tgoop.com/faghadkhada9/77916
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوپنجم
- سلام بر آقا خوبی؟ چرا غمگینی!علی دست هامُ از گردنش باز کرد و با سردی گفت:چیزی نیست میگم حالا وقتی اینجوری رفتار کرد فهمیدم اوضاع خرابتر از اینه که با ناز آوردن حالش خوب بشه چای تازه دم براش بردم که داغ داغ خوردش و بعدش پاهاش دراز کردُ دستشُ هلالِ چشمانش و همونجور گفت خستم دیگه نمیکشم، تو این تابستون گرم با این هوا،خیلی سختمه کار کردن، نمیدونی،نمیفهمی چقدر چندش آور و غیر قابل تحمله،فعلا تا چند وقتی که هواخوب بشه سرکار نمیرم ابرو درهم کشیدم، این بارِ سوم بود که به بهانه ای از کارش دست کشیده! دفعه اول به بهانه ی دست مزدِ کم کار به چه خوبیُ رها کرد،دفعه دوم به بهانهی کمر درد و الان هوا گرمه عصبی و ناراحت گفتم علی عزیزم مگه فقط تو تنها کار میکنی که هوا گرمه برات،تمومِ مردای شهر و آبادی مشغول کارن مگه میشه نری سرکار آخه علی بدون اینکه تغییری توحالتش بده گفت: زن میگم نمیتونم
ول کن دیگه حتما باید با داد و قال بهت بفهمونم! فعلا کمی پس انداز دارم بعدشم یه کاریش میکنم بعد از اتمامِ حرفش،چرخید و پشتشُ بهم کرد، این یعنی اتمامِ بحث!دیگه میشناختمش اگه تا صبحم بالاسرش روضه میخوندم فایده نداشت، نمیتونستم به کسی هم شکایت کنم،به هر کی میگفتم میگفت خودکرده تدبیر نیست، علیُ دوست داشتم وعاشقش بودم اما از قدیم ننه ام همیشه ورد گوشمون میخوند ننه حواستون به مَردتون باشه، خونه نشین که شد تموم،بلند کردنش کار فیلِ من از آینده وحشت داشتم و روزهای سختی که بعد از مرگ حکیم گذرونده بودم همیشه کابوس شب هام بود برای همین همیشه نصفِ درآمدمُ پس انداز میکردم و هیچوقت باعلی راجب بهش حرف نمیزدم.بیست روزی تو خونه نشست و فقط میخوردُ میخوابید،منم خونه به خونه دنبالِ مدوا کردنِ مردم مثل اینکه پیشونی نوشت من آسایش داخلش رقم نخورده بوداز اونور شوهرِ آذر (احمد) سفت و سخت مشغولِ کار کردن بود و حتی شنیده بودم گاهی روزهای تعطیلم کار میکنه تا خونه بخره،برای همین از سی روزهِ ماه ده روزش ماموریت کاری بود،اون روز هایی که احمد به شهر دیگه برای مأموریت میرفت من شب تا صبح دلنگرونِ آذر خواب به چشمانم نمیومد،مادر بودم دیگه.روز بعد که علی شال و کلاه کرد با لبخند بهش گفتم: کجا بسلامتی؟!علی با خنده گفت: میرم سرکار!! هوا بهتر شده!....هوا بهتر نشده بود اصلا فرقی نکرده بود فقط اقا خستگیش گرفته بود و کفگیرش به ته خورده بود.هر چی بودخوشحال شدم که پا شد رفت سر کارش،درست یه هفته بعد علی با یه پاکت شیرینی تَر خونه امد در حالی با مهری به جونِ شیرینی ها افتاده بودیم گفتم
- خوب ما که همشون خوردیم حداقل بگو مناسبتشون چیه؟علی سرش خاروند و گفت: والا خودمم توش موندم چطوری بگم!؟ابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو دیگه اذیت نکن علی خندید و با چشمانش زل زد بهم و گفت احمد امروز آمد پیشم گفت که داره پدر میشه فقط موندم من عمویِ بچه اشون میشم یا پدربزرگش و زد زیر خنده داشتم لقمه ام قورت میدادم که با شنیدنِ خبرِ حاملگیِ آذر به سرفه افتادم مهری فرز پا شد و از کوزه ی داخل اتاق برام آب آورد،یه نفس لیوانُ سر کشیدم و گفتم: باورم نمیشه آذر خیلی بچه است،ولی بهر حال خوشحال شدم انشاالله به سلامتی.ولی افکارم بهم ریخت، آذر بچه که نه ولی مادر شدن خیلی زود بود براش اصلا توانایی اینکه بتونه بچه روسالم به دنیا بیاره با چثه ی کوچکش معلوم نبود و حسابی دلنگرونه وضعیتش شدم یه هفته دیگه دوباره احمد میرفت ماموریت و آذر تنها میشد دلم میخواست از موقعیت استفاده کنم و به دیدنش برم اما غرورم اجازه نمیداد وقتی اون برام پیغام میده نمیخوام ببینمت،من هلک و هلک پاشم برم بگم چی؟!... همین افکار باعث شدن تصمیم مبنی بر رفتن رو کنسل کنم و سرگرم کار خودم بشم کارم تموم شده بود، در حال جمع کردنِ بساطم بودم که یه خانوم شبیه آذرتوجهمُ به خودش جلب کرد یه سبد حصیری دستش بود و مقداری خرید کرده بود،باورم نمیشد این آذر باشه، بزرگتر شده بود و یه کم شکمش جلو آمده بود،اشک تو چشام حلقه زد و دیدگانمُ تار!!! تا جایی میشد با چشم دنبالش کردم، وقتی از جلوی چشمانم پنهان شدبه سوی خونه حرکت کردم مهری با دیدنِ چهره ی پکرم گفت: ننه چرا امروز یه جوری، چی شده؟ با بابا علی دعواتون شده ؟!دستی با مهر روی سرش کشیدمُ گفتم: نه دخترم آبجی آذرتُ دیدم دلم هواشُ کرده مهری زود لب برچید و با غصه گفت: ننه بریم دیدنش، منم دل تنگشم ...
- باشه دخترم فردا میریم خونه شون مهری از ذوق بوسی بر گونه ام کاشت و به طرفِ سماور رفت تا برام چای بیاره،شب به علی گفتم که میخوام برم سراغِ آذر،مخالفتی نکرد و شونه هاشُ به معنای هر کاری دلت میخواد بالا انداخت. صبح لباس نو و تمییز به تن خودمُ مهری کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77916