باردارم علی چند لحظه تکون نخورد ولی بعدش به خودش آمد و گفت: خداروشکر که تو داری منُ پدر میکنی، بعد داد زد مهری دخترم بدو بیا داری آبجی دار یا داداش دار میشی مهری که لب ایوون بود با خنده به طرفمون آمد و بهمون چسبید رو به علی گفتم خجالت بکش مرد گنده حیا کن عه همه مَردم خبردار شدن سر شبی علی سرمست از این خبر میخندید و من با هر خندهاش چند بار در دلم دورش میگشتم و خودمُ براش قربانی میکردم.
از روز بعد علی ازم قول گرفت دیگه واسه فروختن حلیم و آش کاری نکنم و کامل استراحت کنم منم با جان و دل قبول کردم فقط برای مداوا یا قابله گری که در خونه به دنبالم میاومدن میرفتم، مهری خیلی خوشحال بود که هم خاله میشه و هم آبجی دار یا داداش دار.آذر با شنیدن خبر بارداریم اونقدر خندید که گفتم الان زایمان زودرس میگیره میگفت: ننه تو چرا هی با من مسابقه میذاری مگه رقیبم مهری هم کم نمیداشت میگفت: وا آبجی جاری هم هستین جاری عقربِ زیر قالی.و باز با حرفش لبخند به لبمون میآورد از خدا میخواستم همه چیز به خوشی پیش بره و منم از این به بعد روی خوشیُ ببینم اما.دو ماه گذشت تا اینکه دوباره هوا سرد شد و زمستون از راه رسید،علی دوباره بنای سوزِ سرما و سختیِ کار در این آب و هوا گذاشت و هر روز نیم ساعت و گاهی یه ساعت زودتر به خونه میاومد،میدونستم همهی اینا مقدمه چینی برای دوباره از زیر کار در رفتنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهفتم
من دلم نمیخواد رومون تو روی هم باز بشه برای همین مجبورم چاک دهانم ببندم و خودم بار زندگی به دوش بکشم.سالار خان سری تکون داد و حرفی نزد...ننه سکینه بلند شد و گفت برم برات چای بیارم از سر و روت خستگی میباره دستش گرفتمُ گفتم: نه ننه جان مهری الان میاد خودش میاره شما بشین.از اون روز چشمِ ننه سکینه و سالار خان به روی کردارِ علی باز شد و رفتارشون خیلی بهتر از قبل شد طوری که دلم نمیخواست از پیششون برم،بعد از چند روز که رفتن، دم رفتن سالار خان چند اسکناس تا کرده بود و زیرِ کناره گذاشته بود.روز ها میگذشتن و آذر داخلِ ماهِ هفتمه بارداریش بود،صبح زود بیدار شدم دیگ آش رو بار بزارم که وقتی درِ دیگ برداشتم بااستشمامِ بوی آش عوق زدم و هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم . پیش خودم گفتم حتما سردیم کرده و یامسموم شدم اما هر بار که بوی آش به سرم میخورد بالا میآوردم و عووق میزدم، علی که بیرون امده بود تا سرکار بره با دیدنم پا تند کرد طرفم و کمکم کرد بشینم لبِ سنگفرش، علی با نگرانی گفت
- چت شده ؟!رنگ روت عینِ زردچوبه زرد و نزار شده امروز بمون خونه جایی نرو، یه کم به خودت استراحت بده با بی رمقی گفتم: باشه امروز کاری نمیکنم ولی باید قبل استراحت این دیگ اش ببرم میدون بفروشم خراب میشه حیفه علی کلافه گفت: نمیدونم چی بگم برای منه میگه همش بریز بیرون یا بده در و همسایه،اما چون میشناسمت چقدر یه دنده و کله شقی کاریت ندارم، اگه صاحبکارم مرخصی میداد میموندم خودم میرفتم میفروختمشون اما میدونی دنبال بهونه است پرتم کنه بیرون.با دستم موهاشُ بهم ریختم و با خنده که بیشتر فقط لبم کش امده بود گفتم
- تو برو نگران من نباش بابا من خودم طبیبم خیر سرم یه چی الان میخورم رو به راه میشم علی فرق باعشق نگام کرد ورفت. مهری صدا زدم برام چای نبات درست کرد خوردم یه کم قوت گرفتم، پا شدم برم زودتر میدون تا زودتر فروش برن بیام خونه، با خودم که رودربایستی نداشتم اصلا حال و احوالم میزون نبوداز شانس امروز دیر تر از همیشه کارم طول کشید حیرون شدم دیگه کمی اش ته قابلمه مونده بود که گفتم میبرم میدمشون به اکرم خانم، به زور پاهام دنبال خودم کشوندم تا برسم خونه، به مهری که محض رسیدنم کمکم امده بود تا قابلمه از روی چرخ دستی برداریم،گفتم: ننه جان از این آش هایی که مونده مقداری برای اکرم خانم ببر بقیشم بزار برای خودمون
- چشم ننه...مستقیم سمتِ اتاق خواب رفتم و پتویی برداشتمُ به زیرش خزیدم و فقط چند ثانیه نیاز بود تا به خواب عمیق برم..بیدار که شدم نزدیک غروب بود و حالم بهتراما شب دوباره با استشمامِ بوی آبگوشتی که مهری بار گذاشته بود حالم بد شد و بدو لبِ حوض رفتم،علی نگران گفت: چرا بهتر نشدی ماه صنم بازوم رو به طرف خودش گرفت تا تکیه بدم بهش،یه دفعه مثل اینکه چیزی یادش آمده باشه گفت: نکنه آبستنی ماه صنم هان؟!به خودم آمدم،چطور متوجه نشده بودم که چند وقت از آخرین ماهیانه ام گذشته، یعنی من الان بچه ی علیُ تو شکمم دارم از عشقم!!قطره ی درشتی اشک به روی گونه ام سُر خورد، علی ترسیده از حالتم تکونم داد و گفت: چی شد؟ چرا اینجوری شدی،میگم خوبی هان!
همینجور که میخِ صورتش بودم گفتم علی فکر کنم باردارم علی چند لحظه تکون نخورد ولی بعدش به خودش آمد و گفت: خداروشکر که تو داری منُ پدر میکنی، بعد داد زد مهری دخترم بدو بیا داری آبجی دار یا داداش دار میشی مهری که لب ایوون بود با خنده به طرفمون آمد و بهمون چسبید رو به علی گفتم خجالت بکش مرد گنده حیا کن عه همه مَردم خبردار شدن سر شبی علی سرمست از این خبر میخندید و من با هر خندهاش چند بار در دلم دورش میگشتم و خودمُ براش قربانی میکردم.
از روز بعد علی ازم قول گرفت دیگه واسه فروختن حلیم و آش کاری نکنم و کامل استراحت کنم منم با جان و دل قبول کردم فقط برای مداوا یا قابله گری که در خونه به دنبالم میاومدن میرفتم، مهری خیلی خوشحال بود که هم خاله میشه و هم آبجی دار یا داداش دار.آذر با شنیدن خبر بارداریم اونقدر خندید که گفتم الان زایمان زودرس میگیره میگفت: ننه تو چرا هی با من مسابقه میذاری مگه رقیبم مهری هم کم نمیداشت میگفت: وا آبجی جاری هم هستین جاری عقربِ زیر قالی.و باز با حرفش لبخند به لبمون میآورد از خدا میخواستم همه چیز به خوشی پیش بره و منم از این به بعد روی خوشیُ ببینم اما.دو ماه گذشت تا اینکه دوباره هوا سرد شد و زمستون از راه رسید،علی دوباره بنای سوزِ سرما و سختیِ کار در این آب و هوا گذاشت و هر روز نیم ساعت و گاهی یه ساعت زودتر به خونه میاومد،میدونستم همهی اینا مقدمه چینی برای دوباره از زیر کار در رفتنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5
⸙ "در روز قیامت، از دادن حتی یک حسنه به مادرت خودداری خواهی کرد،
اما مجبور خواهی شد حسناتت را برخلاف میلات به کسی بدهی که از او متنفّر بودی، فقط چون در دنیا غیبتش را کردهای"!
پس زبانت را نگه دار!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما مجبور خواهی شد حسناتت را برخلاف میلات به کسی بدهی که از او متنفّر بودی، فقط چون در دنیا غیبتش را کردهای"!
پس زبانت را نگه دار!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (131)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
جایگاه و منزلت عایشه(رضیاللهعنها) نزد پیامبر اکرمﷺ برای کسی پوشیده نبود، ظاهراً خود پیامبرﷺ این جو را فراهم آورده بود، تا مردم برای عایشه حسابی خاص باز کنند.
پیامبرﷺ دوست داشتند که همیشه عایشه خوشحال باشد و قبل از آنکه حجاب برای زنان مسلمان تکلیف شود بارها همراه پیامبرﷺ برای دید و بازدید و صرف غذا به منزل مسلمانان رفتوآمد داشتند؛ روزی یکی از همسایگان پیامبرﷺ غذایی پخت و پیامبرﷺ را دعوت کرد که به خانهاش برود. پیامبرﷺ به عایشه اشاره کرد و گفت: این یکی هم؟ مرد گفت: نه! پیامبرﷺ گفت: پس من هم نمیآیم!
مرد دوباره از پیامبرﷺ خواست به خانهاش برود، باز هم پیامبرﷺ با اشاره به عایشه گفت: این هم؟ مرد باز هم نپذیرفت، پیامبرﷺ نیز از رفتن خودداری ورزید. برای بار سوم، مرد باز هم خواستۀ خود را تکرار کرد و پیامبرﷺ موافقت خود را مشروط به همراه بودن عایشه نمود.
مرد -که بهظاهر غذای اندکی تنها برای پیامبرﷺ پخته بودـ به ناچار موافقت کرد که عایشه هم در دعوت شرکت کند. پیامبرﷺ و عایشه برخاستند و به سرعت به سوی خانۀ آن مرد رفتند، تا اینکه سرانجام به خانۀ وی رسیدند.
▫️اما این قضایا، گهگاه سبب میشد حسادت بقیۀ زنان پیامبرﷺ برانگیخته شود و زبان شِکوه بگشایند، اما دیری نمیگذشت که با پا در میانی خود پیامبرﷺ، هیاهو میخوابید. اما همچنانکه اصحاب به جایگاه عایشه نزد پیامبرﷺ اهمیت میدادند، سایر همسران پیامبرﷺ نیز ناچار به آن اعتراف مینمودند. عایشه(رضیاللهعنها) خود نیز میکوشید دل بقیه را به دست آورد.
ادامه دارد...
منابع:
-زنان نامدار. مولف: علی صالح کریم.
-عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
جایگاه و منزلت عایشه(رضیاللهعنها) نزد پیامبر اکرمﷺ برای کسی پوشیده نبود، ظاهراً خود پیامبرﷺ این جو را فراهم آورده بود، تا مردم برای عایشه حسابی خاص باز کنند.
پیامبرﷺ دوست داشتند که همیشه عایشه خوشحال باشد و قبل از آنکه حجاب برای زنان مسلمان تکلیف شود بارها همراه پیامبرﷺ برای دید و بازدید و صرف غذا به منزل مسلمانان رفتوآمد داشتند؛ روزی یکی از همسایگان پیامبرﷺ غذایی پخت و پیامبرﷺ را دعوت کرد که به خانهاش برود. پیامبرﷺ به عایشه اشاره کرد و گفت: این یکی هم؟ مرد گفت: نه! پیامبرﷺ گفت: پس من هم نمیآیم!
مرد دوباره از پیامبرﷺ خواست به خانهاش برود، باز هم پیامبرﷺ با اشاره به عایشه گفت: این هم؟ مرد باز هم نپذیرفت، پیامبرﷺ نیز از رفتن خودداری ورزید. برای بار سوم، مرد باز هم خواستۀ خود را تکرار کرد و پیامبرﷺ موافقت خود را مشروط به همراه بودن عایشه نمود.
مرد -که بهظاهر غذای اندکی تنها برای پیامبرﷺ پخته بودـ به ناچار موافقت کرد که عایشه هم در دعوت شرکت کند. پیامبرﷺ و عایشه برخاستند و به سرعت به سوی خانۀ آن مرد رفتند، تا اینکه سرانجام به خانۀ وی رسیدند.
▫️اما این قضایا، گهگاه سبب میشد حسادت بقیۀ زنان پیامبرﷺ برانگیخته شود و زبان شِکوه بگشایند، اما دیری نمیگذشت که با پا در میانی خود پیامبرﷺ، هیاهو میخوابید. اما همچنانکه اصحاب به جایگاه عایشه نزد پیامبرﷺ اهمیت میدادند، سایر همسران پیامبرﷺ نیز ناچار به آن اعتراف مینمودند. عایشه(رضیاللهعنها) خود نیز میکوشید دل بقیه را به دست آورد.
ادامه دارد...
منابع:
-زنان نامدار. مولف: علی صالح کریم.
-عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
گاهی از درون زخمی میشویم ،وازهم میپاشیم ،
این به این معنی نیست ،
که خود را به بازیم و ازدست بدیم .
بلکه این زخم ها باید که سبب شود تا ما قوی تر بشویم .
واز هر درد و زخمی که به ما میرسد .
درسی بگیریم ،که سبب تلاش مان شود .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این به این معنی نیست ،
که خود را به بازیم و ازدست بدیم .
بلکه این زخم ها باید که سبب شود تا ما قوی تر بشویم .
واز هر درد و زخمی که به ما میرسد .
درسی بگیریم ،که سبب تلاش مان شود .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🍁
خواب سبک یا سنگین
همیشه گُمان میکردم،
سبک ترین خوابِ دنیا مالِ من است،
با هر صدا، از آنسوی خانه بیدار میشدم.
و این شانه و آن شانه رفتنم برای خواب،
عذابی بود سخت تر از جهنم.
اهالی منزل همیشه برای بیدار شدن از من یاری می خواستند و مرا ساعت زنگدار میگفتن !!!
باورت بشود یا نه، برای خواب،
باطری ساعت ها را درمی آوردم،
که مبادا صدای تیک تاکَش بیدارم کند،
یکبار که از شدت خستگی روی دستم خوابم برد،
فهمیدم که موتور ساعتم از کار افتاده است
خلاصهِ که یک عمر به خیال خود سَبُک خوابم!!!
و حال با دقت به آینه چشم دوخته ام ...
نه صدای تیک تاک میشنوم و نه سوت به جوش آمدن کتری را ...
چین و چروک چشمم نشان از آن دارد که وقت گذشته!
ای دل غافل ...
مگر می شود که موی سفیدم چنین به سرعت زادو وَلد کرده باشد و من، ندیده باشم!
و خطی به پهنای خط های عابر پیاده روی پیشانیم،
فقط چراغ راهنما کم دارد وگرنه برای چهارراهش اسم میگذاشتم ...!
حال میفهمم که؛
خوابم بیشتر از آنکه فکر میکردم، سنگین بوده ...
انگار گَرد اصحاب کف به رویم پاشیده اند!!!
نکند من هم در آن غار بوده ام و راوی با شمارشِ اشتباه مردان آنجلس، قرن ها، مردم را با داستانی اشتباه به خواب میبرده !
واقعاا خواب بودم و آن هم چه خواب سنگینی
که فراموش کردم در این دنیا رسالتی دارم!
دستی برای گرفتن ...
حرفی برای زدن ...
پایی برای دویدن ...
کاری برای انجام دادن ...
و فریادی برای سَر دادن ...
و این بار از خواب برخواستم !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
خواب سبک یا سنگین
همیشه گُمان میکردم،
سبک ترین خوابِ دنیا مالِ من است،
با هر صدا، از آنسوی خانه بیدار میشدم.
و این شانه و آن شانه رفتنم برای خواب،
عذابی بود سخت تر از جهنم.
اهالی منزل همیشه برای بیدار شدن از من یاری می خواستند و مرا ساعت زنگدار میگفتن !!!
باورت بشود یا نه، برای خواب،
باطری ساعت ها را درمی آوردم،
که مبادا صدای تیک تاکَش بیدارم کند،
یکبار که از شدت خستگی روی دستم خوابم برد،
فهمیدم که موتور ساعتم از کار افتاده است
خلاصهِ که یک عمر به خیال خود سَبُک خوابم!!!
و حال با دقت به آینه چشم دوخته ام ...
نه صدای تیک تاک میشنوم و نه سوت به جوش آمدن کتری را ...
چین و چروک چشمم نشان از آن دارد که وقت گذشته!
ای دل غافل ...
مگر می شود که موی سفیدم چنین به سرعت زادو وَلد کرده باشد و من، ندیده باشم!
و خطی به پهنای خط های عابر پیاده روی پیشانیم،
فقط چراغ راهنما کم دارد وگرنه برای چهارراهش اسم میگذاشتم ...!
حال میفهمم که؛
خوابم بیشتر از آنکه فکر میکردم، سنگین بوده ...
انگار گَرد اصحاب کف به رویم پاشیده اند!!!
نکند من هم در آن غار بوده ام و راوی با شمارشِ اشتباه مردان آنجلس، قرن ها، مردم را با داستانی اشتباه به خواب میبرده !
واقعاا خواب بودم و آن هم چه خواب سنگینی
که فراموش کردم در این دنیا رسالتی دارم!
دستی برای گرفتن ...
حرفی برای زدن ...
پایی برای دویدن ...
کاری برای انجام دادن ...
و فریادی برای سَر دادن ...
و این بار از خواب برخواستم !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
👍1
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
چرا باران نمیبارد ...
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد. در تعقیب گوری از یاران جدا شد آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس، او را به آبادی رساند.
اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند، بهرام شاه بانگ زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را میپذیرید؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمد که قدم میهمان بر چشم ماست، داخل شو و بهرام داخل شد.
پیرزن نابینا بود و با پسر و دختر و چند بز در بیابان زندگی میکرد به دخترش گفت: قدری شیر بدوش برای مهمان و پسر را گفت که جای خوابی نیز برایش بگستر ...
بهرام در لباس شکار بود و کسی ندانست که او پادشاه است، بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد، در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره میبرند اما مالیات نمیدهند، فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد!
صبح شد همه از خواب برخاستند، پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد با تعجب دید شیرش خشکیده، برگشت و گفت: مادر در عجبم که هر شب و صبح پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیدهاند !
پیرزن گفت: دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه مملکت برایمان خواب بدی دیده.
بهرام که این سخن شنید متعجب شد و با خود گفت: من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ! و نیت مالیات نیز در دل من هست و هنوز به زبان نیاوردهام این زال چه میگوید؟ پرسید مادر مگر تو پادشاه را دیدهای یا میشناسی چگونه این حرف را میزنی؟!
پیرزن گفت: ای غریبه من تا کنون هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیدهام ..
اما به تجربه میدانم که هرگاه پادشاهان بر رعیت ظلم روا دارند، آسمان، زمین، حیوان، گیاه نیز بخیل میشوند، زنان نمیزایند و مردان کار نخواهند کرد ، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا میگیرد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
چرا باران نمیبارد ...
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد. در تعقیب گوری از یاران جدا شد آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس، او را به آبادی رساند.
اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند، بهرام شاه بانگ زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را میپذیرید؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمد که قدم میهمان بر چشم ماست، داخل شو و بهرام داخل شد.
پیرزن نابینا بود و با پسر و دختر و چند بز در بیابان زندگی میکرد به دخترش گفت: قدری شیر بدوش برای مهمان و پسر را گفت که جای خوابی نیز برایش بگستر ...
بهرام در لباس شکار بود و کسی ندانست که او پادشاه است، بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد، در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره میبرند اما مالیات نمیدهند، فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد!
صبح شد همه از خواب برخاستند، پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد با تعجب دید شیرش خشکیده، برگشت و گفت: مادر در عجبم که هر شب و صبح پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیدهاند !
پیرزن گفت: دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه مملکت برایمان خواب بدی دیده.
بهرام که این سخن شنید متعجب شد و با خود گفت: من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ! و نیت مالیات نیز در دل من هست و هنوز به زبان نیاوردهام این زال چه میگوید؟ پرسید مادر مگر تو پادشاه را دیدهای یا میشناسی چگونه این حرف را میزنی؟!
پیرزن گفت: ای غریبه من تا کنون هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیدهام ..
اما به تجربه میدانم که هرگاه پادشاهان بر رعیت ظلم روا دارند، آسمان، زمین، حیوان، گیاه نیز بخیل میشوند، زنان نمیزایند و مردان کار نخواهند کرد ، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا میگیرد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و یک
با صدای آرام گفت لازم نیست بروی میتوانی اینجا باشی.
پرستو پلک زد. او انتظار چنین حرفی را نداشت.
بهار ادامه داد امروز تولد منصور است. یوسف هم خوشحال است که تو اینجا هستی. نمی خواهم این طفل امروز غمگین شود…
بعد سرش را به طرف یوسف خم کرد و لبخندی زد، هر چند دلش پر از درد بود و گفت بیا عزیزم بیا داخل برویم مهمانان منتظرند.
یوسف دست مادرش را رها کرد و دست بهار را گرفت و داخل اطاق رفتند منصور نگاهش را به پرستو دوخت و آهسته گفت لطفاً محترمانه رفتار کن. اگر بهار را ناراحت بسازی شاید دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد.
پرستو چیزی نگفت، فقط چادر نازکش را روی موهای اتوشده اش جا به جا کرد و قدم برداشت تا داخل شود.
وقتیکه وارد مهمانخانه شد، نگاه مهمانان برای لحظه ای به پرستو خیره ماند. بهار با لبخندی ساختگی دست یوسف را گرفت و او را روی چوکی کنار خودش نشاند. با همان لبخند که هزار زخمی پنهان داشت، دست های لرزانش را در هم قلاب کرد.
پس از یک ساعت پذیرایی با میوه ها و آبمیوه های رنگارنگ
بهار با لبخند همیشگی و صبوری خاص خودش، با کمک راضیه و دختر او، دسترخوان را هموار کرد. با دقت و حوصله غذاها را کشید وقتی همه غذا خوردند و صدای قاشق ها خاموش شد، کیک بزرگی را که از قبل آماده کرده بود، آورد و منصور با تشویق مهمان ها شمع ها را فوت کرد و کیک را برید.
صدای کف زدن ها، لبخندها و جمله های تبریکی فضا را پر کرده بود. بعد نوبت هدیه ها رسید. هرکس هدیه ای کوچک یا بزرگ به دست منصور داد، اما همه چشم به بهار دوخته بودند، که با دستانی لرزان ولی لبخندی آرام، دو بستهٔ تحفه را پیش روی منصور گذاشت.
منصور قبل از همه هدیه های بهار را گرفت تا باز کند بستهٔ اول را گرفت. با دقت کاغذ تحفه نقره ای رنگ را باز کرد. درون جعبه، ساعتی شیک و خوش طرح قرار داشت. نگاهش روشن شد. با لبخندی صادقانه به بهار نگاه کرد، خم شد و بوسه ای بر صورتش زد و گلت خیلی زیباست، عزیزم تشکر.
بهار نفس راحتی کشید و نگاهش پر از رضایت شد. بعد بستهٔ دوم را با نگاهی پُر از شور به دست منصور داد.
راضیه که شوخ طبعی اش گل کرده بود، با خنده گفت به به! این هدیه چقدر بزرگ است. بهار جان، داخلش چیست دختر؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و یک
با صدای آرام گفت لازم نیست بروی میتوانی اینجا باشی.
پرستو پلک زد. او انتظار چنین حرفی را نداشت.
بهار ادامه داد امروز تولد منصور است. یوسف هم خوشحال است که تو اینجا هستی. نمی خواهم این طفل امروز غمگین شود…
بعد سرش را به طرف یوسف خم کرد و لبخندی زد، هر چند دلش پر از درد بود و گفت بیا عزیزم بیا داخل برویم مهمانان منتظرند.
یوسف دست مادرش را رها کرد و دست بهار را گرفت و داخل اطاق رفتند منصور نگاهش را به پرستو دوخت و آهسته گفت لطفاً محترمانه رفتار کن. اگر بهار را ناراحت بسازی شاید دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد.
پرستو چیزی نگفت، فقط چادر نازکش را روی موهای اتوشده اش جا به جا کرد و قدم برداشت تا داخل شود.
وقتیکه وارد مهمانخانه شد، نگاه مهمانان برای لحظه ای به پرستو خیره ماند. بهار با لبخندی ساختگی دست یوسف را گرفت و او را روی چوکی کنار خودش نشاند. با همان لبخند که هزار زخمی پنهان داشت، دست های لرزانش را در هم قلاب کرد.
پس از یک ساعت پذیرایی با میوه ها و آبمیوه های رنگارنگ
بهار با لبخند همیشگی و صبوری خاص خودش، با کمک راضیه و دختر او، دسترخوان را هموار کرد. با دقت و حوصله غذاها را کشید وقتی همه غذا خوردند و صدای قاشق ها خاموش شد، کیک بزرگی را که از قبل آماده کرده بود، آورد و منصور با تشویق مهمان ها شمع ها را فوت کرد و کیک را برید.
صدای کف زدن ها، لبخندها و جمله های تبریکی فضا را پر کرده بود. بعد نوبت هدیه ها رسید. هرکس هدیه ای کوچک یا بزرگ به دست منصور داد، اما همه چشم به بهار دوخته بودند، که با دستانی لرزان ولی لبخندی آرام، دو بستهٔ تحفه را پیش روی منصور گذاشت.
منصور قبل از همه هدیه های بهار را گرفت تا باز کند بستهٔ اول را گرفت. با دقت کاغذ تحفه نقره ای رنگ را باز کرد. درون جعبه، ساعتی شیک و خوش طرح قرار داشت. نگاهش روشن شد. با لبخندی صادقانه به بهار نگاه کرد، خم شد و بوسه ای بر صورتش زد و گلت خیلی زیباست، عزیزم تشکر.
بهار نفس راحتی کشید و نگاهش پر از رضایت شد. بعد بستهٔ دوم را با نگاهی پُر از شور به دست منصور داد.
راضیه که شوخ طبعی اش گل کرده بود، با خنده گفت به به! این هدیه چقدر بزرگ است. بهار جان، داخلش چیست دختر؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و دو
خندهٔ مهمان ها بلند شد. منصور خندید و شروع کرد به باز کردن جعبهٔ دوم.
کاغذ طلایی را کنار زد و چشمش به گیتاری افتاد که با دقت داخل جعبه گذاشته شده بود؛ براق، نو، و شبیه همان گیتاری که روزگاری با آن عاشقی کرده بود اما هنوز بندهای خاطره های قدیم در گوشهٔ دلش کوک نشده بودند که نگاهش رنگ دیگر گرفت.
لبخندش سرد شد. لب هایش خشک، و چشمانش لحظه ای تار شد.
در همین لحظه پرستو که در کنار میز ایستاده بود، لبخند نیم کجی زد و گفت گیتار؟؟
لحنش پُر از کنایه بود. صدایش نرم ولی زخمش تیز بود
بهار نگاهش کرد. نگاه پر از شیطنت پرستو در چشمانش نشست و مثل خنجری بی صدا قلبش را لرزاند. لحظه ای خودش را باخته بود، اما لبخندش را نگه داشت.
منصور دستش را آرام روی گیتار گذاشت. لبخند مصنوعی اش را به لب آورد و با صدایی خفه گفت تشکر… عزیزم…
راضیه با ذوق گفت چی خوب کردی بهار جان که گیتار گرفتی. حالا منصور جان، باید کمی برای ما بنوازی. نمی شود فقط به تماشا بسنده کرد!
جمع خندید، اما منصور ساکت مانده بود. گویی در دلش چیزی باز شده بود زخمی قدیمی، نوایی خاموش، خاطره ای که از خواب بیدار شده بود.
بهار نفس عمیقی کشید، اما چیزی نگفت. فقط لبخند زد. لبخندی که در پشت آن هزار واژهٔ نانوشته خوابیده بود…
منصور نگاه کوتاهی به گیتار انداخت و با صدایی آرام گفت نخیر خواهر جان نمی توانم بنوازم.
راضیه لبخندی زد و با شیطنت گفت چرا نمی توانی؟ من هنوز هم یادم است شب هایی که در اطاقت گیتار می نواختی و من پنهانی از پشت دروازه گوش می دادم. ماشاالله برادرم خیلی مقبول می نوازد.
منصور خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای پرستو فضا را برید که گفت منصور جان، لطفاً آهنگ «سلطان قلب ها» را بنواز چون قبلاً بسیار زیبا می نواختی.
همهٔ نگاه ها به سوی پرستو و سپس به منصور چرخید. لبخندی نازک و مرموز به لب آورد و ادامه داد ببخشید متوجه موقعیت نبودم. ولی هنوز هم به یاد دارم که منصور، تنها بخاطر من گیتار نواختن را یاد گرفت. بخاطر اینکه من گیتار را دوست داشتم. و برایش یک گیتار هدیه داده بودم او هم اولین سازی که آموخت، همین آهنگ «سلطان قلب ها» بود. همیشه می گفت: “این را به عشق تو یاد گرفته ام…”
صدای پرستو آرام بود، ولی چون خنجر بر جان بهار نشست. نگاه بهار تار شد، چشمانش پر از اشک گردید و نفسش گره خورد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و دو
خندهٔ مهمان ها بلند شد. منصور خندید و شروع کرد به باز کردن جعبهٔ دوم.
کاغذ طلایی را کنار زد و چشمش به گیتاری افتاد که با دقت داخل جعبه گذاشته شده بود؛ براق، نو، و شبیه همان گیتاری که روزگاری با آن عاشقی کرده بود اما هنوز بندهای خاطره های قدیم در گوشهٔ دلش کوک نشده بودند که نگاهش رنگ دیگر گرفت.
لبخندش سرد شد. لب هایش خشک، و چشمانش لحظه ای تار شد.
در همین لحظه پرستو که در کنار میز ایستاده بود، لبخند نیم کجی زد و گفت گیتار؟؟
لحنش پُر از کنایه بود. صدایش نرم ولی زخمش تیز بود
بهار نگاهش کرد. نگاه پر از شیطنت پرستو در چشمانش نشست و مثل خنجری بی صدا قلبش را لرزاند. لحظه ای خودش را باخته بود، اما لبخندش را نگه داشت.
منصور دستش را آرام روی گیتار گذاشت. لبخند مصنوعی اش را به لب آورد و با صدایی خفه گفت تشکر… عزیزم…
راضیه با ذوق گفت چی خوب کردی بهار جان که گیتار گرفتی. حالا منصور جان، باید کمی برای ما بنوازی. نمی شود فقط به تماشا بسنده کرد!
جمع خندید، اما منصور ساکت مانده بود. گویی در دلش چیزی باز شده بود زخمی قدیمی، نوایی خاموش، خاطره ای که از خواب بیدار شده بود.
بهار نفس عمیقی کشید، اما چیزی نگفت. فقط لبخند زد. لبخندی که در پشت آن هزار واژهٔ نانوشته خوابیده بود…
منصور نگاه کوتاهی به گیتار انداخت و با صدایی آرام گفت نخیر خواهر جان نمی توانم بنوازم.
راضیه لبخندی زد و با شیطنت گفت چرا نمی توانی؟ من هنوز هم یادم است شب هایی که در اطاقت گیتار می نواختی و من پنهانی از پشت دروازه گوش می دادم. ماشاالله برادرم خیلی مقبول می نوازد.
منصور خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای پرستو فضا را برید که گفت منصور جان، لطفاً آهنگ «سلطان قلب ها» را بنواز چون قبلاً بسیار زیبا می نواختی.
همهٔ نگاه ها به سوی پرستو و سپس به منصور چرخید. لبخندی نازک و مرموز به لب آورد و ادامه داد ببخشید متوجه موقعیت نبودم. ولی هنوز هم به یاد دارم که منصور، تنها بخاطر من گیتار نواختن را یاد گرفت. بخاطر اینکه من گیتار را دوست داشتم. و برایش یک گیتار هدیه داده بودم او هم اولین سازی که آموخت، همین آهنگ «سلطان قلب ها» بود. همیشه می گفت: “این را به عشق تو یاد گرفته ام…”
صدای پرستو آرام بود، ولی چون خنجر بر جان بهار نشست. نگاه بهار تار شد، چشمانش پر از اشک گردید و نفسش گره خورد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
👍2
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_هشتم
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_سی_هشتم
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
❤2
🌴 نکاح دختران جوان تان را به تأخیر نیندازید!
📌 اولیای خانواده های دختران موظف هستند وقتی که یک نفر واجد شرایط و هم کفو با دختر برای خواستگاری می آید و دختر هم رضایت دارد، موافقت کنند.
🔖 به دلیل دستور رسول اللهﷺ که فرموده اند:
🌻 «إِذَا خَطَبَ إِلَیْکُمْ مَنْ تَرْضَوْنَ دِینَهُ وَ خُلُقَهُ فَزَوِّجُوهُ إِلَّا تَفْعَلُوا تَکُنْ فِتْنَةٌ فِی الْأَرْضِ وَ فَسَادٌ عَرِیضٌ» ترمذی.
🔹«هر زمان شخصی که شما دین و اخلاق او را میپسندیدید برای خواستگاری نزد شما آمد او را داماد کنید وگرنه فتنه و فساد در زمین فرا گیر خواهد شد.»
🔖 ممانعت از ازدواج دختران و تعیین مهریه های سنگین که سبب تأخیر نکاح میگردد کار درستی نیست و سبب فتنه و فساد در جامعه میشود و جوان ما برای برطرف کردن و ارضای شهوت خود به طرف کارهای نامشروع میرود و گناهش دامن گیر کسانی خواهد بود که بی دلیل از ازدواجش ممانعت کردند.
📌 ممانعت از ازدواج دختران به هر دلیلی از دلایل غیر شرعی که باشد، ناجایز است.
»اللهﷻ دستور داده: در ازدواج آسان گیری شده و با کسی که میخواهد جهت حفظ پاکدامنی ازدواج کند همکاری شود».
رسول اللهﷺ میفرماید: سه تن بر اللهﷻ حق است آنها را کمک کند (یکی از این سه تن) کسی که میخواهد برای حفظ پاکدامنی ازدواج کند». (رواه ترمذی ۱۶۵۵)
»روزه و ازدواج:
«رسول اللهﷺ میفرماید: کسی که توانایی ازدواج کردن دارد، ازدواج کند، زیرا این کار، باعث حفاظت چشم و شرمگاه، میشود و کسی که توانایی ازدواج را ندارد، روزه بگیرد، چرا که روزه، شهوت را ضعیف و کنترل میکند». بخاری ۱۹۰۵ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌 اولیای خانواده های دختران موظف هستند وقتی که یک نفر واجد شرایط و هم کفو با دختر برای خواستگاری می آید و دختر هم رضایت دارد، موافقت کنند.
🔖 به دلیل دستور رسول اللهﷺ که فرموده اند:
🌻 «إِذَا خَطَبَ إِلَیْکُمْ مَنْ تَرْضَوْنَ دِینَهُ وَ خُلُقَهُ فَزَوِّجُوهُ إِلَّا تَفْعَلُوا تَکُنْ فِتْنَةٌ فِی الْأَرْضِ وَ فَسَادٌ عَرِیضٌ» ترمذی.
🔹«هر زمان شخصی که شما دین و اخلاق او را میپسندیدید برای خواستگاری نزد شما آمد او را داماد کنید وگرنه فتنه و فساد در زمین فرا گیر خواهد شد.»
🔖 ممانعت از ازدواج دختران و تعیین مهریه های سنگین که سبب تأخیر نکاح میگردد کار درستی نیست و سبب فتنه و فساد در جامعه میشود و جوان ما برای برطرف کردن و ارضای شهوت خود به طرف کارهای نامشروع میرود و گناهش دامن گیر کسانی خواهد بود که بی دلیل از ازدواجش ممانعت کردند.
📌 ممانعت از ازدواج دختران به هر دلیلی از دلایل غیر شرعی که باشد، ناجایز است.
»اللهﷻ دستور داده: در ازدواج آسان گیری شده و با کسی که میخواهد جهت حفظ پاکدامنی ازدواج کند همکاری شود».
رسول اللهﷺ میفرماید: سه تن بر اللهﷻ حق است آنها را کمک کند (یکی از این سه تن) کسی که میخواهد برای حفظ پاکدامنی ازدواج کند». (رواه ترمذی ۱۶۵۵)
»روزه و ازدواج:
«رسول اللهﷺ میفرماید: کسی که توانایی ازدواج کردن دارد، ازدواج کند، زیرا این کار، باعث حفاظت چشم و شرمگاه، میشود و کسی که توانایی ازدواج را ندارد، روزه بگیرد، چرا که روزه، شهوت را ضعیف و کنترل میکند». بخاری ۱۹۰۵ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😔 واجبی فراموش شده...
🗣 تا صحبت از دین میشه همه یاد نماز و روزه و زکات و حج و… میُفتن...
😑 تقریبا کسی امر به معروف و نهی از منکر و جدی نمیگیره!
😬 عزیزِ من درسته که امر به معروف و نهی از منکر شرایط خاصی داره ولی این دلیل نمیشه که آدم کلا فراموششون کنه...
👥بعضیا کلا کلاه خودشون رو گرفتن باد نبره و فقط و فقط به فکر خودشونن..
😏برو بابا کی به حرف من گوش میده آخه...؟
☺️ اصلا کی به حرف توی مدیر گوش میده؟
😒بیخیالش بابا این مردم واسه من اصلاح نمیشن بچسپ به خودت دوستِ من...
👆🏼 اینا شعار شطان است...
✋🏼اما فراموش نکنید خداوند تلاش هیچ بنده ای را بی ثمر نخواهد کرد...
♥️ خداوند فتاح القلوب است و میتـواند دلها را به رویت بگشاید...
☝️🏼 نگو سخته....
😔بیچاره یکی مثل حضرت نوح قومش اینقدر کتکش میزدند که زیر مشت و لگدهاشون بی هوش میشد و با همون حالت میبردنش
دم در خونه اش و بازم که حالش خوب میشد میرفت دعوتشون میکرد...
☺️پاشو دوست من...
😡هنوز که نشستی دِ پاشو با شمام...
😱بابا حضرت نوح هر 80 سال یک نفر بهش ايمان میاورد تازه شم بجز روزها شبها هم مشغول دعوت بود...
👇🏼قرآن میگه...
🌗قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهَارًا
🌗(ﻧﻮﺡ) گفت ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻣﻦ ﻗﻮم ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ (بسوی ﺗﻮ)ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩم. نوح ۵
🤝 یه تکونی به خودت بده... اول نیتت رو خالص کن و با نرمی و حکمت و خوشرویی اول از خانواده و همسر و بچه هات شروع کن... سنتهای پیامبر رو یادآوری کن از عواقب کارهای ناشایست براشون بگو...
😀مگه مسلمون نیستی...؟
😏ببین خداوند بهت چی میگه....
☝️🏼 ﷽ يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسكُمْ وَ أَهْلِیكُمْ نَارًا
☝️🏼ای کسانیکه ايمان آوردهاید خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگهاست نگه دارید...
👥 مدعیان ایمان نباید در این مسئله تنبلی کنند...
😀هر پیج و گروه و کانالی که دارید آن را به خداوند اختصاص بدید باور کنید حتی یک آیه و یک حدیث میتواند روی قلب آدم تاثیر مثبت بزاره...
😒متأسفانه خیلی ها نه تنها اینکارو نمیکنن بلکه خودشون هم قاطی بقیه میشن و شروع میکنن به کار خلاف!
🚫 ﷽ کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ
🚫 از کار زشت یکدیگر را منع نمیکردند و آن را انجام میدادند(بخشی از مائده ۷۹ )
👆🏼😬نشید مثل این افراد که قرآن وصفشون کرده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼نصیحتی از برادر دینی شما..ادامه دارد
😔 واجبی فراموش شده...
🗣 تا صحبت از دین میشه همه یاد نماز و روزه و زکات و حج و… میُفتن...
😑 تقریبا کسی امر به معروف و نهی از منکر و جدی نمیگیره!
😬 عزیزِ من درسته که امر به معروف و نهی از منکر شرایط خاصی داره ولی این دلیل نمیشه که آدم کلا فراموششون کنه...
👥بعضیا کلا کلاه خودشون رو گرفتن باد نبره و فقط و فقط به فکر خودشونن..
😏برو بابا کی به حرف من گوش میده آخه...؟
☺️ اصلا کی به حرف توی مدیر گوش میده؟
😒بیخیالش بابا این مردم واسه من اصلاح نمیشن بچسپ به خودت دوستِ من...
👆🏼 اینا شعار شطان است...
✋🏼اما فراموش نکنید خداوند تلاش هیچ بنده ای را بی ثمر نخواهد کرد...
♥️ خداوند فتاح القلوب است و میتـواند دلها را به رویت بگشاید...
☝️🏼 نگو سخته....
😔بیچاره یکی مثل حضرت نوح قومش اینقدر کتکش میزدند که زیر مشت و لگدهاشون بی هوش میشد و با همون حالت میبردنش
دم در خونه اش و بازم که حالش خوب میشد میرفت دعوتشون میکرد...
☺️پاشو دوست من...
😡هنوز که نشستی دِ پاشو با شمام...
😱بابا حضرت نوح هر 80 سال یک نفر بهش ايمان میاورد تازه شم بجز روزها شبها هم مشغول دعوت بود...
👇🏼قرآن میگه...
🌗قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهَارًا
🌗(ﻧﻮﺡ) گفت ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻣﻦ ﻗﻮم ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ (بسوی ﺗﻮ)ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩم. نوح ۵
🤝 یه تکونی به خودت بده... اول نیتت رو خالص کن و با نرمی و حکمت و خوشرویی اول از خانواده و همسر و بچه هات شروع کن... سنتهای پیامبر رو یادآوری کن از عواقب کارهای ناشایست براشون بگو...
😀مگه مسلمون نیستی...؟
😏ببین خداوند بهت چی میگه....
☝️🏼 ﷽ يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسكُمْ وَ أَهْلِیكُمْ نَارًا
☝️🏼ای کسانیکه ايمان آوردهاید خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگهاست نگه دارید...
👥 مدعیان ایمان نباید در این مسئله تنبلی کنند...
😀هر پیج و گروه و کانالی که دارید آن را به خداوند اختصاص بدید باور کنید حتی یک آیه و یک حدیث میتواند روی قلب آدم تاثیر مثبت بزاره...
😒متأسفانه خیلی ها نه تنها اینکارو نمیکنن بلکه خودشون هم قاطی بقیه میشن و شروع میکنن به کار خلاف!
🚫 ﷽ کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ
🚫 از کار زشت یکدیگر را منع نمیکردند و آن را انجام میدادند(بخشی از مائده ۷۹ )
👆🏼😬نشید مثل این افراد که قرآن وصفشون کرده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼نصیحتی از برادر دینی شما..ادامه دارد
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهشتم
هر بار که غر به جونمون میزد با زبون خوش رو بهش میگفتم عزیزم علی جان،هنوز اونقدر هوا سرد نشده کوو تا چله ی زمستون تو صبر کن اونموقع یه فکری میکنیم آخه نگاه داریم عیال وار میشیم نمیشه که دستمون خالی باشه.علی هم تنها به تکان دادنِ سرش اکتفا میکرد و چیزی نمیگفت،خیلی ویار بدی داشتم طوری که هر دقیقه لبِ حوض بودم،در عوض اینکه من پیش آذر برم و جویای حالش بشم آذر با اون شکمِ بزرگش که تازه وارد ماه نهمش شده بود، هر روز به دیدنم میومد،از صبح که بیدار شدم یه دلشوره ی عجیبی مثل خوره به جونم افتاده نیت صدقه کردم اما باز دلم آروم نمیشه آذر مثل هر روز به دیدنم آمده و با مهری گرمه گفت و گو بودن،نزدیک ظهر آذر بلند شد و گفت
- ننه من دیگه میرم الان هاس احمد بیاد ...
- چرا الان؟مگه غروب کارش تموم نمیشد؟آذر لبِ پر خنده اشُ برچید و با ذوق گفت: گفت امروز زودتر میایم تا بریم بازار برای بچه خرید کنیم.
- آها بسلامتی،مادر دلم شور میزنه بامهری برو خونه مهری سریع پا شد و گفت: من مشکلی ندارم بخوای باهات میام اما آذر مقاومت کرد و گفت راهی نیست هر روز میره و میاد و خودش الان میره، چند تا صلوات فرستادم و پشت سرش فوت کردم اما مگه این دلِ لاکردار آروم میشد.هنوز چند ساعتی به آمدنِ علی مونده بود و منم تو ایوون خونه نشسته بودمُ بافتنی برای بچه ی توشکمم میبافتم، حس اینکه دوباره مادر میشم سلول به سلولِ وجودمُ لبریز از خوشی کرده بود.تو افکارِ خوشِ خودم بودم و حدسم این بود اینبار بچه پسره چون سرِ قبلی ها اینقدر ویار نداشتم که یکدفعه درب حیاط با صدای وحشتناکی باز شد و بهم خورد سرمُ بالا گرفتم که علیُ عصبی و ناراحت دیدم که وارد خونه شد من که از یهویی باز شدنِ درب وحشت کرده بودم
دستمُ روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدمُ گفتم
- سلام، این چه وضع آمدنه زحله ترک شدم برای بچه خطرناکه اینجوری هول خوردن بعدش لباس همونجا گذاشتمُ
به داخل حیاط رفتم،علی که چشمانش به خون نشسته بودن عصبی بهم گفت بچه، بچه، بچه، خوب به جهنم چقدر کار کنم نگاه دستم کن چطور زخم شده حالا چون مَرد آفریده شدم باید بمیرم این مردیکه گیر داده چون زود میری میایی دستمزدت کم میکنم،خوب بگو مرد ناحسابی مگه نیم ساعت چیه ؟من که از صبح تا شب دارم عین سگ پا سوخته کار میکنم.تا حالا به این اندازه خشمگین و ناراحت ندیده بودمش رگ های پیشونیش متورمُ باد کرده بود و رگه های خون تو چشمانش معلوم بود، ولی من یه لحظه از زبونم پرید و گفتم خب حالا صاحبکارت بوده چیزی گفته، خودمون که نمیتونیم باد هوا بخوریم باید بری سرکارعلی با چشمان به خون نشسته اش جلو آمد و یقه ام چسبیدُ گفت: تو چطور من دوست داری که همش به فکر شکمتی هان؟ اصلا میخوام همه با هم بمیریم به جهنم منم که تحت تاثیر هورمون های بارداریم بود و مثل همیشه تسلطی به افکار و زبونم نداشتم تو صورتش فریاد زدم تو بمیری نه من و بچه هام فهمیدی!علی که مثل انبار باروت منتظرِ یه جرقه بود منُ به عقب هول داد و با پاش محکم تو شکمم زد،اونقدرر ضربه ی محکمی بود که حس کردم قلبم پاره شد و از دهانم داره تکه تکه میاد بیرون.محکم پرت شدم زمین که پشت سرم یه آسیاب سنگی دستی بود از بختِ بد روی همون افتادم و دردم هزار برابر شد،فقط یه لحظه چشمام به جلوی پاهام افتاد که مثل گوسفندی که سر میبری خون از بین پاهام جاری بود و مانند هاله ای دورم فراگرفته بود، !بعدش دیگه متوجه چیزی نشدم و چشمانم بسته شد..با صدا زدن های زنی که اسممُ میگفت، چشمانمُ باز کردم
- خانم جان بهوش آمدی الحمدلله بعد دستانش بالا برد و گفت الحمدلله رب العالمین یه زنِ میانسال بود و من فقط تو صورتش زل زده بودم ولی ذهنم در حالِ پیدا کردنِ آخرین خاطره و ماجرا بود.یادآوری اونچه گذشته بود نیم خیز شدم بلند شم که دردی وحشتناک زیر دل و دور کمرم پیچیدزن سراسیمه کمک کرد بخوابم و گفت: چکار میکنی هر کاری داری بگو من انجام میدم دخترات وشوهرت پشت در منتظران من اذن ورود بدم،پس تو نگران چیزی نباش و استراحت کن ولی من فقط یه سوال بود که تو ذهنم میچرخید و میخواستم به جوابش برسم،لب های ترک خورده ام رو باز کردمُ گفتم: بچه ام، بچه ام حالش خوبه ؟و دستی روی شکمِ دردمندم کشیدم.
زن نگاهی عاجزانه بهم انداختُ گفت خانم جان برو خدات شکر کن خودت بعد از دو روز بهوش آمدی،اون بچه ی طفلی هم عمرش به این زندگی نبود با ضربه ای که هم از جلوی شکم و هم پشت سرت بهت خورده بچه همون لحظه افتاده،بعد سرش پایین انداخت و مشغول دارو درست کردن شد.این زن چی بلغور میکرد بچهی من مُرده بودو پدرش قاتلش بود!چقدر بدبختم من،چقدر پیشونی سیاهم.دلم میخواست اونقدر تو سر و صورتِ خودم بزنم تا بمیرم اما توان بلند کردنِ دستهام رو هم نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهشتم
هر بار که غر به جونمون میزد با زبون خوش رو بهش میگفتم عزیزم علی جان،هنوز اونقدر هوا سرد نشده کوو تا چله ی زمستون تو صبر کن اونموقع یه فکری میکنیم آخه نگاه داریم عیال وار میشیم نمیشه که دستمون خالی باشه.علی هم تنها به تکان دادنِ سرش اکتفا میکرد و چیزی نمیگفت،خیلی ویار بدی داشتم طوری که هر دقیقه لبِ حوض بودم،در عوض اینکه من پیش آذر برم و جویای حالش بشم آذر با اون شکمِ بزرگش که تازه وارد ماه نهمش شده بود، هر روز به دیدنم میومد،از صبح که بیدار شدم یه دلشوره ی عجیبی مثل خوره به جونم افتاده نیت صدقه کردم اما باز دلم آروم نمیشه آذر مثل هر روز به دیدنم آمده و با مهری گرمه گفت و گو بودن،نزدیک ظهر آذر بلند شد و گفت
- ننه من دیگه میرم الان هاس احمد بیاد ...
- چرا الان؟مگه غروب کارش تموم نمیشد؟آذر لبِ پر خنده اشُ برچید و با ذوق گفت: گفت امروز زودتر میایم تا بریم بازار برای بچه خرید کنیم.
- آها بسلامتی،مادر دلم شور میزنه بامهری برو خونه مهری سریع پا شد و گفت: من مشکلی ندارم بخوای باهات میام اما آذر مقاومت کرد و گفت راهی نیست هر روز میره و میاد و خودش الان میره، چند تا صلوات فرستادم و پشت سرش فوت کردم اما مگه این دلِ لاکردار آروم میشد.هنوز چند ساعتی به آمدنِ علی مونده بود و منم تو ایوون خونه نشسته بودمُ بافتنی برای بچه ی توشکمم میبافتم، حس اینکه دوباره مادر میشم سلول به سلولِ وجودمُ لبریز از خوشی کرده بود.تو افکارِ خوشِ خودم بودم و حدسم این بود اینبار بچه پسره چون سرِ قبلی ها اینقدر ویار نداشتم که یکدفعه درب حیاط با صدای وحشتناکی باز شد و بهم خورد سرمُ بالا گرفتم که علیُ عصبی و ناراحت دیدم که وارد خونه شد من که از یهویی باز شدنِ درب وحشت کرده بودم
دستمُ روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدمُ گفتم
- سلام، این چه وضع آمدنه زحله ترک شدم برای بچه خطرناکه اینجوری هول خوردن بعدش لباس همونجا گذاشتمُ
به داخل حیاط رفتم،علی که چشمانش به خون نشسته بودن عصبی بهم گفت بچه، بچه، بچه، خوب به جهنم چقدر کار کنم نگاه دستم کن چطور زخم شده حالا چون مَرد آفریده شدم باید بمیرم این مردیکه گیر داده چون زود میری میایی دستمزدت کم میکنم،خوب بگو مرد ناحسابی مگه نیم ساعت چیه ؟من که از صبح تا شب دارم عین سگ پا سوخته کار میکنم.تا حالا به این اندازه خشمگین و ناراحت ندیده بودمش رگ های پیشونیش متورمُ باد کرده بود و رگه های خون تو چشمانش معلوم بود، ولی من یه لحظه از زبونم پرید و گفتم خب حالا صاحبکارت بوده چیزی گفته، خودمون که نمیتونیم باد هوا بخوریم باید بری سرکارعلی با چشمان به خون نشسته اش جلو آمد و یقه ام چسبیدُ گفت: تو چطور من دوست داری که همش به فکر شکمتی هان؟ اصلا میخوام همه با هم بمیریم به جهنم منم که تحت تاثیر هورمون های بارداریم بود و مثل همیشه تسلطی به افکار و زبونم نداشتم تو صورتش فریاد زدم تو بمیری نه من و بچه هام فهمیدی!علی که مثل انبار باروت منتظرِ یه جرقه بود منُ به عقب هول داد و با پاش محکم تو شکمم زد،اونقدرر ضربه ی محکمی بود که حس کردم قلبم پاره شد و از دهانم داره تکه تکه میاد بیرون.محکم پرت شدم زمین که پشت سرم یه آسیاب سنگی دستی بود از بختِ بد روی همون افتادم و دردم هزار برابر شد،فقط یه لحظه چشمام به جلوی پاهام افتاد که مثل گوسفندی که سر میبری خون از بین پاهام جاری بود و مانند هاله ای دورم فراگرفته بود، !بعدش دیگه متوجه چیزی نشدم و چشمانم بسته شد..با صدا زدن های زنی که اسممُ میگفت، چشمانمُ باز کردم
- خانم جان بهوش آمدی الحمدلله بعد دستانش بالا برد و گفت الحمدلله رب العالمین یه زنِ میانسال بود و من فقط تو صورتش زل زده بودم ولی ذهنم در حالِ پیدا کردنِ آخرین خاطره و ماجرا بود.یادآوری اونچه گذشته بود نیم خیز شدم بلند شم که دردی وحشتناک زیر دل و دور کمرم پیچیدزن سراسیمه کمک کرد بخوابم و گفت: چکار میکنی هر کاری داری بگو من انجام میدم دخترات وشوهرت پشت در منتظران من اذن ورود بدم،پس تو نگران چیزی نباش و استراحت کن ولی من فقط یه سوال بود که تو ذهنم میچرخید و میخواستم به جوابش برسم،لب های ترک خورده ام رو باز کردمُ گفتم: بچه ام، بچه ام حالش خوبه ؟و دستی روی شکمِ دردمندم کشیدم.
زن نگاهی عاجزانه بهم انداختُ گفت خانم جان برو خدات شکر کن خودت بعد از دو روز بهوش آمدی،اون بچه ی طفلی هم عمرش به این زندگی نبود با ضربه ای که هم از جلوی شکم و هم پشت سرت بهت خورده بچه همون لحظه افتاده،بعد سرش پایین انداخت و مشغول دارو درست کردن شد.این زن چی بلغور میکرد بچهی من مُرده بودو پدرش قاتلش بود!چقدر بدبختم من،چقدر پیشونی سیاهم.دلم میخواست اونقدر تو سر و صورتِ خودم بزنم تا بمیرم اما توان بلند کردنِ دستهام رو هم نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭5❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتونهم
تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود،تو همین دو سه ماه کلی لباس براش دوخته بودم همش هم پسرونه آخه میخواستم تو پیری دستم بگیره همه کَسم بشه.زن با دستمال اشک هام پاک کرد و با ترحمُ دلسوزی گفت اصلا اگه عمرش به دنیا بود چی میشد جز اینکه تو این دوره زمونه ی بی وفا که واسه ی یه قرون تن و بدن هم میدرن و خواهر و برادر به جون هم میفتن ارزشِ دیگه ای هم داره،همین من ببین بابام ده تا بچه داشت دلش خوش بود ننهام سالی یکی پس میانداخت،اما هنوز هفت هشت ساله نبودیم هر کی میومد دم در خونه،چه پیرُ کور و چه زن دار و ندارمیداد میرفت چوب حراج بهمون زده بودآهی کشیدُ ادامه داد.بختِ منم افتاد به یه پیرمردِ هشتاد ساله ی ریقو که دو سال بعدش مرد و...زن داشت یاد بدبختیاش میکرد و گریه میکرد و من فقط به گوشه ی دیوار زل زده بودم که گهواره ی چوبیِ نوزاد به دنیا نیومده ام بود.زن بعد از اینکه آروم شد گفت شوهر و دختر هات پشت درهستن بگم بیان تو؟سرمُ به معنای نه تکون دادم حوصله هیچکدومشون نداشتم،زن هی دست دست میکرد انگار میخواست حرفی بزنه اما دو به شک بود،آهسته گفتم: اگه حرفی هست که باید گفته بشه بگو!زن لبی تر کرد و کمی حرفشُ سبک سنگین کرد و گفت: خانم جان روم سیاه، کاش میمردم اما این خبر بهت نمیدادم.دلشوره گرفتم و منتظر بودم چی میخواد بگه
- خانم جان چون ضربه بدی به کمر و شکمت خورده متاسفانه خیلی بدجور رَحم ات آسیب دیده و هیچوقت دیگه نمیتونی بچه دار بشی جز اینکه خدا معجزهای کنه خدا منو بکشه که اینجور بنده اش ناامید میکنم اما فهمیدنش حقت بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم که نهایت غم و غصهای که با شنیدن حرفهای زنِ طبیب به دلم آوار شده بودتسکین پیدا کنه، مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد، زن طبیب که دید واقعا حالم بده تنهام گذاشت مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد،حالم از خودم بهم میخورد که اینقدر در برابرِ قلبم ضعیف عمل کردم و اجازه دادم احساساتم به عقلم غلبه کنند و تصمیمی بس نابجا گرفتم و حالا با این مصیبت تاوانِ تصمیم رو پس دادم،علی هر قدر که من عاشقش باشم باز یه جوانِ بی فکر هست که هنوز کَله اش بوی قورمه سبزی میده یعنی حالا که معیوب شدم باز به پای من میمونه! یعنی دو سال دیگه هوسِ زن گرفتن نمیکنه آخ خدایا حکمتت شکر،چه کردی با منِ بیچاره،از زمانی یادم میاد هر جور خواستی افسارِ زندگیمُ به دست گرفتی و با قلمُ دوات روی صفحهی سرنوشتم غم و رنج نوشتی
حالا که رها شده بودم چرا علی سر راهم قرار دادی من که میدونم تا تو نخواهی برگی از درخت نمیفته ولی چرا خدا، وقتی باهاش ازدواج کردم این مصیبت سرم آوردی منو ببین من اونقدر قوی نیستم منم یه زنم مثل تمومِ زن های دیگه با همون احساس و همون ضعف ها!!!بسه خدایا بسه صدای هق هقم بود که سکوتِ اتاقُ درهم میشکست نمیدونم چقدر گریه کردم که در باز شد و مهری و آذر باچشمانی سرخ از فرطِ گریه وارد اتاق شدن و بدون حرفی دو طرفه رختخوابم نشستن و ریز ریز اشک ریختن حتما که فهمیده بودن چه به سرم امده و عاقبت خوشی در انتظارم نخواهم بود.علی رویی که به دیدنم بیاد نداشت و منم تمایلی به دیدنش اصلا نداشتم، آذر میگفت،احمد کلی علیُ دعوا کرده و حسابی بهش توپیده،اما خوب چه سود! برای من نه بچه ای که مرده بود میشد و نه ضربه ای که به جسمم خورده بود و معیوب شده بودم.مهری از اونور میگفت علی خیلی
دل نگرونم بوده و برای به هوش آمدنم نذر و نیاز کرده بود و تا چشم ما دور میدیده شروع به گریه میکرده،اما باز ذره ای از درد دلِ من کم نمیشد.از آذر خواستم با احمد به خونش برگرده
و استراحت کنه به اندازه کافی این چند روز اذیت شده بود،به زور راضی شد به خونه بره، وقتی میرفت صورتم بوسید و گفت- ننه جان زود خوب شو قابله ی من باید خودت باشی و من به کسی دیگه اجازه نمیدم به بالینم بیاد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتونهم
تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود،تو همین دو سه ماه کلی لباس براش دوخته بودم همش هم پسرونه آخه میخواستم تو پیری دستم بگیره همه کَسم بشه.زن با دستمال اشک هام پاک کرد و با ترحمُ دلسوزی گفت اصلا اگه عمرش به دنیا بود چی میشد جز اینکه تو این دوره زمونه ی بی وفا که واسه ی یه قرون تن و بدن هم میدرن و خواهر و برادر به جون هم میفتن ارزشِ دیگه ای هم داره،همین من ببین بابام ده تا بچه داشت دلش خوش بود ننهام سالی یکی پس میانداخت،اما هنوز هفت هشت ساله نبودیم هر کی میومد دم در خونه،چه پیرُ کور و چه زن دار و ندارمیداد میرفت چوب حراج بهمون زده بودآهی کشیدُ ادامه داد.بختِ منم افتاد به یه پیرمردِ هشتاد ساله ی ریقو که دو سال بعدش مرد و...زن داشت یاد بدبختیاش میکرد و گریه میکرد و من فقط به گوشه ی دیوار زل زده بودم که گهواره ی چوبیِ نوزاد به دنیا نیومده ام بود.زن بعد از اینکه آروم شد گفت شوهر و دختر هات پشت درهستن بگم بیان تو؟سرمُ به معنای نه تکون دادم حوصله هیچکدومشون نداشتم،زن هی دست دست میکرد انگار میخواست حرفی بزنه اما دو به شک بود،آهسته گفتم: اگه حرفی هست که باید گفته بشه بگو!زن لبی تر کرد و کمی حرفشُ سبک سنگین کرد و گفت: خانم جان روم سیاه، کاش میمردم اما این خبر بهت نمیدادم.دلشوره گرفتم و منتظر بودم چی میخواد بگه
- خانم جان چون ضربه بدی به کمر و شکمت خورده متاسفانه خیلی بدجور رَحم ات آسیب دیده و هیچوقت دیگه نمیتونی بچه دار بشی جز اینکه خدا معجزهای کنه خدا منو بکشه که اینجور بنده اش ناامید میکنم اما فهمیدنش حقت بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم که نهایت غم و غصهای که با شنیدن حرفهای زنِ طبیب به دلم آوار شده بودتسکین پیدا کنه، مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد، زن طبیب که دید واقعا حالم بده تنهام گذاشت مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد،حالم از خودم بهم میخورد که اینقدر در برابرِ قلبم ضعیف عمل کردم و اجازه دادم احساساتم به عقلم غلبه کنند و تصمیمی بس نابجا گرفتم و حالا با این مصیبت تاوانِ تصمیم رو پس دادم،علی هر قدر که من عاشقش باشم باز یه جوانِ بی فکر هست که هنوز کَله اش بوی قورمه سبزی میده یعنی حالا که معیوب شدم باز به پای من میمونه! یعنی دو سال دیگه هوسِ زن گرفتن نمیکنه آخ خدایا حکمتت شکر،چه کردی با منِ بیچاره،از زمانی یادم میاد هر جور خواستی افسارِ زندگیمُ به دست گرفتی و با قلمُ دوات روی صفحهی سرنوشتم غم و رنج نوشتی
حالا که رها شده بودم چرا علی سر راهم قرار دادی من که میدونم تا تو نخواهی برگی از درخت نمیفته ولی چرا خدا، وقتی باهاش ازدواج کردم این مصیبت سرم آوردی منو ببین من اونقدر قوی نیستم منم یه زنم مثل تمومِ زن های دیگه با همون احساس و همون ضعف ها!!!بسه خدایا بسه صدای هق هقم بود که سکوتِ اتاقُ درهم میشکست نمیدونم چقدر گریه کردم که در باز شد و مهری و آذر باچشمانی سرخ از فرطِ گریه وارد اتاق شدن و بدون حرفی دو طرفه رختخوابم نشستن و ریز ریز اشک ریختن حتما که فهمیده بودن چه به سرم امده و عاقبت خوشی در انتظارم نخواهم بود.علی رویی که به دیدنم بیاد نداشت و منم تمایلی به دیدنش اصلا نداشتم، آذر میگفت،احمد کلی علیُ دعوا کرده و حسابی بهش توپیده،اما خوب چه سود! برای من نه بچه ای که مرده بود میشد و نه ضربه ای که به جسمم خورده بود و معیوب شده بودم.مهری از اونور میگفت علی خیلی
دل نگرونم بوده و برای به هوش آمدنم نذر و نیاز کرده بود و تا چشم ما دور میدیده شروع به گریه میکرده،اما باز ذره ای از درد دلِ من کم نمیشد.از آذر خواستم با احمد به خونش برگرده
و استراحت کنه به اندازه کافی این چند روز اذیت شده بود،به زور راضی شد به خونه بره، وقتی میرفت صورتم بوسید و گفت- ننه جان زود خوب شو قابله ی من باید خودت باشی و من به کسی دیگه اجازه نمیدم به بالینم بیاد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادم
نیمچه لبخندی برای آرامشش زدم و پلکهام رو به معنای باشه بهم زدم که خوشحال از اتاق بیرون رفت.از مهری خواسته بودم علی رو به اتاق راه نده،چون واقعا آمادگیِ رو به رو شدن باهاشُ نداشتم حالم اصلا خوب نبود خونریزی زیادی داشتم که حالا حالاها نیازمند به استراحت بودم، طفلی مهری عین پروانه دورم میگشت و ازم مراقبت میکرد شب نشده از خستگی خوابش برد.نورِ فانوس داخل اتاق افتاد و بعد قامت علی بود که داخل چارچوب نمایان شد چشمانمُ فوری بستم تا مجبور نشم کلامی حرف بزنم،علی شعله ی نورِ فانوسُ کمتر کرد
و....کنارم نشست دیگه مثل قبل با هر نوازشش دلم براش ضعف نمیرفت،همچنان دستمُ گرفته بود که با خیس شدنِ دستم متوجه شدم داره اشک میریزه،با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت....
- من معذرت میخوام ماه صنم، میدونم که بیداری، ولی همون چشمات باز نکنی بهتره چون منم طاقتِ نگاه کردن بهشونُ ندارم، نمیدونم چی شد که کنترل خودم از دست دادم و این غلط اضافیُ کردم،بخدا وقتی میبینم سرکار عین ده نفر کار میکنم ولی بعدش صاحبکار با بی رحمی پولمُ کامل نمیده عصبی میشم.اشتباهی کردم که قابلِ جبران نیست اما تا جایی بتونم کمکت میکنم تا دوباره سر پا بشی هر پزشکی بخوایی میبرمت تا مشکلت حل بشه فقط بهم فرصتی دوباره بده آهسته گفتم :برو بیرون علی،چند روز از اینجا برو نمیدونم
کجا ولی بروعلی دوباره نوازشم کردو بی صدا از در خارج شد. دلم خون بود من هنوز عاشق علی بودم و از این میترسیدم
هیچوقت دوباره باردار نشم و علی ترکم کنه،تا نزدیک صبح بیدار بودم و به آینده ی نه چندان خوشایندی که در انتظارم بود فکر میکردم.آذر کله سحر با شکم بزرگش به دیدنم آمده بود
- سلام ننه تصدقت برم چطوری ؟لبخندی بهش زدم که چطور خسته شده بود از پیاده روی و به هن هن افتاده بود،خوبم دخترم، چرا آمدی مگه نگفتم خوبم نمیخواد بیایی؟مهری وسط حرفمون پرید
و گفت: ننه نگاش کن چطور پره های دماغش باز و بسته میشن از بس خسته شده عین مرغ همسایه شده خپلی و تنبل آذر خم شد و بالشتی برداشت و به طرفِ مهری پرت کرد و گفت: مهری سَقط نشی میکشمت به آبجی بزرگت میگی مرغ ؟مهری هم با جیغ جیغِ خنده میگفت: خوب هستی دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و به دو دخترم نگاه کردم که چجوری داشتن به صورت نمایشی به جون هم میفتادن تا منو بخندونن بعد از یه هفته تونستم سر و پا بشم، تو این مدت علی طبق خواسته ایی که ازش داشتم رفته بود و به خونه نیومده بود درسته حماقته و شاید خنده دار!!!اما عجیب دلتنگش بودم. کارم شده بود از این مطب به مطب دیگه رفتن پیش پزشک های حاذقِ شهر تا شاید یکیشون کاری برام کنه، اما تنها جمله ای که ازشون میشندیم این بود
- متاسفم خانم رحم شما دیگه تونایی باروری نداره شاید این جمله گفتنش برای اون پزشک ها راحت بود اما طوری برای من سخت بود که انگار با آسیاب دستی قلبمُ میکوبیدن و پودر میکردن خیلی سخته بخصوص برای من که تازه با خانواده شوهر خوب شده بودم اگه باخبربشن مطمئنا با اینکه پسر خودشون مقصر بود باز جنگ و جدل راه میانداختن
که ما برای پسرمون وارث میخوایم بالاخره بعد از پانزده روز علی با رویی خجل به خونه آمد.مهری سلامی به علی کرد و رو به من گفت
- ننه من میرم تا پیشِ بی بی اکرمُ برمیگردم سری تکون دادم دخترکم اونقدر با درک و شعور بود که به این بهانه ما رو تنها گذاشت علی دستی به موهای پرپشتش کشید و قدم زنان به کنارم آمد و دو زانو جلوم نشستم، بااینکه دلم براش پر میکشید و کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد اما خودمُ عادی نشون دادم
و منتظرِ نمایشی که قراره علی بر پا کنه!علی بر خلاف اونچه تصور کرده بودم تا حالا! خم شد و گوشه چارقدمو بوسید و سرشُ روی پام گذاشت و با گریه گفت:
شرمندهام، شرمنده، خاک به سر من که دستی دستی زندگیِ خودمُ نابود کردم.من اونقدر خجل هستم که حتی نمیتونم درست تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم منو ببخش که قرار بود مرهمِ دردهات بشم نه دردی روی همه ی دردهایی که کشیدی دستمُ برداشت و روی صورتش گذاشت و گفت: جان عزیزت نوازشم کن نمیدونم چقدر بهم این چند روز سخت گذشته.جانِ عزیزمُ قسم میداد،نمیدانست عزیزتر از خودش نیست! من از عزیزترینم دلخور و رنجیده خاطر بودم اما چه میشه کرد راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادم
نیمچه لبخندی برای آرامشش زدم و پلکهام رو به معنای باشه بهم زدم که خوشحال از اتاق بیرون رفت.از مهری خواسته بودم علی رو به اتاق راه نده،چون واقعا آمادگیِ رو به رو شدن باهاشُ نداشتم حالم اصلا خوب نبود خونریزی زیادی داشتم که حالا حالاها نیازمند به استراحت بودم، طفلی مهری عین پروانه دورم میگشت و ازم مراقبت میکرد شب نشده از خستگی خوابش برد.نورِ فانوس داخل اتاق افتاد و بعد قامت علی بود که داخل چارچوب نمایان شد چشمانمُ فوری بستم تا مجبور نشم کلامی حرف بزنم،علی شعله ی نورِ فانوسُ کمتر کرد
و....کنارم نشست دیگه مثل قبل با هر نوازشش دلم براش ضعف نمیرفت،همچنان دستمُ گرفته بود که با خیس شدنِ دستم متوجه شدم داره اشک میریزه،با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت....
- من معذرت میخوام ماه صنم، میدونم که بیداری، ولی همون چشمات باز نکنی بهتره چون منم طاقتِ نگاه کردن بهشونُ ندارم، نمیدونم چی شد که کنترل خودم از دست دادم و این غلط اضافیُ کردم،بخدا وقتی میبینم سرکار عین ده نفر کار میکنم ولی بعدش صاحبکار با بی رحمی پولمُ کامل نمیده عصبی میشم.اشتباهی کردم که قابلِ جبران نیست اما تا جایی بتونم کمکت میکنم تا دوباره سر پا بشی هر پزشکی بخوایی میبرمت تا مشکلت حل بشه فقط بهم فرصتی دوباره بده آهسته گفتم :برو بیرون علی،چند روز از اینجا برو نمیدونم
کجا ولی بروعلی دوباره نوازشم کردو بی صدا از در خارج شد. دلم خون بود من هنوز عاشق علی بودم و از این میترسیدم
هیچوقت دوباره باردار نشم و علی ترکم کنه،تا نزدیک صبح بیدار بودم و به آینده ی نه چندان خوشایندی که در انتظارم بود فکر میکردم.آذر کله سحر با شکم بزرگش به دیدنم آمده بود
- سلام ننه تصدقت برم چطوری ؟لبخندی بهش زدم که چطور خسته شده بود از پیاده روی و به هن هن افتاده بود،خوبم دخترم، چرا آمدی مگه نگفتم خوبم نمیخواد بیایی؟مهری وسط حرفمون پرید
و گفت: ننه نگاش کن چطور پره های دماغش باز و بسته میشن از بس خسته شده عین مرغ همسایه شده خپلی و تنبل آذر خم شد و بالشتی برداشت و به طرفِ مهری پرت کرد و گفت: مهری سَقط نشی میکشمت به آبجی بزرگت میگی مرغ ؟مهری هم با جیغ جیغِ خنده میگفت: خوب هستی دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و به دو دخترم نگاه کردم که چجوری داشتن به صورت نمایشی به جون هم میفتادن تا منو بخندونن بعد از یه هفته تونستم سر و پا بشم، تو این مدت علی طبق خواسته ایی که ازش داشتم رفته بود و به خونه نیومده بود درسته حماقته و شاید خنده دار!!!اما عجیب دلتنگش بودم. کارم شده بود از این مطب به مطب دیگه رفتن پیش پزشک های حاذقِ شهر تا شاید یکیشون کاری برام کنه، اما تنها جمله ای که ازشون میشندیم این بود
- متاسفم خانم رحم شما دیگه تونایی باروری نداره شاید این جمله گفتنش برای اون پزشک ها راحت بود اما طوری برای من سخت بود که انگار با آسیاب دستی قلبمُ میکوبیدن و پودر میکردن خیلی سخته بخصوص برای من که تازه با خانواده شوهر خوب شده بودم اگه باخبربشن مطمئنا با اینکه پسر خودشون مقصر بود باز جنگ و جدل راه میانداختن
که ما برای پسرمون وارث میخوایم بالاخره بعد از پانزده روز علی با رویی خجل به خونه آمد.مهری سلامی به علی کرد و رو به من گفت
- ننه من میرم تا پیشِ بی بی اکرمُ برمیگردم سری تکون دادم دخترکم اونقدر با درک و شعور بود که به این بهانه ما رو تنها گذاشت علی دستی به موهای پرپشتش کشید و قدم زنان به کنارم آمد و دو زانو جلوم نشستم، بااینکه دلم براش پر میکشید و کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد اما خودمُ عادی نشون دادم
و منتظرِ نمایشی که قراره علی بر پا کنه!علی بر خلاف اونچه تصور کرده بودم تا حالا! خم شد و گوشه چارقدمو بوسید و سرشُ روی پام گذاشت و با گریه گفت:
شرمندهام، شرمنده، خاک به سر من که دستی دستی زندگیِ خودمُ نابود کردم.من اونقدر خجل هستم که حتی نمیتونم درست تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم منو ببخش که قرار بود مرهمِ دردهات بشم نه دردی روی همه ی دردهایی که کشیدی دستمُ برداشت و روی صورتش گذاشت و گفت: جان عزیزت نوازشم کن نمیدونم چقدر بهم این چند روز سخت گذشته.جانِ عزیزمُ قسم میداد،نمیدانست عزیزتر از خودش نیست! من از عزیزترینم دلخور و رنجیده خاطر بودم اما چه میشه کرد راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭4😢1
به یاد داشته باشید که اساسِ زندگی مشترک، نه بر ثروت و زیبایی، که بر پیمان و راستی بنا میشود. هنگامی که در آغازِ مسیر ازدواج، با شور و شوق، عهد و پیمانهایی میبندید، بدانید که طرف مقابل، خانهی رؤیاهایش را بر همان قولها و وعدهها بنا میکند.
اگر در همان آغازین، تاب ماندن بر سر عهدتان را ندارید و در کوتاهترین زمان، از آنچه گفتهاید، روی میگردانید، چگونه انتظار دارید که پیوندتان استوار بماند؟ خانهای که پایههایش بر دروغ و سستی بنا شود، طولی نمیکشد که طوفانِ زندگی، آن را ویران خواهد کرد. پس، وفای به عهد را سرلوحهی زندگی خود قرار دهید تا بنیان خانوادهتان بر پایههایی محکم و استوار بنا شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر در همان آغازین، تاب ماندن بر سر عهدتان را ندارید و در کوتاهترین زمان، از آنچه گفتهاید، روی میگردانید، چگونه انتظار دارید که پیوندتان استوار بماند؟ خانهای که پایههایش بر دروغ و سستی بنا شود، طولی نمیکشد که طوفانِ زندگی، آن را ویران خواهد کرد. پس، وفای به عهد را سرلوحهی زندگی خود قرار دهید تا بنیان خانوادهتان بر پایههایی محکم و استوار بنا شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🔸 #پاسخ
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
📝 در خصوص سوال شما باید گفت، اگر زنی از خانواده ای باشد که زن ها کار خانه را انجام می دهند و غذا را خودشان می پزند، دیانتاً بر چنین زنی واجب است که برای شوهرش غذا بپزد و کارهای خانه را از قبیل شستن ظروف و غیره انجام دهد، اما از لحاظ قضایی بر زن واجب نیست. (البته اگر زن مریض باشد این کارها بر او لازم نیست).
رسول خدا صلی الله علیه و سلم کارها را در میان حضرت علی و حضرت فاطمه رضی الله عنهما تقسیم نمودند، کارهای بیرون از خانه را، حضرت علی رضی الله عنه انجام بدهند و کارهای داخل خانه را حضرت فاطمه رضی الله عنها انجام بدهند، حال آن که حضرت فاطمه رضی الله عنها سردار تمام زنان هستند، لذا بر زن دیانتاً لازم است که غذا بپزد و کارهای خانه را انجام دهد.
البته کارهای بیرون از خانه بر عهد زن نیست.
#دلایل 📚👇
سوال
کیاشوہرکے لیے کھانابنانااورکپڑے دھوناعورت پرواجب ہے؟
جواب
عورت کاتعلق ایسے گھرانےسے ہوکہ جہاں عورتیں گھرکاکام خودکرتی ہوں اورکھاناوغیرہ خودپکاتی ہوں توایسی عورت پراپنے شوہرکے لیے کھاناپکانااورگھر کے کام انجام دینادیانۃً لازم ہے،(البتہ اگرعورت بیمارہوتواس پریہ چیزیں لازم نہ ہوں گی)حضوراقدس صلی اللہ علیہ وسلم نے حضرت علی اورحضرت فاطمہ رضی اللہ عنہماکے درمیان کام تقسیم فرمایاکہ باہرکے کام حضرت علی رضی اللہ عنہ انجام دیں اورگھر کے اندرونی کام حضرت فاطمہ رضی اللہ عنہاانجام دیں،حالانکہ حضرت فاطمہ رضی اللہ عنہاتمام عورتوں کی سردارہیں،لہذا عورت پردیانۃً لازم ہے کہ کھاناپکائے اورگھرکے کام انجام دے،گھرکے باہرکے کاموں کی ذمہ داری عورت پرنہیں ہے۔(رحیمیہ8/447،ط:دارالاشاعت)
فقط واللہ اعلم
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن
فتوی نمبر: 143706200018
تاریخ اجراء: 23-03-2016
شئیر لنک
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
📝 در خصوص سوال شما باید گفت، اگر زنی از خانواده ای باشد که زن ها کار خانه را انجام می دهند و غذا را خودشان می پزند، دیانتاً بر چنین زنی واجب است که برای شوهرش غذا بپزد و کارهای خانه را از قبیل شستن ظروف و غیره انجام دهد، اما از لحاظ قضایی بر زن واجب نیست. (البته اگر زن مریض باشد این کارها بر او لازم نیست).
رسول خدا صلی الله علیه و سلم کارها را در میان حضرت علی و حضرت فاطمه رضی الله عنهما تقسیم نمودند، کارهای بیرون از خانه را، حضرت علی رضی الله عنه انجام بدهند و کارهای داخل خانه را حضرت فاطمه رضی الله عنها انجام بدهند، حال آن که حضرت فاطمه رضی الله عنها سردار تمام زنان هستند، لذا بر زن دیانتاً لازم است که غذا بپزد و کارهای خانه را انجام دهد.
البته کارهای بیرون از خانه بر عهد زن نیست.
#دلایل 📚👇
سوال
کیاشوہرکے لیے کھانابنانااورکپڑے دھوناعورت پرواجب ہے؟
جواب
عورت کاتعلق ایسے گھرانےسے ہوکہ جہاں عورتیں گھرکاکام خودکرتی ہوں اورکھاناوغیرہ خودپکاتی ہوں توایسی عورت پراپنے شوہرکے لیے کھاناپکانااورگھر کے کام انجام دینادیانۃً لازم ہے،(البتہ اگرعورت بیمارہوتواس پریہ چیزیں لازم نہ ہوں گی)حضوراقدس صلی اللہ علیہ وسلم نے حضرت علی اورحضرت فاطمہ رضی اللہ عنہماکے درمیان کام تقسیم فرمایاکہ باہرکے کام حضرت علی رضی اللہ عنہ انجام دیں اورگھر کے اندرونی کام حضرت فاطمہ رضی اللہ عنہاانجام دیں،حالانکہ حضرت فاطمہ رضی اللہ عنہاتمام عورتوں کی سردارہیں،لہذا عورت پردیانۃً لازم ہے کہ کھاناپکائے اورگھرکے کام انجام دے،گھرکے باہرکے کاموں کی ذمہ داری عورت پرنہیں ہے۔(رحیمیہ8/447،ط:دارالاشاعت)
فقط واللہ اعلم
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن
فتوی نمبر: 143706200018
تاریخ اجراء: 23-03-2016
شئیر لنک
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#دوقسمت دویست وبیست وسه ودویست وبیست وچهار
📖سرگذشت کوثر
یاسین گفت از همون راهی که رفتی برو دیگه نمیخوایم ببینیمت آقا زورکی که نیست ما برادر نداریم نمیخوایمم داشته باشیم یونس داد زد و گفت چرا این کارا رو دارین با من میکنین چه این رفتارها رو با من میکنین مگه من چیکار کردم من اون موقع احساس میکردم این کار بهترین کاره من عاشق شده بودم چشمام کور شده بود هرچی لادن میگفت قبول میکردم فکر میکردم لادن و مادرش راست میگن مادرش اجازه نمیدادمیگفتش که به کلاس تو نمیخوره با خونوادت رفت و آمد داشته باشی خب من اون موقع جوون بودم احمق بودم یاسین دادزدتوراست میگی اگه توغیرت داشتی همون موقع
مادرزنتومینداختی زیر مشت و لگد اونقدر میزدیش که بفهمه مادر یعنی چی الان برو مادر زنت و زنتو بیار اینجا باید دست و پای مامانو بوس کنن اگه اومدن دست و پای مامانو بوس کردن ما تو رو میبخشیم
در غیر این صورت ما نمیبخشیمشون دلمون نمیخواد که اونا با ما رفت و آمد داشته باشن اونا باید از ما عذرخواهی کنن مهدی اومد جلو گفت یاسین دیگه تمومش کن دیگه نمیخوام اینجا چیزی بشنوم تو حق نداری صدات رو روی برادر بزرگترت بلند کنی برو داخل خونه ما بزرگترا باید با هم حرف بزنیم یاسین گفت یعنی من جزو بزرگترا نیستم من دیگه بزرگ شدم من حق دارم حرف بزنم مهدی گفت نه الان حق نداری بعداً بهت میگم به یاسین اشاره کردم که بره داخل خونه یاسین با عصبانیت رفت درم محکم بست مهدی
به یونس گفت برای چی اومدی اینجا یونس تو چی میخوای از جون مادرت یونس گفت لادن میخواد از من جدا بشه خواهش میکنم کمکم کنید من نمیخوام داراییمو از دست بدم
بهم کمک کن مامان ازت خواهش میکنم کمک کن من نمیخوام حاصل دسترنجمو بدم به یک زن بیشعور مثل لادن اونم میخواد بره خرج یکی دیگه بکنه گفتم لادن به اندازه کافی داره پسر من مال تو رو میخواد چیکار گفت اون خیلی حریصه به مهدی نگاه کردم گفتم تو چی میگی داداش چیکار کنیم گفت به نظرم بهش کمک کنیم به هر حال نمیتونیم ولش کنیم مهدی پرسید یونس میخوای به اسم کی بکنی یونس گفت فقط واسه مادرم میخوام بکنم ولی دایی تو رو خدا به زن دایی هیچی نگواون هرچی باشه نباشه دختر خاله لادنه اون نمیاد پشت دختر خالشو ول کنه حتی اگه بدترین دختر خاله دنیا باشه ما تصمیممونو گرفتیم تصمیم گرفتم به یونس کمک کنم چاره دیگهای نبود یونس اون شب خونه ما خوابیدمیگفت بعد از مدتها بعد از سالها دارم احساس آرامش میکنم ای کاش تا ابد تو همین خونه میتونستم زندگی کنم گفتم ای کاش لادن همینجا بود نمیدونی چقدر دلم میخواست مادر شوهر خوبی براش باشم یونس گفت مامان میشه منو ببخشید به خاطر همه اون فحشهایی که لادن بهت میداد و من خیلی اوقات جلوش لال بودم و از تو خواهر برادرم هیچ حمایتی نمیکردم مامان شرمندتم دستشو محکم فشار دادم و گفتم عیب نداره پسرم من بخشیدم تو همین که الان سلامتی برای من کافیه انشالله خدا لادن و به راه راست هدایت کنه گفتم تو مطمئنی اون الان با یه مرد دیگه رابطه داره گفت ۱۰۰ در صد شک ندارم
فقط متاسفانه نمیتونم ثابت کنم ولی میدونم که با یکی دیگه رابطه داره از فردای اون روز افتادیم دنبال کارای یونس به سرعت سعی میکردیم کارها را انجام بدیم یونس میگفت وقت زیادی ندارم میترسم لادن یه کاری بکنه از لادن میترسم از اون وکیل خونوادگیشون میترسم وکیلشون خیلی عقدهایه همه کار میکنه که طرفو بزنه زمین میدونم بخواد منم زمین میزنه مهدی بهش گفت غلط بکنه کسی تو رو زمین بزنه مگه داییت اینجا مرده منم اونو میزنم زمین فکر کردی اینجا دایی برگ چغندره یونس پشتش به ما گرم بود یه موقعهایی شبها خونه میرفت ولی همیشه میگفت تو خونم جنگ و دعواست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
یاسین گفت از همون راهی که رفتی برو دیگه نمیخوایم ببینیمت آقا زورکی که نیست ما برادر نداریم نمیخوایمم داشته باشیم یونس داد زد و گفت چرا این کارا رو دارین با من میکنین چه این رفتارها رو با من میکنین مگه من چیکار کردم من اون موقع احساس میکردم این کار بهترین کاره من عاشق شده بودم چشمام کور شده بود هرچی لادن میگفت قبول میکردم فکر میکردم لادن و مادرش راست میگن مادرش اجازه نمیدادمیگفتش که به کلاس تو نمیخوره با خونوادت رفت و آمد داشته باشی خب من اون موقع جوون بودم احمق بودم یاسین دادزدتوراست میگی اگه توغیرت داشتی همون موقع
مادرزنتومینداختی زیر مشت و لگد اونقدر میزدیش که بفهمه مادر یعنی چی الان برو مادر زنت و زنتو بیار اینجا باید دست و پای مامانو بوس کنن اگه اومدن دست و پای مامانو بوس کردن ما تو رو میبخشیم
در غیر این صورت ما نمیبخشیمشون دلمون نمیخواد که اونا با ما رفت و آمد داشته باشن اونا باید از ما عذرخواهی کنن مهدی اومد جلو گفت یاسین دیگه تمومش کن دیگه نمیخوام اینجا چیزی بشنوم تو حق نداری صدات رو روی برادر بزرگترت بلند کنی برو داخل خونه ما بزرگترا باید با هم حرف بزنیم یاسین گفت یعنی من جزو بزرگترا نیستم من دیگه بزرگ شدم من حق دارم حرف بزنم مهدی گفت نه الان حق نداری بعداً بهت میگم به یاسین اشاره کردم که بره داخل خونه یاسین با عصبانیت رفت درم محکم بست مهدی
به یونس گفت برای چی اومدی اینجا یونس تو چی میخوای از جون مادرت یونس گفت لادن میخواد از من جدا بشه خواهش میکنم کمکم کنید من نمیخوام داراییمو از دست بدم
بهم کمک کن مامان ازت خواهش میکنم کمک کن من نمیخوام حاصل دسترنجمو بدم به یک زن بیشعور مثل لادن اونم میخواد بره خرج یکی دیگه بکنه گفتم لادن به اندازه کافی داره پسر من مال تو رو میخواد چیکار گفت اون خیلی حریصه به مهدی نگاه کردم گفتم تو چی میگی داداش چیکار کنیم گفت به نظرم بهش کمک کنیم به هر حال نمیتونیم ولش کنیم مهدی پرسید یونس میخوای به اسم کی بکنی یونس گفت فقط واسه مادرم میخوام بکنم ولی دایی تو رو خدا به زن دایی هیچی نگواون هرچی باشه نباشه دختر خاله لادنه اون نمیاد پشت دختر خالشو ول کنه حتی اگه بدترین دختر خاله دنیا باشه ما تصمیممونو گرفتیم تصمیم گرفتم به یونس کمک کنم چاره دیگهای نبود یونس اون شب خونه ما خوابیدمیگفت بعد از مدتها بعد از سالها دارم احساس آرامش میکنم ای کاش تا ابد تو همین خونه میتونستم زندگی کنم گفتم ای کاش لادن همینجا بود نمیدونی چقدر دلم میخواست مادر شوهر خوبی براش باشم یونس گفت مامان میشه منو ببخشید به خاطر همه اون فحشهایی که لادن بهت میداد و من خیلی اوقات جلوش لال بودم و از تو خواهر برادرم هیچ حمایتی نمیکردم مامان شرمندتم دستشو محکم فشار دادم و گفتم عیب نداره پسرم من بخشیدم تو همین که الان سلامتی برای من کافیه انشالله خدا لادن و به راه راست هدایت کنه گفتم تو مطمئنی اون الان با یه مرد دیگه رابطه داره گفت ۱۰۰ در صد شک ندارم
فقط متاسفانه نمیتونم ثابت کنم ولی میدونم که با یکی دیگه رابطه داره از فردای اون روز افتادیم دنبال کارای یونس به سرعت سعی میکردیم کارها را انجام بدیم یونس میگفت وقت زیادی ندارم میترسم لادن یه کاری بکنه از لادن میترسم از اون وکیل خونوادگیشون میترسم وکیلشون خیلی عقدهایه همه کار میکنه که طرفو بزنه زمین میدونم بخواد منم زمین میزنه مهدی بهش گفت غلط بکنه کسی تو رو زمین بزنه مگه داییت اینجا مرده منم اونو میزنم زمین فکر کردی اینجا دایی برگ چغندره یونس پشتش به ما گرم بود یه موقعهایی شبها خونه میرفت ولی همیشه میگفت تو خونم جنگ و دعواست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1