سلام علیکم
ببخشید عاشق شدن گناه یا نه؟
ممنون میشم توضیح دهید
وعلیکم السلام ورحمة الله
نود درصد عشقهای امروزی یه بار مصرفند
خیلی آقا باشه میشه چند بار مصرف ،
طرف با هزار قربون صدقه و قلبم و جگرم و تو نباشی می میرم ، میاد جلو
دختر معصومم فکر میکنه این شازده از طرف خدا اومده و باورش میکنه و تمام وجودشو قربانش میکنه
ادامه داره تا پسر یا مرد مقداری با روح و روان دختر بازی میکنه یا به گناه کشیده میشه و دختر مثل دستمال کثیف مچاله شده به یه طرف دل این شخص پرت میشه و میره سراغ یکی دیگه
خیلی ها دنبال لذت چند روزه هستن نه زندگی مشترک
اگر شخصی رو دیدین که از پنجره وارد شد تحت هیچ شرایطی اجازه ورود ندین
فضای مجازی بود بلاک کنید
محیط بیرون بود تنها نريد تا طرف گم و گور میشه
اشخاصی که هدفشون ازدواج و زندگی مشترک باشه مثل آدم ، از در با خانواده وارد میشن
خیلی مواظب باشید لطفا
البته این قضیه فقط مختص دخترا نیست
هستن پسران معقول و با حجب و حیا که فکر میکنن کسی رو پیدا کردن ملکه هست و خوشبختش میکنه ولی دختره هدفش کاسبی و بازی دادن پسره هست
و بعد ازدواج پسره یا گوشه زندان باید بپوسه یا کل زندگیشو حراج کنه تا مهریه طرفو بده
پس خیلی مواظب باشید
ازدواج امری مبارک و سنتی پر اجر هست
با ندانم کاری و بدون مشورت خانواده هیچ وقت اقدام نکنید
نگید حرفهامونو بزنیم بعد اگه تفاهم داشتیم خانواده رو در جریان میزاریم
اونا رو همیشه اولویت اول قرار بدید
اگر هم نشد چه اشکالی داره که خانواده ها بفهمندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلاصه خیلی مواظب باشید شیطان لعین زور و قدرتش زیاده ، در دام نیافتید
امیدوارم این کلام ناقص من تلنگری باشه برای همه جوانان و از خواب غفلت بیدار بشن
ببخشید عاشق شدن گناه یا نه؟
ممنون میشم توضیح دهید
وعلیکم السلام ورحمة الله
نود درصد عشقهای امروزی یه بار مصرفند
خیلی آقا باشه میشه چند بار مصرف ،
طرف با هزار قربون صدقه و قلبم و جگرم و تو نباشی می میرم ، میاد جلو
دختر معصومم فکر میکنه این شازده از طرف خدا اومده و باورش میکنه و تمام وجودشو قربانش میکنه
ادامه داره تا پسر یا مرد مقداری با روح و روان دختر بازی میکنه یا به گناه کشیده میشه و دختر مثل دستمال کثیف مچاله شده به یه طرف دل این شخص پرت میشه و میره سراغ یکی دیگه
خیلی ها دنبال لذت چند روزه هستن نه زندگی مشترک
اگر شخصی رو دیدین که از پنجره وارد شد تحت هیچ شرایطی اجازه ورود ندین
فضای مجازی بود بلاک کنید
محیط بیرون بود تنها نريد تا طرف گم و گور میشه
اشخاصی که هدفشون ازدواج و زندگی مشترک باشه مثل آدم ، از در با خانواده وارد میشن
خیلی مواظب باشید لطفا
البته این قضیه فقط مختص دخترا نیست
هستن پسران معقول و با حجب و حیا که فکر میکنن کسی رو پیدا کردن ملکه هست و خوشبختش میکنه ولی دختره هدفش کاسبی و بازی دادن پسره هست
و بعد ازدواج پسره یا گوشه زندان باید بپوسه یا کل زندگیشو حراج کنه تا مهریه طرفو بده
پس خیلی مواظب باشید
ازدواج امری مبارک و سنتی پر اجر هست
با ندانم کاری و بدون مشورت خانواده هیچ وقت اقدام نکنید
نگید حرفهامونو بزنیم بعد اگه تفاهم داشتیم خانواده رو در جریان میزاریم
اونا رو همیشه اولویت اول قرار بدید
اگر هم نشد چه اشکالی داره که خانواده ها بفهمندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلاصه خیلی مواظب باشید شیطان لعین زور و قدرتش زیاده ، در دام نیافتید
امیدوارم این کلام ناقص من تلنگری باشه برای همه جوانان و از خواب غفلت بیدار بشن
👍1
بد ذات اگر بالا رود
گردن زند استاد را ...
تیپ و قیافه با پول درست می شه.
هیکل بد با شیش ماه
باشگاه رفتن درست میشه.
پس توی آدما دنبال ذات خوب بگردین.
چون ذات خراب با هیچی
درست نمی شه.
بعضیا هیچی تو دلشون نیست.
هر چی هست تو ذات خرابشونه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گردن زند استاد را ...
تیپ و قیافه با پول درست می شه.
هیکل بد با شیش ماه
باشگاه رفتن درست میشه.
پس توی آدما دنبال ذات خوب بگردین.
چون ذات خراب با هیچی
درست نمی شه.
بعضیا هیچی تو دلشون نیست.
هر چی هست تو ذات خرابشونه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🍂چند راز ِ مهم
راز اول: از كارهایی كه ناچاری انجام دهی لذت ببر.نق زدن تنها تو را خسته تر می كند و نمی گذارد كار را درست انجام دهی.اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار كنی.همه جا به دنبالت خواهد بود.
راز دوم
سعی كن كارهایت را از صمیم قلب انجام دهی.
نه به صرف این كه ناچاری انجام دهی.باید به كارت ایمان داشته باشی.یك جریان آب ضعیف، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می كند.
راز سوم:
خواستنِ تنها، چیزی را تغییر نمی دهد.خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف رابه آب نبات تبدیل نمی كند.اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل كنی، با آنها همان گونه كه هستند مواجه شو.
راز چهارم:تمرین كن تا از درون شاد باشی.
اجازه نده دیگران برای شاد كردن تو تصمیم بگیرند.خودت رئیس كارخانه شادی سازی باش.
راز پنجم: ذهنت را همانند ابر سفیدی كه در آسمان است، آزاد كن.تلاش كن، اما نتایج كار را واگذار.برای ابر چه فرقی می كند باد از كدام سو بوزد.چرا وقتت را برای چیزی كه در كنترل تو نیست، تلف میكنی؟
راز ششم: وقتی تصمیم به انجام كاری می گیری،از خود نپرس: من چه می خواهم؟بلكه بپرس : چه كاری به نفع همه است؟اگر به فكر منافع دیگران باشی، دیگران در كنارت كار خواهند كرد و كمكت خواهند كرد تا موفق شوی.
راز هفتم: هنگام تصمیم گیری ابتدا نباید بپرسی، از این كار چه نفعی عایدم خواهد شد؟
پرسش درست این است كه: چه كاری به نفع همه است؟خانه زمانی مستحكم خواهد شد كه همه دیوارهایش استوار باشند.
راز هشتم: وقتی كار به مشكل می خورد، نه دیگران را سرزنش كن و نه خود را،انسان وقتی شنا یاد می گیرد كه از فرو رفتن در آب نترسد.
راز نهم: برای موفقیت در هر كار،باید ابتدا تصویر واضحی از نقشه كار داشته باشی.آن گاه، همان طور كه در باد شدید، نخ بادبادک را محكم نگه می داری،باید هدفت را هم به همان محكمی نگه داری.
راز دهم
اگر طرحی در عمل مشكل تر از آن شد كه فكر می كردی،دلسرد نشو. همه چیز این دنیا همین طور است،خصوصاً اگر ارزشمند باشد.لاجرم خود حبابی بیش نبود، زیبا اما توخالی.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راز اول: از كارهایی كه ناچاری انجام دهی لذت ببر.نق زدن تنها تو را خسته تر می كند و نمی گذارد كار را درست انجام دهی.اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار كنی.همه جا به دنبالت خواهد بود.
راز دوم
سعی كن كارهایت را از صمیم قلب انجام دهی.
نه به صرف این كه ناچاری انجام دهی.باید به كارت ایمان داشته باشی.یك جریان آب ضعیف، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می كند.
راز سوم:
خواستنِ تنها، چیزی را تغییر نمی دهد.خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف رابه آب نبات تبدیل نمی كند.اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل كنی، با آنها همان گونه كه هستند مواجه شو.
راز چهارم:تمرین كن تا از درون شاد باشی.
اجازه نده دیگران برای شاد كردن تو تصمیم بگیرند.خودت رئیس كارخانه شادی سازی باش.
راز پنجم: ذهنت را همانند ابر سفیدی كه در آسمان است، آزاد كن.تلاش كن، اما نتایج كار را واگذار.برای ابر چه فرقی می كند باد از كدام سو بوزد.چرا وقتت را برای چیزی كه در كنترل تو نیست، تلف میكنی؟
راز ششم: وقتی تصمیم به انجام كاری می گیری،از خود نپرس: من چه می خواهم؟بلكه بپرس : چه كاری به نفع همه است؟اگر به فكر منافع دیگران باشی، دیگران در كنارت كار خواهند كرد و كمكت خواهند كرد تا موفق شوی.
راز هفتم: هنگام تصمیم گیری ابتدا نباید بپرسی، از این كار چه نفعی عایدم خواهد شد؟
پرسش درست این است كه: چه كاری به نفع همه است؟خانه زمانی مستحكم خواهد شد كه همه دیوارهایش استوار باشند.
راز هشتم: وقتی كار به مشكل می خورد، نه دیگران را سرزنش كن و نه خود را،انسان وقتی شنا یاد می گیرد كه از فرو رفتن در آب نترسد.
راز نهم: برای موفقیت در هر كار،باید ابتدا تصویر واضحی از نقشه كار داشته باشی.آن گاه، همان طور كه در باد شدید، نخ بادبادک را محكم نگه می داری،باید هدفت را هم به همان محكمی نگه داری.
راز دهم
اگر طرحی در عمل مشكل تر از آن شد كه فكر می كردی،دلسرد نشو. همه چیز این دنیا همین طور است،خصوصاً اگر ارزشمند باشد.لاجرم خود حبابی بیش نبود، زیبا اما توخالی.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
سلام و عرض ادب خدمت همه
اسمم پریساست.
#قسمت_اول:
همسر من وکیل هستش و دفتر حقوقی داره
رابطمون خوبه و هیچ مشکلی تا چند وقت پیش نداشتیم .
به اندازه کافی بهم محبت میکرد و هم از لحاظ مالی در رفاه بودم.تا اینکه برای بار دوم باردار شدم. خودم خیلی خوشحال بودم و فرهاد هم همچنین اظهار خوشحالی میکرد
هرچند از اول میگفت: تک فرزندی بهترین راهه.ولی وقتی به اصرار من باردار شدم دیگه حرفشو نزد .و بهم میرسید
چند ماه اول حالم خیلی بد بود
همش حالت تهوع و سردردهای شدید داشتم. که با چکاپی که رفتم دکتر گفت :
از علائم بارداری و مشکل دیگهای ندارم
درگیر همین بارداری بودم و مامانم بهم میرسید .تا این حالتها از بین بره
وقتی شش ماهم شد کاملاً حالم خوب بود
ولی فرهادم دیگه اون فرهاد قبلی نبود.
احساس میکردم بهم کم محلی میکنه
و حتی گاهی بی محلی هم میکرد
نسبت به مسائلی که به من مربوط میشد بیتفاوت بود.
در حالی که قبلاً هر کاری میکرد تا من خوشحال باشم.
فکر کردم از من دلخوره که این چند وقت بهش بی تفاوت بودم.هرچند که عذر موجهی داشتم.
ولی وقتی این جریان ادامهدار شد دیگه ناراحت شدم .چند باری ازش درباره بیتفاوتیهاش سوال کردم. ولی جواب درست حسابی نمیداد.
یک بار که دید من خیلی ناراحتم گفت که مشکل کاری داره و نمیخاد راجع به اون مشکلات با من صحبت کنه.
من سادهام قبول کردم و سعی کردم درکش کنم. همسر من از یک خانواده پرجمعیت که ۵ برادر و دو خواهر بودند.
پدرش حاج حسن قاسمی از تاجران فرش شهرشون بود که برای خودش اسم و رسمی داشت. نمیدونم به خاطر بارداری بود یا چی که خیلی حساس شده بودم.
دلم میخواست فرهاد بیشتر بهم محبت کنه.چون خانوادهاش هم اینجا نبودند
و اکثراً تو شهرستان بودند.
فرهاد آدم درون گرایی بود و دوست کمی داشت .همین باعث خوشحالی من بود
چون بیشتر وقتش رو با من میگذروند
ولی حالا چه اتفاقی افتاد اکثر مواقع کلافه و بیحوصله بود.
همون برههها بود که منشی همسرم که دوست دختر داییم بود و بهش اعتماد داشتم باهام تماس گرفت.و بعد از کلی من و من و فس فس کردن گفت: که....
پریسا جون تو رو خدا اسم من نباشه
ولی چند وقتی است یه دختر خانوم که اکثراً دسته گلی تو دستش هست یا چند شاخه گل رز به دیدن آقا فرهاد میاد.
و بعد از اومدن اون خانوم یا قبلش آقا فرهاد عذر منو میخواد و میگه که برای امروز بسه
میتونی بری؟
گفتم بهت اطلاع بدم یه وقت خدایی نکرده بالاخره مرد دیگه شاید کسی خواست گولش بزنه.هم بر و رو داره هم پولداره
چون خودم رو مدیون شما میدونم احساس کردم که باید بهتون اطلاع بدم.
ماتم برده بود نمیدونستم چی بگم انگار که سطل آب یخی رو سرم ریختند و منو از خواب خرگوشی بیدار کردند .
اون شب فرهاد مثل این چند وقت پیش دیر به خانه اومد و وقتی هم رسید گفت که خسته است و میره بخوابه .
اولش میخواستم داد و بیداد کنم و یک دعوای حسابی راه بندازم ولی با خودم فکر کردم چیزی که بلند دیوار حاشاست .
باید مچشو بگیرم. به منشی زنگ زدم و با هماهنگی اون قبل از اینکه فرهاد به دفتر کارش بره تو کابینت آبدارخونه قایم شدم
با اون شکم بزرگم به زور خودمو تو کابینت جا کردم.
فرهاد فکرشم نمیکرد من اونجا قایم شده باشم خلاصه اون روز هم با صدای کفش پاشنه بلندی تپشهای قلبم بالا رفت ...
آخر وقت بود
با صدای ملوسی خانمی گفت:
سلام آقای حسینی هستند ؟منشی همسرم به فرهاد خبر داد که به دیدنش اومدن
کمی گوشه در رو باز کردم کفشهای ورنی براقش و مانتو پیرهن بلندش مشخص میکرد که اندام زیبایی داره. طبق همون چیزی که منشی گفته بود فرهاد از او خواست که دفتر رو ببنده و خودش هم مرخصه
منشی رفت و فرهاد و اون خانوم قد بلند وارد اتاق فرهاد شدند
به آرومی بیرون اومدم تا بتونم از در باز اتاق بفهمم چه خبره .فرهاد با خنده جلو اومد .گل رو از زن که پشتش به من بود گرفت و گفت :
ممننون که این همه زحمت میکشی
تو خودت گلی.. و زن با خنده و عشوه فراوون گفت: فرهاد پس کی منو به خانوادت معرفی میکنی ؟نمیدونی چقدر مشتاقم
فرهاد کلافه دستش را پشت گردنش برد و بعد گفت:
__کمی صبر کن دارم اوضاع رو درست میکنم
با بابا صحبت کردم انشاالله به زودی به همه معرفیت میکنم. نگران نباش عزیز دلم
باورم نمیشد حتی پدر شوهرمم خبر داشت
وای که نفهمیدم دوربرم پر از دشمنِ.توی اون ۱۰ دقیقهای که اومده بود سه بار بهش عزیز دلم گفته بود.
به قول فیلمها خون جلوی چشمامو گرفته بود.اون زن نشست فرهاد دستهای زن رو با وقاحت تمام تو دستش گرفت و نوازش کرد و گفت:....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
اسمم پریساست.
#قسمت_اول:
همسر من وکیل هستش و دفتر حقوقی داره
رابطمون خوبه و هیچ مشکلی تا چند وقت پیش نداشتیم .
به اندازه کافی بهم محبت میکرد و هم از لحاظ مالی در رفاه بودم.تا اینکه برای بار دوم باردار شدم. خودم خیلی خوشحال بودم و فرهاد هم همچنین اظهار خوشحالی میکرد
هرچند از اول میگفت: تک فرزندی بهترین راهه.ولی وقتی به اصرار من باردار شدم دیگه حرفشو نزد .و بهم میرسید
چند ماه اول حالم خیلی بد بود
همش حالت تهوع و سردردهای شدید داشتم. که با چکاپی که رفتم دکتر گفت :
از علائم بارداری و مشکل دیگهای ندارم
درگیر همین بارداری بودم و مامانم بهم میرسید .تا این حالتها از بین بره
وقتی شش ماهم شد کاملاً حالم خوب بود
ولی فرهادم دیگه اون فرهاد قبلی نبود.
احساس میکردم بهم کم محلی میکنه
و حتی گاهی بی محلی هم میکرد
نسبت به مسائلی که به من مربوط میشد بیتفاوت بود.
در حالی که قبلاً هر کاری میکرد تا من خوشحال باشم.
فکر کردم از من دلخوره که این چند وقت بهش بی تفاوت بودم.هرچند که عذر موجهی داشتم.
ولی وقتی این جریان ادامهدار شد دیگه ناراحت شدم .چند باری ازش درباره بیتفاوتیهاش سوال کردم. ولی جواب درست حسابی نمیداد.
یک بار که دید من خیلی ناراحتم گفت که مشکل کاری داره و نمیخاد راجع به اون مشکلات با من صحبت کنه.
من سادهام قبول کردم و سعی کردم درکش کنم. همسر من از یک خانواده پرجمعیت که ۵ برادر و دو خواهر بودند.
پدرش حاج حسن قاسمی از تاجران فرش شهرشون بود که برای خودش اسم و رسمی داشت. نمیدونم به خاطر بارداری بود یا چی که خیلی حساس شده بودم.
دلم میخواست فرهاد بیشتر بهم محبت کنه.چون خانوادهاش هم اینجا نبودند
و اکثراً تو شهرستان بودند.
فرهاد آدم درون گرایی بود و دوست کمی داشت .همین باعث خوشحالی من بود
چون بیشتر وقتش رو با من میگذروند
ولی حالا چه اتفاقی افتاد اکثر مواقع کلافه و بیحوصله بود.
همون برههها بود که منشی همسرم که دوست دختر داییم بود و بهش اعتماد داشتم باهام تماس گرفت.و بعد از کلی من و من و فس فس کردن گفت: که....
پریسا جون تو رو خدا اسم من نباشه
ولی چند وقتی است یه دختر خانوم که اکثراً دسته گلی تو دستش هست یا چند شاخه گل رز به دیدن آقا فرهاد میاد.
و بعد از اومدن اون خانوم یا قبلش آقا فرهاد عذر منو میخواد و میگه که برای امروز بسه
میتونی بری؟
گفتم بهت اطلاع بدم یه وقت خدایی نکرده بالاخره مرد دیگه شاید کسی خواست گولش بزنه.هم بر و رو داره هم پولداره
چون خودم رو مدیون شما میدونم احساس کردم که باید بهتون اطلاع بدم.
ماتم برده بود نمیدونستم چی بگم انگار که سطل آب یخی رو سرم ریختند و منو از خواب خرگوشی بیدار کردند .
اون شب فرهاد مثل این چند وقت پیش دیر به خانه اومد و وقتی هم رسید گفت که خسته است و میره بخوابه .
اولش میخواستم داد و بیداد کنم و یک دعوای حسابی راه بندازم ولی با خودم فکر کردم چیزی که بلند دیوار حاشاست .
باید مچشو بگیرم. به منشی زنگ زدم و با هماهنگی اون قبل از اینکه فرهاد به دفتر کارش بره تو کابینت آبدارخونه قایم شدم
با اون شکم بزرگم به زور خودمو تو کابینت جا کردم.
فرهاد فکرشم نمیکرد من اونجا قایم شده باشم خلاصه اون روز هم با صدای کفش پاشنه بلندی تپشهای قلبم بالا رفت ...
آخر وقت بود
با صدای ملوسی خانمی گفت:
سلام آقای حسینی هستند ؟منشی همسرم به فرهاد خبر داد که به دیدنش اومدن
کمی گوشه در رو باز کردم کفشهای ورنی براقش و مانتو پیرهن بلندش مشخص میکرد که اندام زیبایی داره. طبق همون چیزی که منشی گفته بود فرهاد از او خواست که دفتر رو ببنده و خودش هم مرخصه
منشی رفت و فرهاد و اون خانوم قد بلند وارد اتاق فرهاد شدند
به آرومی بیرون اومدم تا بتونم از در باز اتاق بفهمم چه خبره .فرهاد با خنده جلو اومد .گل رو از زن که پشتش به من بود گرفت و گفت :
ممننون که این همه زحمت میکشی
تو خودت گلی.. و زن با خنده و عشوه فراوون گفت: فرهاد پس کی منو به خانوادت معرفی میکنی ؟نمیدونی چقدر مشتاقم
فرهاد کلافه دستش را پشت گردنش برد و بعد گفت:
__کمی صبر کن دارم اوضاع رو درست میکنم
با بابا صحبت کردم انشاالله به زودی به همه معرفیت میکنم. نگران نباش عزیز دلم
باورم نمیشد حتی پدر شوهرمم خبر داشت
وای که نفهمیدم دوربرم پر از دشمنِ.توی اون ۱۰ دقیقهای که اومده بود سه بار بهش عزیز دلم گفته بود.
به قول فیلمها خون جلوی چشمامو گرفته بود.اون زن نشست فرهاد دستهای زن رو با وقاحت تمام تو دستش گرفت و نوازش کرد و گفت:....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
❤5😢1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و نوزده
با دست لرزان کرایه را به راننده داد. راننده گفت خانم زودتر پیاده شوید، کار دارم.
بهار پیاده شد و بهت زده به دور شدن موتر نگاه کرد. موبایلش را در آورد. شماره منصور را گرفت. چند بوق خورد اما جوابی نیامد.
اشک در چشمش حلقه زد. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد تاکسی دیگری گرفت و به خانه برگشت.
چند دقیقه ای نگذشته بود که موبایلش زنگ زد. اسم منصور روی صفحه روشن شد. سرفه ای کرد تا صدایش نلرزد و تماس را جواب داد.
صدای آرام و مهربان منصور آمد که گفت سلام عزیز دلم. ببخش تماس گرفته بودی متوجه نشدم من در شفاخانه ام. یوسف موقع فوتبال پایش شکسته…
چشم های بهار پر از اشک شد. با زحمت جواب داد حالا حالش چطور است؟
منصور جواب داد پایش را گچ کردند. درد دارد ولی داکترها گفتند خوب می شود.
بهار گفت خدا برایش شفا بدهد مواظب خودت باش…
منصور گفت درستت است عزیز دلم. خداحافظ…
تماس قطع شد. بهار موبایل را روی میز گذاشت. آرام نشست. سرش را روی بالش مبل گذاشت و چشمانش را بست. فکرش آشفته بود. زمزمه کرد تنها کسی که دارم همین مرد است اگر او را از دست بدهم، دیگر هیچکس را ندارم.
شب وقتی منصور وارد خانه شد، چراغ ها خاموش بود و خانه ساکت. لحظه ای ایستاد احساس کرد هوای سنگینی روی شانه هایش افتاده باشد. کلید برق را زد و نور زردرنگ همه جا را روشن کرد.
چشمش به بهار افتاد. روی مبل نشسته بود، موهایش کمی نامرتب روی شانه افتاده بود و نگاهش خیره به نقطه ای روی زمین مانده بود
منصور با صدایی آرام و پرمهر گفت چرا در تاریکی نشسته ای عزیز دلم؟ اینقدر خانه ساکت بود که گمان کردم شاید جایی رفتی.
بهار بی آنکه نگاهش را از زمین بردارد، با صدایی گرفته و بی رنگ گفت جایی ندارم که بروم منصور. یا شاید می خواهی این را یادآوری کنی که اگر نروم، کم کم باید به رفتن فکر کنم؟
منصور لحظه ای به او خیره ماند. نفسش را آهسته بیرون داد و با گام های آرام جلو آمد. کنار مبل نشست. دستانش را به زانوهایش تکیه داد و ملایم گفت نخیر عزیزم چرا چنین فکری می کنی؟ راستش دلم برایت تنگ شده بود.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و نوزده
با دست لرزان کرایه را به راننده داد. راننده گفت خانم زودتر پیاده شوید، کار دارم.
بهار پیاده شد و بهت زده به دور شدن موتر نگاه کرد. موبایلش را در آورد. شماره منصور را گرفت. چند بوق خورد اما جوابی نیامد.
اشک در چشمش حلقه زد. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد تاکسی دیگری گرفت و به خانه برگشت.
چند دقیقه ای نگذشته بود که موبایلش زنگ زد. اسم منصور روی صفحه روشن شد. سرفه ای کرد تا صدایش نلرزد و تماس را جواب داد.
صدای آرام و مهربان منصور آمد که گفت سلام عزیز دلم. ببخش تماس گرفته بودی متوجه نشدم من در شفاخانه ام. یوسف موقع فوتبال پایش شکسته…
چشم های بهار پر از اشک شد. با زحمت جواب داد حالا حالش چطور است؟
منصور جواب داد پایش را گچ کردند. درد دارد ولی داکترها گفتند خوب می شود.
بهار گفت خدا برایش شفا بدهد مواظب خودت باش…
منصور گفت درستت است عزیز دلم. خداحافظ…
تماس قطع شد. بهار موبایل را روی میز گذاشت. آرام نشست. سرش را روی بالش مبل گذاشت و چشمانش را بست. فکرش آشفته بود. زمزمه کرد تنها کسی که دارم همین مرد است اگر او را از دست بدهم، دیگر هیچکس را ندارم.
شب وقتی منصور وارد خانه شد، چراغ ها خاموش بود و خانه ساکت. لحظه ای ایستاد احساس کرد هوای سنگینی روی شانه هایش افتاده باشد. کلید برق را زد و نور زردرنگ همه جا را روشن کرد.
چشمش به بهار افتاد. روی مبل نشسته بود، موهایش کمی نامرتب روی شانه افتاده بود و نگاهش خیره به نقطه ای روی زمین مانده بود
منصور با صدایی آرام و پرمهر گفت چرا در تاریکی نشسته ای عزیز دلم؟ اینقدر خانه ساکت بود که گمان کردم شاید جایی رفتی.
بهار بی آنکه نگاهش را از زمین بردارد، با صدایی گرفته و بی رنگ گفت جایی ندارم که بروم منصور. یا شاید می خواهی این را یادآوری کنی که اگر نروم، کم کم باید به رفتن فکر کنم؟
منصور لحظه ای به او خیره ماند. نفسش را آهسته بیرون داد و با گام های آرام جلو آمد. کنار مبل نشست. دستانش را به زانوهایش تکیه داد و ملایم گفت نخیر عزیزم چرا چنین فکری می کنی؟ راستش دلم برایت تنگ شده بود.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_چهارم
🔹گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه همش چادر ازم میافتاد خندید گفت جمعش کن ولی قوربونت برم این تارای گیتارت رو قایم کن تا وقتی که به شوهرت نشون بدی....
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
😔گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از چه وقتی کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسان تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمم داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن...
😔گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....
😔هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر بخدا من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ آنقدر نگران بود و هواسش نبود میگفت ماشین رو نگهدارید پیاده میرم این ماشین منو نمیرسه....سبحان الله
😔میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید سواری با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
😭مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان بهش سرم زدن بازم اونجا هم اروم نمیشد میگفت احسان رو برام بیارید به زور عموم آوردیمش خونه صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد به چند روز برادرم به زنگ زد گفت بیا فلان جا کارت دارم تنها بیا...
✍🏼رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم کاکه تور خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... گریه کرد گفت چیکار کنم آخه نمیتونست حرف بزنه به خاطر گریش بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده...
🤔گفتم چی هست؟ گفت اون آقا تو بانه مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...
یه پکنیک و ماهی تابه کوچک داشت رو زمینش هم یه موکت و یه پتو پهن کرده بود گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
گفتم کاکه چی درست میکنی گفت برات املت درست میکنم باهم میخندیدیم بعد از چند ساعت گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_سی_چهارم
🔹گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه همش چادر ازم میافتاد خندید گفت جمعش کن ولی قوربونت برم این تارای گیتارت رو قایم کن تا وقتی که به شوهرت نشون بدی....
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
😔گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از چه وقتی کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسان تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمم داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن...
😔گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....
😔هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر بخدا من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ آنقدر نگران بود و هواسش نبود میگفت ماشین رو نگهدارید پیاده میرم این ماشین منو نمیرسه....سبحان الله
😔میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید سواری با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
😭مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان بهش سرم زدن بازم اونجا هم اروم نمیشد میگفت احسان رو برام بیارید به زور عموم آوردیمش خونه صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد به چند روز برادرم به زنگ زد گفت بیا فلان جا کارت دارم تنها بیا...
✍🏼رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم کاکه تور خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... گریه کرد گفت چیکار کنم آخه نمیتونست حرف بزنه به خاطر گریش بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده...
🤔گفتم چی هست؟ گفت اون آقا تو بانه مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...
یه پکنیک و ماهی تابه کوچک داشت رو زمینش هم یه موکت و یه پتو پهن کرده بود گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
گفتم کاکه چی درست میکنی گفت برات املت درست میکنم باهم میخندیدیم بعد از چند ساعت گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👎1
🌴 دریای پر اضطراب فضای مجازی
🔸 فضای مجازی بستری فراهم برای فعالیتهای گوناگون است و بسیاری از افراد در تعامل با آن موفق هستند؛ زیرا میدانند چرا و چگونه و در چه وقتی از آن استفاده کنند، اما دریای فضای مجازی بسیاری دیگر از افراد را در کام خود فرو برده و در امواج خروشانش غرق کرده است. بسیاری در دام وسوسه های آن گرفتار شدهاند و عدهای نیز شخصیت حقیقی خود را در لابلای صفحات مجازی گم کرده و منفعلانه از خوراک آن تغذیه میکنند و آن را به مثابه معلم زندگی خویش پذیرفتهاند.
🔸امروزه با تنوع و گستردگی فضای مجازی و همه گیری گوشیهای هوشمند، انبوهی از اخبار و اطلاعات درست و نادرست بسوی مغزها سرازیر است و افکار و اندیشه ها را جهت دهی میکند افراد زودباور از هر خبری که میشنوند و هر کلیپی که مشاهده میکنند متأثر شده، موضع گیری میکنند و بر اساس آن تحلیل و نتیجه گیری می نمایند؛ در حالیکه پس از جستجویی کوتاه روشن میشود که آن خبر دروغ و کلیپ مورد نظر ساختگی بوده است
🔸در میان این ازدحام داده ها و هجوم اطلاعات، استفادۀ هوشمندانه و همراه با تعقل از فضای مجازی و نیز هنرمندی در گزینش احسن از رسانه ها، امری به غایت ضروری است؛ زیرا عدهای گمان بردهاند که از راه باز ارسال هر خبر و نظری به گروهها و مجموعه های مختلف، شاهکاری بزرگ آفریدهاند و در این راستا سعی میکنند از دیگران پیشی بگیرند، اما به منظور هدفمندی در برنامه ها و استفاده درست از آن، عنایت به مواردی چند ضروری است:
۱. انسان باید خود را متقاعد کند که هر خبر یا مطلبی نه ارزش خواندن دارد و نه هم توجیهی برای ارسال دوباره برای دیگران؛
۲. باید دقت شود مطالبی را که در واقع خوراک مغز و فکر و روح و روان ما هستند، از چه منبعی بدست میآوریم و چقدر درباره صحت و سقم آن اطمینان داریم؟
۳. بعضی افراد مطالبی نادرست و ضد ارزشهای دینی را در لباسی زیبا و در قالب مثالهایی مقبول و جاافتاده عرضه میکنند؛ بنابراین ضرورت دارد مطالب را با دقت بخوانیم تا ناخواسته در دام شبهات نیفتیم
۴. در هنگام اظهارنظر لزومی ندارد حقایق را مانند تیری در تاریکی پرتاب کنیم، بلکه با شناخت افراد و با رعایت احترام موافقان و مخالفان، واقعیتها را با حکمت و بصیرت و از روی خیرخواهی عرضه کنیم
۵. مهارت گفتگوی سازنده اقتضا میکند در چینش کلمات و جملات، اصلاح طرف مقابل مدنظر باشد، نه صرفاً خالی کردن عقدهها؛
۶. بجای گمانه زنی، نیت خوانی و پیشداوری، بهتر است به واقعیتهای موجود تکیه شود و عملکرد خود افراد معیار و مبنای قضاوت قرار گیرد، نه تحلیل و تفسیر دیگران؛
۷. شایسته است هر فردی حوادث و واقعات را با رعایت عدل و اعتدال بیان کند و نباید حب و بغضها آدمی را از دایره انصاف و واقعگرایی دور کند و در دام دروغ و تزویر درافکند؛ زیرا اثبات یک حقیقت با سخنان ناصواب و باطل امری غیرممکن و بر خلاف دیانت و صداقت است
۸. انسان همواره در نظر داشته باشد که در قبال هر سخن و نوشته و اظهار نظری مسئول است و فرشتگان الهی همه چیز را ثبت و ضبط میکنند و در روز جزا آدمی باید پاسخگو باشد؛ بنابراین هر فرد نباید خود را کارشناس تمام فصول بداند
۹. دقت شود مبادا انسان، ناخواسته عامل نشر و اشاعۀ دروغ و تهمت قرار گیرد که در اینصورت از حساب اعتبار و دیانت خود هزینه کرده است؛ در حالیکه رسول اکرمﷺ فرموده است: «کفی بالمرء کذبا أن یحدث بکل ما سمع؛ برای دروغگویی یک فرد همین بس است که هر آنچه را بشنود، بیان کند»؛
۱۰. گاهی بد اخلاقی دیگران و هجمه های کینه توزانه افراد، ارزش پاسخگویی ندارد و در صورت لزوم، بایسته است با ادبیاتی متوازن اما با قاطعیت و وضوح پاسخ داده شوند تا محیط اذهان ناآگاه، از اثرات مسموم آن سترده شود و اهل انصاف واقعیتها را دریابند
🔸خلاصه اینکه فضای مجازی عرصهٔ اظهار وجود همگان شده و همانند طوفانی سهمگین اندیشه ها را در هم میکوبد و اوقات گرانبها را نیز میبلعد پس لازم است آدمی در این مسیر وسوسهانگیز و لغزنده هوشیارانه گام بردارد تا از کاروان ارزشها عقب نیفتد و دین و ایمان خودش و نیز دیگران محفوظ بماند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸 فضای مجازی بستری فراهم برای فعالیتهای گوناگون است و بسیاری از افراد در تعامل با آن موفق هستند؛ زیرا میدانند چرا و چگونه و در چه وقتی از آن استفاده کنند، اما دریای فضای مجازی بسیاری دیگر از افراد را در کام خود فرو برده و در امواج خروشانش غرق کرده است. بسیاری در دام وسوسه های آن گرفتار شدهاند و عدهای نیز شخصیت حقیقی خود را در لابلای صفحات مجازی گم کرده و منفعلانه از خوراک آن تغذیه میکنند و آن را به مثابه معلم زندگی خویش پذیرفتهاند.
🔸امروزه با تنوع و گستردگی فضای مجازی و همه گیری گوشیهای هوشمند، انبوهی از اخبار و اطلاعات درست و نادرست بسوی مغزها سرازیر است و افکار و اندیشه ها را جهت دهی میکند افراد زودباور از هر خبری که میشنوند و هر کلیپی که مشاهده میکنند متأثر شده، موضع گیری میکنند و بر اساس آن تحلیل و نتیجه گیری می نمایند؛ در حالیکه پس از جستجویی کوتاه روشن میشود که آن خبر دروغ و کلیپ مورد نظر ساختگی بوده است
🔸در میان این ازدحام داده ها و هجوم اطلاعات، استفادۀ هوشمندانه و همراه با تعقل از فضای مجازی و نیز هنرمندی در گزینش احسن از رسانه ها، امری به غایت ضروری است؛ زیرا عدهای گمان بردهاند که از راه باز ارسال هر خبر و نظری به گروهها و مجموعه های مختلف، شاهکاری بزرگ آفریدهاند و در این راستا سعی میکنند از دیگران پیشی بگیرند، اما به منظور هدفمندی در برنامه ها و استفاده درست از آن، عنایت به مواردی چند ضروری است:
۱. انسان باید خود را متقاعد کند که هر خبر یا مطلبی نه ارزش خواندن دارد و نه هم توجیهی برای ارسال دوباره برای دیگران؛
۲. باید دقت شود مطالبی را که در واقع خوراک مغز و فکر و روح و روان ما هستند، از چه منبعی بدست میآوریم و چقدر درباره صحت و سقم آن اطمینان داریم؟
۳. بعضی افراد مطالبی نادرست و ضد ارزشهای دینی را در لباسی زیبا و در قالب مثالهایی مقبول و جاافتاده عرضه میکنند؛ بنابراین ضرورت دارد مطالب را با دقت بخوانیم تا ناخواسته در دام شبهات نیفتیم
۴. در هنگام اظهارنظر لزومی ندارد حقایق را مانند تیری در تاریکی پرتاب کنیم، بلکه با شناخت افراد و با رعایت احترام موافقان و مخالفان، واقعیتها را با حکمت و بصیرت و از روی خیرخواهی عرضه کنیم
۵. مهارت گفتگوی سازنده اقتضا میکند در چینش کلمات و جملات، اصلاح طرف مقابل مدنظر باشد، نه صرفاً خالی کردن عقدهها؛
۶. بجای گمانه زنی، نیت خوانی و پیشداوری، بهتر است به واقعیتهای موجود تکیه شود و عملکرد خود افراد معیار و مبنای قضاوت قرار گیرد، نه تحلیل و تفسیر دیگران؛
۷. شایسته است هر فردی حوادث و واقعات را با رعایت عدل و اعتدال بیان کند و نباید حب و بغضها آدمی را از دایره انصاف و واقعگرایی دور کند و در دام دروغ و تزویر درافکند؛ زیرا اثبات یک حقیقت با سخنان ناصواب و باطل امری غیرممکن و بر خلاف دیانت و صداقت است
۸. انسان همواره در نظر داشته باشد که در قبال هر سخن و نوشته و اظهار نظری مسئول است و فرشتگان الهی همه چیز را ثبت و ضبط میکنند و در روز جزا آدمی باید پاسخگو باشد؛ بنابراین هر فرد نباید خود را کارشناس تمام فصول بداند
۹. دقت شود مبادا انسان، ناخواسته عامل نشر و اشاعۀ دروغ و تهمت قرار گیرد که در اینصورت از حساب اعتبار و دیانت خود هزینه کرده است؛ در حالیکه رسول اکرمﷺ فرموده است: «کفی بالمرء کذبا أن یحدث بکل ما سمع؛ برای دروغگویی یک فرد همین بس است که هر آنچه را بشنود، بیان کند»؛
۱۰. گاهی بد اخلاقی دیگران و هجمه های کینه توزانه افراد، ارزش پاسخگویی ندارد و در صورت لزوم، بایسته است با ادبیاتی متوازن اما با قاطعیت و وضوح پاسخ داده شوند تا محیط اذهان ناآگاه، از اثرات مسموم آن سترده شود و اهل انصاف واقعیتها را دریابند
🔸خلاصه اینکه فضای مجازی عرصهٔ اظهار وجود همگان شده و همانند طوفانی سهمگین اندیشه ها را در هم میکوبد و اوقات گرانبها را نیز میبلعد پس لازم است آدمی در این مسیر وسوسهانگیز و لغزنده هوشیارانه گام بردارد تا از کاروان ارزشها عقب نیفتد و دین و ایمان خودش و نیز دیگران محفوظ بماند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست
بهار همانطور نشسته بود، نگاه خالی اش را به چشم های منصور دوخت. آرام، بی هیچ لرزشی گفت چطور میتوانی این را بگویی وقتی تا همین حالا با کسی بودی که روزی تمام قلبت برای او می تپید؟
منصور لحظه ای لب هایش را از هم گشود، اما کلمه ای نیافت. نگاهش را از نگاه بهار دزدید و آهسته گفت منظورت چیست بهار؟
بهار نفسی کشید. صدایش نرم اما پر از تلخی بود و گفت یعنی واقعاً نمی فهمی؟ یا جز پرستو زن دیگری هم بوده که من هنوز خبر ندارم؟
منصور با بهت و خستگی دستش را به پیشانی کشید. بعد آرام گفت عزیزم یوسف پایش شکست. طبیعیست که مادرش هم آنجا باشد. چرا اینقدر عصبانی هستی؟
بهار صدایش را کمی بلند کرد. حالا صدای بغض در گلویش موج میزد و گفت عصبانی نیستم از اینکه پرستو در شفاخانه بود. از اینکه وقتی از دفترت با او بیرون آمدید، عصبانی ام. چرا به من نگفتی؟ چرا همیشه باید چیزهایی را پنهان کنی؟
منصور با تعجب نگاهش کرد. لحظه ای پلک زد و با صدای آهسته ای گفت تو… تو آنجا بودی؟
بهار لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که از اندوه می لرزید بعد گفت بلی. من احمق می خواستم امروز غافلگیرت کنم. بیایم دنبالت، با هم به گردش برویم. اما وقتی رسیدم، دیدم همانطور که همیشه فکرش را می کردم تو با او هستی.
منصور دستش را به سمت او دراز کرد. اما بهار کمی عقب کشید. دستش در هوا معلق ماند. منصور صدایش آرام و پر حسرت شد و گفت بهار عزیز دلم امروز جلسه مهمی داشتم. موبایلم را سایلنت کردم. پرستو چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی دهم، دفتر آمد بعد که گفت یوسف در شفاخانه است، من آنقدر نگران شدم که نفهمیدم چگونه به شفاخانه رسیدم حتی نفهمیدم تماس تو آمده. باور کن.
بهار آرام نفسش را بیرون داد. اشک در نگاهش موج میزد. زمزمه کرد واقعاً فکر کردی من یک طفل هستم که این حرف ها را باور کنم؟
منصور با صدایی خسته اما محکم گفت نخیر اما تو هم باید بفهمی. من می گویم پسرم در شفاخانه بود. پایش شکسته و درد می کشید. تو اما هنوز هم با حسادتت مرا متهم می کنی.
بهار با صدای لرزان گفت من نمی خواهم متهم ات کنم… ولی نمی توانم… نمی توانم ببینم کسی که روزی تمام زندگی ات بوده، هنوز کنار تو می آید و میرود.
منصور سرش را پایین انداخت. بعد با صدایی آرام، که خستگی در آن می لرزید، گفت بهار تو همیشه می دانستی من پسر دارم. می دانستی گاهی بخاطر یوسف مجبور می شوم پرستو را ببینم. اگر نمی توانستی این را تحمل کنی… اگر فکر می کردی اینقدر برایت سخت خواهد بود… چرا با من ازدواج کردی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست
بهار همانطور نشسته بود، نگاه خالی اش را به چشم های منصور دوخت. آرام، بی هیچ لرزشی گفت چطور میتوانی این را بگویی وقتی تا همین حالا با کسی بودی که روزی تمام قلبت برای او می تپید؟
منصور لحظه ای لب هایش را از هم گشود، اما کلمه ای نیافت. نگاهش را از نگاه بهار دزدید و آهسته گفت منظورت چیست بهار؟
بهار نفسی کشید. صدایش نرم اما پر از تلخی بود و گفت یعنی واقعاً نمی فهمی؟ یا جز پرستو زن دیگری هم بوده که من هنوز خبر ندارم؟
منصور با بهت و خستگی دستش را به پیشانی کشید. بعد آرام گفت عزیزم یوسف پایش شکست. طبیعیست که مادرش هم آنجا باشد. چرا اینقدر عصبانی هستی؟
بهار صدایش را کمی بلند کرد. حالا صدای بغض در گلویش موج میزد و گفت عصبانی نیستم از اینکه پرستو در شفاخانه بود. از اینکه وقتی از دفترت با او بیرون آمدید، عصبانی ام. چرا به من نگفتی؟ چرا همیشه باید چیزهایی را پنهان کنی؟
منصور با تعجب نگاهش کرد. لحظه ای پلک زد و با صدای آهسته ای گفت تو… تو آنجا بودی؟
بهار لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که از اندوه می لرزید بعد گفت بلی. من احمق می خواستم امروز غافلگیرت کنم. بیایم دنبالت، با هم به گردش برویم. اما وقتی رسیدم، دیدم همانطور که همیشه فکرش را می کردم تو با او هستی.
منصور دستش را به سمت او دراز کرد. اما بهار کمی عقب کشید. دستش در هوا معلق ماند. منصور صدایش آرام و پر حسرت شد و گفت بهار عزیز دلم امروز جلسه مهمی داشتم. موبایلم را سایلنت کردم. پرستو چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی دهم، دفتر آمد بعد که گفت یوسف در شفاخانه است، من آنقدر نگران شدم که نفهمیدم چگونه به شفاخانه رسیدم حتی نفهمیدم تماس تو آمده. باور کن.
بهار آرام نفسش را بیرون داد. اشک در نگاهش موج میزد. زمزمه کرد واقعاً فکر کردی من یک طفل هستم که این حرف ها را باور کنم؟
منصور با صدایی خسته اما محکم گفت نخیر اما تو هم باید بفهمی. من می گویم پسرم در شفاخانه بود. پایش شکسته و درد می کشید. تو اما هنوز هم با حسادتت مرا متهم می کنی.
بهار با صدای لرزان گفت من نمی خواهم متهم ات کنم… ولی نمی توانم… نمی توانم ببینم کسی که روزی تمام زندگی ات بوده، هنوز کنار تو می آید و میرود.
منصور سرش را پایین انداخت. بعد با صدایی آرام، که خستگی در آن می لرزید، گفت بهار تو همیشه می دانستی من پسر دارم. می دانستی گاهی بخاطر یوسف مجبور می شوم پرستو را ببینم. اگر نمی توانستی این را تحمل کنی… اگر فکر می کردی اینقدر برایت سخت خواهد بود… چرا با من ازدواج کردی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و یک
پارت هدیه❤️
بهار ساکت ماند. اشک از گوشهٔ چشمش لغزید. لب هایش را لرزان باز کرد و حرفی را نباید میگفت بر زبان آورد و گفت شاید من اشتباه کردم. فکر میکردم عشق من برایت کافیست. فکر میکردم می توانم همهٔ گذشته ات را بپذیرم…
من نمیدانستم که قرار است همیشه شاهد دیدن شما دو نفر با هم باشم.
منصور با ناباوری نگاهش را در چشم های بهار دوخت. چشمانش خشم و اندوه را توأمان در خود داشت. صدایش آرام اما پر از زخم بود وقتی لب زد چی گفتی؟ تو گفتی اشتباه کردی؟
بهار که تازه متوجه شده بود چه حرفی از دهانش پریده، یک قدم جلو آمد و خواست حرفی بزند اما منصور دستش را بالا آورد. انگشتانش را مثل دیواری میان خودش و او گرفت. نگاهش را از بهار دزدید و خشکشده زمزمه کرد فقط ساکت باش. دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه هم بشنوم.
بهار با التماس گفت خواهش می کنم گوش کن…
اما منصور نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست. وقتی دوباره نگاهش را بالا آورد، در عمق نگاهش چیزی شبیه دلشکستگی بود. آرام گفت امروز یک چیز را خوب فهمیدم. مادرم همیشه می گفت وقتی فاصلهٔ سنی زیاد باشد، فاصلهٔ فکر و درک هم زیاد می شود. من فکر می کردم عشق ما آن فاصله را پر می کند اما تو… تو هنوز برای این ازدواج بسیار طفل هستی.
آخرین جمله اش را محکم گفت و بی هیچ نگاه دیگری، با قدم هایی بلند و مصمم از اطاق بیرون رفت.
بهار تا چند لحظه همان جا ایستاده بود. گلو و سینه اش می سوخت. وقتی صدای باز شدن دروازهٔ حویلی و روشن شدن موتر را شنید، هراسان به طرف دهلیز دوید.
اما منصور دیگر صبر نکرد. موتر را به حرکت آورد و از حویلی بیرون شد. چراغ های عقب موتر، مثل دو نقطهٔ سرخ در تاریکی محو شدند.
بهار بی صدا همان جا کنار دروازه نشست. اشک هایش روی صورتش می لغزید. با صدایی گرفته و پر از نفرت نسبت به خودش زمزمه کرد خدایا… من چقدر احمق شدم… چطور توانستم اینقدر با او بد رفتار کنم… پسرش در شفاخانه بود… من حتی نپرسیدم حالش چطور است… چقدر من خودخواه هستم…
دستانش را در موهایش فرو برد. انگشتانش میان گیسوانش گره شدند و با حرص موهایش را کشید. نفس هایش مقطع شده بود ادامه داد خدا لعنتت کند بهار… تو که هیچوقت از کسی محبت ندیدی حالا هم این مردی را که همه چیزش را برایت داد، خودت از خودت دور کردی.
یک ساعت گذشت. همانجا نشسته بود. اشک هایش خشک می شد و دوباره می ریخت. خیره به دروازه بود؛ دروازه ای که هر لحظه امید داشت باز شود و منصور برگردد. اما نیامد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و یک
پارت هدیه❤️
بهار ساکت ماند. اشک از گوشهٔ چشمش لغزید. لب هایش را لرزان باز کرد و حرفی را نباید میگفت بر زبان آورد و گفت شاید من اشتباه کردم. فکر میکردم عشق من برایت کافیست. فکر میکردم می توانم همهٔ گذشته ات را بپذیرم…
من نمیدانستم که قرار است همیشه شاهد دیدن شما دو نفر با هم باشم.
منصور با ناباوری نگاهش را در چشم های بهار دوخت. چشمانش خشم و اندوه را توأمان در خود داشت. صدایش آرام اما پر از زخم بود وقتی لب زد چی گفتی؟ تو گفتی اشتباه کردی؟
بهار که تازه متوجه شده بود چه حرفی از دهانش پریده، یک قدم جلو آمد و خواست حرفی بزند اما منصور دستش را بالا آورد. انگشتانش را مثل دیواری میان خودش و او گرفت. نگاهش را از بهار دزدید و خشکشده زمزمه کرد فقط ساکت باش. دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه هم بشنوم.
بهار با التماس گفت خواهش می کنم گوش کن…
اما منصور نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست. وقتی دوباره نگاهش را بالا آورد، در عمق نگاهش چیزی شبیه دلشکستگی بود. آرام گفت امروز یک چیز را خوب فهمیدم. مادرم همیشه می گفت وقتی فاصلهٔ سنی زیاد باشد، فاصلهٔ فکر و درک هم زیاد می شود. من فکر می کردم عشق ما آن فاصله را پر می کند اما تو… تو هنوز برای این ازدواج بسیار طفل هستی.
آخرین جمله اش را محکم گفت و بی هیچ نگاه دیگری، با قدم هایی بلند و مصمم از اطاق بیرون رفت.
بهار تا چند لحظه همان جا ایستاده بود. گلو و سینه اش می سوخت. وقتی صدای باز شدن دروازهٔ حویلی و روشن شدن موتر را شنید، هراسان به طرف دهلیز دوید.
اما منصور دیگر صبر نکرد. موتر را به حرکت آورد و از حویلی بیرون شد. چراغ های عقب موتر، مثل دو نقطهٔ سرخ در تاریکی محو شدند.
بهار بی صدا همان جا کنار دروازه نشست. اشک هایش روی صورتش می لغزید. با صدایی گرفته و پر از نفرت نسبت به خودش زمزمه کرد خدایا… من چقدر احمق شدم… چطور توانستم اینقدر با او بد رفتار کنم… پسرش در شفاخانه بود… من حتی نپرسیدم حالش چطور است… چقدر من خودخواه هستم…
دستانش را در موهایش فرو برد. انگشتانش میان گیسوانش گره شدند و با حرص موهایش را کشید. نفس هایش مقطع شده بود ادامه داد خدا لعنتت کند بهار… تو که هیچوقت از کسی محبت ندیدی حالا هم این مردی را که همه چیزش را برایت داد، خودت از خودت دور کردی.
یک ساعت گذشت. همانجا نشسته بود. اشک هایش خشک می شد و دوباره می ریخت. خیره به دروازه بود؛ دروازه ای که هر لحظه امید داشت باز شود و منصور برگردد. اما نیامد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔸 ابن قیم رحمهالله:
«همّ و غم و اندوه، تنها از دو جهت پدید میآیند:
اول، تمایل و حرص بر دنیا.
دوم، کوتاهی در اعمال نیک و طاعت و عبادت.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📙 عدّة الصابرین، ج ۱، ص ۲۵۶.
«همّ و غم و اندوه، تنها از دو جهت پدید میآیند:
اول، تمایل و حرص بر دنیا.
دوم، کوتاهی در اعمال نیک و طاعت و عبادت.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📙 عدّة الصابرین، ج ۱، ص ۲۵۶.
👌1
قدم هایی برای خودسازی
قدم🚶اول: نماز اول وقت
قدم🚶دوم: احترام به پدرومادر
قدم🚶سوم: خواندن نماز شب
قدم🚶چهارم: صبر در تمام امور
قدم🚶پنجم: خواندن اذکار
قدم🚶ششم: قرائت روزانه قرآن همراه با معنی
قدم🚶 هفتم: جلوگیری از پرخوری و پر خوابی
قدم🚶هشتم: پرداخت روزانه صدقه
قدم 🚶نهم: غیبت نکردن
قدم 🚶دهم: فرو بردن خشم
قدم 🚶یازدهم: ترک حسادت
قدم 🚶دوازدهم: ترک دروغ
قدم 🚶سیزدهم: کنترل چشم
قدم 🚶چهاردهم: دائم الوضو بودن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللهم صل علی محمد ﷺ و علی آل محمد
قدم🚶اول: نماز اول وقت
قدم🚶دوم: احترام به پدرومادر
قدم🚶سوم: خواندن نماز شب
قدم🚶چهارم: صبر در تمام امور
قدم🚶پنجم: خواندن اذکار
قدم🚶ششم: قرائت روزانه قرآن همراه با معنی
قدم🚶 هفتم: جلوگیری از پرخوری و پر خوابی
قدم🚶هشتم: پرداخت روزانه صدقه
قدم 🚶نهم: غیبت نکردن
قدم 🚶دهم: فرو بردن خشم
قدم 🚶یازدهم: ترک حسادت
قدم 🚶دوازدهم: ترک دروغ
قدم 🚶سیزدهم: کنترل چشم
قدم 🚶چهاردهم: دائم الوضو بودن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللهم صل علی محمد ﷺ و علی آل محمد
❤1👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهشتم
شاید حکیم چیزی میدونست که احمدُ پایبندِ اینجا کرد. چون الحق که خیلی مرده و اگه نبود نمیدونستم از ترس چجوری شب ها سرمُ به زمین بزارم و به کار های بیرون رسیدگی کنم مراسم چهلم تموم شد و همه چیز به آبرومندی برگزار شد بعد از چندین روز پامُ دراز کردم و غرقِ نگاهِ مهری شدم که با صدایِ داد و غالِ رحمت بندِ دلم پاره شد و سراسیمه به حیاط رفتم ...رحمت عصبی تشر میزد
- ماه صنم، هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم صلاح نیست بچه ها رو تو نگه داری و قیمشون منم، فردا صبح میام دنبالشون آماده شون کن.از شنیدن حرفهاش قلبم به شدت درد گرفت با خودم زمزمه کردم قیمشون منم یعنی چی؟این مردک میخواد پاره های تنم و ازم جدا کنه بلند شدم و به سمتش حمله کردم و با کف دستم محکم کوبیدم تخت سینه اش عقب عقب رفت و سکندری خوردگفتم از مادر زاده نشده کسی که بخواد بچه های من و ازم دور کنه رحمت دست از سر من بردار من میدونم دردت چیه چشمت دنبال دو تیکه زمینهای این یتیم هاس اما کور خوندی تا وقتی زنده ام نمیزارم نه بچه هام نه حقشون زیر دست تو بره تو چند سال پیش ارثت و گرفتی قباله اش هم دارم پس عزت زیاد
رحمت که فکر نمیکرد جلوش در بیام چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و بعد به خودش اومد و گفت ماه صنم فکر کردی با بچه طرفی من دیروز خودم پیش کدخدا بودم خودش اجازه داد قیمشون بشم زیاد به خودت فشار نیار فردا آماده اشون کن میام دنبالشون حرفهاش و زد و سوت زنان بیلش و برداشت و رفت.زانوهام شل زدن و رو زمین نشستم و تو سر خودم زدم و گریه کردم همون لحظه احمد از در تو اومد و با دیدن حالم به طرفم دویید و گفت سلام خانوم جون حالتون خوبه؟چی شده؟احمد بعد شنیدن حرفهام دستی به ته ریشش کشید و گفت نگران نباش آذر عقد منه کسی نمیتونه جایی ببرتش مهری هم بچه ساله گیریم که ببرتش شب نشده اینقدر نق میزنه بهانه اتو می گیریه نرفته برش میگردونه پیش خودت
صدای گریه مهری می اومد بلند شدم و رفتم سراغ بچه ام حالم بد بود و به چهره ی زیبای مهری که نگاه میکردم بیشتر حالم خراب میشدآذر و صدا زدم چون مهری یک کمی ناخوش بود و بعدخوابوندن مهری رو بهش سپردم و لباس مناسبی پوشیدم و به طرف خونه کدخدا راه افتادم باید حقمو میگرفتم رحمت دلسوز بچه های من نبود فقط دنبال پول بود و بس.بعد طی کردن کوچه و پس کوچه ها رسیدم به خونه زیبایی که در حد خونه خودمون و حکیم زیبا بو قبلا از کنارش رد شده بودم و میدونستم اینجا خونه کدخدا هست از نگهبان خواستم منو پیش کدخدا ببره که گفت باید اول اجازه بگیره یکم معطل شدم تا نگهبان منو داخل خونه بردحیاط زیبایی داشت مثل حیاط خونه خودمون کدخدا لبه ایوون اومد مردی شصت ساله با کلاهی شاپوری
و شالی پر از نقش و نگار که روی دوشش انداخته بودسیبیل های پر پشت و رو به بالایی داشت که ابهت زیادی بهش داده بودبا یه بار نگاه کردن بهش میشد فهمید
که این بشر چقدر خودخواه و دیکتاتور هست با اخم از بالا گفت چیه تو کی هستی با من چیکار داری؟از ترس آب دهنم و قورت دادم گفتم من ماه صنم هستم زن مرحوم حکیم خان دستش رو به لبه نرده ایوون گرفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت پدر سوخته حکیم چه آهویی هم شکار کرده مردک نگو جای نوه اش زن برداشته پس تو ماه صنم معروفی تو همون حالت که از پله ها پایین می اومد
و عصای چوبی اش را با ابهتشو به پله ها میکوبید گفت مشتاق دیدار قابله روستاو زن طبیب و حکیم روستا بودیم عجب افتخاری حالا بگو اینجا چی میخوای من که از خجالت حسابی سرخ شده بودم گفتم پسر بزرگ حکیم میخواد دختر کوچکم ازم جدا کنه حتی دختر عقدیمم میخواد ببره خواهش میکنم به رحمت بگید دست از سرم برداره من خودم میتونم بچه هامو بزرگ کنم سرم و پایین انداختم و منتظر عکس العمل کدخدا شدم کدخدا نزدیکترم شد طوری که گرمای نفسهاشو حس میکردم با عصاش که قسمت انتهاییش قوس زیبایی داشت
چونه ام بالا آوردخنکی عصا زیر گلوم حس ترس بهم میدادمجبوربه چشای بی حس و ترسناکی که داشت نگاه کردم و گفت
چشمای وحشی داری تو دختر بالا رو نگاه کن پنجره های اتاق بالا رونگاهی به پنجره بالا کردم دیدم دوتا زن پرده رو کنار زدن و زل زدن بهمون یکی کم سن و سالتر از من بود و اون یکی بزرگتر اما زیبادوباره نگاه به کدخدا کردم که نیشخندی زد و گفت اینا زنهای من و سوگلی های عمارتم هستن راستی یکی هم رفته مسافرت اینا رو گفتم که بدونی چشم طمع بهت ندارم با اینکه شاید برا یه شب خوب باشی اما من آدم نمک نشناسی نیستم و با حکیم نون و نمک خوردم و جون پسرمو نجات داده اینا رو گفتم که بدونی چشمی بهت ندارم که اینطور برام چارقد ابریشمی و پیرهن چیندار پوشیدی به خیال اینکه عصبی عصاشو از زیر گلوم برداشت و عقب تر رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهشتم
شاید حکیم چیزی میدونست که احمدُ پایبندِ اینجا کرد. چون الحق که خیلی مرده و اگه نبود نمیدونستم از ترس چجوری شب ها سرمُ به زمین بزارم و به کار های بیرون رسیدگی کنم مراسم چهلم تموم شد و همه چیز به آبرومندی برگزار شد بعد از چندین روز پامُ دراز کردم و غرقِ نگاهِ مهری شدم که با صدایِ داد و غالِ رحمت بندِ دلم پاره شد و سراسیمه به حیاط رفتم ...رحمت عصبی تشر میزد
- ماه صنم، هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم صلاح نیست بچه ها رو تو نگه داری و قیمشون منم، فردا صبح میام دنبالشون آماده شون کن.از شنیدن حرفهاش قلبم به شدت درد گرفت با خودم زمزمه کردم قیمشون منم یعنی چی؟این مردک میخواد پاره های تنم و ازم جدا کنه بلند شدم و به سمتش حمله کردم و با کف دستم محکم کوبیدم تخت سینه اش عقب عقب رفت و سکندری خوردگفتم از مادر زاده نشده کسی که بخواد بچه های من و ازم دور کنه رحمت دست از سر من بردار من میدونم دردت چیه چشمت دنبال دو تیکه زمینهای این یتیم هاس اما کور خوندی تا وقتی زنده ام نمیزارم نه بچه هام نه حقشون زیر دست تو بره تو چند سال پیش ارثت و گرفتی قباله اش هم دارم پس عزت زیاد
رحمت که فکر نمیکرد جلوش در بیام چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و بعد به خودش اومد و گفت ماه صنم فکر کردی با بچه طرفی من دیروز خودم پیش کدخدا بودم خودش اجازه داد قیمشون بشم زیاد به خودت فشار نیار فردا آماده اشون کن میام دنبالشون حرفهاش و زد و سوت زنان بیلش و برداشت و رفت.زانوهام شل زدن و رو زمین نشستم و تو سر خودم زدم و گریه کردم همون لحظه احمد از در تو اومد و با دیدن حالم به طرفم دویید و گفت سلام خانوم جون حالتون خوبه؟چی شده؟احمد بعد شنیدن حرفهام دستی به ته ریشش کشید و گفت نگران نباش آذر عقد منه کسی نمیتونه جایی ببرتش مهری هم بچه ساله گیریم که ببرتش شب نشده اینقدر نق میزنه بهانه اتو می گیریه نرفته برش میگردونه پیش خودت
صدای گریه مهری می اومد بلند شدم و رفتم سراغ بچه ام حالم بد بود و به چهره ی زیبای مهری که نگاه میکردم بیشتر حالم خراب میشدآذر و صدا زدم چون مهری یک کمی ناخوش بود و بعدخوابوندن مهری رو بهش سپردم و لباس مناسبی پوشیدم و به طرف خونه کدخدا راه افتادم باید حقمو میگرفتم رحمت دلسوز بچه های من نبود فقط دنبال پول بود و بس.بعد طی کردن کوچه و پس کوچه ها رسیدم به خونه زیبایی که در حد خونه خودمون و حکیم زیبا بو قبلا از کنارش رد شده بودم و میدونستم اینجا خونه کدخدا هست از نگهبان خواستم منو پیش کدخدا ببره که گفت باید اول اجازه بگیره یکم معطل شدم تا نگهبان منو داخل خونه بردحیاط زیبایی داشت مثل حیاط خونه خودمون کدخدا لبه ایوون اومد مردی شصت ساله با کلاهی شاپوری
و شالی پر از نقش و نگار که روی دوشش انداخته بودسیبیل های پر پشت و رو به بالایی داشت که ابهت زیادی بهش داده بودبا یه بار نگاه کردن بهش میشد فهمید
که این بشر چقدر خودخواه و دیکتاتور هست با اخم از بالا گفت چیه تو کی هستی با من چیکار داری؟از ترس آب دهنم و قورت دادم گفتم من ماه صنم هستم زن مرحوم حکیم خان دستش رو به لبه نرده ایوون گرفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت پدر سوخته حکیم چه آهویی هم شکار کرده مردک نگو جای نوه اش زن برداشته پس تو ماه صنم معروفی تو همون حالت که از پله ها پایین می اومد
و عصای چوبی اش را با ابهتشو به پله ها میکوبید گفت مشتاق دیدار قابله روستاو زن طبیب و حکیم روستا بودیم عجب افتخاری حالا بگو اینجا چی میخوای من که از خجالت حسابی سرخ شده بودم گفتم پسر بزرگ حکیم میخواد دختر کوچکم ازم جدا کنه حتی دختر عقدیمم میخواد ببره خواهش میکنم به رحمت بگید دست از سرم برداره من خودم میتونم بچه هامو بزرگ کنم سرم و پایین انداختم و منتظر عکس العمل کدخدا شدم کدخدا نزدیکترم شد طوری که گرمای نفسهاشو حس میکردم با عصاش که قسمت انتهاییش قوس زیبایی داشت
چونه ام بالا آوردخنکی عصا زیر گلوم حس ترس بهم میدادمجبوربه چشای بی حس و ترسناکی که داشت نگاه کردم و گفت
چشمای وحشی داری تو دختر بالا رو نگاه کن پنجره های اتاق بالا رونگاهی به پنجره بالا کردم دیدم دوتا زن پرده رو کنار زدن و زل زدن بهمون یکی کم سن و سالتر از من بود و اون یکی بزرگتر اما زیبادوباره نگاه به کدخدا کردم که نیشخندی زد و گفت اینا زنهای من و سوگلی های عمارتم هستن راستی یکی هم رفته مسافرت اینا رو گفتم که بدونی چشم طمع بهت ندارم با اینکه شاید برا یه شب خوب باشی اما من آدم نمک نشناسی نیستم و با حکیم نون و نمک خوردم و جون پسرمو نجات داده اینا رو گفتم که بدونی چشمی بهت ندارم که اینطور برام چارقد ابریشمی و پیرهن چیندار پوشیدی به خیال اینکه عصبی عصاشو از زیر گلوم برداشت و عقب تر رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیونهم
اشکی روی گونه ام چکید این مردک چی میگفت من فقط نمیخواستم ژولیده و مندرس باشم نه اینکه بخوام از کدخدا دلبری کنم.کدخدا از سکوت من عصبی شد و داد زدمیخوای دستورم رو پس بگیرم خوب پس غرامتش و بپردازروزانه.... امیدی تو دلم روشن شد و بهش چشم دوختم که کد خدا گفت رحمت با چند اسکناس تا نخورده و یه گاو شیرده غرامتش و داد تو هم باید چیزی بالاتر از اون بدی مثلا زمین کنار رودچشمام از فرط تعجب گشاد شد پس کدخدا آدم باج گیری بود و این همه دک و پز و از رشوه داشت تموم جراتم و جمع کردم و گفتم حاضرم بچه ها مو بدم رحمت بزرگ کنه اما حقشونو به کسی مثل این کدخدا عوضی رشوه ندم با تموم شدن حرفم چنان بهش برخورد که سیلی محکمی به یه ور صورتم زد اونقدر سنگین بود که پرت شدم گوشه ای و با احساس گرمی خون رو صورتم فهمیدم که لبم و بینیم پاره شده با سر آستینم خون و پاک کردم و بلند شدم کد خدا داد زدبرو گم شو از خونم بیرون پاپتی تا ندادم تکه تکه ات نکردن نفهمیدم چطور از در خونش بیرون رفتم و به کوچه خلوتی که رسیدم نفس راحتی کشیدم و صورتمو پوشوندم تا کسی قرمزی صورتمو نبینه به خونه که رسیدم دیدم حنیفه لب حوض نشسته و داره با مهری بازی میکنه با دیدن من بلند شد و خوشحال به طرفم اومد و سلام داد.حنیفه با دیدن صورتم چنگی به صورت تپل و مهربونش زد و گفت وای چی شده کی این بلا رو سرت آورده خدامرگم بده خودمو تو بغلش پرت کردم
و بعد کلی گریه همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم حنیفه میبینی چقد بدبختم چرا خدا منو نمیبینه چرا خدا منو دوست نداره دیگه خستم چرا بخت روزگارم این باشه حنیفه خندید و گفت یعنی تو واسه همچین چیزی رفتی پیش اون پیر خرفت و از صبح داری گریه میکنی؟با تعجب گفتم کم مسئله ای هست اینکه شوهرت میخواد مهری رو ازم بگیره حتی گفته آذرم باید بیاد حنیفه باز خندید و منو کشوند لبه تخت و همونطور که بازوهامو گرفته بود و می چلوند گفت آخه عزیز من تو همون صبح باید می اومدی خونه من نه کدخدامن نمیزارم رحمت همچین کاری بکنه من خودم چهار تا بچه قد و نیم قد نمیزارم هیچ وقت همچین کاری بکنه تو ببین من امشب چجوری بشورمش و پهنش کنم بعدش خندید و گفت پاشو پاشو یه چای تازه دم برام درست کن این بچه ها هم گناه دارند
ازصبح تا حالا هیچی نخوردن غمباد گرفتن بلند شو یک چیز به اینا بده
خدا توام بزرگه با اینکه ته دلم روشن نبود ولی چاره ایی نبود باید قوی باشم بخاطر دخترهام چند تا ماچ آبداراز حنیفه کردمش بازم اینو داشتم که دلداریم بده
و با شوق رفتم دنبال کارهام و به دخترها برسم اون شب با هزار تا فکر کنار بچه یتیم هام خوابیدم صبح که بیدار شدم دلشوره داشتم که چی قراره بشه بیکاری بیشتر اذیتم میکرد بلند شدم تا خمیر درست کنم و نون بپزم تا حواسم پرت بشه آخرین نون و هم پختم و لای سفره پیچیدم که رحمت با صورت سرخ ازعصبانیت بدون یاالله واردحیاط شد و به طرفش رفتم تا با سر و صدا بچه هامو بیدار نکنه.رفتم سمتش و گفتم اوقور بخیر این وقت صبح بدون یاالله سرتو انداختی پایین و اومدی تو که چی خنده ی مضحکی زد و گفت اومدم بچه ها رو ببرم برو بیارشون گفتم چشم الان واقعا فکر کردی من بچه هامو میدم دست تو به همین خیال باش و بعد سفره نون ها رو برداشتم تا به خونه برم اما رحمت مثل گاو وحشی سمتم اومد و سفره رو کشید
تا مانع رفتنم بشه اما همه نونها ریخت و با شن و خاک قاطی شدعصبی شدم و هلش دادم و رفتم تو کوچه و داد زدم ایهاالناس کجایید بیایید منو از دست این مردک نجات بدین چند روزه ول کنم نیست و با باج دادن به کدخدا میخواد بچه هامو ازم بگیره و آواره اشون کنه همسایه ها که منتظر بودن تقی به توقی بخوره و بریزن بیرون از خدا خواسته بیرون اومدن و باهم پچ پچ کردن رحمت که دید دستش رو شده و میدونم که به کدخدا باج داده حرفی نمیزد تو همین حین حنیفه اومد و رو به رحمت گفت مگه من دیشب بهت نگفتم من بچه های کسی رو بزرگ نمیکنم باور نکردی باشه منم میرم خونه بابام تو باش و چهار تا بچه ات و یتیم های بابات حنیفه اومد بره
که رحمت عصبی داد زدباشه برو گم شو
تو خونه دیگه نمیارم بچه ها روحنیفه به دور از چشم بقیه چشمکی بهم زد و دست رحمت و گرفت و رفت رفتم تو خونه و خداروشکر کردم. یکی دو تا از نونها رو که کثیف نشده بود برداشتم و تکوندم و به داخل خونه بردم برگشتم تو طویله و گاو رو دوشیدم و سطل شیر و برداشتم و رفتم تو حیاط که دیدم حنیفه مثل مرغ پر کنده طول و عرض حیاط و داره طی میکنه سطل و روی پله ها گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم چی شده حنیفه با بله شنیدن صدام برگشت و از دیدنش وحشت کردم لبش پاره شده بود و خون جاری بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیونهم
اشکی روی گونه ام چکید این مردک چی میگفت من فقط نمیخواستم ژولیده و مندرس باشم نه اینکه بخوام از کدخدا دلبری کنم.کدخدا از سکوت من عصبی شد و داد زدمیخوای دستورم رو پس بگیرم خوب پس غرامتش و بپردازروزانه.... امیدی تو دلم روشن شد و بهش چشم دوختم که کد خدا گفت رحمت با چند اسکناس تا نخورده و یه گاو شیرده غرامتش و داد تو هم باید چیزی بالاتر از اون بدی مثلا زمین کنار رودچشمام از فرط تعجب گشاد شد پس کدخدا آدم باج گیری بود و این همه دک و پز و از رشوه داشت تموم جراتم و جمع کردم و گفتم حاضرم بچه ها مو بدم رحمت بزرگ کنه اما حقشونو به کسی مثل این کدخدا عوضی رشوه ندم با تموم شدن حرفم چنان بهش برخورد که سیلی محکمی به یه ور صورتم زد اونقدر سنگین بود که پرت شدم گوشه ای و با احساس گرمی خون رو صورتم فهمیدم که لبم و بینیم پاره شده با سر آستینم خون و پاک کردم و بلند شدم کد خدا داد زدبرو گم شو از خونم بیرون پاپتی تا ندادم تکه تکه ات نکردن نفهمیدم چطور از در خونش بیرون رفتم و به کوچه خلوتی که رسیدم نفس راحتی کشیدم و صورتمو پوشوندم تا کسی قرمزی صورتمو نبینه به خونه که رسیدم دیدم حنیفه لب حوض نشسته و داره با مهری بازی میکنه با دیدن من بلند شد و خوشحال به طرفم اومد و سلام داد.حنیفه با دیدن صورتم چنگی به صورت تپل و مهربونش زد و گفت وای چی شده کی این بلا رو سرت آورده خدامرگم بده خودمو تو بغلش پرت کردم
و بعد کلی گریه همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم حنیفه میبینی چقد بدبختم چرا خدا منو نمیبینه چرا خدا منو دوست نداره دیگه خستم چرا بخت روزگارم این باشه حنیفه خندید و گفت یعنی تو واسه همچین چیزی رفتی پیش اون پیر خرفت و از صبح داری گریه میکنی؟با تعجب گفتم کم مسئله ای هست اینکه شوهرت میخواد مهری رو ازم بگیره حتی گفته آذرم باید بیاد حنیفه باز خندید و منو کشوند لبه تخت و همونطور که بازوهامو گرفته بود و می چلوند گفت آخه عزیز من تو همون صبح باید می اومدی خونه من نه کدخدامن نمیزارم رحمت همچین کاری بکنه من خودم چهار تا بچه قد و نیم قد نمیزارم هیچ وقت همچین کاری بکنه تو ببین من امشب چجوری بشورمش و پهنش کنم بعدش خندید و گفت پاشو پاشو یه چای تازه دم برام درست کن این بچه ها هم گناه دارند
ازصبح تا حالا هیچی نخوردن غمباد گرفتن بلند شو یک چیز به اینا بده
خدا توام بزرگه با اینکه ته دلم روشن نبود ولی چاره ایی نبود باید قوی باشم بخاطر دخترهام چند تا ماچ آبداراز حنیفه کردمش بازم اینو داشتم که دلداریم بده
و با شوق رفتم دنبال کارهام و به دخترها برسم اون شب با هزار تا فکر کنار بچه یتیم هام خوابیدم صبح که بیدار شدم دلشوره داشتم که چی قراره بشه بیکاری بیشتر اذیتم میکرد بلند شدم تا خمیر درست کنم و نون بپزم تا حواسم پرت بشه آخرین نون و هم پختم و لای سفره پیچیدم که رحمت با صورت سرخ ازعصبانیت بدون یاالله واردحیاط شد و به طرفش رفتم تا با سر و صدا بچه هامو بیدار نکنه.رفتم سمتش و گفتم اوقور بخیر این وقت صبح بدون یاالله سرتو انداختی پایین و اومدی تو که چی خنده ی مضحکی زد و گفت اومدم بچه ها رو ببرم برو بیارشون گفتم چشم الان واقعا فکر کردی من بچه هامو میدم دست تو به همین خیال باش و بعد سفره نون ها رو برداشتم تا به خونه برم اما رحمت مثل گاو وحشی سمتم اومد و سفره رو کشید
تا مانع رفتنم بشه اما همه نونها ریخت و با شن و خاک قاطی شدعصبی شدم و هلش دادم و رفتم تو کوچه و داد زدم ایهاالناس کجایید بیایید منو از دست این مردک نجات بدین چند روزه ول کنم نیست و با باج دادن به کدخدا میخواد بچه هامو ازم بگیره و آواره اشون کنه همسایه ها که منتظر بودن تقی به توقی بخوره و بریزن بیرون از خدا خواسته بیرون اومدن و باهم پچ پچ کردن رحمت که دید دستش رو شده و میدونم که به کدخدا باج داده حرفی نمیزد تو همین حین حنیفه اومد و رو به رحمت گفت مگه من دیشب بهت نگفتم من بچه های کسی رو بزرگ نمیکنم باور نکردی باشه منم میرم خونه بابام تو باش و چهار تا بچه ات و یتیم های بابات حنیفه اومد بره
که رحمت عصبی داد زدباشه برو گم شو
تو خونه دیگه نمیارم بچه ها روحنیفه به دور از چشم بقیه چشمکی بهم زد و دست رحمت و گرفت و رفت رفتم تو خونه و خداروشکر کردم. یکی دو تا از نونها رو که کثیف نشده بود برداشتم و تکوندم و به داخل خونه بردم برگشتم تو طویله و گاو رو دوشیدم و سطل شیر و برداشتم و رفتم تو حیاط که دیدم حنیفه مثل مرغ پر کنده طول و عرض حیاط و داره طی میکنه سطل و روی پله ها گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم چی شده حنیفه با بله شنیدن صدام برگشت و از دیدنش وحشت کردم لبش پاره شده بود و خون جاری بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلم
حنیفه با شنیدن صدام برگشت که از دیدنش وحشت کردم گوشه ی لبش پاره شده بودُ خون مثل رود باریکی از لبش جاری بود و چشمش ورم کرده و کبودشده بودگفتم خاک به سرم چیشده زن؟!حنیفه گفت چیزی نیس رحمت عصبی بودتلافیش سر من خورد کرد اما همین که جلوش گرفته شد و دیگه نمیتونه بچه ها بگیره ازت راضیم.شرمنده سرم پایین انداختمُ ازش تشکر کردم و با دستمال و آب خون صورتش پاک کردم که از درد صورتش جمع میشدحنیفه هی میخاست چیزی بگه اما نمیتونست آخر سرم حوصلم سر رفت و ازش خواستم رُک حرفش بگه کمی من من کردُ گفت: راستش این رحمت گور به گور شده که نمیدونم تصدقِ حکمت خدا برم چرا از بین این سه تا پسر حکیم این زنده مونده،که اینقدر آتیش بسوزنه که بگو نونت نی آبت نی به تووربطی نداره رفته بود تنها گاوِ شیری ما رو رشوه به کدخدا داده و به من گفته بود فروختمش مریض شده اینها به جهنم روم سیاه خواهر خدا منُ بکشه که شوهرم چشم، به مالِ یتیم داره از وقتی رفتیم لج کرده حالا که بچهها نیومدن
برو به ماه صنم بگو گاوتونُ بده بهم!! هر چی دعواش کردم به خرجش نرفت و این بلا به سرم آورد و تهدید کرد نیام نگم بلایی سر تو میاره دلم به حال حنیفه میسوخت که برای حمایت از من اینجوری تاوان داد اما از یه طرفم تنها گاوی که داشتم حنا بود و اگه رحمت میبردش دستم خالی میموند و همین ماست و کِرهای که میتونستم بفروشم و برای خوردن دخترام داشتم از بین میرفت.حنیفه که دید سکوت کردم گفت:
حق داری ماه بانو جان حق داری تنها آب باریکهی زندگیته میرم بگم نمیدی میتونه چکار کنه!!بلند شد که دستش گرفتم و گفتم صبر کن حنیفه.داخل طویله رفتم
و با بغض طنابِ حنا رو باز کردم و به طرفِ حنیفه رفتم و گفتم
- بیا ببرش خدای منم بزرگه نگران نباش، ارزش کتک خوردن تو رو نداره حنیفه شرمنده و خجل طناب گرفت و گفت: نمیزارم سختی بکشین و تنهایی از شیرش استفاده نمیکنم مطمئن باش.لبخند کم جونی زدم و به داخل خونه رفتم و آخرین شیرِ حنا رو روی اجاق گذاشتم. اشکهام میریخت و به آینده فکر میکردم، بعد از مرگ حکیم دیگه کسی دنبال مداوا پیشم نمیاومدمیترسیدن بیان دنبالم برم خونه هاشون شوهر هاشون اغفال بشن و یا میگفتن چیزی بارم نیست برای همین حسابی بی پول بودم.آهی کشیدم و دوباره اجازه دادم اشک هام بریزن تا دلم سبک بشه.بیچارهحنیفه یه روز شیرِ گاوُ برای خودش برمیداشت و یک روز پنهان از چشمِ رحمت برای من میاورد و باز دلم به همین خوش بود روز ها با آذر و مهری سر زمین میرفتیم و با کشاورزی امورات زندگیمونُ میگذروندیم چند ماه گذشت و نزدیکِ تولدِ مهری بود، زیرِ درخت دور هم با احمد نشسته بودیم و ناهارِ مختصرمونُ میخوردیم که گاریچیِ آبادی احمدرا صدا زد تا مطلبی رو براش بگه دلم شور میزد آخه گاریچی کارش جابجایی بار یا افرادی بود که در رفت و آمدبین آبادی ها بودند
و الان این وقت روز کنار زمین ها چکارِبه احمد میتونست داشته باشه!!دیدم که احمد کلافه دستشُ داخل موهاش میبرد
وچهره اش ناراحت شد
- خدایا خودت کمکمون کنه! احمد با چهره ی ناراحت به کنارمون آمد و با سر به زیری بهم گفت
- خانمجان لطفا برید خونه حاضر بشید
با بچه ها برین آبادیِ باباتون.شصتم خبردار شد دوباره اتفاق شومی افتاده لب هام مثل ماهی باز و بسته میشدن اما نمیتونستم حرفی بزنم آذر نگران صدام میزد اما نمیشنیدم چی میگه تا اینکه با پاشیدن لیوان آب به صورتم به خودم آمدم و سریع دست مهریُ را گرفتم و با آذر به طرف خونه راه افتادم احمدصدامون زد تا با گاری بریم خونه تا زودتر برسیم صدامون میکرد.خانم جان
- بیاین بالا سوار بشین خودم میبرمتون آبادی باباتون اینا،تابرسیم خونه تو افکارم خودم بودم تو دلم آروم گفتم وقتی خودمون گاریُ اسب داریم چرا با گاریچی برم اگه گاری اسب بزارم این رحمت نمک نشناس میاد تا توان داره کار میکشه ازشون دلش نمی سوزه که فقط دوست داره ضربه به مال یتیم ها حکیم بزنه
گفتم
- ممنونم دستت دردنکنه آذر که کم کم متوجه شده بود احمد همسرشِ هستش ازش رو میگرفت و خجالتی بود و سعی میکرد زیاد با احمد چشم تو چشم نشه!و هی پشت من قایم میشد نزدیک شب بود که به آبادیمون رسیدیم پارچه ی مشکی که بر سر درِ خونه بابا زده بودن حالمُ بد کرد فهمیدم دوباره فرشته ی مرگ بالشُ روی سقف خونه ی ما پهن کرده ... ننه طفلی این چند وقت خیلی مریض شده بود و این دفعه مثل بابا زمین گیر شده بود افتاده و ناتوان شده بود چند باری آوردمش پیش خودم اما آروم نبود و ازم میخاست ببریمش به خونه خودش به زور نگهش میداشتم تقویتش میکردم ولی زیاد خونمون نمی ماند با اینکه همش کنار دخترهام بود ولی بهانه خونه خودشو میگرفت
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلم
حنیفه با شنیدن صدام برگشت که از دیدنش وحشت کردم گوشه ی لبش پاره شده بودُ خون مثل رود باریکی از لبش جاری بود و چشمش ورم کرده و کبودشده بودگفتم خاک به سرم چیشده زن؟!حنیفه گفت چیزی نیس رحمت عصبی بودتلافیش سر من خورد کرد اما همین که جلوش گرفته شد و دیگه نمیتونه بچه ها بگیره ازت راضیم.شرمنده سرم پایین انداختمُ ازش تشکر کردم و با دستمال و آب خون صورتش پاک کردم که از درد صورتش جمع میشدحنیفه هی میخاست چیزی بگه اما نمیتونست آخر سرم حوصلم سر رفت و ازش خواستم رُک حرفش بگه کمی من من کردُ گفت: راستش این رحمت گور به گور شده که نمیدونم تصدقِ حکمت خدا برم چرا از بین این سه تا پسر حکیم این زنده مونده،که اینقدر آتیش بسوزنه که بگو نونت نی آبت نی به تووربطی نداره رفته بود تنها گاوِ شیری ما رو رشوه به کدخدا داده و به من گفته بود فروختمش مریض شده اینها به جهنم روم سیاه خواهر خدا منُ بکشه که شوهرم چشم، به مالِ یتیم داره از وقتی رفتیم لج کرده حالا که بچهها نیومدن
برو به ماه صنم بگو گاوتونُ بده بهم!! هر چی دعواش کردم به خرجش نرفت و این بلا به سرم آورد و تهدید کرد نیام نگم بلایی سر تو میاره دلم به حال حنیفه میسوخت که برای حمایت از من اینجوری تاوان داد اما از یه طرفم تنها گاوی که داشتم حنا بود و اگه رحمت میبردش دستم خالی میموند و همین ماست و کِرهای که میتونستم بفروشم و برای خوردن دخترام داشتم از بین میرفت.حنیفه که دید سکوت کردم گفت:
حق داری ماه بانو جان حق داری تنها آب باریکهی زندگیته میرم بگم نمیدی میتونه چکار کنه!!بلند شد که دستش گرفتم و گفتم صبر کن حنیفه.داخل طویله رفتم
و با بغض طنابِ حنا رو باز کردم و به طرفِ حنیفه رفتم و گفتم
- بیا ببرش خدای منم بزرگه نگران نباش، ارزش کتک خوردن تو رو نداره حنیفه شرمنده و خجل طناب گرفت و گفت: نمیزارم سختی بکشین و تنهایی از شیرش استفاده نمیکنم مطمئن باش.لبخند کم جونی زدم و به داخل خونه رفتم و آخرین شیرِ حنا رو روی اجاق گذاشتم. اشکهام میریخت و به آینده فکر میکردم، بعد از مرگ حکیم دیگه کسی دنبال مداوا پیشم نمیاومدمیترسیدن بیان دنبالم برم خونه هاشون شوهر هاشون اغفال بشن و یا میگفتن چیزی بارم نیست برای همین حسابی بی پول بودم.آهی کشیدم و دوباره اجازه دادم اشک هام بریزن تا دلم سبک بشه.بیچارهحنیفه یه روز شیرِ گاوُ برای خودش برمیداشت و یک روز پنهان از چشمِ رحمت برای من میاورد و باز دلم به همین خوش بود روز ها با آذر و مهری سر زمین میرفتیم و با کشاورزی امورات زندگیمونُ میگذروندیم چند ماه گذشت و نزدیکِ تولدِ مهری بود، زیرِ درخت دور هم با احمد نشسته بودیم و ناهارِ مختصرمونُ میخوردیم که گاریچیِ آبادی احمدرا صدا زد تا مطلبی رو براش بگه دلم شور میزد آخه گاریچی کارش جابجایی بار یا افرادی بود که در رفت و آمدبین آبادی ها بودند
و الان این وقت روز کنار زمین ها چکارِبه احمد میتونست داشته باشه!!دیدم که احمد کلافه دستشُ داخل موهاش میبرد
وچهره اش ناراحت شد
- خدایا خودت کمکمون کنه! احمد با چهره ی ناراحت به کنارمون آمد و با سر به زیری بهم گفت
- خانمجان لطفا برید خونه حاضر بشید
با بچه ها برین آبادیِ باباتون.شصتم خبردار شد دوباره اتفاق شومی افتاده لب هام مثل ماهی باز و بسته میشدن اما نمیتونستم حرفی بزنم آذر نگران صدام میزد اما نمیشنیدم چی میگه تا اینکه با پاشیدن لیوان آب به صورتم به خودم آمدم و سریع دست مهریُ را گرفتم و با آذر به طرف خونه راه افتادم احمدصدامون زد تا با گاری بریم خونه تا زودتر برسیم صدامون میکرد.خانم جان
- بیاین بالا سوار بشین خودم میبرمتون آبادی باباتون اینا،تابرسیم خونه تو افکارم خودم بودم تو دلم آروم گفتم وقتی خودمون گاریُ اسب داریم چرا با گاریچی برم اگه گاری اسب بزارم این رحمت نمک نشناس میاد تا توان داره کار میکشه ازشون دلش نمی سوزه که فقط دوست داره ضربه به مال یتیم ها حکیم بزنه
گفتم
- ممنونم دستت دردنکنه آذر که کم کم متوجه شده بود احمد همسرشِ هستش ازش رو میگرفت و خجالتی بود و سعی میکرد زیاد با احمد چشم تو چشم نشه!و هی پشت من قایم میشد نزدیک شب بود که به آبادیمون رسیدیم پارچه ی مشکی که بر سر درِ خونه بابا زده بودن حالمُ بد کرد فهمیدم دوباره فرشته ی مرگ بالشُ روی سقف خونه ی ما پهن کرده ... ننه طفلی این چند وقت خیلی مریض شده بود و این دفعه مثل بابا زمین گیر شده بود افتاده و ناتوان شده بود چند باری آوردمش پیش خودم اما آروم نبود و ازم میخاست ببریمش به خونه خودش به زور نگهش میداشتم تقویتش میکردم ولی زیاد خونمون نمی ماند با اینکه همش کنار دخترهام بود ولی بهانه خونه خودشو میگرفت
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1😭1
📖داستان مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_1 ᪣ ꧁ه
قسمت اول
هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید،نیامد.پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم،نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟! صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...وحید هوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.
با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد..با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هاااا. یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود،
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_1 ᪣ ꧁ه
قسمت اول
هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید،نیامد.پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم،نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟! صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...وحید هوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.
با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد..با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هاااا. یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود،
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_2 ᪣ ꧁ه
قسمت دوم
همانطور که جوراب را در میاوردم گفتم: اصلا کدوم بی عقلی گفته که یه دختر بچه پنج شش ساله باید توی خونه جوراب بپوشه؟!نازنین همانطور که با ترس به حرکات تند و تیز من نگاه می کرد با من و من گفت: مامان بزرگ گفته باید جوراب و لباس بلند بپوشیم چون دختریم، بعدم خودتون اینا را تنمون کردین..با این حرف نازنین، انگار رگ عصابانیتم را قلقلک داده باشند به سمتش هجوم بردم و همانطور که مچ دستش را محکم گرفته بودم به سمت خودم کشیدم، انگار اختیار حرکاتم دست من نبود،جوراب هایش را به شدت از پایش بیرون کشیدم وگفتم: مامان بزرگ هر چی گفته، فراموش کنید این قانون ها مال زمان من بدبخت بود ،برای شما فرق میکنه، چون من مادرتونم و نمی خوام دخترام مثل من بزرگ بشن...نازنین که گویا خیلی ترسیده بود هق هقش بلند شد، صدای گریه یاسمن کم بود حالا این یکی هم روی اعصابم ویراژ می رفت.نگاهی به هر دوتاشون کردم و میخواستم داد بزنم که گریه نکنن، اما دلم به رحم اومد، آخه این دو تا دخترک بی پناه مثل دو تا گنجشکک ترسان اشک می ریختند.نفس بلندی کشیدم و با یه دست موهای نازنین را که از زیر روسری اش بیرون زده بود نوازش کردم و با دست دیگه روی گونه یاسمن کشیدم و گفتم: گریه نکنید عزیزان من! می دونید شما دو تا تنها امید مامان هستید، می دونید ناراحت بشین انگار خونه رو سرم آوار شده و بعد گره روسری نازنین را باز کردم، روسری را به کناری انداختم وگفتم: اصلا بابات هر کار می خواد بکنه بکنه...درسته معلوم نیست پول ها را چکار می کنه اما این دلیل نمیشه ما از زندگی مون لذت نبریم، از امروز دیگه لازم نیست توی خونه جوراب و روسری و پیراهن بلند بپوشین، توی خونه غیر از خودمون کسی نیست که...ادم جلوی نامحرم خودش را می پوشونه نه توی خونه ای که نامحرمی نیست، اصلا...اصلا از فردا میرم براتون لباس های قشنگ قشنگ، بلوز و شلوارای عروسکی خوشگل می خرم که بچه هام بپوشن وکیف کنن...یاسمن که انگار برقی توی چشماش دیده میشد بینی اش را بالا کشید و گفت: مامان راستی راستی خودت میری برامون میخری؟! یه کم سکوت کردم و فکر می کردم حرفی زدم که شاید نشه عملیش کرد، اولا اینجا که اجازه نمی دن یه زن بره خرید بعدم بر فرض محال به تمام رسم و رسوم پشت پا بزنم و جلوی همه بایستم با کدوم پول برم خرید؟! که با صدای یاسمن از عالم افکارم اومدم بیرون: مامان...واقعا برامون می خری؟!
دلم نیومد ناامیدش کنم، سرم را به نشانه بله تکون دادم، یاسمن در حالیکه دست می زد و روسریش روی شانه هاش افتاده بود وسط هال رفت و گفت: آااخ جونی جون ...مامان از اون لباسا که عکس اون گربهه ماستی روشون هست برام بخر، من قرمزش را دوست دارم...نگاهم به موهای صاف و بلند و درخشان یاسمن که با هر تکان خوردنی انگار می رقصیدند افتاد و از شادی کودکانه یاسمن که برای یه قول الکی که بهش دادم می خندید، منم به خنده افتادم.لبخند روی لبای من که اومد، نازنین هم خندید و یک دفعه متوجه دستهای کوچکش شدم که دور من گره خورده بود، نازنین با خجالت بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: مامان خیلی دوست دارم...از این بوسه ناگهانی سر ذوق آمده بودم، از جا بلند شدم و همانطور که خرده شیشه روی جارو را با احتیاط برمی داشتم، با جارو به طرف آشپزخانه رفتم ..انگار این حرکت نازنین معجزه کرده بود به ناگاه احساس کردم من منیره یک زن بیست و دو ساله،نه مادر نازنین,یاسمن بلکه خواهرشان هستم و خیلی دوست داشتم الان با هم یک دور بازی گرگم به هوا که توی بچگی هام ازش محروم بودم، انجام بدم.تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم:وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟
#ادامه_دارد...
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_2 ᪣ ꧁ه
قسمت دوم
همانطور که جوراب را در میاوردم گفتم: اصلا کدوم بی عقلی گفته که یه دختر بچه پنج شش ساله باید توی خونه جوراب بپوشه؟!نازنین همانطور که با ترس به حرکات تند و تیز من نگاه می کرد با من و من گفت: مامان بزرگ گفته باید جوراب و لباس بلند بپوشیم چون دختریم، بعدم خودتون اینا را تنمون کردین..با این حرف نازنین، انگار رگ عصابانیتم را قلقلک داده باشند به سمتش هجوم بردم و همانطور که مچ دستش را محکم گرفته بودم به سمت خودم کشیدم، انگار اختیار حرکاتم دست من نبود،جوراب هایش را به شدت از پایش بیرون کشیدم وگفتم: مامان بزرگ هر چی گفته، فراموش کنید این قانون ها مال زمان من بدبخت بود ،برای شما فرق میکنه، چون من مادرتونم و نمی خوام دخترام مثل من بزرگ بشن...نازنین که گویا خیلی ترسیده بود هق هقش بلند شد، صدای گریه یاسمن کم بود حالا این یکی هم روی اعصابم ویراژ می رفت.نگاهی به هر دوتاشون کردم و میخواستم داد بزنم که گریه نکنن، اما دلم به رحم اومد، آخه این دو تا دخترک بی پناه مثل دو تا گنجشکک ترسان اشک می ریختند.نفس بلندی کشیدم و با یه دست موهای نازنین را که از زیر روسری اش بیرون زده بود نوازش کردم و با دست دیگه روی گونه یاسمن کشیدم و گفتم: گریه نکنید عزیزان من! می دونید شما دو تا تنها امید مامان هستید، می دونید ناراحت بشین انگار خونه رو سرم آوار شده و بعد گره روسری نازنین را باز کردم، روسری را به کناری انداختم وگفتم: اصلا بابات هر کار می خواد بکنه بکنه...درسته معلوم نیست پول ها را چکار می کنه اما این دلیل نمیشه ما از زندگی مون لذت نبریم، از امروز دیگه لازم نیست توی خونه جوراب و روسری و پیراهن بلند بپوشین، توی خونه غیر از خودمون کسی نیست که...ادم جلوی نامحرم خودش را می پوشونه نه توی خونه ای که نامحرمی نیست، اصلا...اصلا از فردا میرم براتون لباس های قشنگ قشنگ، بلوز و شلوارای عروسکی خوشگل می خرم که بچه هام بپوشن وکیف کنن...یاسمن که انگار برقی توی چشماش دیده میشد بینی اش را بالا کشید و گفت: مامان راستی راستی خودت میری برامون میخری؟! یه کم سکوت کردم و فکر می کردم حرفی زدم که شاید نشه عملیش کرد، اولا اینجا که اجازه نمی دن یه زن بره خرید بعدم بر فرض محال به تمام رسم و رسوم پشت پا بزنم و جلوی همه بایستم با کدوم پول برم خرید؟! که با صدای یاسمن از عالم افکارم اومدم بیرون: مامان...واقعا برامون می خری؟!
دلم نیومد ناامیدش کنم، سرم را به نشانه بله تکون دادم، یاسمن در حالیکه دست می زد و روسریش روی شانه هاش افتاده بود وسط هال رفت و گفت: آااخ جونی جون ...مامان از اون لباسا که عکس اون گربهه ماستی روشون هست برام بخر، من قرمزش را دوست دارم...نگاهم به موهای صاف و بلند و درخشان یاسمن که با هر تکان خوردنی انگار می رقصیدند افتاد و از شادی کودکانه یاسمن که برای یه قول الکی که بهش دادم می خندید، منم به خنده افتادم.لبخند روی لبای من که اومد، نازنین هم خندید و یک دفعه متوجه دستهای کوچکش شدم که دور من گره خورده بود، نازنین با خجالت بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: مامان خیلی دوست دارم...از این بوسه ناگهانی سر ذوق آمده بودم، از جا بلند شدم و همانطور که خرده شیشه روی جارو را با احتیاط برمی داشتم، با جارو به طرف آشپزخانه رفتم ..انگار این حرکت نازنین معجزه کرده بود به ناگاه احساس کردم من منیره یک زن بیست و دو ساله،نه مادر نازنین,یاسمن بلکه خواهرشان هستم و خیلی دوست داشتم الان با هم یک دور بازی گرگم به هوا که توی بچگی هام ازش محروم بودم، انجام بدم.تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم:وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟
#ادامه_دارد...
❤1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_3 ᪣ ꧁ه
قسمت سوم
بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم امکان ندارد وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره.در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شدمامان!داری با خودت حرف میزنی؟!به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم.با خوشحالی پیاله ی ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگ براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگ براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگ هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...جای خواب را انداختم و بچه ها را خواباندم.در هال را باز کردم و نگاهی روی حیاط سیمانی خانه که از همیشه ساکت تر بود کردم، خبری از وحید نبود، انگار واقعا اینقدر درگیر بود که اصلا فکر آمدن و خواب هم از سرش پریده بود.در هال را بستم و خودم را روی تشک کنار نازنین و یاسمن جا کردم، پتو را روی پاهام کشیدم، متکا را به دیوار چسپاندم و خودم را کشیدم بالا و به متکا تکیه دادم، در اتاق نیمه تاریک نگاهی به ساعت دیواری روبه رو که تیک تاکش سکوت خانه را میشکست کردم و صفحه گوشی را روشن کردم.روی اسم حمید برادر شوهرم کلیک کردم و مشغول نوشتن پیام شدم: سلام، ببخشید وحید اونجاست؟خیلی زود جواب داد: بله همین جا تشریفشون را دارن و سرش هم مدام توی گوشی اش هست، اصلا نمی فهمه دور و برش چی میگذره...نفسم را محکم بیرون دادم و نوشتم: چند سال پیش هم همینطور بود اما نمی دونم چی شد از سرش افتاد اما الان چند ماهی هست دوباره شروع کرده، من نمی دونم توی گوشیش چی هست، آقا حمید تورو خدا شما یه جوری سر در بیار که چیکار میکنه..حمید که خوب از وضع ما خبر داشت و میفهمید چندین ماه هست وحید خرجی نمیده و مایحتاج زندگی ما را یا مادر و پدر مریضم تامین میکردند یا اینکه می بایست دست به دامان مادر شوهره بشیم،پس پیامی آمد: باشه زن داداش! من سعی می کنم بفهمم داره چکار میکنه، شما آبروداری کن کمی صبر کن به کسی نگو تا بفهمیم چی به چیه...
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_3 ᪣ ꧁ه
قسمت سوم
بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم امکان ندارد وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره.در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شدمامان!داری با خودت حرف میزنی؟!به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم.با خوشحالی پیاله ی ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگ براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگ براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگ هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...جای خواب را انداختم و بچه ها را خواباندم.در هال را باز کردم و نگاهی روی حیاط سیمانی خانه که از همیشه ساکت تر بود کردم، خبری از وحید نبود، انگار واقعا اینقدر درگیر بود که اصلا فکر آمدن و خواب هم از سرش پریده بود.در هال را بستم و خودم را روی تشک کنار نازنین و یاسمن جا کردم، پتو را روی پاهام کشیدم، متکا را به دیوار چسپاندم و خودم را کشیدم بالا و به متکا تکیه دادم، در اتاق نیمه تاریک نگاهی به ساعت دیواری روبه رو که تیک تاکش سکوت خانه را میشکست کردم و صفحه گوشی را روشن کردم.روی اسم حمید برادر شوهرم کلیک کردم و مشغول نوشتن پیام شدم: سلام، ببخشید وحید اونجاست؟خیلی زود جواب داد: بله همین جا تشریفشون را دارن و سرش هم مدام توی گوشی اش هست، اصلا نمی فهمه دور و برش چی میگذره...نفسم را محکم بیرون دادم و نوشتم: چند سال پیش هم همینطور بود اما نمی دونم چی شد از سرش افتاد اما الان چند ماهی هست دوباره شروع کرده، من نمی دونم توی گوشیش چی هست، آقا حمید تورو خدا شما یه جوری سر در بیار که چیکار میکنه..حمید که خوب از وضع ما خبر داشت و میفهمید چندین ماه هست وحید خرجی نمیده و مایحتاج زندگی ما را یا مادر و پدر مریضم تامین میکردند یا اینکه می بایست دست به دامان مادر شوهره بشیم،پس پیامی آمد: باشه زن داداش! من سعی می کنم بفهمم داره چکار میکنه، شما آبروداری کن کمی صبر کن به کسی نگو تا بفهمیم چی به چیه...
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
♦️ #استغفار
خـــــدایا !
خشڪی چشم ها از قضاوت دل است
و
آرزوهای بلند از فراموشی مرگ ،
فراموشی مرگ حڪایت از حب دنیا دارد
و حب دنیا میتواند سرچشمه ی بسیاری از گناهان شود
چه پناهگاه امنی است نام تـــو ،
تا آنگاه ڪه هراسان شوم ،
بی واهمه به سویت بشتابم.
" #استغفرالله و اتوب الیه "
پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم :
هر کس فراوان استغفار نماید خداوند او را از هر غم وغصه ای رهائی می بخشد و در هر تنگنائی راهی را به سویش می گشاید و به او از جائی که گمان نمیکند رزق وروزی میدهد ..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خـــــدایا !
خشڪی چشم ها از قضاوت دل است
و
آرزوهای بلند از فراموشی مرگ ،
فراموشی مرگ حڪایت از حب دنیا دارد
و حب دنیا میتواند سرچشمه ی بسیاری از گناهان شود
چه پناهگاه امنی است نام تـــو ،
تا آنگاه ڪه هراسان شوم ،
بی واهمه به سویت بشتابم.
" #استغفرالله و اتوب الیه "
پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم :
هر کس فراوان استغفار نماید خداوند او را از هر غم وغصه ای رهائی می بخشد و در هر تنگنائی راهی را به سویش می گشاید و به او از جائی که گمان نمیکند رزق وروزی میدهد ..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🔺نوعی از زنان
⭕️هیچ خیری در همسری نیست که در جمع زنان غیبت شوهرش را بکند ، از عیبهای او بگوید ، رازهای خانهاش را فاش کند ، و پس از پایان مجلس، به خانهاش بازگردد ، زیر سقف او بخوابد ، از غذای او بخورد و جز در حضور او احساس امنیت نکند.
چنین زنی خیری ندارد و کارش نفرتانگیز است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭕️هیچ خیری در همسری نیست که در جمع زنان غیبت شوهرش را بکند ، از عیبهای او بگوید ، رازهای خانهاش را فاش کند ، و پس از پایان مجلس، به خانهاش بازگردد ، زیر سقف او بخوابد ، از غذای او بخورد و جز در حضور او احساس امنیت نکند.
چنین زنی خیری ندارد و کارش نفرتانگیز است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1