tgoop.com/faghadkhada9/77930
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتونهم
تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود،تو همین دو سه ماه کلی لباس براش دوخته بودم همش هم پسرونه آخه میخواستم تو پیری دستم بگیره همه کَسم بشه.زن با دستمال اشک هام پاک کرد و با ترحمُ دلسوزی گفت اصلا اگه عمرش به دنیا بود چی میشد جز اینکه تو این دوره زمونه ی بی وفا که واسه ی یه قرون تن و بدن هم میدرن و خواهر و برادر به جون هم میفتن ارزشِ دیگه ای هم داره،همین من ببین بابام ده تا بچه داشت دلش خوش بود ننهام سالی یکی پس میانداخت،اما هنوز هفت هشت ساله نبودیم هر کی میومد دم در خونه،چه پیرُ کور و چه زن دار و ندارمیداد میرفت چوب حراج بهمون زده بودآهی کشیدُ ادامه داد.بختِ منم افتاد به یه پیرمردِ هشتاد ساله ی ریقو که دو سال بعدش مرد و...زن داشت یاد بدبختیاش میکرد و گریه میکرد و من فقط به گوشه ی دیوار زل زده بودم که گهواره ی چوبیِ نوزاد به دنیا نیومده ام بود.زن بعد از اینکه آروم شد گفت شوهر و دختر هات پشت درهستن بگم بیان تو؟سرمُ به معنای نه تکون دادم حوصله هیچکدومشون نداشتم،زن هی دست دست میکرد انگار میخواست حرفی بزنه اما دو به شک بود،آهسته گفتم: اگه حرفی هست که باید گفته بشه بگو!زن لبی تر کرد و کمی حرفشُ سبک سنگین کرد و گفت: خانم جان روم سیاه، کاش میمردم اما این خبر بهت نمیدادم.دلشوره گرفتم و منتظر بودم چی میخواد بگه
- خانم جان چون ضربه بدی به کمر و شکمت خورده متاسفانه خیلی بدجور رَحم ات آسیب دیده و هیچوقت دیگه نمیتونی بچه دار بشی جز اینکه خدا معجزهای کنه خدا منو بکشه که اینجور بنده اش ناامید میکنم اما فهمیدنش حقت بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم که نهایت غم و غصهای که با شنیدن حرفهای زنِ طبیب به دلم آوار شده بودتسکین پیدا کنه، مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد، زن طبیب که دید واقعا حالم بده تنهام گذاشت مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد،حالم از خودم بهم میخورد که اینقدر در برابرِ قلبم ضعیف عمل کردم و اجازه دادم احساساتم به عقلم غلبه کنند و تصمیمی بس نابجا گرفتم و حالا با این مصیبت تاوانِ تصمیم رو پس دادم،علی هر قدر که من عاشقش باشم باز یه جوانِ بی فکر هست که هنوز کَله اش بوی قورمه سبزی میده یعنی حالا که معیوب شدم باز به پای من میمونه! یعنی دو سال دیگه هوسِ زن گرفتن نمیکنه آخ خدایا حکمتت شکر،چه کردی با منِ بیچاره،از زمانی یادم میاد هر جور خواستی افسارِ زندگیمُ به دست گرفتی و با قلمُ دوات روی صفحهی سرنوشتم غم و رنج نوشتی
حالا که رها شده بودم چرا علی سر راهم قرار دادی من که میدونم تا تو نخواهی برگی از درخت نمیفته ولی چرا خدا، وقتی باهاش ازدواج کردم این مصیبت سرم آوردی منو ببین من اونقدر قوی نیستم منم یه زنم مثل تمومِ زن های دیگه با همون احساس و همون ضعف ها!!!بسه خدایا بسه صدای هق هقم بود که سکوتِ اتاقُ درهم میشکست نمیدونم چقدر گریه کردم که در باز شد و مهری و آذر باچشمانی سرخ از فرطِ گریه وارد اتاق شدن و بدون حرفی دو طرفه رختخوابم نشستن و ریز ریز اشک ریختن حتما که فهمیده بودن چه به سرم امده و عاقبت خوشی در انتظارم نخواهم بود.علی رویی که به دیدنم بیاد نداشت و منم تمایلی به دیدنش اصلا نداشتم، آذر میگفت،احمد کلی علیُ دعوا کرده و حسابی بهش توپیده،اما خوب چه سود! برای من نه بچه ای که مرده بود میشد و نه ضربه ای که به جسمم خورده بود و معیوب شده بودم.مهری از اونور میگفت علی خیلی
دل نگرونم بوده و برای به هوش آمدنم نذر و نیاز کرده بود و تا چشم ما دور میدیده شروع به گریه میکرده،اما باز ذره ای از درد دلِ من کم نمیشد.از آذر خواستم با احمد به خونش برگرده
و استراحت کنه به اندازه کافی این چند روز اذیت شده بود،به زور راضی شد به خونه بره، وقتی میرفت صورتم بوسید و گفت- ننه جان زود خوب شو قابله ی من باید خودت باشی و من به کسی دیگه اجازه نمیدم به بالینم بیاد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77930