tgoop.com/faghadkhada9/77798
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهشتم
شاید حکیم چیزی میدونست که احمدُ پایبندِ اینجا کرد. چون الحق که خیلی مرده و اگه نبود نمیدونستم از ترس چجوری شب ها سرمُ به زمین بزارم و به کار های بیرون رسیدگی کنم مراسم چهلم تموم شد و همه چیز به آبرومندی برگزار شد بعد از چندین روز پامُ دراز کردم و غرقِ نگاهِ مهری شدم که با صدایِ داد و غالِ رحمت بندِ دلم پاره شد و سراسیمه به حیاط رفتم ...رحمت عصبی تشر میزد
- ماه صنم، هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم صلاح نیست بچه ها رو تو نگه داری و قیمشون منم، فردا صبح میام دنبالشون آماده شون کن.از شنیدن حرفهاش قلبم به شدت درد گرفت با خودم زمزمه کردم قیمشون منم یعنی چی؟این مردک میخواد پاره های تنم و ازم جدا کنه بلند شدم و به سمتش حمله کردم و با کف دستم محکم کوبیدم تخت سینه اش عقب عقب رفت و سکندری خوردگفتم از مادر زاده نشده کسی که بخواد بچه های من و ازم دور کنه رحمت دست از سر من بردار من میدونم دردت چیه چشمت دنبال دو تیکه زمینهای این یتیم هاس اما کور خوندی تا وقتی زنده ام نمیزارم نه بچه هام نه حقشون زیر دست تو بره تو چند سال پیش ارثت و گرفتی قباله اش هم دارم پس عزت زیاد
رحمت که فکر نمیکرد جلوش در بیام چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و بعد به خودش اومد و گفت ماه صنم فکر کردی با بچه طرفی من دیروز خودم پیش کدخدا بودم خودش اجازه داد قیمشون بشم زیاد به خودت فشار نیار فردا آماده اشون کن میام دنبالشون حرفهاش و زد و سوت زنان بیلش و برداشت و رفت.زانوهام شل زدن و رو زمین نشستم و تو سر خودم زدم و گریه کردم همون لحظه احمد از در تو اومد و با دیدن حالم به طرفم دویید و گفت سلام خانوم جون حالتون خوبه؟چی شده؟احمد بعد شنیدن حرفهام دستی به ته ریشش کشید و گفت نگران نباش آذر عقد منه کسی نمیتونه جایی ببرتش مهری هم بچه ساله گیریم که ببرتش شب نشده اینقدر نق میزنه بهانه اتو می گیریه نرفته برش میگردونه پیش خودت
صدای گریه مهری می اومد بلند شدم و رفتم سراغ بچه ام حالم بد بود و به چهره ی زیبای مهری که نگاه میکردم بیشتر حالم خراب میشدآذر و صدا زدم چون مهری یک کمی ناخوش بود و بعدخوابوندن مهری رو بهش سپردم و لباس مناسبی پوشیدم و به طرف خونه کدخدا راه افتادم باید حقمو میگرفتم رحمت دلسوز بچه های من نبود فقط دنبال پول بود و بس.بعد طی کردن کوچه و پس کوچه ها رسیدم به خونه زیبایی که در حد خونه خودمون و حکیم زیبا بو قبلا از کنارش رد شده بودم و میدونستم اینجا خونه کدخدا هست از نگهبان خواستم منو پیش کدخدا ببره که گفت باید اول اجازه بگیره یکم معطل شدم تا نگهبان منو داخل خونه بردحیاط زیبایی داشت مثل حیاط خونه خودمون کدخدا لبه ایوون اومد مردی شصت ساله با کلاهی شاپوری
و شالی پر از نقش و نگار که روی دوشش انداخته بودسیبیل های پر پشت و رو به بالایی داشت که ابهت زیادی بهش داده بودبا یه بار نگاه کردن بهش میشد فهمید
که این بشر چقدر خودخواه و دیکتاتور هست با اخم از بالا گفت چیه تو کی هستی با من چیکار داری؟از ترس آب دهنم و قورت دادم گفتم من ماه صنم هستم زن مرحوم حکیم خان دستش رو به لبه نرده ایوون گرفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت پدر سوخته حکیم چه آهویی هم شکار کرده مردک نگو جای نوه اش زن برداشته پس تو ماه صنم معروفی تو همون حالت که از پله ها پایین می اومد
و عصای چوبی اش را با ابهتشو به پله ها میکوبید گفت مشتاق دیدار قابله روستاو زن طبیب و حکیم روستا بودیم عجب افتخاری حالا بگو اینجا چی میخوای من که از خجالت حسابی سرخ شده بودم گفتم پسر بزرگ حکیم میخواد دختر کوچکم ازم جدا کنه حتی دختر عقدیمم میخواد ببره خواهش میکنم به رحمت بگید دست از سرم برداره من خودم میتونم بچه هامو بزرگ کنم سرم و پایین انداختم و منتظر عکس العمل کدخدا شدم کدخدا نزدیکترم شد طوری که گرمای نفسهاشو حس میکردم با عصاش که قسمت انتهاییش قوس زیبایی داشت
چونه ام بالا آوردخنکی عصا زیر گلوم حس ترس بهم میدادمجبوربه چشای بی حس و ترسناکی که داشت نگاه کردم و گفت
چشمای وحشی داری تو دختر بالا رو نگاه کن پنجره های اتاق بالا رونگاهی به پنجره بالا کردم دیدم دوتا زن پرده رو کنار زدن و زل زدن بهمون یکی کم سن و سالتر از من بود و اون یکی بزرگتر اما زیبادوباره نگاه به کدخدا کردم که نیشخندی زد و گفت اینا زنهای من و سوگلی های عمارتم هستن راستی یکی هم رفته مسافرت اینا رو گفتم که بدونی چشم طمع بهت ندارم با اینکه شاید برا یه شب خوب باشی اما من آدم نمک نشناسی نیستم و با حکیم نون و نمک خوردم و جون پسرمو نجات داده اینا رو گفتم که بدونی چشمی بهت ندارم که اینطور برام چارقد ابریشمی و پیرهن چیندار پوشیدی به خیال اینکه عصبی عصاشو از زیر گلوم برداشت و عقب تر رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77798