tgoop.com/faghadkhada9/77803
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_2 ᪣ ꧁ه
قسمت دوم
همانطور که جوراب را در میاوردم گفتم: اصلا کدوم بی عقلی گفته که یه دختر بچه پنج شش ساله باید توی خونه جوراب بپوشه؟!نازنین همانطور که با ترس به حرکات تند و تیز من نگاه می کرد با من و من گفت: مامان بزرگ گفته باید جوراب و لباس بلند بپوشیم چون دختریم، بعدم خودتون اینا را تنمون کردین..با این حرف نازنین، انگار رگ عصابانیتم را قلقلک داده باشند به سمتش هجوم بردم و همانطور که مچ دستش را محکم گرفته بودم به سمت خودم کشیدم، انگار اختیار حرکاتم دست من نبود،جوراب هایش را به شدت از پایش بیرون کشیدم وگفتم: مامان بزرگ هر چی گفته، فراموش کنید این قانون ها مال زمان من بدبخت بود ،برای شما فرق میکنه، چون من مادرتونم و نمی خوام دخترام مثل من بزرگ بشن...نازنین که گویا خیلی ترسیده بود هق هقش بلند شد، صدای گریه یاسمن کم بود حالا این یکی هم روی اعصابم ویراژ می رفت.نگاهی به هر دوتاشون کردم و میخواستم داد بزنم که گریه نکنن، اما دلم به رحم اومد، آخه این دو تا دخترک بی پناه مثل دو تا گنجشکک ترسان اشک می ریختند.نفس بلندی کشیدم و با یه دست موهای نازنین را که از زیر روسری اش بیرون زده بود نوازش کردم و با دست دیگه روی گونه یاسمن کشیدم و گفتم: گریه نکنید عزیزان من! می دونید شما دو تا تنها امید مامان هستید، می دونید ناراحت بشین انگار خونه رو سرم آوار شده و بعد گره روسری نازنین را باز کردم، روسری را به کناری انداختم وگفتم: اصلا بابات هر کار می خواد بکنه بکنه...درسته معلوم نیست پول ها را چکار می کنه اما این دلیل نمیشه ما از زندگی مون لذت نبریم، از امروز دیگه لازم نیست توی خونه جوراب و روسری و پیراهن بلند بپوشین، توی خونه غیر از خودمون کسی نیست که...ادم جلوی نامحرم خودش را می پوشونه نه توی خونه ای که نامحرمی نیست، اصلا...اصلا از فردا میرم براتون لباس های قشنگ قشنگ، بلوز و شلوارای عروسکی خوشگل می خرم که بچه هام بپوشن وکیف کنن...یاسمن که انگار برقی توی چشماش دیده میشد بینی اش را بالا کشید و گفت: مامان راستی راستی خودت میری برامون میخری؟! یه کم سکوت کردم و فکر می کردم حرفی زدم که شاید نشه عملیش کرد، اولا اینجا که اجازه نمی دن یه زن بره خرید بعدم بر فرض محال به تمام رسم و رسوم پشت پا بزنم و جلوی همه بایستم با کدوم پول برم خرید؟! که با صدای یاسمن از عالم افکارم اومدم بیرون: مامان...واقعا برامون می خری؟!
دلم نیومد ناامیدش کنم، سرم را به نشانه بله تکون دادم، یاسمن در حالیکه دست می زد و روسریش روی شانه هاش افتاده بود وسط هال رفت و گفت: آااخ جونی جون ...مامان از اون لباسا که عکس اون گربهه ماستی روشون هست برام بخر، من قرمزش را دوست دارم...نگاهم به موهای صاف و بلند و درخشان یاسمن که با هر تکان خوردنی انگار می رقصیدند افتاد و از شادی کودکانه یاسمن که برای یه قول الکی که بهش دادم می خندید، منم به خنده افتادم.لبخند روی لبای من که اومد، نازنین هم خندید و یک دفعه متوجه دستهای کوچکش شدم که دور من گره خورده بود، نازنین با خجالت بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: مامان خیلی دوست دارم...از این بوسه ناگهانی سر ذوق آمده بودم، از جا بلند شدم و همانطور که خرده شیشه روی جارو را با احتیاط برمی داشتم، با جارو به طرف آشپزخانه رفتم ..انگار این حرکت نازنین معجزه کرده بود به ناگاه احساس کردم من منیره یک زن بیست و دو ساله،نه مادر نازنین,یاسمن بلکه خواهرشان هستم و خیلی دوست داشتم الان با هم یک دور بازی گرگم به هوا که توی بچگی هام ازش محروم بودم، انجام بدم.تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم:وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟
#ادامه_دارد...
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77803