tgoop.com/faghadkhada9/77918
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوهفتم
من دلم نمیخواد رومون تو روی هم باز بشه برای همین مجبورم چاک دهانم ببندم و خودم بار زندگی به دوش بکشم.سالار خان سری تکون داد و حرفی نزد...ننه سکینه بلند شد و گفت برم برات چای بیارم از سر و روت خستگی میباره دستش گرفتمُ گفتم: نه ننه جان مهری الان میاد خودش میاره شما بشین.از اون روز چشمِ ننه سکینه و سالار خان به روی کردارِ علی باز شد و رفتارشون خیلی بهتر از قبل شد طوری که دلم نمیخواست از پیششون برم،بعد از چند روز که رفتن، دم رفتن سالار خان چند اسکناس تا کرده بود و زیرِ کناره گذاشته بود.روز ها میگذشتن و آذر داخلِ ماهِ هفتمه بارداریش بود،صبح زود بیدار شدم دیگ آش رو بار بزارم که وقتی درِ دیگ برداشتم بااستشمامِ بوی آش عوق زدم و هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم . پیش خودم گفتم حتما سردیم کرده و یامسموم شدم اما هر بار که بوی آش به سرم میخورد بالا میآوردم و عووق میزدم، علی که بیرون امده بود تا سرکار بره با دیدنم پا تند کرد طرفم و کمکم کرد بشینم لبِ سنگفرش، علی با نگرانی گفت
- چت شده ؟!رنگ روت عینِ زردچوبه زرد و نزار شده امروز بمون خونه جایی نرو، یه کم به خودت استراحت بده با بی رمقی گفتم: باشه امروز کاری نمیکنم ولی باید قبل استراحت این دیگ اش ببرم میدون بفروشم خراب میشه حیفه علی کلافه گفت: نمیدونم چی بگم برای منه میگه همش بریز بیرون یا بده در و همسایه،اما چون میشناسمت چقدر یه دنده و کله شقی کاریت ندارم، اگه صاحبکارم مرخصی میداد میموندم خودم میرفتم میفروختمشون اما میدونی دنبال بهونه است پرتم کنه بیرون.با دستم موهاشُ بهم ریختم و با خنده که بیشتر فقط لبم کش امده بود گفتم
- تو برو نگران من نباش بابا من خودم طبیبم خیر سرم یه چی الان میخورم رو به راه میشم علی فرق باعشق نگام کرد ورفت. مهری صدا زدم برام چای نبات درست کرد خوردم یه کم قوت گرفتم، پا شدم برم زودتر میدون تا زودتر فروش برن بیام خونه، با خودم که رودربایستی نداشتم اصلا حال و احوالم میزون نبوداز شانس امروز دیر تر از همیشه کارم طول کشید حیرون شدم دیگه کمی اش ته قابلمه مونده بود که گفتم میبرم میدمشون به اکرم خانم، به زور پاهام دنبال خودم کشوندم تا برسم خونه، به مهری که محض رسیدنم کمکم امده بود تا قابلمه از روی چرخ دستی برداریم،گفتم: ننه جان از این آش هایی که مونده مقداری برای اکرم خانم ببر بقیشم بزار برای خودمون
- چشم ننه...مستقیم سمتِ اتاق خواب رفتم و پتویی برداشتمُ به زیرش خزیدم و فقط چند ثانیه نیاز بود تا به خواب عمیق برم..بیدار که شدم نزدیک غروب بود و حالم بهتراما شب دوباره با استشمامِ بوی آبگوشتی که مهری بار گذاشته بود حالم بد شد و بدو لبِ حوض رفتم،علی نگران گفت: چرا بهتر نشدی ماه صنم بازوم رو به طرف خودش گرفت تا تکیه بدم بهش،یه دفعه مثل اینکه چیزی یادش آمده باشه گفت: نکنه آبستنی ماه صنم هان؟!به خودم آمدم،چطور متوجه نشده بودم که چند وقت از آخرین ماهیانه ام گذشته، یعنی من الان بچه ی علیُ تو شکمم دارم از عشقم!!قطره ی درشتی اشک به روی گونه ام سُر خورد، علی ترسیده از حالتم تکونم داد و گفت: چی شد؟ چرا اینجوری شدی،میگم خوبی هان!
همینجور که میخِ صورتش بودم گفتم علی فکر کنم باردارم علی چند لحظه تکون نخورد ولی بعدش به خودش آمد و گفت: خداروشکر که تو داری منُ پدر میکنی، بعد داد زد مهری دخترم بدو بیا داری آبجی دار یا داداش دار میشی مهری که لب ایوون بود با خنده به طرفمون آمد و بهمون چسبید رو به علی گفتم خجالت بکش مرد گنده حیا کن عه همه مَردم خبردار شدن سر شبی علی سرمست از این خبر میخندید و من با هر خندهاش چند بار در دلم دورش میگشتم و خودمُ براش قربانی میکردم.
از روز بعد علی ازم قول گرفت دیگه واسه فروختن حلیم و آش کاری نکنم و کامل استراحت کنم منم با جان و دل قبول کردم فقط برای مداوا یا قابله گری که در خونه به دنبالم میاومدن میرفتم، مهری خیلی خوشحال بود که هم خاله میشه و هم آبجی دار یا داداش دار.آذر با شنیدن خبر بارداریم اونقدر خندید که گفتم الان زایمان زودرس میگیره میگفت: ننه تو چرا هی با من مسابقه میذاری مگه رقیبم مهری هم کم نمیداشت میگفت: وا آبجی جاری هم هستین جاری عقربِ زیر قالی.و باز با حرفش لبخند به لبمون میآورد از خدا میخواستم همه چیز به خوشی پیش بره و منم از این به بعد روی خوشیُ ببینم اما.دو ماه گذشت تا اینکه دوباره هوا سرد شد و زمستون از راه رسید،علی دوباره بنای سوزِ سرما و سختیِ کار در این آب و هوا گذاشت و هر روز نیم ساعت و گاهی یه ساعت زودتر به خونه میاومد،میدونستم همهی اینا مقدمه چینی برای دوباره از زیر کار در رفتنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77918