tgoop.com/faghadkhada9/77917
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوششم
و تمومِ لباس های نوزادی که این چند وقت برای بچه ی آذر دوخته و خریده بودم داخلِ بقچه گذاشتم و از ترشی و خوراکی های نوبرانه ای که داخل خونه داشتم جمع کردم شاید دل بچهم بخواد و پولی چیزی نداشته باشن.خیلی زود به همون خونه ی قبلیمون رسیدیم،پشت درب نفسی کشیدم وکلون به صدا آوردم
طولی نکشید که صدای لخ لخ دمپاییهای آذر از پشت درب امد کیه کیه کنان درب باز کرد که با دیدن ما پشت درب تعجب کرد،اما من از دیدنِ دخترم تو لباس حاملگی با شکم کوچولوش از شور شعف در حال غش بودم چشمانِ هر دومون پر از اشک شده بود، برخلاف تصورم که الان آذر با دیدنمون داد و غال میکنه،خودش با چشمانی تر جلو آمد و منو به آغوش کشید و تو بغلم شروع به هق هق کرد،من که فکر نمیکردم آذر اینجوری دلتنگم باشه شوکه شده بودم، بعد از لحاظاتی به خودم آمدم و شروع کردم به بوسیدنش مهری با غر غر گفت خوبه خوبه چقدر فس فس میکنین شما ها خشکم زد اینجا آذر از بغلِ من بیرون آمد
و خواهرشُ غرق بوسه کرد. آذر سرشُ روی پاهام گذاشته بود و در حالی که گریه میکرد گفت: ننه از وقتی حامله شدم خیلی دلتنگت شده بودم هر شب با گریه میخوابیدم فکر نمیکردم بعد از اون رفتارم بیای پیشم،همین خیلی عذابم میدادموهاشُ نوازش کردم و گفتم: هر چی بوده گذشته الان که دور همیم تو باید به فکر بچهت باشی و کمتر آبغوره بگیری خانم خانما آذر سرشُ از روی پام برداشت و با خنده سراغِ لواشک و ترشی هایی که براش آورده بودم رفت و با ولع شروع کرد خوردن،مهری رو بهش گفت وووو چقدر ندیده بازی درمیاری تو آذر با دهان پر گفت: نمیدونی چقدرر دلم ترشیجات میخواد که ....با خنده رو بهش گفتم مبارکه اینجور که اندر احوالاتت نشون میده بچهت حتما دخترهدآذر باتعجب گفت: واقعا ننه؟!!اخ جون دختر خیلی دوست داریم قراره اگه دختر بشه اسمش بزاریم شیرین.با آوردن اسم شیرین،خاطرات تلخی که از مرگِ شیرین عزیزم بود مثل تازیانه به صورتم خوردن و ناخودآگاه اشکمُ درآوردن میون گریهام
به آذر گفتم: نه یه اسم دیگه انتخاب کن دلم نمیخواد هر وقت این اسم صدا میزنم خاطرات تلخه گذشته یادآورم بشن آذر کمی سکوت کرد و به آرومی گفت: آره ننه حواسم نبود معذرت میخوام یه اسم دیگه انتخاب میکنیم.تا نزدیک شب که احمد میاومد کنار هم بودیم و پس از آمدنِ احمد به خونه برگشتیم و هر چی آذر اصرار کرد نموندم،قرار شد یه هفته دیگه که احمد به ماموریت میره به دنبال آذر برم و پیش خودم بیارمش.شب با آب و تاب جریانات امروز رو برای علی تعریف کردم علی با خنده که زیباترش میکردگفت:
- وااای چه شود جاری ها آشتی کردن خدا به دادِ منُ داداشم برسه مشتی حواله ی بازوش کردم که صدای خنده ی علی و مهری به هوا رفت.از اون روز به بعد رفت و آمدِ ما شروع شد و اکثرا کنار هم بودیم
و من از تک تک لحظاتی که کنار هم بودیم استفاده میکردم.علی چند روز بود دوباره بعد از سه ماه به بهانه ای کارش ول کرده بود و تو خونه نشسته بود،میدونستم جر و بحث بی فایده است
زیاد دم پرش نمیشدم،از شانس خوب یا بدم برای اولین بار سالار خان و ننه سکینه و خواهر بزرگترش به خونمون اومدن و من تا ظهر مشغولِ طبابت و قابله گری بودم و از اون بعد مشغوله مهمون داری،اگه مهری نبودحسابی کم میاوردم،از طرفی دلم نمیخواست وقتی مهمان دارم دنبال کارِ بیرون برم اما چون با عجز و التماس به درب خونه میاومدن دلم نمیاومد ناامیدشون کنم و از اونجایی علی بس تو خونه نشسته بود و با ننه باباش گل میگفت گل میشنید مجبور بودم سراغِ کار برم.پشت درب اتاق بودم
میخاستم وارد اتاق بشم که با شنیدنِ حرف ننه سکینه مکث کردمُ بی صدا ایستادم، ننه سکینه که همچنان با من سر سنگین مثل قبل رفتار میکرد الان به سالار خان میگفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بار ها از احمد شنیده بودم که چند وقت یه بار کارشُ ول میکنه و زیاد کاری نیست اما باور نمیکردم آخه مرد چیزی بهش بگوزشته این زن بره دنبال کار اونوقت مردش بشینه تو خونه و پا رو پا بزاره از اینکه اینجوری ازم دفاع کرده بود و متوجه شده بود علی چجور مردی هست خیلی خوشحال شدم و راهمو دوباره به طرف حیاط کج کردم تا کمی بعد تر برم دقایقی بعد با صدای بلند سلام کردم و واردِ پذیرایی شدم،ننه سکینه بعد از مدت ها با لبخند جواب سلامم داد و گفت
- علیکم ننه خسته نباشی چرا اینقدر دیر کردی؟!منم که فهمیده بودم بالاخره متوجه ی رفتار و کردارِ علی شدن با سربه زیری گفتم زندگی خرج داره برای اینکه دستم جلوی بقیه دراز نباشه مجبورم کار کنم و تا دیر وقت دربه درِ خونه ی مردم باشم.سالار خان تسبیحِ شب چراغِ تو دستشُ محکم یه دور چرخوند و گفت
- الله اکبر مگه تو شوهر نداری که به فکرِ خرج و مخارجِ زندگیتون باشه؟با آرامش به پُشتی تکیه دادم و گفتم: علی چند وقتی یه بار سرکار نمیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77917