tgoop.com/faghadkhada9/77795
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و یک
پارت هدیه❤️
بهار ساکت ماند. اشک از گوشهٔ چشمش لغزید. لب هایش را لرزان باز کرد و حرفی را نباید میگفت بر زبان آورد و گفت شاید من اشتباه کردم. فکر میکردم عشق من برایت کافیست. فکر میکردم می توانم همهٔ گذشته ات را بپذیرم…
من نمیدانستم که قرار است همیشه شاهد دیدن شما دو نفر با هم باشم.
منصور با ناباوری نگاهش را در چشم های بهار دوخت. چشمانش خشم و اندوه را توأمان در خود داشت. صدایش آرام اما پر از زخم بود وقتی لب زد چی گفتی؟ تو گفتی اشتباه کردی؟
بهار که تازه متوجه شده بود چه حرفی از دهانش پریده، یک قدم جلو آمد و خواست حرفی بزند اما منصور دستش را بالا آورد. انگشتانش را مثل دیواری میان خودش و او گرفت. نگاهش را از بهار دزدید و خشکشده زمزمه کرد فقط ساکت باش. دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه هم بشنوم.
بهار با التماس گفت خواهش می کنم گوش کن…
اما منصور نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست. وقتی دوباره نگاهش را بالا آورد، در عمق نگاهش چیزی شبیه دلشکستگی بود. آرام گفت امروز یک چیز را خوب فهمیدم. مادرم همیشه می گفت وقتی فاصلهٔ سنی زیاد باشد، فاصلهٔ فکر و درک هم زیاد می شود. من فکر می کردم عشق ما آن فاصله را پر می کند اما تو… تو هنوز برای این ازدواج بسیار طفل هستی.
آخرین جمله اش را محکم گفت و بی هیچ نگاه دیگری، با قدم هایی بلند و مصمم از اطاق بیرون رفت.
بهار تا چند لحظه همان جا ایستاده بود. گلو و سینه اش می سوخت. وقتی صدای باز شدن دروازهٔ حویلی و روشن شدن موتر را شنید، هراسان به طرف دهلیز دوید.
اما منصور دیگر صبر نکرد. موتر را به حرکت آورد و از حویلی بیرون شد. چراغ های عقب موتر، مثل دو نقطهٔ سرخ در تاریکی محو شدند.
بهار بی صدا همان جا کنار دروازه نشست. اشک هایش روی صورتش می لغزید. با صدایی گرفته و پر از نفرت نسبت به خودش زمزمه کرد خدایا… من چقدر احمق شدم… چطور توانستم اینقدر با او بد رفتار کنم… پسرش در شفاخانه بود… من حتی نپرسیدم حالش چطور است… چقدر من خودخواه هستم…
دستانش را در موهایش فرو برد. انگشتانش میان گیسوانش گره شدند و با حرص موهایش را کشید. نفس هایش مقطع شده بود ادامه داد خدا لعنتت کند بهار… تو که هیچوقت از کسی محبت ندیدی حالا هم این مردی را که همه چیزش را برایت داد، خودت از خودت دور کردی.
یک ساعت گذشت. همانجا نشسته بود. اشک هایش خشک می شد و دوباره می ریخت. خیره به دروازه بود؛ دروازه ای که هر لحظه امید داشت باز شود و منصور برگردد. اما نیامد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77795