FAGHADKHADA9 Telegram 77794
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست


بهار همانطور نشسته بود، نگاه خالی‌ اش را به چشم‌ های منصور دوخت. آرام، بی‌ هیچ لرزشی گفت چطور میتوانی این را بگویی وقتی تا همین حالا با کسی بودی که روزی تمام قلبت برای او می‌ تپید؟
منصور لحظه‌ ای لب‌ هایش را از هم گشود، اما کلمه ‌ای نیافت. نگاهش را از نگاه بهار دزدید و آهسته گفت منظورت چیست بهار؟
بهار نفسی کشید. صدایش نرم اما پر از تلخی بود و گفت یعنی واقعاً نمی‌ فهمی؟ یا جز پرستو زن دیگری هم بوده که من هنوز خبر ندارم؟
منصور با بهت و خستگی دستش را به پیشانی کشید. بعد آرام گفت عزیزم یوسف پایش شکست. طبیعیست که مادرش هم آنجا باشد. چرا اینقدر عصبانی هستی؟
بهار صدایش را کمی بلند کرد. حالا صدای بغض در گلویش موج میزد و گفت عصبانی نیستم از اینکه پرستو در شفاخانه بود. از اینکه وقتی از دفترت با او بیرون آمدید، عصبانی‌ ام. چرا به من نگفتی؟ چرا همیشه باید چیزهایی را پنهان کنی؟
منصور با تعجب نگاهش کرد. لحظه ‌ای پلک زد و با صدای آهسته‌ ای گفت تو… تو آنجا بودی؟
بهار لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که از اندوه می‌ لرزید بعد گفت بلی. من احمق می‌ خواستم امروز غافلگیرت کنم. بیایم دنبالت، با هم به گردش برویم. اما وقتی رسیدم، دیدم همانطور که همیشه فکرش را می‌ کردم تو با او هستی.
منصور دستش را به سمت او دراز کرد. اما بهار کمی عقب کشید. دستش در هوا معلق ماند. منصور صدایش آرام و پر حسرت شد و گفت بهار عزیز دلم امروز جلسه مهمی داشتم. موبایلم را سایلنت کردم. پرستو چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی‌ دهم، دفتر آمد بعد که گفت یوسف در شفاخانه است، من آنقدر نگران شدم که نفهمیدم چگونه به شفاخانه رسیدم حتی نفهمیدم تماس تو آمده. باور کن.
بهار آرام نفسش را بیرون داد. اشک در نگاهش موج میزد. زمزمه کرد واقعاً فکر کردی من یک طفل هستم که این حرف‌ ها را باور کنم؟
منصور با صدایی خسته اما محکم گفت نخیر اما تو هم باید بفهمی. من می‌ گویم پسرم در شفاخانه بود. پایش شکسته و درد می‌ کشید. تو اما هنوز هم  با حسادتت مرا متهم می‌ کنی.
بهار با صدای لرزان گفت من نمی‌ خواهم متهم ات کنم… ولی نمی‌ توانم… نمی‌ توانم ببینم کسی که روزی تمام زندگی ‌ات بوده، هنوز کنار تو می‌ آید و میرود.
منصور سرش را پایین انداخت. بعد با صدایی آرام، که خستگی در آن می‌ لرزید، گفت بهار تو همیشه می‌ دانستی من پسر دارم. می‌ دانستی گاهی بخاطر یوسف مجبور می‌ شوم پرستو را ببینم. اگر نمی‌ توانستی این را تحمل کنی… اگر فکر می‌ کردی اینقدر برایت سخت خواهد بود… چرا با من ازدواج کردی؟

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/77794
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست


بهار همانطور نشسته بود، نگاه خالی‌ اش را به چشم‌ های منصور دوخت. آرام، بی‌ هیچ لرزشی گفت چطور میتوانی این را بگویی وقتی تا همین حالا با کسی بودی که روزی تمام قلبت برای او می‌ تپید؟
منصور لحظه‌ ای لب‌ هایش را از هم گشود، اما کلمه ‌ای نیافت. نگاهش را از نگاه بهار دزدید و آهسته گفت منظورت چیست بهار؟
بهار نفسی کشید. صدایش نرم اما پر از تلخی بود و گفت یعنی واقعاً نمی‌ فهمی؟ یا جز پرستو زن دیگری هم بوده که من هنوز خبر ندارم؟
منصور با بهت و خستگی دستش را به پیشانی کشید. بعد آرام گفت عزیزم یوسف پایش شکست. طبیعیست که مادرش هم آنجا باشد. چرا اینقدر عصبانی هستی؟
بهار صدایش را کمی بلند کرد. حالا صدای بغض در گلویش موج میزد و گفت عصبانی نیستم از اینکه پرستو در شفاخانه بود. از اینکه وقتی از دفترت با او بیرون آمدید، عصبانی‌ ام. چرا به من نگفتی؟ چرا همیشه باید چیزهایی را پنهان کنی؟
منصور با تعجب نگاهش کرد. لحظه ‌ای پلک زد و با صدای آهسته‌ ای گفت تو… تو آنجا بودی؟
بهار لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که از اندوه می‌ لرزید بعد گفت بلی. من احمق می‌ خواستم امروز غافلگیرت کنم. بیایم دنبالت، با هم به گردش برویم. اما وقتی رسیدم، دیدم همانطور که همیشه فکرش را می‌ کردم تو با او هستی.
منصور دستش را به سمت او دراز کرد. اما بهار کمی عقب کشید. دستش در هوا معلق ماند. منصور صدایش آرام و پر حسرت شد و گفت بهار عزیز دلم امروز جلسه مهمی داشتم. موبایلم را سایلنت کردم. پرستو چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی‌ دهم، دفتر آمد بعد که گفت یوسف در شفاخانه است، من آنقدر نگران شدم که نفهمیدم چگونه به شفاخانه رسیدم حتی نفهمیدم تماس تو آمده. باور کن.
بهار آرام نفسش را بیرون داد. اشک در نگاهش موج میزد. زمزمه کرد واقعاً فکر کردی من یک طفل هستم که این حرف‌ ها را باور کنم؟
منصور با صدایی خسته اما محکم گفت نخیر اما تو هم باید بفهمی. من می‌ گویم پسرم در شفاخانه بود. پایش شکسته و درد می‌ کشید. تو اما هنوز هم  با حسادتت مرا متهم می‌ کنی.
بهار با صدای لرزان گفت من نمی‌ خواهم متهم ات کنم… ولی نمی‌ توانم… نمی‌ توانم ببینم کسی که روزی تمام زندگی ‌ات بوده، هنوز کنار تو می‌ آید و میرود.
منصور سرش را پایین انداخت. بعد با صدایی آرام، که خستگی در آن می‌ لرزید، گفت بهار تو همیشه می‌ دانستی من پسر دارم. می‌ دانستی گاهی بخاطر یوسف مجبور می‌ شوم پرستو را ببینم. اگر نمی‌ توانستی این را تحمل کنی… اگر فکر می‌ کردی اینقدر برایت سخت خواهد بود… چرا با من ازدواج کردی؟

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77794

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Users are more open to new information on workdays rather than weekends. Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. 4How to customize a Telegram channel? Add up to 50 administrators While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American