tgoop.com/faghadkhada9/77929
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهشتم
هر بار که غر به جونمون میزد با زبون خوش رو بهش میگفتم عزیزم علی جان،هنوز اونقدر هوا سرد نشده کوو تا چله ی زمستون تو صبر کن اونموقع یه فکری میکنیم آخه نگاه داریم عیال وار میشیم نمیشه که دستمون خالی باشه.علی هم تنها به تکان دادنِ سرش اکتفا میکرد و چیزی نمیگفت،خیلی ویار بدی داشتم طوری که هر دقیقه لبِ حوض بودم،در عوض اینکه من پیش آذر برم و جویای حالش بشم آذر با اون شکمِ بزرگش که تازه وارد ماه نهمش شده بود، هر روز به دیدنم میومد،از صبح که بیدار شدم یه دلشوره ی عجیبی مثل خوره به جونم افتاده نیت صدقه کردم اما باز دلم آروم نمیشه آذر مثل هر روز به دیدنم آمده و با مهری گرمه گفت و گو بودن،نزدیک ظهر آذر بلند شد و گفت
- ننه من دیگه میرم الان هاس احمد بیاد ...
- چرا الان؟مگه غروب کارش تموم نمیشد؟آذر لبِ پر خنده اشُ برچید و با ذوق گفت: گفت امروز زودتر میایم تا بریم بازار برای بچه خرید کنیم.
- آها بسلامتی،مادر دلم شور میزنه بامهری برو خونه مهری سریع پا شد و گفت: من مشکلی ندارم بخوای باهات میام اما آذر مقاومت کرد و گفت راهی نیست هر روز میره و میاد و خودش الان میره، چند تا صلوات فرستادم و پشت سرش فوت کردم اما مگه این دلِ لاکردار آروم میشد.هنوز چند ساعتی به آمدنِ علی مونده بود و منم تو ایوون خونه نشسته بودمُ بافتنی برای بچه ی توشکمم میبافتم، حس اینکه دوباره مادر میشم سلول به سلولِ وجودمُ لبریز از خوشی کرده بود.تو افکارِ خوشِ خودم بودم و حدسم این بود اینبار بچه پسره چون سرِ قبلی ها اینقدر ویار نداشتم که یکدفعه درب حیاط با صدای وحشتناکی باز شد و بهم خورد سرمُ بالا گرفتم که علیُ عصبی و ناراحت دیدم که وارد خونه شد من که از یهویی باز شدنِ درب وحشت کرده بودم
دستمُ روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدمُ گفتم
- سلام، این چه وضع آمدنه زحله ترک شدم برای بچه خطرناکه اینجوری هول خوردن بعدش لباس همونجا گذاشتمُ
به داخل حیاط رفتم،علی که چشمانش به خون نشسته بودن عصبی بهم گفت بچه، بچه، بچه، خوب به جهنم چقدر کار کنم نگاه دستم کن چطور زخم شده حالا چون مَرد آفریده شدم باید بمیرم این مردیکه گیر داده چون زود میری میایی دستمزدت کم میکنم،خوب بگو مرد ناحسابی مگه نیم ساعت چیه ؟من که از صبح تا شب دارم عین سگ پا سوخته کار میکنم.تا حالا به این اندازه خشمگین و ناراحت ندیده بودمش رگ های پیشونیش متورمُ باد کرده بود و رگه های خون تو چشمانش معلوم بود، ولی من یه لحظه از زبونم پرید و گفتم خب حالا صاحبکارت بوده چیزی گفته، خودمون که نمیتونیم باد هوا بخوریم باید بری سرکارعلی با چشمان به خون نشسته اش جلو آمد و یقه ام چسبیدُ گفت: تو چطور من دوست داری که همش به فکر شکمتی هان؟ اصلا میخوام همه با هم بمیریم به جهنم منم که تحت تاثیر هورمون های بارداریم بود و مثل همیشه تسلطی به افکار و زبونم نداشتم تو صورتش فریاد زدم تو بمیری نه من و بچه هام فهمیدی!علی که مثل انبار باروت منتظرِ یه جرقه بود منُ به عقب هول داد و با پاش محکم تو شکمم زد،اونقدرر ضربه ی محکمی بود که حس کردم قلبم پاره شد و از دهانم داره تکه تکه میاد بیرون.محکم پرت شدم زمین که پشت سرم یه آسیاب سنگی دستی بود از بختِ بد روی همون افتادم و دردم هزار برابر شد،فقط یه لحظه چشمام به جلوی پاهام افتاد که مثل گوسفندی که سر میبری خون از بین پاهام جاری بود و مانند هاله ای دورم فراگرفته بود، !بعدش دیگه متوجه چیزی نشدم و چشمانم بسته شد..با صدا زدن های زنی که اسممُ میگفت، چشمانمُ باز کردم
- خانم جان بهوش آمدی الحمدلله بعد دستانش بالا برد و گفت الحمدلله رب العالمین یه زنِ میانسال بود و من فقط تو صورتش زل زده بودم ولی ذهنم در حالِ پیدا کردنِ آخرین خاطره و ماجرا بود.یادآوری اونچه گذشته بود نیم خیز شدم بلند شم که دردی وحشتناک زیر دل و دور کمرم پیچیدزن سراسیمه کمک کرد بخوابم و گفت: چکار میکنی هر کاری داری بگو من انجام میدم دخترات وشوهرت پشت در منتظران من اذن ورود بدم،پس تو نگران چیزی نباش و استراحت کن ولی من فقط یه سوال بود که تو ذهنم میچرخید و میخواستم به جوابش برسم،لب های ترک خورده ام رو باز کردمُ گفتم: بچه ام، بچه ام حالش خوبه ؟و دستی روی شکمِ دردمندم کشیدم.
زن نگاهی عاجزانه بهم انداختُ گفت خانم جان برو خدات شکر کن خودت بعد از دو روز بهوش آمدی،اون بچه ی طفلی هم عمرش به این زندگی نبود با ضربه ای که هم از جلوی شکم و هم پشت سرت بهت خورده بچه همون لحظه افتاده،بعد سرش پایین انداخت و مشغول دارو درست کردن شد.این زن چی بلغور میکرد بچهی من مُرده بودو پدرش قاتلش بود!چقدر بدبختم من،چقدر پیشونی سیاهم.دلم میخواست اونقدر تو سر و صورتِ خودم بزنم تا بمیرم اما توان بلند کردنِ دستهام رو هم نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77929