FAGHADKHADA9 Telegram 77931
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادم

نیمچه لبخندی برای آرامشش زدم و پلک‌هام رو به معنای باشه بهم زدم که خوشحال از اتاق بیرون رفت.از مهری خواسته بودم علی رو به اتاق راه نده،چون واقعا آمادگیِ رو به رو شدن باهاشُ نداشتم حالم اصلا خوب نبود خونریزی زیادی داشتم که حالا حالاها نیازمند به استراحت بودم، طفلی مهری عین پروانه دورم میگشت و ازم مراقبت میکرد شب نشده از خستگی خوابش برد.نورِ فانوس داخل اتاق افتاد و بعد قامت علی بود که داخل چارچوب نمایان شد چشمانمُ فوری بستم تا مجبور نشم کلامی حرف بزنم،علی شعله ی نورِ فانوسُ کمتر کرد
و....کنارم نشست دیگه مثل قبل با هر نوازشش دلم براش ضعف نمیرفت،همچنان دستمُ گرفته بود که با خیس شدنِ دستم متوجه شدم داره اشک میریزه،با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت....
- من معذرت میخوام ماه صنم، میدونم که بیداری، ولی همون چشمات باز نکنی بهتره چون منم طاقتِ نگاه کردن بهشونُ ندارم، نمیدونم چی شد که کنترل خودم از دست دادم و این غلط اضافیُ کردم،بخدا وقتی میبینم سرکار عین ده نفر کار میکنم ولی بعدش صاحبکار با بی رحمی پولمُ کامل نمیده عصبی میشم.اشتباهی کردم که قابلِ جبران نیست اما تا جایی بتونم کمکت میکنم تا دوباره سر پا بشی هر پزشکی بخوایی میبرمت تا مشکلت حل بشه فقط بهم فرصتی دوباره بده آهسته گفتم :برو بیرون علی،چند روز از اینجا برو نمیدونم
کجا ولی بروعلی دوباره نوازشم کردو بی صدا از در خارج شد. دلم خون بود من هنوز عاشق علی بودم و از این می‌ترسیدم
هیچوقت دوباره باردار نشم و علی ترکم کنه،تا نزدیک صبح بیدار بودم و به آینده ی نه چندان خوشایندی که در انتظارم بود فکر میکردم.آذر کله سحر با شکم بزرگش به دیدنم آمده بود
- سلام ننه تصدقت برم چطوری ؟لبخندی بهش زدم که چطور خسته شده بود از پیاده روی و به هن هن افتاده بود،خوبم دخترم، چرا آمدی مگه نگفتم خوبم نمیخواد بیایی؟مهری وسط حرفمون پرید
و گفت: ننه نگاش کن چطور پره های دماغش باز و بسته میشن از بس خسته شده عین مرغ همسایه شده خپلی و تنبل آذر خم شد و بالشتی برداشت و به طرفِ مهری پرت کرد و گفت: مهری سَقط نشی میکشمت به آبجی بزرگت میگی مرغ ؟مهری هم با جیغ جیغِ خنده میگفت: خوب هستی دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و به دو دخترم نگاه کردم که چجوری داشتن به صورت نمایشی به جون هم میفتادن تا منو بخندونن بعد از یه هفته تونستم سر و پا بشم، تو این مدت علی طبق خواسته ایی که ازش داشتم رفته بود و به خونه نیومده بود درسته حماقته و شاید خنده دار!!!اما عجیب دلتنگش بودم. کارم شده بود از این مطب به مطب دیگه رفتن پیش پزشک های حاذقِ شهر تا شاید یکیشون کاری برام کنه، اما تنها جمله ای که ازشون میشندیم این بود
- متاسفم خانم رحم شما دیگه تونایی باروری نداره شاید این جمله گفتنش برای اون پزشک ها راحت بود اما طوری برای من سخت بود که انگار با آسیاب دستی قلبمُ میکوبیدن و پودر میکردن خیلی سخته بخصوص برای من که تازه با خانواده شوهر خوب شده بودم اگه باخبربشن مطمئنا با اینکه پسر خودشون مقصر بود باز جنگ و جدل راه میانداختن
که ما برای پسرمون وارث میخوایم بالاخره بعد از پانزده روز علی با رویی خجل به خونه آمد.مهری سلامی به علی کرد و رو به من گفت
- ننه من میرم تا پیشِ بی بی اکرمُ برمیگردم سری تکون دادم دخترکم اونقدر با درک و شعور بود که به این بهانه ما رو تنها گذاشت علی دستی به موهای پرپشتش کشید و قدم زنان به کنارم آمد و دو زانو جلوم نشستم، بااینکه دلم براش پر میکشید و کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد اما خودمُ عادی نشون دادم
و منتظرِ نمایشی که قراره علی بر پا کنه!علی بر خلاف اونچه تصور کرده بودم تا حالا! خم شد و گوشه چارقدمو بوسید و سرشُ روی پام گذاشت و با گریه گفت:
شرمنده‌ام، شرمنده، خاک به سر من که دستی دستی زندگیِ خودمُ نابود کردم.من اونقدر خجل هستم که حتی نمیتونم درست تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم منو ببخش که قرار بود مرهمِ دردهات بشم نه دردی روی همه ی دردهایی که کشیدی دستمُ برداشت و روی صورتش گذاشت و گفت: جان عزیزت نوازشم کن نمیدونم چقدر بهم این چند روز سخت گذشته.جانِ عزیزمُ قسم میداد،نمیدانست عزیزتر از خودش نیست! من از عزیزترینم دلخور و رنجیده خاطر بودم اما چه میشه کرد راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭4😢1



tgoop.com/faghadkhada9/77931
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادم

نیمچه لبخندی برای آرامشش زدم و پلک‌هام رو به معنای باشه بهم زدم که خوشحال از اتاق بیرون رفت.از مهری خواسته بودم علی رو به اتاق راه نده،چون واقعا آمادگیِ رو به رو شدن باهاشُ نداشتم حالم اصلا خوب نبود خونریزی زیادی داشتم که حالا حالاها نیازمند به استراحت بودم، طفلی مهری عین پروانه دورم میگشت و ازم مراقبت میکرد شب نشده از خستگی خوابش برد.نورِ فانوس داخل اتاق افتاد و بعد قامت علی بود که داخل چارچوب نمایان شد چشمانمُ فوری بستم تا مجبور نشم کلامی حرف بزنم،علی شعله ی نورِ فانوسُ کمتر کرد
و....کنارم نشست دیگه مثل قبل با هر نوازشش دلم براش ضعف نمیرفت،همچنان دستمُ گرفته بود که با خیس شدنِ دستم متوجه شدم داره اشک میریزه،با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت....
- من معذرت میخوام ماه صنم، میدونم که بیداری، ولی همون چشمات باز نکنی بهتره چون منم طاقتِ نگاه کردن بهشونُ ندارم، نمیدونم چی شد که کنترل خودم از دست دادم و این غلط اضافیُ کردم،بخدا وقتی میبینم سرکار عین ده نفر کار میکنم ولی بعدش صاحبکار با بی رحمی پولمُ کامل نمیده عصبی میشم.اشتباهی کردم که قابلِ جبران نیست اما تا جایی بتونم کمکت میکنم تا دوباره سر پا بشی هر پزشکی بخوایی میبرمت تا مشکلت حل بشه فقط بهم فرصتی دوباره بده آهسته گفتم :برو بیرون علی،چند روز از اینجا برو نمیدونم
کجا ولی بروعلی دوباره نوازشم کردو بی صدا از در خارج شد. دلم خون بود من هنوز عاشق علی بودم و از این می‌ترسیدم
هیچوقت دوباره باردار نشم و علی ترکم کنه،تا نزدیک صبح بیدار بودم و به آینده ی نه چندان خوشایندی که در انتظارم بود فکر میکردم.آذر کله سحر با شکم بزرگش به دیدنم آمده بود
- سلام ننه تصدقت برم چطوری ؟لبخندی بهش زدم که چطور خسته شده بود از پیاده روی و به هن هن افتاده بود،خوبم دخترم، چرا آمدی مگه نگفتم خوبم نمیخواد بیایی؟مهری وسط حرفمون پرید
و گفت: ننه نگاش کن چطور پره های دماغش باز و بسته میشن از بس خسته شده عین مرغ همسایه شده خپلی و تنبل آذر خم شد و بالشتی برداشت و به طرفِ مهری پرت کرد و گفت: مهری سَقط نشی میکشمت به آبجی بزرگت میگی مرغ ؟مهری هم با جیغ جیغِ خنده میگفت: خوب هستی دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و به دو دخترم نگاه کردم که چجوری داشتن به صورت نمایشی به جون هم میفتادن تا منو بخندونن بعد از یه هفته تونستم سر و پا بشم، تو این مدت علی طبق خواسته ایی که ازش داشتم رفته بود و به خونه نیومده بود درسته حماقته و شاید خنده دار!!!اما عجیب دلتنگش بودم. کارم شده بود از این مطب به مطب دیگه رفتن پیش پزشک های حاذقِ شهر تا شاید یکیشون کاری برام کنه، اما تنها جمله ای که ازشون میشندیم این بود
- متاسفم خانم رحم شما دیگه تونایی باروری نداره شاید این جمله گفتنش برای اون پزشک ها راحت بود اما طوری برای من سخت بود که انگار با آسیاب دستی قلبمُ میکوبیدن و پودر میکردن خیلی سخته بخصوص برای من که تازه با خانواده شوهر خوب شده بودم اگه باخبربشن مطمئنا با اینکه پسر خودشون مقصر بود باز جنگ و جدل راه میانداختن
که ما برای پسرمون وارث میخوایم بالاخره بعد از پانزده روز علی با رویی خجل به خونه آمد.مهری سلامی به علی کرد و رو به من گفت
- ننه من میرم تا پیشِ بی بی اکرمُ برمیگردم سری تکون دادم دخترکم اونقدر با درک و شعور بود که به این بهانه ما رو تنها گذاشت علی دستی به موهای پرپشتش کشید و قدم زنان به کنارم آمد و دو زانو جلوم نشستم، بااینکه دلم براش پر میکشید و کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد اما خودمُ عادی نشون دادم
و منتظرِ نمایشی که قراره علی بر پا کنه!علی بر خلاف اونچه تصور کرده بودم تا حالا! خم شد و گوشه چارقدمو بوسید و سرشُ روی پام گذاشت و با گریه گفت:
شرمنده‌ام، شرمنده، خاک به سر من که دستی دستی زندگیِ خودمُ نابود کردم.من اونقدر خجل هستم که حتی نمیتونم درست تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم منو ببخش که قرار بود مرهمِ دردهات بشم نه دردی روی همه ی دردهایی که کشیدی دستمُ برداشت و روی صورتش گذاشت و گفت: جان عزیزت نوازشم کن نمیدونم چقدر بهم این چند روز سخت گذشته.جانِ عزیزمُ قسم میداد،نمیدانست عزیزتر از خودش نیست! من از عزیزترینم دلخور و رنجیده خاطر بودم اما چه میشه کرد راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77931

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Choose quality over quantity. Remember that one high-quality post is better than five short publications of questionable value.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American