tgoop.com/faghadkhada9/77800
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلم
حنیفه با شنیدن صدام برگشت که از دیدنش وحشت کردم گوشه ی لبش پاره شده بودُ خون مثل رود باریکی از لبش جاری بود و چشمش ورم کرده و کبودشده بودگفتم خاک به سرم چیشده زن؟!حنیفه گفت چیزی نیس رحمت عصبی بودتلافیش سر من خورد کرد اما همین که جلوش گرفته شد و دیگه نمیتونه بچه ها بگیره ازت راضیم.شرمنده سرم پایین انداختمُ ازش تشکر کردم و با دستمال و آب خون صورتش پاک کردم که از درد صورتش جمع میشدحنیفه هی میخاست چیزی بگه اما نمیتونست آخر سرم حوصلم سر رفت و ازش خواستم رُک حرفش بگه کمی من من کردُ گفت: راستش این رحمت گور به گور شده که نمیدونم تصدقِ حکمت خدا برم چرا از بین این سه تا پسر حکیم این زنده مونده،که اینقدر آتیش بسوزنه که بگو نونت نی آبت نی به تووربطی نداره رفته بود تنها گاوِ شیری ما رو رشوه به کدخدا داده و به من گفته بود فروختمش مریض شده اینها به جهنم روم سیاه خواهر خدا منُ بکشه که شوهرم چشم، به مالِ یتیم داره از وقتی رفتیم لج کرده حالا که بچهها نیومدن
برو به ماه صنم بگو گاوتونُ بده بهم!! هر چی دعواش کردم به خرجش نرفت و این بلا به سرم آورد و تهدید کرد نیام نگم بلایی سر تو میاره دلم به حال حنیفه میسوخت که برای حمایت از من اینجوری تاوان داد اما از یه طرفم تنها گاوی که داشتم حنا بود و اگه رحمت میبردش دستم خالی میموند و همین ماست و کِرهای که میتونستم بفروشم و برای خوردن دخترام داشتم از بین میرفت.حنیفه که دید سکوت کردم گفت:
حق داری ماه بانو جان حق داری تنها آب باریکهی زندگیته میرم بگم نمیدی میتونه چکار کنه!!بلند شد که دستش گرفتم و گفتم صبر کن حنیفه.داخل طویله رفتم
و با بغض طنابِ حنا رو باز کردم و به طرفِ حنیفه رفتم و گفتم
- بیا ببرش خدای منم بزرگه نگران نباش، ارزش کتک خوردن تو رو نداره حنیفه شرمنده و خجل طناب گرفت و گفت: نمیزارم سختی بکشین و تنهایی از شیرش استفاده نمیکنم مطمئن باش.لبخند کم جونی زدم و به داخل خونه رفتم و آخرین شیرِ حنا رو روی اجاق گذاشتم. اشکهام میریخت و به آینده فکر میکردم، بعد از مرگ حکیم دیگه کسی دنبال مداوا پیشم نمیاومدمیترسیدن بیان دنبالم برم خونه هاشون شوهر هاشون اغفال بشن و یا میگفتن چیزی بارم نیست برای همین حسابی بی پول بودم.آهی کشیدم و دوباره اجازه دادم اشک هام بریزن تا دلم سبک بشه.بیچارهحنیفه یه روز شیرِ گاوُ برای خودش برمیداشت و یک روز پنهان از چشمِ رحمت برای من میاورد و باز دلم به همین خوش بود روز ها با آذر و مهری سر زمین میرفتیم و با کشاورزی امورات زندگیمونُ میگذروندیم چند ماه گذشت و نزدیکِ تولدِ مهری بود، زیرِ درخت دور هم با احمد نشسته بودیم و ناهارِ مختصرمونُ میخوردیم که گاریچیِ آبادی احمدرا صدا زد تا مطلبی رو براش بگه دلم شور میزد آخه گاریچی کارش جابجایی بار یا افرادی بود که در رفت و آمدبین آبادی ها بودند
و الان این وقت روز کنار زمین ها چکارِبه احمد میتونست داشته باشه!!دیدم که احمد کلافه دستشُ داخل موهاش میبرد
وچهره اش ناراحت شد
- خدایا خودت کمکمون کنه! احمد با چهره ی ناراحت به کنارمون آمد و با سر به زیری بهم گفت
- خانمجان لطفا برید خونه حاضر بشید
با بچه ها برین آبادیِ باباتون.شصتم خبردار شد دوباره اتفاق شومی افتاده لب هام مثل ماهی باز و بسته میشدن اما نمیتونستم حرفی بزنم آذر نگران صدام میزد اما نمیشنیدم چی میگه تا اینکه با پاشیدن لیوان آب به صورتم به خودم آمدم و سریع دست مهریُ را گرفتم و با آذر به طرف خونه راه افتادم احمدصدامون زد تا با گاری بریم خونه تا زودتر برسیم صدامون میکرد.خانم جان
- بیاین بالا سوار بشین خودم میبرمتون آبادی باباتون اینا،تابرسیم خونه تو افکارم خودم بودم تو دلم آروم گفتم وقتی خودمون گاریُ اسب داریم چرا با گاریچی برم اگه گاری اسب بزارم این رحمت نمک نشناس میاد تا توان داره کار میکشه ازشون دلش نمی سوزه که فقط دوست داره ضربه به مال یتیم ها حکیم بزنه
گفتم
- ممنونم دستت دردنکنه آذر که کم کم متوجه شده بود احمد همسرشِ هستش ازش رو میگرفت و خجالتی بود و سعی میکرد زیاد با احمد چشم تو چشم نشه!و هی پشت من قایم میشد نزدیک شب بود که به آبادیمون رسیدیم پارچه ی مشکی که بر سر درِ خونه بابا زده بودن حالمُ بد کرد فهمیدم دوباره فرشته ی مرگ بالشُ روی سقف خونه ی ما پهن کرده ... ننه طفلی این چند وقت خیلی مریض شده بود و این دفعه مثل بابا زمین گیر شده بود افتاده و ناتوان شده بود چند باری آوردمش پیش خودم اما آروم نبود و ازم میخاست ببریمش به خونه خودش به زور نگهش میداشتم تقویتش میکردم ولی زیاد خونمون نمی ماند با اینکه همش کنار دخترهام بود ولی بهانه خونه خودشو میگرفت
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77800