Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوچهارم

یکی از اهالی حکیم میدیدن راهنماییش میکردن و هرکدوم یک چیزی میگفتن مواظبش باش نزار بره بیرون گم میشه وگرنه من باید با یه بچه کوچیک کوچه به کوچه دنبالش میگشتم.حکیم حالش بدبود و براش جوشونده آماده کرده بودم
کمک کردم بنشینه و لیوان و به لبش نزدیک کردم اما گفت نمیخورم هر چی التماس کردم زیر بار نرفت همکاری نمی کرد با هزار ترفند بهش خوراندم ولی گاهی میگفت بگو عیسی بیاد بده به من بخورم بعد گفت نه نه بگو موسی بیاد از دست اون میخورم راستی برو شکرم بیاره دلم هواشو کرده شیرین کجاست حال حکیم روزبه روز بدتر میشد دیگه تو رختخواب افتاده بود و توان حرکت نداشت من به اینم راضی بودم سایه سرم بود و پدر بچه هام روزها می گذشت و مهری بزرگتر و آذر عاقل تر میشد و حکیم ناتوان تر طوری که نمی توانست کارهای خودشو انجام بدهد و از غذا افتاده بود جوری که قاشق قاشق غذا دهانش میکردم و گریه میکردم به بخت خودم که حکیم چرااینجوریی شده وچرا منی که حکیم همسن پدرم بوداینطوری با این اوضاع وهرروز آب شدنشو می دیدیم خداروشکر می کردم وراضی بودم به رضای خدا غذا حکیم رادادم چن روز بود درد دندان امانمو بریده بودرفتم اتاق کناری تاجوشونده برای خودم درست کنم مهری داخل حیاط بازی میکرد وآذر هم رفته بود خونه حنیفه من از درد دندان به خودم می خیزدم و نمیتونستم چکارکنم و جز چن دارویی که حکیم برای مریض هاش تجویز میکرد در حافظه ام مانده بود رو برای خودم دم کردم تا بخورم کمی دردم آروم بشه کم کم خوابم برد با صدای مهری که می گفت ننه یه مردی دم در کارت داره بیدارشدم گفتم لابد کسی دردش گرفته یا اومدن ازم دارو بگیرن چارقدمو سرم کردم رفتم دم در خدامراد رادردرگاه در دیدم رنگ پریده وموهای آشفته من رو نگاه میکردهزار اتفاق توی ذهنم اومد رد شد جونم به لبم رسیده بود تعارف کردم خدامراد اومد گوشه چارقدمو بوسید واومد تو حیاط روی تخت نشست مهری با چشمای گرد شده من و خدامراد نگاه می کرد با چایی وکلوچه ایی که از یکی از زنهای روستا جای دستمزد قابله گری یادم داده بود و خودم درست کردم از برادرم پذیرایی کردم انگار برادرم نای حرف زدن نداشت گفتم لابد سر ماجرا ازدواجم با حکیم که خودشو مقصرمیدونه هنوز ناراحته ازش پرسیدم چرا آشفته هستی گفت ننه تا اینو گفت زانوهام شل شد بی اختیار اشک از چشمام اومدبه زور گفت یکماهی بود که ننه ناخوش و بی حال بود چن روزم سراغ تو رو میگرفت میگفت میخام ماه صنم با آذر رو ببینم چون کار زیادبود من امروز وفردا میکردم تا اینکه دیروز ازدرد زیاد وپیله کردن ننه گاری رو از تقی گرفتم اومدم دنبالت که بریم ننه رو ببینی همون طوری که خدامراد حرف میزد میدونستم باچشماش دنبال حکیم میگشت ولی روش نمی شد بگه که خودم ناتوانی حکیم رو براش تعریف کردم ناراحت شد وسرشو انداخت پایین بد روی به مهری کردم گفتم دایی مهری رو دیدی خدامراد لبخندی زد و مهری رو بغل کرد فردا اون روز با سفارش های زیادم به حنیفه و احمد که هم مواظب زمین خونه حکیم باشند تا با خیال راحت برگردم با خدامراد و آذر و مهری به طرف آبادی روستای کودکیم رفتیم.چند روز داخل ده بودیم توران و خدا مراد خیلی ازمون پذیرایی می کردندمهری که باپسر خدا مراد بازی میکرد و آذر هم تو کارها به توران کمک میکرد منم همش کنار ننه بودم ازش مواظبت می کردم روز به روز بهتر میشد و از اینکه داماد دارشدم با کسی حرف نزدم حتی ننه
فقط از حال حکیم ننه وخدامراد باخبر بودند و خودشونو مقصر این ازدواج میدونستن ولی من براشون مهربونی محبت حکیم رو تعریف میکردم میگفتم دوستش دارم اونام با حرف من دلگرم میشدند حالا باید برمیگشتم پیش حکیم از احوال حکیم خبر نداشتم با ننه و همگی خداحافظی کردم. آذر و مهری ننه را بوسیدن و گاری که خدامراد برامون گرفت با آذر و مهری سوار شدیم به ده راه افتادیم روزها می گذشت حال حکیم بدتر میشدحکیم حالا که از پا افتاده بود و فراموشی هم گرفته بود اعصابش خراب بود و گاهی که مجبورش میکردم حرکت کنه و تحرک داشته باشه با عصاش به سر و صورتم میزد بخاطر همه محبتهایی که در حقم کرده بود دلم نمی اومد بهش بی تفاوت باشم آذر تو اون مدت که تو گرفتاری و سختی کنارم بود انگار خانمی برای خودش شده بود دیگه خبری از دخترکی که سر به هوا بود و بفکر بازیگوشی بود نبودحنیفه گاهی می اومد و بهمون سر میزد اما رحمت انگار نه انگار که پدری داره درسته قبلا هم همینطور بود اما الان نبود پسرها بیشتر حس میشدهمش با خودم میگفتم کاش در خونه باز بشه و موسی بیاد تو اما زهی خیال باطل تو مطبخ مشغول آشپزی بودم
که آذر با اضطراب اومد که ننه بیا آقام قاطی کرده و همه جا رو داره بهم میریزه من پیش مهری هستم نمیتونم برم اونجا

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21👍1
چیزی شبیه یک قصه

*رفیقی میگفت :*
*دنیا یک خانه بزرگ است*
و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند :

*بعضی کارد هستند* تیز ، برنده و بیرحم.
*بعضی کبریت هستند* و آتش به پا میکنند.
*بعضی کتری هستند* و زود جوش میآورند.
*بعضی تابلوی روی دیوار هستند،*
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
*بعضی قاشق چایخوری هستند،*و فقط کارشان بر هم زدن است.
*بعضی رادیو هستند* و فقط باید بهشان گوش کرد.
*بعضی تلویزیون هستند،*
و بدجور نمایش اجرا میکنند.
اینها را فقط باید نگاه کرد.
*بعضی قابلمه هستند،*
برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد ، فقط پر باشند کافیست.
*بعضی قندان هستند،* شیرین و دلچسب.
*بعضی دیگر نمکدان،* شوخ و بامزه.
*بعضی یک بوفه شیک هستند،*
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
*بعضی سماور هستند،*
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
*بعضی یک توپ هستند،*
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
*بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
*بعضی کلاه هستند،*
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
*بعضی چکش هستند،*
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.

و اما..‌‌‌.
*بعضی ترازو هستند،*
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
قانون مورفی: از هرچی بیشتر بترسی، بیشتر اتفاق میافته!

قانون کیدلین: اگر بتونی مشکلت رو روی کاغذ بنویسی، ۵۰٪ قضیه حل میشه!

قانون گیلبرت: بزرگترین مشکل هنگام انجام یک کار اینه که کسی بهت نگه چیکار کنی!

قانون ویلسون: اگر همیشه هوش و اطلاعات رو در اولویت قرار بدی، پول وارد زندگیت میشه!

قانون فالکلند: وقتی هیچ تصمیمی برای انجام کاری نداری، تصمیمی نگیر!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
تقدیم به شما خوبان 🌹🌸

#پندانه

ثروتمندترین مرد لبنانی
بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تا پس از مرگش درآنجا دفن شود.

این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.

اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.

هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی)
هرگز پیدا نشد که نشد.

ثروتمندترین مرد انگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.
این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق داشت.
یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاو صندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش را نشنید.
چون عادت داشت همیشه ازخانه و خانواده به مدت طولانی دور میشد .
این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتما به مسافرت رفته.
این مرد آنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه شده و یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان در جهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.

فکرنکنیم ثروت تنها چیزیست که همه خواسته های ما را برآورده می کند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در زندگی در جست و جوی آرامش باشید.
👏1
🌾🌀🍀🌾
🌀🍀🌾
🍀🌾🌀
🌀


🔹یک نفر تعریف میکرد.

دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد!

گفتم مگه نمیدونی لواشک واسه سلامتی ضرر داره ؟! چرا میخوری؟

یک نگاهی بهم کرد و گفت؛
پدر بزرگم خدا بیامرز ۱۱۵ سال عمر کرد!

با تعجب پرسیدم؛
واسه اینکه لواشک می خورد...؟!
گفت؛نه!
چون سرش تو کار خودش بود...!

چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرمون توكار خودمون باشه
👍
👌2
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

کد پیگیری:        1.401.102 

دانلود رایگان فیلم های آموزشی کنکوری که در تلگرام بارگذاری میشود و صاحب اثر ناراضی است و حرام می داند، برای استفاده شخصی جایز است؟



-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ المُلْهَمِ الصَّوَابٌ👇

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه

🔸از نظر شرعی، حق ابتکار و تالیف معتبر می‌باشد و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه فرد مبتکر و نویسنده در این حق دخل و تصرف کند. بنابراین، اگر کپی برداری از کتاب یا فایل اینترنتی به نیت تجارت باشد، این کار بدون اجازه مولف یا صاحب امتیاز جایز نیست و خریدن این گونه فایل های کپی شده برای دیگران، نیز درست نمی باشد. ولی در صورتی که شخص، کپی را برای استفاده شخصی می گیرد، استفاده از آن بدون اجازه و هماهنگی صاحب حق نیز جایز و بلامانع است.


---👇 ارائه دلایل👇---

و ذالک لما روی أ بوداود عن أسمربن مضرس رضی الله عنه قال: أتیت النبی صلی الله علیه وسلم فبایعته ، فقال : من سبق إلی ما لم یسبقه مسلم ،  فهو له. {صحیح مسلم}
حق الابتکار و التألیف حق معتبر شرعاً، فلا یجوز لأحد أن یتصرف فی هذا الحق بدون إذن من المبتکر أو المولف و ینطبق ذلک علی حقوق برامج الکمبیوتر أیضاً. ولکن التعدی علی هذا الحق إنما یتصور إذا أنتج أحد مثل ذلک المنتج أو الکتاب أو البرامج بشکل واسع للتجارة فیه، أو بقصد الاسترباح. أما إذا صوره لاستعماله الشخصی، أو لیهبه الی بعض أصدقاءه بدون عوض، فإن ذلک لیس من التعدی علی حق الابتکار. فما توغل فیه نشرة الکتب و منتجو برامج الکمبیوتر من منع الناس من تصویر الکتاب، أو قرص الکمبیوتر أو جزء منه لإستفادة شخصیة، و لیس للتجارة، فإنه لا مبرر له أصلا.          
{فقه البیوع، أحکام بیع الحقوق،حق الابتکار1/286- ط: مکتبة معارف القرآن}
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَاللهُ أعلَم بالحق و بالصَّوأب.
بازنشر از: دارالافتاء حوزه علمیه احناف خواف.
3
‌#دوقسمت دویست وسیزده ودویست وچهارده
📖سرگذشت کوثر
اما همیشه از خدا میخواستم که کمکشون کنه و به راه راست هدایتشون کنه
دو سال بعد از عروسی شد وقتی فهمیدم که اولین نوم به دنیا اومد و جشن گرفتن یک دل سیر گریه کردم رفتم سر قبر عزیزان تا نصف شب اونجا بودم فقط گریه میکردم میگفتم چرا این قدر بخت و اقبال من سیاهه
آخه من مگه چیکار کردم چه گناهی کردم که اینا با من این کارو میکنن یعنی من انقدر بد بودم که حق ندارم تو خوشیاشون باشم
من حق ندارم به عنوان مادربزرگ کنار نوه‌ام باشم آخه باید چیکار کنم خدایا چه گناهی در درگاه تو کردم که تو داری اینجوری از من تقاص پس میگیری سر تا سر زندگی من که سراسر عذاب و بدبختی بوده فهمیدم که بچه یونس پسره خیلی خوشحال شدم براش
برای پسرش یه پلاک زنجیر خریدم و دادم دست راحله گفتم بده به مادرت بهش بده
بهم گفت نمیخوای بیای دیدن نوت گفتم چه جوری برم دیدن نوم وقتی اون‌ها منو دعوت نکردن وقتی که از من هیچ خبری نمیگیرن اونها منو نمیخوان راحله پلاک زنجیر را از دست من گرفت و گفت خوش به حال اون نوه که تو مادربزرگشی واقعاً باید به تو افتخار کنه چند روز بعد راحله اومد بهم گفت آبجی میخوام یه چیزی بهت بگم نمیدونم چه جوری بهت بگم به خدا روم نمیشه گفتم بگو عزیز دلم برای چی خجالت میکشی گفت مادر من پلاک زنجیر رو برد داد به یونس و لادن گفتم خب گفت مادر لادن هم اونجا بودش وقتی که مادرم پلاک زنجیرو بهشون داده مادر لادن گفته پس طلای دختر من چی میشه ما رسم داریم که مادر طلا بده ماسیسمونی دادیم اون‌ها هم باید به دخترمون طلا بدن مادر من هم گفته که مگه شماها این خونواده رو آدم حساب میکنین مگه تو جشنتون شرکت میکنن مادر لادن هم گفته وظیفه‌شونه باید همه کار واسه دختر من بکنن میخواستن سطح زندگیشونو بالاتر ببرن که ما تو خونه زندگیمون راهشون بدیم گفتم پس طلا میخوان باشه من طلا میدم دو تا النگو میخرم که پسرم سر افکنده نباشه مجبور شدم برم بازارو النگو واسه لادن بخرم در حالی که اون منو خونش راه نمیدادمازندگی روبا همه خوبی‌هاو بدیاش پشت سر میذاشتیم خونه یه طبقه ما تبدیل به خونه سه طبقه شده بودتبدیل به یه خونه بزرگ و خوب شده بود و همه این کارها رو مهدی کرده بودو من به وجودش افتخار میکردم
بزرگترین افتخار من روزی بودش که یاسین هم وارد دانشگده افسری شدتا به قول خودش باعث افتخار من باشه بهم میگفت من برات جبران میکنم من هرگز مثل یونس نمیشم یونس نامرد بوداز یونس مدت‌ها بود خبر نداشتم حدودا شش سال بود که ندیده بودمش برای خودش دکتر شده بود مطب زده بود تو یک جای خیلی خوب و با کلاس
و تا اون موقع صاحب یه پسر دیگه هم شده بود بچه‌هایی که هیچ وقت ندیده بودمشون فقط برای تولدهاشون براشون کادو میفرستادم آرزوم بود که ببینمشون فقط عکسشونو دیده بودم اونم راحله برام می‌آورد
برای بچه‌هاشون تولد میگرفتن اونم باخونواده زنش تولد‌هایی که من هیچ جایی توش نداشتم فقط با حسرت و آه نظاره‌گر تولد بچه‌های یونس بودم هیچ وقت ندیده بودمشون و مطمئن بودم هیچ وقت دیگه هم نمی‌بینم خونواده من بزرگتر شده بود حالا مهدی راحله دو تا بچه داشتن واسه من همه دنیام بودن وبه جای بچه‌ها یونس بغلشون میکردم بوسشون می‌کردم هر وقت دلم برای یونس وبچه‌هاش تنگ میشد فقط اون هارو بغل میکردم تنها کسایی بودن که به من آرامش می‌دادندیک روزی خونه تنها بودم در خونه زده شد رفتم درو باز کردم پشت در یونس بوداون موقع ۸ سال بود که ندیده بودمش با تعجب فقط نگاش کردم نمی‌دونستم چی بگم اون روز هیچکس خونه نبود فقط با دست بهش اشاره کردم بیاد تو
خیلی خوشتیپ شده بود بوی عطرش قشنگ به دماغم میخوردازش پرسیدم اینجا چیکار می‌کنی گفت هیچی دلم برات تنگ شده بود

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
اين متن قشنگ كمي آرامش ميده

آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند " پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به "  حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ  ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ           ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ         بودن را
ﺑﭽﺶ             ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ  ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن😊😊😊😊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پندآموز‌ 💖

📍❗️✍🏻میشود آنقدر مهربان بود که حتی زمین مشتاق باشد به اینکه قدم بگذاری بر آن .....

📍⚡️❗️سخت است بدی‌ها و بدخواهی‌ها را دیدن و باز مهربان بودن ......

📍💞❗️اما تکرار مهربانی میشود وجودی سراسر نور ..‌...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻مهربان باشیم حتی با کسی که از او بدی دیدیم ، او شاید خوب نشود، اما ناخودآگاه مقام صبر و رضا را به ما هدیه میکند
👌2
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (130)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸اگر عایشه(رضی‌الله‌عنها) نبود!

❗️برخی می‌پرسند: آیا رسول‌ اللهﷺ نمی‌توانست برده‌ای را بیاورد و چنین اموری را به او بیاموزاند؟
جواب این است: نه! زیرا همسر دقیق‌ترین جزییات زندگی با شوهرش را می‌داند و بسیار سوال می‌کند، پیامبرﷺ به‌خاطر عشقش به او، تمام پرسشهایش را پاسخ می‌داد.
بدین وسیله، سیده عایشه(رضی‌الله‌عنها) مطالب زیادی از دین را به ما آموزش داده‌است، وقتی زنی نزد پیامبرﷺ آمد و گفت: ای رسول خدا اگر حیض شدم چه کنم؟
پیامبرﷺ فرمود: خون را دنبال کن.
گفت: چگونه؟
پیامبرﷺ از او حیا کرد، در این هنگام عایشه(رضی‌الله‌عنها) به او گفت: «بیا تا به تو یاد بدهم»؛ تا همۀ زنان تا روز قیامت بیاموزند، این نقش عایشه(رضی‌الله‌عنها) است.
پیامبرﷺ این‌گونه مسایل را برای عایشه(رضی‌الله‌عنها) بیان فرموده و وی نیز به خوبی مسایل را درک می‌کرد و آن‌را برای زنان مسلمان با توضیحی روشن بیان می‌نمود و آنها را توجیه و راهنمایی می‌کرد.

عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌گوید: من و رسول اللهﷺ از یک ظرف غسل می‌کردیم و او به من می‌گفت: برای من هم کمی آب نگه‌دار و من به او می‌گفتم: برای من آب نگه‌دار.
عایشه(رضی‌الله‌عنها) نمایندۀ لایق در خانۀ پیامبرﷺ و در میان زنان ایشان بود و اگر او نبود کسی از اخلاق و رفتار پیامبرﷺ در خانه، آگاهی حاصل نمی‌کرد و یا اطلاعات کمی به ما می‌رسید.

▫️ارتباط رسول اللهﷺ و همسرش این‌گونه بود، حتی رسول اللهﷺ به عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌فرمود: بگذار یک ساعت برای پروردگارم قیام کنم، اما متاسفانه امروزه افرادی را می‌بینیم که حتی نمی‌خواهند با همسرانشان صحبت کنند! و دلیل تمام مشکلات در زندگی آن است که خانه بر اساس تقوای خداوند استوار نیست.

منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبرﷺ. مولف: عمرو خالد.
-زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
2
📚غریب افتادیم...


غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان...

آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی.

این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم...

فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1
دوستی میگفت: در یک  روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.

ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟

من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.

این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.

تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و می‌خورند.

رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوپنجم

بدو خودمو رسوندم به اتاق حکیم فریاد میکشید و با عصبانیت داد میزد زن چرا چند روزه بهم غذا ندادی لامروت چهار روز گشنه ام با ناراحتی گفتم حمید جان همین یه ساعت پیش بهت عدس پلو با ماست دادم نصف بشقاب و خوردی یادت نیست؟داد زددروغ نگو زن بهم بهتون میزنی؟!با ترس رفتم مجمع لبه طاقچه رو برداشتم که هنوز بقیه غذا توش بود و برداشتم و گذاشتم جلوش گفتم ببین اینا رو تو خوردی مابقی رو گذاشتم اینجا تا هر وقت گشنه ات شدبخوری بیا بخورنگاهی به غذا کرد و بعد نگاهی به من کرد و گفت اینا سرد شده گرمش کن گفتم چشم میرم با غذای گرم میام.این بهونه گرفتن ها و اذیت کردنا حکیم تمومی نداشت نصف شب بیدار میشد و با فریاد داد میزد وصدامون میکرد میرفتیم بالا سرش میگفت من خوابم نمیبره یا اینجا کجاس منو ببریید پیش ماه صنم عادت کرده بودم و به سختی شب نخوابیدن هام پای چشمام دیگه گود افتاده بود.احمد بنده خدا رو فرستادم شهر تا برای حکیم طبیب بیاوردتا از این حال در بیاد روزهام به کارام میرسیدم
و گاهی با آذر میرفتیم سر زمین کمک احمد مهری ۴ساله شده بود و تو حیاط بازی میکردو تو فکر و خیال خودم غرق بودم بد اومدن طبیب حال حکیم هم بهتر شده بود نشسته بودم روی تخت و داشتم جورابهای آذر رووصله پینه میکردم
که حکیم اومد کنارم نشست اما سرحال و قبراق و گفت خوبی ماه صنم جانم دختر خوشگلم چطوره و مهری که کنارم بوددستشو گرفت و کنار خودش برد من حیرت زده ازکارحکیم شدم دستموو گرفت. احمد از سر زمین تازه اومده بودرو به احمد گفت میشه منو ببری حموم دلم میخواد استخونی نرم کنم با احمد حموم رفتن و تو اتاق براش جا انداختم اما اومد و کنار من نشست و بازم مهری رو کنارش نشاند و کلی باهاش بازی کرد تا بچه آروم خوابیدمهری رو آروم رو تشک گذاشت و بهم اشاره کرد که باهم بریم بیرون از اتاق تا حرف بزنیم.کمکش کردم و آروم بردمش سمت ایوون تا از هوای تازه و خوب استفاده کنیم حکیم تکیه داد به دیوار پشت سرش و من و هم به طرف خودش کشوندگفت همینجوری کنارم بمون میخوام باهات حرف بزنم و موهات و نوازش کنم ادامه داد تو زندگیم همه کار کردم تا بعد مرگم ازم نام نیک به یادگار بمونه اما دیشب به کارهام فکر کردم دیدم دوتا گناه نابخشودنی انجام دادم من با ازدواج با تو در حقت خیلی بد کردم خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره اش و به نشونه هیس رو لبام گذاشت و ادامه دادفقط گوش کن تو هنوز بیست و پنج سالتم نشده اما من رو ببین چه پیر و فرتوت شدم آهی کشید و ادامه دادبدتر از همه مجبور کردن ازدواج دخترم آذر با احمد بود خداروشکر احمد پسرخوبیه و میدونم آذر رو خوشبخت میکنه و مواظب تو و مهری هست که پسرم رحمت اینکارا رو برام نکرد ولی احمد سنگ تموم گذاشت برام میدونم آذر اصلا وقتش نبود عقد کنه اما کاریه که شده ماه صنم ازت میخوام بعد مرگ من دخترامو خوب بزرگ کنی طوری که بعدش کسی من و لعن و نفرین نکنه با این حرف حکیم اشک تو چشمم جمع شد.نزدیک دو ساعت باهم حرف زدیم و حکیم با هوس و حواس بیشتر کامل جواب منو میداد و حرف میزدآذر هم که به خونه اومد با دیدن باباش که اینطور سرحاله تعجب کرد و کنارش نشست و باهاش کلی حرف زد
شب خوبی کنار هم داشتیم موقع خواب هم چند ساعتی کنار حکیم موندم وغذاشوو چایی نباتشو بهش دادم اونم از گذشته ها حرف می زدوقتی خواب حکیم سنگین شد رفتم اتاق بچه ها تا نصف شب خواب تو چشمام نیامدکنار آذر و مهری خوابیدم لحاف و کشیدم رومو تا زیر چونه ام بالا آوردم و تو دلم خدارو شکر میکردم که صدامو شنیده و حال حکیم خوب شده اون شب آروم ودوست داشتنی که با لبخند آرزوهای که برای دخترها داشتم جلوی چشمام رژه میرفت کم کم چشمام گرم شده بود خوابیدم صبح بعدصبحونه دادن به مهری دیگه خوابم نبرد و یه حسی منو به طرف اتاق حکیم میکشوند آروم در و باز کردم حکیم جاشو رو به قبله انداخته بود و رو به پهلوی راستش خوابیده بودنزدیکش رفتم و کنارش نشستم و لحاف و بالاتر کشیدم تا سردش نشه اما یه حس بدی بهم گفت حکیم چرا اینطور سنگین خوابیده با فکری که به سرم زد ترسیده و وحشتزده عقب عقب رفتم.تو اون سرمای سحری عرق کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم هوا انگار کم بود برام دوییدم سمت اتاقک احمد و محکم به در ضربه زداحمد با پیژامه و زیر پیرهنی اومد بیرون و گفت چی شده خانوم جون اما زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم به طرف خونه اشاره کردم احمد که متوجه ماجرا شد پیرهنشو برداشت و همونطور پابرهنه به سمت خونه دوییداز چیزی که میترسیدم به سرم اومده بود دلم میخواست فریاد بزنم اما بخاطر دخترها آروم هق هق میکردم آذر هم بیدار شد و شروع به گریه کرد و باباش و صدا میکرددرسته حکیم پیر بود اما سایه سرم بود پدر بچه هام بودنگاهی به دخترهام انداختم و تمامی خاطراتت با حکیم مثل برق از جلوی چشمام رد میشدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوششم

از تمامی آبادی های اطراف اومدن چون حکیم سرشناس بود و دست به خیر داشت و به همه کمک میکرد از اقوام حکیم بگیر و قوم خودم
بعضی هاشون با چشاشون که منو میخاستن قورت بدهند همگی خیرسرشون برسرسلامتی و فضولی و مثلا دلداری اومده بودند مهری که توی دنیای بچگی خودش بود با عروسکی آذر براش درست کرده بود بازی میکرد ماشاالله آذرهم چهارده سالش بود و برای خودش خانمی شده بود و خدا رو شکر خیلی وابسته احمد بود و من از بابت آذر خوشحال بودم مخصوصا احمد یک آقا به تمام معنا بودکه من بخاطر پاش اون روز زود قضاوتش کردم آذرم بچممم گاهی گریه میکرد بابا بابا میکرد گاهی هم بلند میشد کارها رو میکرد ازمهمونا پذیرایی میکرد یاد بچگی خودم افتادم دخترم مثل خودم زبر و زرنگ بود بیچاره احمد همه کارها به دوش او بوداز کفن دفن حکیم تا کارهای خونه ناهار شام مهمونهارحمت هم که مثل مهمونها میامد میرفت جز چهار قطره اشک برای باباش چن گاری از این اون قرض بگیره یه گوسفند قربونی کنه کاری نکرد شاید من پرتوقع شده بودم اصلا نمیدونم این بشر بویی از انسانیت برده بود بگذریم.....اینقدر حالم بد بودحکیم مرد خوب و با محبتی بود با اینکه بین من اون فاصله زیاد بود ولی دوستش داشتم
ننه بنده خدا همش دل داریم میدادخدامراد از خجالت نگاه به صورتم نمیکرد توران و خواهرام همش کارمیکردن بچه هاشون بزرگ شده بودندقائد هم اومده بود زیرچشمی آذر رو می پاید بدبخت نمیدونست اون عقد کرده احمد هست نزاشتم کسی بدونه احمد دامادمه ولی ماشاالله به فامیلای حکیم مثل چی بد اینکه اون آبگوشت چرب و چلی و مجمع چلو کباب رو میخوردن بد کنار هم چقدر پچ پچ میکردن تو فکر بودم فکر اینکه بیست شش سالمه با دوتا بچه و بیوه شدنم تو این سن و نگاه ها وحرف مردم نمیدونم چه سرنوشتی در راهم بود هرچی باشه خیرهه فعلا دخترهام برام مهمن و به خودم میگفتم ماه صنم باید قوی باشی تا زندگیتو بگذرونی.حکیم رو نزاشتن دفن کنند تا تمامی مردم آبادی ها بیان تا خاکش کنندخیلی سریع همسایه ها جمع شدن و کارهای کفن و دفن انجام شدحیاط غلغله بود ازهمه ی روستاهاحتی از اطرف هم که شنیده بودن اومده بودن و از حسن خلق و خوبی های حکیم میگفتن همین مردم متظاهر تا دیروز نمیدونستن حکیم مرده یا زنده هست در برابر چشمای اشکی من و دخترام حمید عزیزمو به خاک سپردیم رحمت سر خاک حکیم چنان خودشو میزد و گلو پاره میکرد که انگار جونش به جون حکیم بسته بود اما هر کی هم اگه نمیدونست من خوب میدونستم که تو این مدت یه بارم سراغ پدرش نیومدننه هم به بخت بد من گریه میکرد و خودشو میزد خدا میدونست چه اتفاقهایی قرار بود سرمون بیادخانوم خان باجی ها جوری داشتن ریخت و پاش میکردن انگار دارن از کیسه شاه میبخشن
انباری که به زحمت نیمه پر کرده بودم داشتن تاراج میکردن خیلی صبر کردم اما دیدم اگه کاری نکنم باید دو روز دیگه کاسه گدایی بگیرم جلوی این و اون
ناراحت خرج کردن برای حکیم مرحوم نبودم اما طبق گفته خود حکیم که گفته بود در حد توانت برام خیرات کن دست نیازمند بگیر اما خرج چلو و پلوی این جماعت نکن که صدای جیرینگ جیرینگ النگوشون هفت خونه اونورترم میره ننه رو کشیدم کنار و گفتم ننه یک چی میخام بگم اینا زدن به انباری گفت چیکارکنم ننه
گفتم برو جلوشونو بگیر نامردا.بفکریتیمهای برادرشونم نیستن همین جور که ننه میرفت سمتشون منم بلندشدم آبی به سروصورتم زدم مهری سپردم دست توران لباس خاکیم که از قبرستون اومده بودم و با لباس مشکی خوش دوختی عوض کردم و رفتم سمت حیاط.از پله ها پایین رفتم و رو به جمعیتی که مشغول بودن گفتم دستتون درد نکنه اما سه تا دیگ بیشتر بار نزارین مهمونهای من همین قدرن اسرافه بقیه میتونید سه تا آبادی شام ناهار بدید می مونه خراب میشه خواهر حکیم هیکل چاقشو از بین شوهر و پسرش رد کرد و گفت وا چه حرفها برادر خدابیامرزم از اول عمرش تا الان کار کرده و جمع کرده حالا یه مراسم آبرومندانه براش نگیریم رو دستش زد و بعد دستش و مشت کرد و به طرف دهنش برد و گفت نه جانم مراسم برادر من باید تک باشه مثل خودش بعد الکی و شروع به گریه کردن
برادرهای حکیم هم به حمایت از طلعت خواهرشون شروع به وز وز کردن گفتم فرمایش شما متین طلعت جون منم دلم میخواد برای حمید مراسم آبرومند بگیرم
اما به دو دلیل نمیتونم اول اینکه دیگه مثل قبل انبار پر نیست و صندوق پر پول نیست اینم به زور و زحمت ذخیره کردیم دوما خود حکیم وصیت کرده خیراتش و خرج آدم فقیر کنم بی زحمت بقیه دیگها رو ببرید تو انبار و کلید هم بدین خودم
چنان بلبشویی بپا شد که نگم بهتره خداروشکر آدم غریبه زیاد بینمون نبودوگرنه آبرو برامون نمیموندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهفتم

آخر سر هم طلعت کلیدروجلوم پرت کرد باهزار تا تشر که بارم کرد گریه کردو رفت
و جلوی تیر و طایفه اش زیر لب غر میزد و وسایلشو تندتند جمع می کرد بره من که حرف بدی نزده بودم رفتم جلوشو بگیرم نره که دوتا کلفت بارم کرد که ننه با عصبانیت بلندشدچیزی بگه با چشمای گردشده آرومش کردم آرام باشه قوم حکیم یکی یکی ریز تا درشتشون رفتن هرچی بود بارم کردند پیشمون شدم ای کاش لال بودم حرفی نمیزدم مراسم حکیم رو خراب کردم خوب خودش خواسته بود قوم اجوج موجوجش تا حدی بخورند بپاشن بدم نصفشو وصیت کرده بود بدم نیازمند اصلا اینا کجا بودند وقتی حکیم حالش بد بود یه سراغی از حکیم میگرفتن چقدر حکیم به اینا محبت کرده بود حالا که حمید من مرده بخورن بپاشن مگه میشه جماعت مرده پرست بد این مراسم من چکار میکردم ن پولی داشتیم ن تو انبار چیزی بود برای دخترها حالا خودم به جهنم من موندم و شامی که باید تا چند ساعت دیگه آماده میشدهنوز از شوک دعوای قبلی بیرون نیومده بودم که رحمت عصبی از در اومد تو چنان از عصبانیت قرمز شده بود که ترسیدم داد زد.زنیکه مگه تو کی هستی که بخوای برا ما امر و نهی کنی حیف که سفره عزای آقام پهنه وگرنه چنان میزدمت که نتونی تکون بخوری آذرو مهری گریه میکردن و ننه بیچاره هم التماس رحمت میکردکوتاه بیاد جواب رحمت و ندادم نه بخاطر اینکه میترسیدم ازش فقط نمیخواستم روح حکیم بیشتر از این آزرده بشه حنیفه اومد وبه هر ترفندی بود رحمت رو آروم کرد و بردبدتر از این که تا اومدن مهمونا ۳ ساعت بیشتر وقت نمونده بود و غذا آماده نبودبا بغض سنگینی کنار حوض و دیگها نشستم و به لاشه گوسفندی که هنوز تکه تکه نشده بود نگاه کردم و اجازه دادم اشکهام ببارن چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای یاالله جمعیتی توجهم و جلب کردبرادربزرگترم و خواهرم ماه نساء و شوهرش اومده بودن به طرفشون پرواز کردم و از شادی دیدنشون گریه میکردم
ننه هم به سر و صداها بیرون اومد و فکر کرد باز دعوا شده اما با دیدن بچه ها به طرفشون رفت و اتفاقهایی که افتاده بود مختصر براشون گفت و تاکید کرد وقت نداریم و زود دست بکار بشن تا جلوی مردم آبرومون نره خونواده ام حکیم رو خیلی دوست داشتن و براش احترام ویژه ای قائل بودن چون تو وقت خشکسالی اگه کمکهای حکیم نبود همشون تلف میشدن پس تمام توانشونو برای خدمت گذاشتن توران سریع کنار گونی پیاز نشست و تند تند پوست میکند و خرد میکرد. خلاصه همه یه ور کار و گرفتن
و کمک کردند همه چی سر وقت همگی آماده شدحتی عروسهامون با کمک دخترهاشون حلوا و نون روغنی هم درست کرده بودن که زیادی شاهانه بودمردم یکی یکی و دسته دسته اومدن دیگه با خیال راحت بین زنها نشستم و برای شوهرم عزاداری کردم موقع صرف شام بودبا خودم گفتم این که قهر کرده بود یک عالمه ریچاد بارم کرد پس چرا باز پیداش شده بود که طلعت و دار و دستش اومدن در عجب بودم از پررویی این آدماچنان تو سر و صورتشون میکوبیدن که هر کی میدید میگفت به به عجب خواهر و برادرهای دلسوزی اما من از ذاتشون خبر داشتم و به گوشم رسیده بود پشت سرم چی ها گفتن وقتی کاسه های آبگوشت خوش طعم و جلوشون گذاشتم قیافه اشون دیدنی بودآخرم با فیس و افاده لب به غذا نزدن و خودشونو به غش زدن و کاری کردن چند تا از مهمونا نتونن غذاشونو بخورن.مراسم بخوبی برگزار شداین اواخر یه گاو خریده بودیم تا از شیرش برای ماست و لبنیات خونمون استفاده میکردیم، با صدای ما...مااا گفتنش علوفه ها رو بغل زدم و ریختم جلوش بی زبون با ولع مشغول خوردن شد و منم با آرامش شیرشُ دوشیدم، زیر لب خدارحمت کنه ای برای حکیم فرستادم که با گرفتنِ این گاو کمک زیادی بهمون کرد اما غافل از اینکه به همینم رحم نمیکنن به اسکناس های مچاله شده در دستم نگاه کردم و بغضمُ قورت دادم اما وقتی نگاهم به صندوقچه ی کوچک پول های همیشگیمون میفتاد
که خالیِ خالی شده قلبم فشرده میشد،وقتی به زمستون پیش رو فکر میکردم که چجوری باید شکم بچه‌هام پر کنم ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید و پشت سرش قطره‌هایِ اشک دیگه که انگار به اجبار پشت پلک هام اسیر شده بودن و الان سندِ رهایی پیدا کردن وسُر میخوردنُ فرو میریختن با صدای آذر که دنبالم بود اشک هامُ پاک کردم و به دخترکم که بعد از فوت باباش چارقد به سر کرده بود نگاه کردم از هر زاویه که براندازش میکردم باز کوچک و بچه بود،آهی کشیدم و با کمکِ ستونِ کنار دیوار پا شدم، این چند وقت به دلیل کار زیاد و کمبود استراحت به شدت پا درد هام افزایش پیدا کرده بود.‌ اسکناس ها به همراه چند سکه یه قرونی و چند قرونیُ در دستمال پیچیدم و به احمد دادم تا مایحتاجِ لازم برای مراسمُ آماده کنه، احمد چشمی سر به زیر گفت و سریع پا شدُ دنبالِ کار هاش رفت،

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😭1
پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند.

پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچك است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است .

پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید الان می رسیم.

او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است كه من از پیش انتخاب كرده ام. این كه من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دكور و... بستگی ندارد ، بلكه به این بستگی دارد كه تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه كنم.

من پیش خودم تصمیم گرفته ام كه اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است كه هر روز صبح كه از خواب بیدار می شوم می گیرم.

من دو كار می توانم بكنم . یكی این كه تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات قسمت های مختلف بدنم كه دیگر خوب كار نمی كنند را بشمارم، یا آن كه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی كه هنوز درست كار می كنند شكرگزار باشم.

هر روز ، هدیه ای است كه به من داده می شود و من تا وقتی كه بتوانم چشمانم را باز كنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی كه در طول زندگی داشته ام تمركز خواهم كرد.

سن زیاد مثل یك حساب بانكی است . آنچه را كه در طول زندگی ذخیره كرده باشید می توانید بعداً برداشت كنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است كه هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانكی حافظه ات ذخیره كنی.

از مشاركت تو بر پر كردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشكر می كنم.هیچ می دانی كه من هنوز هم در حال ذخیره كردن در این حساب هستم؟!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال؛ بنگر که تو چگونه می افتی
2👍1😢1
داستان_آموزنـده

عسل و سخنِ سنجیده

پسر جوانی بیمار شد، اشتهای او کور گشت و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت.
حکیمی برای او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد.

حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمی‌دانم.

حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است.

پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!

‌‌‎‌‎‌‌💖 ✾ «‌اﻟﻟَّﻫُﻣَّ ﺻﻟﯽ ﻭﺳَﻟَّﻢ ﻋﻟَﯽ نـَبـِیـنـَا ﻣُﺣﻣﺩﷺ‌» ✾ 💖الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مهمترین عامل نجات جوانان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹🌹🌹❤️

#پندانه

🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود می‌نویسد:

اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبین‌های ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمی‌دانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد

هنگامی که فرد ابراز محبت می‌کند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر می‌دهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است
1
2025/09/06 11:00:51
Back to Top
HTML Embed Code: