♦️ #حق شوهر بر همسرش
وقتی که زنی از شیخی سؤال کرد :
ای شیخ قبل از ازدواج دختری همیشه روزه دار و پایبند به نماز شب و سنت ها بودم و از خواندن قرآن بسیار لذت می بردم ... اما اکنون از عبادتهایم لذت نمی برم !
فرمود : چگونه به شوهرت رسیدگی میکنی و اوامرش را بجا می آوری؟
گفت : ای شیخ من از قرآن و روزه و نماز از شما می پرسم و شما در باره شوهرم سؤال میکنی؟!
فرمود : بله خواهرم ! ... چرا بعضی از زنان لذت ایمان و عبادت را نمی چشند؟
زیرا رسول الله ﷺ میفرماید :
زن حلاوت ایمان را نمی چشد تا زمانیکه حق شوهرش را ادا ننماید.
صحیح الترغیب ۱۹۳۹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی که زنی از شیخی سؤال کرد :
ای شیخ قبل از ازدواج دختری همیشه روزه دار و پایبند به نماز شب و سنت ها بودم و از خواندن قرآن بسیار لذت می بردم ... اما اکنون از عبادتهایم لذت نمی برم !
فرمود : چگونه به شوهرت رسیدگی میکنی و اوامرش را بجا می آوری؟
گفت : ای شیخ من از قرآن و روزه و نماز از شما می پرسم و شما در باره شوهرم سؤال میکنی؟!
فرمود : بله خواهرم ! ... چرا بعضی از زنان لذت ایمان و عبادت را نمی چشند؟
زیرا رسول الله ﷺ میفرماید :
زن حلاوت ایمان را نمی چشد تا زمانیکه حق شوهرش را ادا ننماید.
صحیح الترغیب ۱۹۳۹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#دوقسمت دویست وپانزده ودویست وشانزده
📖سرگذشت کوثر
پرسیدم زنت خبر داره اینجایی گفت نه خبر نداره اگه بدونه که دنیا رو رو سرم خراب میکنه اون حضور و رفت و آمد با شما را کلا برام قدغن کرده به قول خودش دوری و دوستی چای گذاشتم جلوشو با یه پوزخند گفتم پسرم به این نمیگن دوری و دوستی
بهش میگن قطع ارتباط کامل من سالهاست که تو رو ندیده بودم حتی بچههاتم نمیشناسم
گفت دلم واسه این خونه و شما تنگ شده بود دلم واسه محلمون تنگ شده بود گفتم به هر حال خوش اومدی ولی ای کاش با زن و بچت میومدی گفت زن و بچهام پاشونو تو این خونه نمیذارن نمیدونم شاید ایراد از من بود شایدم مقصر من بودم من زیادی به زن و خونوادش بها دادم مامان از من دلخور نباش به خدا من پسر بدی نیستم فقط از فقر متنفرم از آوارگی و بی پولی متنفرم دلم نمیخواد دوباره آواره بشم مامان میدونی من از اول دوست داشتم یه آدم پولدار باشم یه آدم معتبر باشم ولی راه اشتباه رفتم نمیدونم کجای کارم اشتباهه که الان به اینجا رسیدم که حتی حق ندارم بیام به دیدن مادرم
نمیدونم چرا زنم هرچی میگه من باید بگم چشم در حالی که اونم داره اشتباه میکنه گفتم به هر حال زن حسوده نمیتونی کاری بکنی گفت من خیلی آدم بدیم یک آدم بی غیرتم اگه غیرت داشتم روزگارم این نبود
این همه جلو چشمم تورو فحش داده این همه خواهر برادرمو فحش داده ولی هیچ وقت جوابشو ندادم مامان چرا نتونستم جوابشو بدم گفتم اومدی با این حرفا دل منو بسوزونی اومدی بگی که ما خیلی آدمای بد و پستی هستیم اونقدر بیارزشیم که به ما فحش میدن ولی تو لالی چرا لالی از اینکه به ما فحش میدن چی عاید تو میشه اینو میتونی به من بگی خوبه منم الان به زن و بچه تو فحش بدم فحشهای بد بدم تو حاضری سکوت کنی گفت نه اصلاً حاضر نیستم سکوت کنم
من عاشق زن و بچهامم تمام دنیام اونا هستن گفتم خب خدا را شکر که که تمام زندگیت هستن ولی یک خورده مرد باش یه خورده بزرگ شو فقط مراقب باش لادن از اخلاقات سو استفاده نکنه امیدوارم یه روزتو رو ول نکنه بره ببین خیلی راحت بهت بگم وقتی اون میبینه تو خیلی راحت قید ما رو زدی ممکنه اونم یه روز قید تو رو بزنه یونس گفت نه لادن هرگز قید منو نمیزنه مطمئنم اون عاشق من و بچههاشه گفتم امیدوارم دست کرد تو جیبش دو بسته پول درآورد گذاشت جلوم گفت مامان این مال توئه دلم میخواست واسه مناسبتهای روز مادر تولدت برات کادو بخرم ولی نشد الان این پولو بهت میدم برو هرچی دلت میخواد بخر گفتم بردار بذار تو جیبت
من محتاج این پول نیستم بعد هم اگه به زنت نگفتی ممکنه اون راضی نباشه من دوست ندارم پول بدون رضایت وارد زندگیم بشه
گفت من این سالها کادوهای زیادی واسه مادرش خریدم خب اینم کنارش پوزخندی زدم و بهش گفتم پسرم از نظر ما زنها کادویی که واسه مادرمون خریده میشه با کادویی که واسه مادر شوهر خریده میشه خیلی فرق میکنه خواهش میکنم بذار تو جیبت هر وقت خواستی با زنت بیا بهم کادو بده ولی تنهایی نه دوست ندارم بعدا که فهمید تو اومدی خونم به خاطر پول بوده خواهش میکنم بردارو برو یونس و تا سر کوچه همراهی کردم ماشین مدل بالا و شیکی داشت که هوش از سر آدم میپروند
ولی بازم براش خوشحال شدم گفتم افتخارمه که پسرم به اینجا رسیده گفت برو تو مامان بهت قول میدم که تند تند بیام دیدنت
گفتم بعید میدونم ولی امیدوارم که باز همدیگه رو ببینیم واسه خاکسپاری من نیای
من دیگه عمر چندانی ندارم آفتابه لب بومم امروز هستم فردا نیستم خواهش میکنم دفعه دیگه با بچههات بیا فقط دلم میخواد یکبار بچه هات رو ببینم
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
پرسیدم زنت خبر داره اینجایی گفت نه خبر نداره اگه بدونه که دنیا رو رو سرم خراب میکنه اون حضور و رفت و آمد با شما را کلا برام قدغن کرده به قول خودش دوری و دوستی چای گذاشتم جلوشو با یه پوزخند گفتم پسرم به این نمیگن دوری و دوستی
بهش میگن قطع ارتباط کامل من سالهاست که تو رو ندیده بودم حتی بچههاتم نمیشناسم
گفت دلم واسه این خونه و شما تنگ شده بود دلم واسه محلمون تنگ شده بود گفتم به هر حال خوش اومدی ولی ای کاش با زن و بچت میومدی گفت زن و بچهام پاشونو تو این خونه نمیذارن نمیدونم شاید ایراد از من بود شایدم مقصر من بودم من زیادی به زن و خونوادش بها دادم مامان از من دلخور نباش به خدا من پسر بدی نیستم فقط از فقر متنفرم از آوارگی و بی پولی متنفرم دلم نمیخواد دوباره آواره بشم مامان میدونی من از اول دوست داشتم یه آدم پولدار باشم یه آدم معتبر باشم ولی راه اشتباه رفتم نمیدونم کجای کارم اشتباهه که الان به اینجا رسیدم که حتی حق ندارم بیام به دیدن مادرم
نمیدونم چرا زنم هرچی میگه من باید بگم چشم در حالی که اونم داره اشتباه میکنه گفتم به هر حال زن حسوده نمیتونی کاری بکنی گفت من خیلی آدم بدیم یک آدم بی غیرتم اگه غیرت داشتم روزگارم این نبود
این همه جلو چشمم تورو فحش داده این همه خواهر برادرمو فحش داده ولی هیچ وقت جوابشو ندادم مامان چرا نتونستم جوابشو بدم گفتم اومدی با این حرفا دل منو بسوزونی اومدی بگی که ما خیلی آدمای بد و پستی هستیم اونقدر بیارزشیم که به ما فحش میدن ولی تو لالی چرا لالی از اینکه به ما فحش میدن چی عاید تو میشه اینو میتونی به من بگی خوبه منم الان به زن و بچه تو فحش بدم فحشهای بد بدم تو حاضری سکوت کنی گفت نه اصلاً حاضر نیستم سکوت کنم
من عاشق زن و بچهامم تمام دنیام اونا هستن گفتم خب خدا را شکر که که تمام زندگیت هستن ولی یک خورده مرد باش یه خورده بزرگ شو فقط مراقب باش لادن از اخلاقات سو استفاده نکنه امیدوارم یه روزتو رو ول نکنه بره ببین خیلی راحت بهت بگم وقتی اون میبینه تو خیلی راحت قید ما رو زدی ممکنه اونم یه روز قید تو رو بزنه یونس گفت نه لادن هرگز قید منو نمیزنه مطمئنم اون عاشق من و بچههاشه گفتم امیدوارم دست کرد تو جیبش دو بسته پول درآورد گذاشت جلوم گفت مامان این مال توئه دلم میخواست واسه مناسبتهای روز مادر تولدت برات کادو بخرم ولی نشد الان این پولو بهت میدم برو هرچی دلت میخواد بخر گفتم بردار بذار تو جیبت
من محتاج این پول نیستم بعد هم اگه به زنت نگفتی ممکنه اون راضی نباشه من دوست ندارم پول بدون رضایت وارد زندگیم بشه
گفت من این سالها کادوهای زیادی واسه مادرش خریدم خب اینم کنارش پوزخندی زدم و بهش گفتم پسرم از نظر ما زنها کادویی که واسه مادرمون خریده میشه با کادویی که واسه مادر شوهر خریده میشه خیلی فرق میکنه خواهش میکنم بذار تو جیبت هر وقت خواستی با زنت بیا بهم کادو بده ولی تنهایی نه دوست ندارم بعدا که فهمید تو اومدی خونم به خاطر پول بوده خواهش میکنم بردارو برو یونس و تا سر کوچه همراهی کردم ماشین مدل بالا و شیکی داشت که هوش از سر آدم میپروند
ولی بازم براش خوشحال شدم گفتم افتخارمه که پسرم به اینجا رسیده گفت برو تو مامان بهت قول میدم که تند تند بیام دیدنت
گفتم بعید میدونم ولی امیدوارم که باز همدیگه رو ببینیم واسه خاکسپاری من نیای
من دیگه عمر چندانی ندارم آفتابه لب بومم امروز هستم فردا نیستم خواهش میکنم دفعه دیگه با بچههات بیا فقط دلم میخواد یکبار بچه هات رو ببینم
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#داسنان_کوتاه🌻
" نامههای مرموز "
💎 طناز از در خانه که میخواست خارج شود، ناگهان چشمش به پاکت نامهای افتاد که از لای در به سمت زمین سقوط کرد، آن را برداشت تا ببیند از طرف چه کسیست، اما هیچ نشانی از فرستنده روی آن نبود، با تعجب و تردید پاکت را باز کرد و نامهی درون آن را که چهار تا خورده بود را سریع گشود و دید که در وسط آن با خط درشت و با رنگ سیاه نوشته:
طناز پرویزی
فرزند عماد
" فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست"
در فکر فرار هم نباش، ما سایه به سایهات میآییم.
و نقاشی چاقوی خونآلودی نیز در انتهای جمله خودنمایی میکرد.
یک لحظه خشکش زد و احساس کرد قلبش از شدت و سرعت تپش، همینک از سینه به بیرون خواهد دوید.
کیف دستی صورتی رنگش به زمین افتاد
همانجا پشت در نشست و با ترس و لرز
دوباره به نامه نگاه انداخت:
"فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست "
در فکر فرار هم نباش ما سایه به سایهات میآییم.
این جمله مثل پتکی بر سرش فرود آمد
لرزان و لنگ لنگان از همان راهی که رفته بود به اتاقش برگشت و مثل جنازهای روی تختش افتاد.
به سقف اتاق خیر شد، در ذهنش این سوال مدام تکرار میشد که این نامه از طرف کیست؟ حس بسیار تلخ و بدی داشت، این حس مثل یک کابوس بود که در بیداری اتفاق میافتاد و باز تکرار همان سوال، چه کسی این نامه را نوشته؟ و چرا؟ و مهمتر از همه، آیا تهدید حقیقت داشت؟ یا فقط شوخی ترسناک و بیمزهای از طرف کسی بوده؟
آخر او اصلا دوست و آشنایی نداشت آن طوری که با او از این شوخیها بکنند.
و این که او اصلا با کسی خصومت و مشکلی نداشت که بخواهند او را به قتل برسانند!
ساعتها گذشت، طناز سعی کرد با دوستانش تماس بگیرد، اما نتوانست چیزی بگوید. چطور میتوانست بگوید:
"فردا میمیرم یا در واقع مرا خواهند کشت! به پلیس فکر کرد، اما چه مدرکی داشت؟ یک نامه بدون فرستنده؟ مسخره به نظر میرسید. تمام روز را در خانه راه رفت. هر صدایی، هر سایهای او را میترساند. یاد تمام کارهای نکردهاش افتاد. تمام حرفهای نگفتهاش. همهی حسرتهایش، ترس مثل خوره به جانش افتاده بود.
به سراغ یخچال رفت و بیهدف هر چی به دم دستش رسید را یا بلعید یا نوشید به امید آن که استرسش کمتر شود.
هر دقیقه که میگذشت، او را به فردا یعنی پنجشنبه و روز اموات! نزدیکتر میکرد.
به آخرین روز، به پایان.
کمی که گذشت و زمانی که توانست به خودش و اعصابش کمی مسلط شود، یکبار دیگر تمام ماجرا را مرور کرد و در نهایت با خودش گفت:
- از دو حال خارج نیست، یا این نامه تهدید واقعیست یا الکی و شوخی، اگر الکی باشد که چه بهتر، ولی اگر واقعی هست و فرضا به وقوع بیانجامد یعنی من چند ساعت بیشتر فرصت ندارم و باید در همین دقایق اندک کارهای واجب و لازم را انجام دهم.
طناز بعد از این همفکری با خود! سریع از جا برخاست و یک فهرست از واجبترین کارها که باید در این زمان اندک انجام دهد نوشت:
*تماس و دلجویی از پدرم که در شهرستان هست، (آخر همین چند هفته پیش بود که طناز سر مسائل مالی دعوای شدیدی با پدرش کرده بود و دل او را حسابی شکسته بود.)
* پراخت چند بدهی به طلبکارها
* دیدن یکی از دوستان قدیمی و عزیزش که قرار بود چند هفته پیش به ملاقاتش برود ولی هر بار کاری پیش آمده بود...
پایان قسمت اول
نویسنده:
#مژگان_منفرد✍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" نامههای مرموز "
💎 طناز از در خانه که میخواست خارج شود، ناگهان چشمش به پاکت نامهای افتاد که از لای در به سمت زمین سقوط کرد، آن را برداشت تا ببیند از طرف چه کسیست، اما هیچ نشانی از فرستنده روی آن نبود، با تعجب و تردید پاکت را باز کرد و نامهی درون آن را که چهار تا خورده بود را سریع گشود و دید که در وسط آن با خط درشت و با رنگ سیاه نوشته:
طناز پرویزی
فرزند عماد
" فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست"
در فکر فرار هم نباش، ما سایه به سایهات میآییم.
و نقاشی چاقوی خونآلودی نیز در انتهای جمله خودنمایی میکرد.
یک لحظه خشکش زد و احساس کرد قلبش از شدت و سرعت تپش، همینک از سینه به بیرون خواهد دوید.
کیف دستی صورتی رنگش به زمین افتاد
همانجا پشت در نشست و با ترس و لرز
دوباره به نامه نگاه انداخت:
"فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست "
در فکر فرار هم نباش ما سایه به سایهات میآییم.
این جمله مثل پتکی بر سرش فرود آمد
لرزان و لنگ لنگان از همان راهی که رفته بود به اتاقش برگشت و مثل جنازهای روی تختش افتاد.
به سقف اتاق خیر شد، در ذهنش این سوال مدام تکرار میشد که این نامه از طرف کیست؟ حس بسیار تلخ و بدی داشت، این حس مثل یک کابوس بود که در بیداری اتفاق میافتاد و باز تکرار همان سوال، چه کسی این نامه را نوشته؟ و چرا؟ و مهمتر از همه، آیا تهدید حقیقت داشت؟ یا فقط شوخی ترسناک و بیمزهای از طرف کسی بوده؟
آخر او اصلا دوست و آشنایی نداشت آن طوری که با او از این شوخیها بکنند.
و این که او اصلا با کسی خصومت و مشکلی نداشت که بخواهند او را به قتل برسانند!
ساعتها گذشت، طناز سعی کرد با دوستانش تماس بگیرد، اما نتوانست چیزی بگوید. چطور میتوانست بگوید:
"فردا میمیرم یا در واقع مرا خواهند کشت! به پلیس فکر کرد، اما چه مدرکی داشت؟ یک نامه بدون فرستنده؟ مسخره به نظر میرسید. تمام روز را در خانه راه رفت. هر صدایی، هر سایهای او را میترساند. یاد تمام کارهای نکردهاش افتاد. تمام حرفهای نگفتهاش. همهی حسرتهایش، ترس مثل خوره به جانش افتاده بود.
به سراغ یخچال رفت و بیهدف هر چی به دم دستش رسید را یا بلعید یا نوشید به امید آن که استرسش کمتر شود.
هر دقیقه که میگذشت، او را به فردا یعنی پنجشنبه و روز اموات! نزدیکتر میکرد.
به آخرین روز، به پایان.
کمی که گذشت و زمانی که توانست به خودش و اعصابش کمی مسلط شود، یکبار دیگر تمام ماجرا را مرور کرد و در نهایت با خودش گفت:
- از دو حال خارج نیست، یا این نامه تهدید واقعیست یا الکی و شوخی، اگر الکی باشد که چه بهتر، ولی اگر واقعی هست و فرضا به وقوع بیانجامد یعنی من چند ساعت بیشتر فرصت ندارم و باید در همین دقایق اندک کارهای واجب و لازم را انجام دهم.
طناز بعد از این همفکری با خود! سریع از جا برخاست و یک فهرست از واجبترین کارها که باید در این زمان اندک انجام دهد نوشت:
*تماس و دلجویی از پدرم که در شهرستان هست، (آخر همین چند هفته پیش بود که طناز سر مسائل مالی دعوای شدیدی با پدرش کرده بود و دل او را حسابی شکسته بود.)
* پراخت چند بدهی به طلبکارها
* دیدن یکی از دوستان قدیمی و عزیزش که قرار بود چند هفته پیش به ملاقاتش برود ولی هر بار کاری پیش آمده بود...
پایان قسمت اول
نویسنده:
#مژگان_منفرد✍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
قسمت_دوم🌻
* رفتن به سر مزار مادرش که خوشبختانه نزدیک بود.
*ابراز عشق و علاقه به پسری که مدتی بود او را عاشقانه دوست داشت ولی هرگز جرات گفتن آن را نداشت.
و در آخر دیدن فیلم کازابلانکا که تعریفش را خیلی شنیده بود ولی هرگز فرصت پیدا نکرده بود آن را تماشا کند.
دیگر بعید بود به کار دیگری برسد
سریعا از جا برخاست و به سمت تلفن رفت.
□ □ □ □
فقط پنج دقیقه به نیمه شب و آخرین ثانيههای چهارشنبه و ساعت صفر پنجشنبه باقی مانده بود و طناز خوشبختانه توانسته بود، تمام کارهایش را با موفقیت به پایان برساند و حتی فرصت کرده بود، تمرینات تئاترش را هم مرور و انجام دهد و حالا یک لیوان دمنوش داغ برای خودش ریخته و مشغول نوشیدن آن بود.
آن چند دقیقه هم به سرعت گذشت و چهار صفر بر ساعت موبایل طناز ظاهر شد.
در همین لحظه طناز از جای برخاست و به پشت میزش در اتاقش رفت
خودکار و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد.
طناز پرویزی
فرزند عماد
درست است که فعلا جان سالم بدربردهای و زندهای! اما خوشحال نباش! همین بیست و چهارساعتهای آخرین روز زندگیت مدام و همیشه و تا آخر عمرت برای تو تکرار خواهد شد!
تو در لوپ بدی گیر کردهای که البته دست ما نیست!
فقط کافیست به دور و بر خودت و به اخبار با دقت بیشتری گوش کنی...
زلزله
جنگ
سیل
طوفان
رانش زمین
آتشفشان
انفجار گاز
تصادف
سرقتِ منجر به قتل
غرق شدن در رودخانه یا دریا
برق گرفتگی...
و هزاران تهدید بالقوه و بالفعل که به سانِ کرکسی، دور سر هر آدمی و تو میچرخند...
پس هر لحظه میتواند آخرین لحظهی زندگیت باشد و تازه فرصت بیست چهارساعتهی ما لطف بسیار بزرگیست!
اما چندان هم نگران نباش فرصتهای بیست و چهارساعتهی ما اگر چه تلخ و دلهرهآور است اما از طرفی باعثِ دانستن قدر تک تک لحظات زندگیت نیز میشود و این که غافل نباشی و به کارهای واجب برسی و کار ناتمام و حسرتی برایت باقی نماند.
از این به بعد هر روز، آخرین روز زندگی توست...
طناز نامه را چهار تا زد و درون پاکت گذاشت و بدون اشاره به مبداء، فقط نشانی مقصد یعنی منزل خودشان را به روی پاکت نوشت و بعد در آن را بست و تمبری را به روی آن چسباند.
صبح روز بعد سر راه آن را به صندق پُست انداخت.
قسمت پایانی✅
نویسنده:
مژگان منفردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
* رفتن به سر مزار مادرش که خوشبختانه نزدیک بود.
*ابراز عشق و علاقه به پسری که مدتی بود او را عاشقانه دوست داشت ولی هرگز جرات گفتن آن را نداشت.
و در آخر دیدن فیلم کازابلانکا که تعریفش را خیلی شنیده بود ولی هرگز فرصت پیدا نکرده بود آن را تماشا کند.
دیگر بعید بود به کار دیگری برسد
سریعا از جا برخاست و به سمت تلفن رفت.
□ □ □ □
فقط پنج دقیقه به نیمه شب و آخرین ثانيههای چهارشنبه و ساعت صفر پنجشنبه باقی مانده بود و طناز خوشبختانه توانسته بود، تمام کارهایش را با موفقیت به پایان برساند و حتی فرصت کرده بود، تمرینات تئاترش را هم مرور و انجام دهد و حالا یک لیوان دمنوش داغ برای خودش ریخته و مشغول نوشیدن آن بود.
آن چند دقیقه هم به سرعت گذشت و چهار صفر بر ساعت موبایل طناز ظاهر شد.
در همین لحظه طناز از جای برخاست و به پشت میزش در اتاقش رفت
خودکار و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد.
طناز پرویزی
فرزند عماد
درست است که فعلا جان سالم بدربردهای و زندهای! اما خوشحال نباش! همین بیست و چهارساعتهای آخرین روز زندگیت مدام و همیشه و تا آخر عمرت برای تو تکرار خواهد شد!
تو در لوپ بدی گیر کردهای که البته دست ما نیست!
فقط کافیست به دور و بر خودت و به اخبار با دقت بیشتری گوش کنی...
زلزله
جنگ
سیل
طوفان
رانش زمین
آتشفشان
انفجار گاز
تصادف
سرقتِ منجر به قتل
غرق شدن در رودخانه یا دریا
برق گرفتگی...
و هزاران تهدید بالقوه و بالفعل که به سانِ کرکسی، دور سر هر آدمی و تو میچرخند...
پس هر لحظه میتواند آخرین لحظهی زندگیت باشد و تازه فرصت بیست چهارساعتهی ما لطف بسیار بزرگیست!
اما چندان هم نگران نباش فرصتهای بیست و چهارساعتهی ما اگر چه تلخ و دلهرهآور است اما از طرفی باعثِ دانستن قدر تک تک لحظات زندگیت نیز میشود و این که غافل نباشی و به کارهای واجب برسی و کار ناتمام و حسرتی برایت باقی نماند.
از این به بعد هر روز، آخرین روز زندگی توست...
طناز نامه را چهار تا زد و درون پاکت گذاشت و بدون اشاره به مبداء، فقط نشانی مقصد یعنی منزل خودشان را به روی پاکت نوشت و بعد در آن را بست و تمبری را به روی آن چسباند.
صبح روز بعد سر راه آن را به صندق پُست انداخت.
قسمت پایانی✅
نویسنده:
مژگان منفردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی برام سخت بود، اما امروز خوشحالم که تو زندگیم اتفاق افتاد و بزرگم کرد.
یه روزی ناراحت شدم از اینکه چرا نشد که بشه؟ اما امروز میبینم که خدا چقدر حکیمه و چقدر دوستم داشت که نذاشت اون اتفاق بیفته واسم!
شاكر خدایی هستم که با اینکه تنهاست اما خدای همهمونه. واسه همهمون خدایی کرد، بدون توجه به خوب و بدیامون.
اگه امروز از بابت شرایط بد، سخت یا ناممکن تو زندگیت ناراحتی بدون که خدا میدونه و تو نمیدونی و به مرور زمان متوجه همه چيز میشی.
صبور باش.
#شقایق_رحمانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی ناراحت شدم از اینکه چرا نشد که بشه؟ اما امروز میبینم که خدا چقدر حکیمه و چقدر دوستم داشت که نذاشت اون اتفاق بیفته واسم!
شاكر خدایی هستم که با اینکه تنهاست اما خدای همهمونه. واسه همهمون خدایی کرد، بدون توجه به خوب و بدیامون.
اگه امروز از بابت شرایط بد، سخت یا ناممکن تو زندگیت ناراحتی بدون که خدا میدونه و تو نمیدونی و به مرور زمان متوجه همه چيز میشی.
صبور باش.
#شقایق_رحمانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
حال خوب را
هیچکس نمیتواند بخرد
حال خوب را
هیچ فروشگاه بزرگی نمی فروشد...
حتی اگر اجناسش انقدر مرغوب باشد که نتوانی سمتشان بروی...
حال خوب یعنی دلت خوش باشد
حال خوب یعنی پاییـز باشد
حال خوب یعنی درختان را با رنگ های مختلف رنگ آمیزی کرده باشند، روی ابرها بایستی و پشت کنی به همه ی آن چیزهایی که نمی گذارند بخندی ...
حال خوب را نمی توان خرید
اما می توان ثبت کرد.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچکس نمیتواند بخرد
حال خوب را
هیچ فروشگاه بزرگی نمی فروشد...
حتی اگر اجناسش انقدر مرغوب باشد که نتوانی سمتشان بروی...
حال خوب یعنی دلت خوش باشد
حال خوب یعنی پاییـز باشد
حال خوب یعنی درختان را با رنگ های مختلف رنگ آمیزی کرده باشند، روی ابرها بایستی و پشت کنی به همه ی آن چیزهایی که نمی گذارند بخندی ...
حال خوب را نمی توان خرید
اما می توان ثبت کرد.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#تربیت فرزندان
تصور کنید فرش خانه تان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید ؛ اولی آب و دومی نفت ، کدام لیوان را روی آتش خالی میکنید؟
داد زدن ، تهدید کردن ، تمسخر ، توهین و تحقیر کردن ، انتقاد کردن ، کتک زدن ، قهر کردن و محروم کردن کودک مانند لیوان نفت در دست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد .
اما همدلی ، درک متقابل ، احترام ، عشق ، گوش دادن ، آموزش دادن ، امیدوار بودن ، آرام بودن ، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی است که نه تنها آتش را خاموش میکند ، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت را ؟
تصور کنید فرش خانه تان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید ؛ اولی آب و دومی نفت ، کدام لیوان را روی آتش خالی میکنید؟
داد زدن ، تهدید کردن ، تمسخر ، توهین و تحقیر کردن ، انتقاد کردن ، کتک زدن ، قهر کردن و محروم کردن کودک مانند لیوان نفت در دست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد .
اما همدلی ، درک متقابل ، احترام ، عشق ، گوش دادن ، آموزش دادن ، امیدوار بودن ، آرام بودن ، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی است که نه تنها آتش را خاموش میکند ، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت را ؟
❤1
✍🏻از محدودیتها و شکستهای زندگیات نترس!
مطمئن باش هر شکستی، مقدمهی پیروزیِ تو، و هر محدودیتی، پُلی برای ارتقای دنیای توست.
👈🏻ساموئل مورس، پیام بیماری همسرش را دریافت کرد؛ اما به قدری دیر که وقتی به بالین او رسید که از دنیا رفته بود. این نقاش و مخترع آمریکایی، از روند کُند انتقال پیام، به شدت خشمگین شدهبود؛ او کمی بعد از این واقعه، تلگراف را اختراع کرد!
👈🏻جان کوم، نتوانست از آمریکا با پدرش در اوکراین تماس بگیرد چون استطاعت مالی آن را نداشت، همین محدودیت، نقطهی عطفی در مسیر اهدافش شد. او بعدها واتس اپ را تاسیس کرد.
👈🏻نیک وودمن، به موجسواری رفت و دوست داشت از خودش حین موج سواری عکس بگیرد، اما امکان آن نبود. او بعدتر، شرکتی با نام گوپرو بنیانگذاری کرد؛ با هدف تولید دوربینهای ورزشی با کیفیت بالا.
👈🏻اینگوارد کمپارد کسی بود که در کودکیاش و در جنوب شهر سوئد، کبریتهای دانهای میفروخت، بزرگتر که شد؛ یک روز هنگام جابجایی وسایلش، نتوانست یک میز را در ماشین خود قرار دهد و ناچار شد پایه های آن را بیرون بیاورد. او بعدترها بنیانگذار شرکت ایکیا، یکی از شرکتهای پیشتاز در تولید لوازم خانه و مبلمان و محصولات آمادهی مونتاژ شد.
معمولا بزرگترین پیشرفتها، از عمق شکست و محدودیتها، سرچشمه میگیرند، پس، از محدودیتهایت نترس، از آنها انگیزه بگیر.
و در مقابل شکستهایت تسلیم نشو، آنها را زیر پایت قرار بده و از آنها سکویی برای اوج گرفتنت بساز.
آدمهای موفق، کسانیاند که هم شکست را تجربه کردهاند، هم محدودیت را، درست شبیه سایر آدمها؛ با این تفاوت که آنها در نهایتِ خستگیشان هم ادامه دادهاند ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مطمئن باش هر شکستی، مقدمهی پیروزیِ تو، و هر محدودیتی، پُلی برای ارتقای دنیای توست.
👈🏻ساموئل مورس، پیام بیماری همسرش را دریافت کرد؛ اما به قدری دیر که وقتی به بالین او رسید که از دنیا رفته بود. این نقاش و مخترع آمریکایی، از روند کُند انتقال پیام، به شدت خشمگین شدهبود؛ او کمی بعد از این واقعه، تلگراف را اختراع کرد!
👈🏻جان کوم، نتوانست از آمریکا با پدرش در اوکراین تماس بگیرد چون استطاعت مالی آن را نداشت، همین محدودیت، نقطهی عطفی در مسیر اهدافش شد. او بعدها واتس اپ را تاسیس کرد.
👈🏻نیک وودمن، به موجسواری رفت و دوست داشت از خودش حین موج سواری عکس بگیرد، اما امکان آن نبود. او بعدتر، شرکتی با نام گوپرو بنیانگذاری کرد؛ با هدف تولید دوربینهای ورزشی با کیفیت بالا.
👈🏻اینگوارد کمپارد کسی بود که در کودکیاش و در جنوب شهر سوئد، کبریتهای دانهای میفروخت، بزرگتر که شد؛ یک روز هنگام جابجایی وسایلش، نتوانست یک میز را در ماشین خود قرار دهد و ناچار شد پایه های آن را بیرون بیاورد. او بعدترها بنیانگذار شرکت ایکیا، یکی از شرکتهای پیشتاز در تولید لوازم خانه و مبلمان و محصولات آمادهی مونتاژ شد.
معمولا بزرگترین پیشرفتها، از عمق شکست و محدودیتها، سرچشمه میگیرند، پس، از محدودیتهایت نترس، از آنها انگیزه بگیر.
و در مقابل شکستهایت تسلیم نشو، آنها را زیر پایت قرار بده و از آنها سکویی برای اوج گرفتنت بساز.
آدمهای موفق، کسانیاند که هم شکست را تجربه کردهاند، هم محدودیت را، درست شبیه سایر آدمها؛ با این تفاوت که آنها در نهایتِ خستگیشان هم ادامه دادهاند ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و دو
سرانجام آهسته بلند شد. مثل آدمی که از جنگ برگشته باشد، قدم هایش سنگین و بی جان بود. داخل خانه آمد. موبایلش را از روی میز برداشت. انگشتش چند لحظه روی شمارهٔ منصور ماند اما تردید کرد.
و گفت اگر نزد یوسف رفته باشد این زنگ بیشتر عصبانی اش میکند.
نفس عمیقی کشید و موبایل را دوباره روی میز گذاشت. آرام به اطاقش رفت. روی تخت نشست و سرش را میان دست هایش گرفت. درد وحشیانه ای در شقیقه هایش می پیچید. سرش را آهسته روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد.
در سکوت شب، صدای نفس هایش پر از اضطراب و وحشت بود. نمی دانست چی باید بکند تا زندگی اش از هم نپاشد.
بعد از چند دقیقه بلند شد و رو به روی آینه نشست. چهرهٔ رنگ پریده اش را نگاه کرد. با صدای پر از خستگی و شرم گفت اگر همینطور ادامه بدهم یک روز منصور را از دست میدهم.
به تصویر خودش دقیق تر نگاه کرد. صورتش رنگ نداشت. موهای ساده اش روی شانه ها ریخته بود. ابروهایش مرتب نبود. پوستش خسته و بی روح به نظر می آمد.
آرام دست به موهایش کشید. انگشتانش لرزیدند. آهسته لب زد ببین خودت را چقدر ساده هستی هیچوقت به خودت نرسیدی…
اشک در چشم هایش نشست. دست به موهای قهوه ای تیره اش کشید و ادامه داد حتی یکبار هم موهایم را رنگ نکرده ام موهای پرستو همیشه براق و زیبا است…
نگاهش به ناخن های کوتاه خودش افتاد. آهی کشید و لبخند تلخی زد و گفت حتی یکبار ناخن هایم را درست نکرده ام با اینکه ازدواج کرده ام ولی ابروهایم را اصلاح نکرده ام ولی پرستو بسیار زیباست او همیشه به خودش میرسد هر بار که او را دیده ام خیلی شیک و زیبا بوده است.
قطره های اشک بی صدا روی صورتش لغزیدند. زیر لب ادامه داد من باید تغییر کنم باید به خودم برسم باید زنی باشم که وقتی منصور نگاهش می کند، حتی یاد کسی دیگری نیفتد…
دستش را محکم روی قلبش گذاشت. طوری که می خواست این تصمیم را در عمق وجودش حک کند.
چند دقیقه بعد بهار آهسته از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت. تصمیم گرفته بود این بار زندگی شان را فقط با معذرت خواهی و حرف های ساده پیش نبرد، می خواست ثابت کند میتواند همان همسر ایدهآلی باشد که منصور همیشه انتظارش را داشت. حدود یک ساعت مشغول مرتب کردن خانه و پخت و پز بود که صدای باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. دست هایش بی اختیار لرزید. به طرف حویلی رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و دو
سرانجام آهسته بلند شد. مثل آدمی که از جنگ برگشته باشد، قدم هایش سنگین و بی جان بود. داخل خانه آمد. موبایلش را از روی میز برداشت. انگشتش چند لحظه روی شمارهٔ منصور ماند اما تردید کرد.
و گفت اگر نزد یوسف رفته باشد این زنگ بیشتر عصبانی اش میکند.
نفس عمیقی کشید و موبایل را دوباره روی میز گذاشت. آرام به اطاقش رفت. روی تخت نشست و سرش را میان دست هایش گرفت. درد وحشیانه ای در شقیقه هایش می پیچید. سرش را آهسته روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد.
در سکوت شب، صدای نفس هایش پر از اضطراب و وحشت بود. نمی دانست چی باید بکند تا زندگی اش از هم نپاشد.
بعد از چند دقیقه بلند شد و رو به روی آینه نشست. چهرهٔ رنگ پریده اش را نگاه کرد. با صدای پر از خستگی و شرم گفت اگر همینطور ادامه بدهم یک روز منصور را از دست میدهم.
به تصویر خودش دقیق تر نگاه کرد. صورتش رنگ نداشت. موهای ساده اش روی شانه ها ریخته بود. ابروهایش مرتب نبود. پوستش خسته و بی روح به نظر می آمد.
آرام دست به موهایش کشید. انگشتانش لرزیدند. آهسته لب زد ببین خودت را چقدر ساده هستی هیچوقت به خودت نرسیدی…
اشک در چشم هایش نشست. دست به موهای قهوه ای تیره اش کشید و ادامه داد حتی یکبار هم موهایم را رنگ نکرده ام موهای پرستو همیشه براق و زیبا است…
نگاهش به ناخن های کوتاه خودش افتاد. آهی کشید و لبخند تلخی زد و گفت حتی یکبار ناخن هایم را درست نکرده ام با اینکه ازدواج کرده ام ولی ابروهایم را اصلاح نکرده ام ولی پرستو بسیار زیباست او همیشه به خودش میرسد هر بار که او را دیده ام خیلی شیک و زیبا بوده است.
قطره های اشک بی صدا روی صورتش لغزیدند. زیر لب ادامه داد من باید تغییر کنم باید به خودم برسم باید زنی باشم که وقتی منصور نگاهش می کند، حتی یاد کسی دیگری نیفتد…
دستش را محکم روی قلبش گذاشت. طوری که می خواست این تصمیم را در عمق وجودش حک کند.
چند دقیقه بعد بهار آهسته از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت. تصمیم گرفته بود این بار زندگی شان را فقط با معذرت خواهی و حرف های ساده پیش نبرد، می خواست ثابت کند میتواند همان همسر ایدهآلی باشد که منصور همیشه انتظارش را داشت. حدود یک ساعت مشغول مرتب کردن خانه و پخت و پز بود که صدای باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. دست هایش بی اختیار لرزید. به طرف حویلی رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و سه
منصور با چهره ای خسته و نگاه سنگینی که هیچ احساسی در آن موج نمیزد، موتر را به داخل آورد. دروازه را بست و چند لحظه در سکوت به او خیره ماند. حرف های زیادی برای گفتن داشت اما دلش نمی خواست حتی کلمه ای از آنها را بر زبان بیاورد. بعد بی هیچ سلامی مستقیم داخل خانه شد.
بهار پشت سرش داخل آمد. منصور همانطور که بوت هایش را در می آورد، بی هیچ تغییری در لحن صدایش گفت بسیار گرسنه شده ام. لطفاً غذا آماده کن. اگر چیزی نپختی، زنگ میزنم از رستورانت بیاورند.
بهار کمی خودش را جمع و جور کرد و با صدایی آرام گفت نخیر غذا آماده کرده ام تا تو دست و صورتت را میشویی، من میز را می چینم.
منصور حرف دیگری نزد و به اطاق خواب رفت. بهار با عجله مشغول آماده کردن میز شد. چند دقیقه بعد منصور آمد و مقابل او نشست. هر دو در سکوت غذا خوردند. این سکوت برای بهار زجرآور بود. صدای قاشق و قاشق پنجه روی بشقاب، سنگین تر از هر سرزنشی به گوشش می رسید.
منصور غذایش را زودتر تمام کرد، بی آنکه نگاهش کند، گفت دستت درد نکند.
بشقابش را برداشت، خودش به آشپزخانه برد و وقتی برگشت، نگاه کوتاهی به بهار انداخت و با صدایی که خالی از هر احساسی بود، اضافه کرد من کمی کار دارم…
بی آنکه منتظر پاسخ باشد، به اطاق کار رفت و در را بست.
بهار چند لحظه همانطور ماند. اشتهایش کور شده بود. آهسته میز را جمع کرد و ظرف ها را شست. وقتی کارش تمام شد، خسته و بی جان به اطاق خواب برگشت و روی تخت افتاد. در دلش باور داشت منصور هنوز از او دلخور است، اما خودش را هم محق می دانست و انتظار داشت منصور قدم اول را برای آشتی بردارد.
صبح، صدای افتادن چیزی او را از خواب پراند. دید که منصور خم شده و شانه ای مو را از زمین بر می دارد. نگاهی کوتاه به او کرد و گفت ببخش که بیدارت کردم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد و گفت صبح بخیر من صبحانه آماده می کنم.
نیم ساعت بعد، هر دو پشت میز نشسته بودند. سکوت باز میان شان دیوار کشیده بود. بهار نگاهش را به دست های منصور دوخت که مشغول مالیدن مسکه روی نان بود. دلش می خواست چیزی بگوید که این فاصله را بشکند. بالاخره تک سرفه ای کرد و آرام گفت من امروز می خواهم به خرید بروم.
منصور سرش را بالا آورد و گفت وقتر به خانه میایم.
بهار گفت نخیر تو نیا من می خواهم تنهایی بروم.
منصور کمی اخم کرد و گفت تو تا حالا تنهایی بازار رفتی که حالا می خواهی بروی؟ گفتم دنبالت میایم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و سه
منصور با چهره ای خسته و نگاه سنگینی که هیچ احساسی در آن موج نمیزد، موتر را به داخل آورد. دروازه را بست و چند لحظه در سکوت به او خیره ماند. حرف های زیادی برای گفتن داشت اما دلش نمی خواست حتی کلمه ای از آنها را بر زبان بیاورد. بعد بی هیچ سلامی مستقیم داخل خانه شد.
بهار پشت سرش داخل آمد. منصور همانطور که بوت هایش را در می آورد، بی هیچ تغییری در لحن صدایش گفت بسیار گرسنه شده ام. لطفاً غذا آماده کن. اگر چیزی نپختی، زنگ میزنم از رستورانت بیاورند.
بهار کمی خودش را جمع و جور کرد و با صدایی آرام گفت نخیر غذا آماده کرده ام تا تو دست و صورتت را میشویی، من میز را می چینم.
منصور حرف دیگری نزد و به اطاق خواب رفت. بهار با عجله مشغول آماده کردن میز شد. چند دقیقه بعد منصور آمد و مقابل او نشست. هر دو در سکوت غذا خوردند. این سکوت برای بهار زجرآور بود. صدای قاشق و قاشق پنجه روی بشقاب، سنگین تر از هر سرزنشی به گوشش می رسید.
منصور غذایش را زودتر تمام کرد، بی آنکه نگاهش کند، گفت دستت درد نکند.
بشقابش را برداشت، خودش به آشپزخانه برد و وقتی برگشت، نگاه کوتاهی به بهار انداخت و با صدایی که خالی از هر احساسی بود، اضافه کرد من کمی کار دارم…
بی آنکه منتظر پاسخ باشد، به اطاق کار رفت و در را بست.
بهار چند لحظه همانطور ماند. اشتهایش کور شده بود. آهسته میز را جمع کرد و ظرف ها را شست. وقتی کارش تمام شد، خسته و بی جان به اطاق خواب برگشت و روی تخت افتاد. در دلش باور داشت منصور هنوز از او دلخور است، اما خودش را هم محق می دانست و انتظار داشت منصور قدم اول را برای آشتی بردارد.
صبح، صدای افتادن چیزی او را از خواب پراند. دید که منصور خم شده و شانه ای مو را از زمین بر می دارد. نگاهی کوتاه به او کرد و گفت ببخش که بیدارت کردم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد و گفت صبح بخیر من صبحانه آماده می کنم.
نیم ساعت بعد، هر دو پشت میز نشسته بودند. سکوت باز میان شان دیوار کشیده بود. بهار نگاهش را به دست های منصور دوخت که مشغول مالیدن مسکه روی نان بود. دلش می خواست چیزی بگوید که این فاصله را بشکند. بالاخره تک سرفه ای کرد و آرام گفت من امروز می خواهم به خرید بروم.
منصور سرش را بالا آورد و گفت وقتر به خانه میایم.
بهار گفت نخیر تو نیا من می خواهم تنهایی بروم.
منصور کمی اخم کرد و گفت تو تا حالا تنهایی بازار رفتی که حالا می خواهی بروی؟ گفتم دنبالت میایم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#قسمت_پایانی:
ببین ناراحت نشو ولی سعی کن کمی صبر کنی به هر حال این موضوع سادهای نیست
پای آبرو در میانه راستش میترسم با این رفت و آمدهای تو منم زیر سوال برم
پریسا بارداره نمیخوام با این موضوع فکرش پریشان بشه.
چقدر جالب نگران من هم بود که نکنه از خیانتش خبردار بشم دیگه نمیتونستم آروم باشم .
با چشمای اشکی و قدمهای لرزون سمت اتاق فرهاد رفتم فرهاد با دیدن من متعجب شد.پا شد و اون زن هم همراه فرهاد پا شد
صورت قشنگی داشت .
هر دو با تعجب به من که اشک جلوی چشمامو گرفته بود نگاه میکردند فرهاد زودتر به خودش اومد و سریع پیش من اومد
دستامو گرفت و گفت: پریسا تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور داخل اومدی
نگاهی کلی به زن کردم و گفتم :اومدم تا مطمئن بشم .حالا که خیانتت به من آشکار شده دیگه حرفی با تو ندارم تو دادگاه میبینمت فرهاد اشکهای من و با انگشتاش پاک کرد و با خنده گفت :زبل خان من چی داری میگی برای خودت از کی اینجا پنهون شدی ؟
برگشتم که به سمت در برم با صدای خانوم ناخودآگاه واستادم.
_ عزیزم پریسا جان سوء تفاهم شده کجا داری میری و بعد با خنده گفت: عزیز دلم اشتباه میکنی
فرهاد هیچ اشتباهی نکرده منم که براش شدم اسباب زحمت راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.
ولی من خواهر فرهاد هستم اومدم تا از فرهاد کمک بخوام کسی از این موضوع خبر نداره.
حتی خودمم تازه فهمیدم
بشین همه چیزو برات تعریف میکنم
دهنم از چیزهایی که شنیده بودم باز مونده بود این چی داشت میگفت یعنی پدر شوهرم خیانت کرده.
فرهاد دستم رو گرفت و روی مبل نشستم هاج و واج نگاه میکردم که فرهاد برام توضیح داد.خیلی سالهای پیش پدر شوهرم بر اثر اتفاقی که قصهاش مفصله با زنی بیوه عقد کرده تا مشکل اون زن رو حل کنه.
اون زن چند ماهی در عقد پدر شوهرم بوده
اون موقعها فرهاد خیلی کوچیک بوده و هیچ کسی حتی مادر فرهاد هم از این موضوع خبر نداشته خدا خواسته و این میون فرزندی شکل گرفته.
ولی مادر این دختر که اسمش ریحانه بود به خاطر اینکه برای حاج آقا مشکلی پیش نیاد این موضوع رو ازش پنهون کرده بوده و بعد به تهران مهاجرت کرده
تا به چند ماه پیش که دکترها جوابش کردند و خانوم که دیده بعد از مرگش ریحانه که البته دختر مستقلی بوده تنها خواهد بود به ناچار موضوع رو به ریحانه گفته
و حالا ریحانه بعد از کلی تحقیق و پرس وجو فرهاد رو پیدا کرده و ازش کمک خواسته
حاج آقا با شنیدن این موضوع پریشان شده چون میترسه آبروش بره
برای همینم با کمک فرهاد میخواهند آروم آروم به مادر و خانواده فرهاد بگن تا کسی دچار سوء تفاهم نشه
ریحانه دختر خیلی خوبی بود
وقتی از بچگی سختی که داشت تعریف میکرد واقعاً فهمیدم مادرش چه زن بزرگواری بوده که این سالها سختی رو به تنهایی به دوش گرفته و نخواسته زندگی حاج آقا را خراب کند
ریحانه تو یک مزون کار میکرده و شیک پوشیاش بیشتر به خاطر شغلش بوده
وگرنه وضعیت مالی آنچنان خوبی نداشتند
از اینکه شوهرم را اینگونه زود قضاوت کرده بودم حالم از خودم بد میشد
۲۰ روز بعد فرهاد مادرش رو برای شام دعوت کرد و ازش خواست که با حاج بابا یعنی همان پدر شوهرم دوتایی بیایند تا راجع به موضوع مهمی صحبت کنند.
مادر شوهرم بغض کرده بود .ولی وقتی ریحانه جلو اومد و دستهای مادر شوهرم رو بوسید و گفت که به هیچ وجه قصد مزاحمت و اخاذی نداره کمی دلش نرم شد. پدر شوهرم سرش پایین بود به نظر میرسید از من و همسرش خجالت میکشه.
به هر حال با بزرگواری مادر شوهرم که تا به امروز کم محبتی از سمت پدر شوهرم ندیده بود قضیه به خوبی تمام شد.
البته مادر ریحانه سه ماه بعد فوت کرد و به درخواست مادر شوهرم برای ریحانه در نزدیکی ما آپارتمانی خریدیم.
و ریحانه به درخواست خودش تنها زندگی میکنه هر چقدر مادر شوهرم خواست قضیه را به همه بگه و ریحانه رو پیش خودش ببره ریحانه قبول نکرد و گفت که دوست نداره کسی راجع به پدر شوهرم فکر بدی بکنه
خدا رو شکر دختر عاقلی است رابطه من و ریحانه خیلی خوب است .
گاهی فرهاد حرفهای اون روزم رو به خنده میگه قهقه میخنده میپرسه خدایی با اون شکم گنده چطور توی کابینت جا شدی من از کار شما زنها ماندهام.
و من به شوخی برای اینکه کمی لوسش کرده باشم میگم شوهر آدم که خوب باشه آدم هر کاری میکنه تا از دستش نده.
خانومها خواهرای گلم قضیه من به خوبی تموم شد ولی شما صبور باشید زود قضاوت نکنید:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان:
ببین ناراحت نشو ولی سعی کن کمی صبر کنی به هر حال این موضوع سادهای نیست
پای آبرو در میانه راستش میترسم با این رفت و آمدهای تو منم زیر سوال برم
پریسا بارداره نمیخوام با این موضوع فکرش پریشان بشه.
چقدر جالب نگران من هم بود که نکنه از خیانتش خبردار بشم دیگه نمیتونستم آروم باشم .
با چشمای اشکی و قدمهای لرزون سمت اتاق فرهاد رفتم فرهاد با دیدن من متعجب شد.پا شد و اون زن هم همراه فرهاد پا شد
صورت قشنگی داشت .
هر دو با تعجب به من که اشک جلوی چشمامو گرفته بود نگاه میکردند فرهاد زودتر به خودش اومد و سریع پیش من اومد
دستامو گرفت و گفت: پریسا تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور داخل اومدی
نگاهی کلی به زن کردم و گفتم :اومدم تا مطمئن بشم .حالا که خیانتت به من آشکار شده دیگه حرفی با تو ندارم تو دادگاه میبینمت فرهاد اشکهای من و با انگشتاش پاک کرد و با خنده گفت :زبل خان من چی داری میگی برای خودت از کی اینجا پنهون شدی ؟
برگشتم که به سمت در برم با صدای خانوم ناخودآگاه واستادم.
_ عزیزم پریسا جان سوء تفاهم شده کجا داری میری و بعد با خنده گفت: عزیز دلم اشتباه میکنی
فرهاد هیچ اشتباهی نکرده منم که براش شدم اسباب زحمت راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.
ولی من خواهر فرهاد هستم اومدم تا از فرهاد کمک بخوام کسی از این موضوع خبر نداره.
حتی خودمم تازه فهمیدم
بشین همه چیزو برات تعریف میکنم
دهنم از چیزهایی که شنیده بودم باز مونده بود این چی داشت میگفت یعنی پدر شوهرم خیانت کرده.
فرهاد دستم رو گرفت و روی مبل نشستم هاج و واج نگاه میکردم که فرهاد برام توضیح داد.خیلی سالهای پیش پدر شوهرم بر اثر اتفاقی که قصهاش مفصله با زنی بیوه عقد کرده تا مشکل اون زن رو حل کنه.
اون زن چند ماهی در عقد پدر شوهرم بوده
اون موقعها فرهاد خیلی کوچیک بوده و هیچ کسی حتی مادر فرهاد هم از این موضوع خبر نداشته خدا خواسته و این میون فرزندی شکل گرفته.
ولی مادر این دختر که اسمش ریحانه بود به خاطر اینکه برای حاج آقا مشکلی پیش نیاد این موضوع رو ازش پنهون کرده بوده و بعد به تهران مهاجرت کرده
تا به چند ماه پیش که دکترها جوابش کردند و خانوم که دیده بعد از مرگش ریحانه که البته دختر مستقلی بوده تنها خواهد بود به ناچار موضوع رو به ریحانه گفته
و حالا ریحانه بعد از کلی تحقیق و پرس وجو فرهاد رو پیدا کرده و ازش کمک خواسته
حاج آقا با شنیدن این موضوع پریشان شده چون میترسه آبروش بره
برای همینم با کمک فرهاد میخواهند آروم آروم به مادر و خانواده فرهاد بگن تا کسی دچار سوء تفاهم نشه
ریحانه دختر خیلی خوبی بود
وقتی از بچگی سختی که داشت تعریف میکرد واقعاً فهمیدم مادرش چه زن بزرگواری بوده که این سالها سختی رو به تنهایی به دوش گرفته و نخواسته زندگی حاج آقا را خراب کند
ریحانه تو یک مزون کار میکرده و شیک پوشیاش بیشتر به خاطر شغلش بوده
وگرنه وضعیت مالی آنچنان خوبی نداشتند
از اینکه شوهرم را اینگونه زود قضاوت کرده بودم حالم از خودم بد میشد
۲۰ روز بعد فرهاد مادرش رو برای شام دعوت کرد و ازش خواست که با حاج بابا یعنی همان پدر شوهرم دوتایی بیایند تا راجع به موضوع مهمی صحبت کنند.
مادر شوهرم بغض کرده بود .ولی وقتی ریحانه جلو اومد و دستهای مادر شوهرم رو بوسید و گفت که به هیچ وجه قصد مزاحمت و اخاذی نداره کمی دلش نرم شد. پدر شوهرم سرش پایین بود به نظر میرسید از من و همسرش خجالت میکشه.
به هر حال با بزرگواری مادر شوهرم که تا به امروز کم محبتی از سمت پدر شوهرم ندیده بود قضیه به خوبی تمام شد.
البته مادر ریحانه سه ماه بعد فوت کرد و به درخواست مادر شوهرم برای ریحانه در نزدیکی ما آپارتمانی خریدیم.
و ریحانه به درخواست خودش تنها زندگی میکنه هر چقدر مادر شوهرم خواست قضیه را به همه بگه و ریحانه رو پیش خودش ببره ریحانه قبول نکرد و گفت که دوست نداره کسی راجع به پدر شوهرم فکر بدی بکنه
خدا رو شکر دختر عاقلی است رابطه من و ریحانه خیلی خوب است .
گاهی فرهاد حرفهای اون روزم رو به خنده میگه قهقه میخنده میپرسه خدایی با اون شکم گنده چطور توی کابینت جا شدی من از کار شما زنها ماندهام.
و من به شوخی برای اینکه کمی لوسش کرده باشم میگم شوهر آدم که خوب باشه آدم هر کاری میکنه تا از دستش نده.
خانومها خواهرای گلم قضیه من به خوبی تموم شد ولی شما صبور باشید زود قضاوت نکنید:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان:
❤2
꧁꧂ 📚📙📚📒📚📘꧁꧂
دختر کُشی..
دو سال پیش یک آپارتمان کوچک خریدم که دفتر کارم بشود؛ اما جناب بنگاهی بدون هماهنگی با من برای آپارتمان مستاجری پیدا کرد و قرار دادی بست.
به بنگاهی اعتراض کردم که من اصلا مستاجر نمی خواستم و چرا بی اجازه چنین کردی!
با مستاجر قرار گذاشتم که قرار داد را فسخ کنم؛ اما دیدم مستاجر خانم جوان فرهیخته سی ساله ای است که مدرس تاریخ است و پسر شش ساله ای دارد و دو روز در تهران تدریس می کند و دو روز در شهرستان.
از ملاقاتش خوشحال شدم و گفتم شما همین جا باش ولی خیلی مراقبت کن از همه چیز چون اینجا دفتر انتشارات من است و بعد از یکسال به آن احتیاج دارم و نمی توانم قرارداد را تمدید کنم.
دختر هم قبول کرد و ماجرا ختم به خیر شد.
پنج ماه بعد دختر پیش پدرم آمد که همسر سابقم که پسر دایی ام است مرا اذیت و آزار می کند و من می ترسم و می خواهم خانه را عوض کنم یا بروم شهرستان پیش پدرم.
پدرم می گوید باشد من اول با شوهر سابقت صحبت می کنم و اتمام حجت می کنم اما اگر فایده نداشت پول تو آماده است، شاید صلاح این باشد که به خانواده ات پناه ببری.
چند روز گذشت و دیگر از دختر خبری نشد تا اینکه پلیس با پدرم تماس گرفت و گفت که مستاجرتان را کشته اند و معلوم نیست قاتل کیست.
اینکه بر سر شاعری که از نَفَس فرشته ها ملول می شود و از مرگ پروانه ای بیمار، با چنین فاجعه ای چه آمد؛ بگذریم.
اما آپارتمان پلمپ شد و ما یقین داشتیم که زن جوان را شوهر سابقش کشته است تا اینکه بعدها معلوم شد پدر و برادرش با اسلحه او را جلوی چشم پسر کوچکش کشته اند و جرمش این بوده که چرا درس خوانده، چرا به تهران آمده، چرا تدریس می کرده و چرا از پسر عمه معتادش جدا شده است.
پدری که قاتل بود از ما شکایت کرد و افراد قبیله به آپارتمانم حمله کردند و پلمپ را شکستند وسایل مقتول را بردند. دیوارها را تخریب کردند و هنوز که هنوز است ما در گیر دادگاه قاتلانیم و همچنان ما را تهدید می کنند و آزار می دهند.
روزی مادرم به پدر دختر مقتول گفت: این دختر چند قرن برای شما زود بود شما لیاقت چنان دختری را نداشتید، او را کشتید تا دیگر نبینیدش تا نفهمید چقدر متعصب و جاهل و بی لیاقتید.
نه آن پدر هرگز مجازات شد نه آن برادر نه آن شوهر سابق.
نه می دانم قبر آن دختر کجاست و نه می دانم روی سنگ قبرش چه نوشته اند.
دختر هم استاد تاریخ بود و هم قربانی تاریخ سرزمینش.
من هر روز به مظلومیت چشم های آن پسرک معصوم فکر می کنم که به دیوار اتاقم تکیه داده بود؛ من از او پرسیدم اسمت چیه و کلاس چندمی؟
گفت: اسمم سروش است و سال دیگر به کلاس اول می روم.
آن روز او نمی دانست که اسم خودش مظلوم است اسم مادرش مقتول و اسم پدر و پدربزرگ و دایی اش قاتل...
پسر بچه را به روستا بردند؛ او هرگز به کلاس اول نرفت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دختر کُشی..
دو سال پیش یک آپارتمان کوچک خریدم که دفتر کارم بشود؛ اما جناب بنگاهی بدون هماهنگی با من برای آپارتمان مستاجری پیدا کرد و قرار دادی بست.
به بنگاهی اعتراض کردم که من اصلا مستاجر نمی خواستم و چرا بی اجازه چنین کردی!
با مستاجر قرار گذاشتم که قرار داد را فسخ کنم؛ اما دیدم مستاجر خانم جوان فرهیخته سی ساله ای است که مدرس تاریخ است و پسر شش ساله ای دارد و دو روز در تهران تدریس می کند و دو روز در شهرستان.
از ملاقاتش خوشحال شدم و گفتم شما همین جا باش ولی خیلی مراقبت کن از همه چیز چون اینجا دفتر انتشارات من است و بعد از یکسال به آن احتیاج دارم و نمی توانم قرارداد را تمدید کنم.
دختر هم قبول کرد و ماجرا ختم به خیر شد.
پنج ماه بعد دختر پیش پدرم آمد که همسر سابقم که پسر دایی ام است مرا اذیت و آزار می کند و من می ترسم و می خواهم خانه را عوض کنم یا بروم شهرستان پیش پدرم.
پدرم می گوید باشد من اول با شوهر سابقت صحبت می کنم و اتمام حجت می کنم اما اگر فایده نداشت پول تو آماده است، شاید صلاح این باشد که به خانواده ات پناه ببری.
چند روز گذشت و دیگر از دختر خبری نشد تا اینکه پلیس با پدرم تماس گرفت و گفت که مستاجرتان را کشته اند و معلوم نیست قاتل کیست.
اینکه بر سر شاعری که از نَفَس فرشته ها ملول می شود و از مرگ پروانه ای بیمار، با چنین فاجعه ای چه آمد؛ بگذریم.
اما آپارتمان پلمپ شد و ما یقین داشتیم که زن جوان را شوهر سابقش کشته است تا اینکه بعدها معلوم شد پدر و برادرش با اسلحه او را جلوی چشم پسر کوچکش کشته اند و جرمش این بوده که چرا درس خوانده، چرا به تهران آمده، چرا تدریس می کرده و چرا از پسر عمه معتادش جدا شده است.
پدری که قاتل بود از ما شکایت کرد و افراد قبیله به آپارتمانم حمله کردند و پلمپ را شکستند وسایل مقتول را بردند. دیوارها را تخریب کردند و هنوز که هنوز است ما در گیر دادگاه قاتلانیم و همچنان ما را تهدید می کنند و آزار می دهند.
روزی مادرم به پدر دختر مقتول گفت: این دختر چند قرن برای شما زود بود شما لیاقت چنان دختری را نداشتید، او را کشتید تا دیگر نبینیدش تا نفهمید چقدر متعصب و جاهل و بی لیاقتید.
نه آن پدر هرگز مجازات شد نه آن برادر نه آن شوهر سابق.
نه می دانم قبر آن دختر کجاست و نه می دانم روی سنگ قبرش چه نوشته اند.
دختر هم استاد تاریخ بود و هم قربانی تاریخ سرزمینش.
من هر روز به مظلومیت چشم های آن پسرک معصوم فکر می کنم که به دیوار اتاقم تکیه داده بود؛ من از او پرسیدم اسمت چیه و کلاس چندمی؟
گفت: اسمم سروش است و سال دیگر به کلاس اول می روم.
آن روز او نمی دانست که اسم خودش مظلوم است اسم مادرش مقتول و اسم پدر و پدربزرگ و دایی اش قاتل...
پسر بچه را به روستا بردند؛ او هرگز به کلاس اول نرفت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
☯️ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !
ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !
ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ
ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ
ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟
ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ
ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...
ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ
ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ
ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ
ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..
ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ
ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.
باید ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
☯️ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !
ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !
ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ
ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ
ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟
ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ
ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...
ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ
ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ
ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ
ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..
ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ
ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.
باید ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
❤2👏1
داستان_آموزنده
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت: «گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت..»
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: «قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟»
گفت: «کدام سه صافی؟»
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: «نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.»
سری تکان داد و گفت: «پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.»
گفت: «دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.»
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: «پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت: «گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت..»
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: «قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟»
گفت: «کدام سه صافی؟»
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: «نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.»
سری تکان داد و گفت: «پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.»
گفت: «دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.»
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: «پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👌1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸🫰
#داستان_زیبا
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
سلام علیکم
📝 نفس درآمد از طریق اینترنت مانند؛ فن پیج و بلاگر بودن برای تبلیغات مجاز وقانونی و جذب مشتری تا زمانیکه تبلیغات حاوی عکسهای مستهجن و مبتذل نباشد اشکال شرعی ندارد.
🔸لیکن اگر پخش بعضی از کلیپها که به سبب تمسخر و یا توهین که باعث آزار و اذیت مردم میشود، شخص گنهکار میشود و باید خودداری نماید و درآمد حاصله نیز مشکل دار است.
🔸🔸 بنابراین،ذبرای کسب درآمد از این وب سایت و بقیه درآمدهای شبکه های اجتماعی که در سوال ذکر کردید .
🔸 اولا : باید در آن وب سایت تبلیغات برای تجارت غیر شرعی مانند قمار یا معاملات سودی و... نباشد.
🔹دوما : تبلیغات آن وب سایت با تصاویر برهنه یا نیمه برهنه زن ها و مسائلی از این قبیل نباشد.
🔸سوما : این فرد طبق معاهده ای که در شرایط کار با وب سایت آمده رفتار نماید و از کلک و راه هایی دیگر برای فریب وب سایت استفاده نکند.
🔺با رعایت این مسائل می تواند این روش کسب درامدی را اجراء نماید و از نظر شرعی با مشکلی مواجه نگردد.
آیا ساخت وبسایت و بلاگ و کسب درآمد از طریق گذاشتن تبلیغات مانند Google Adsense صحیح است یا خیر؟ کسب درآمد از یوتیوب چگونه است؟
جواب:
اگر وبسایت، بلاگ یا یوتیوب از تبلیغات شرکتهایی استفاده کند که فعالیتهایشان حلال نیست، مانند بانکهای سودی، شرکتهای بیمه و غیره، یا اگر تبلیغات شامل تصاویری از زنان بیحجاب و موسیقی و موارد غیر مجاز باشد، در این صورت اجازه دادن به چنین تبلیغاتی و کسب درآمد از آنها جایز نیست و باید از آنها پرهیز کرد.
اما اگر فعالیتهای آن شرکتها حلال باشد و تبلیغات نیز از موارد غیر مجاز خالی باشد، در این صورت اجازه دادن به چنین تبلیغاتی و کسب درآمد از آنها جایز است. با این حال، از آنجا که تبلیغات رایج معمولاً این شرایط را ندارند، بهتر است از استفاده از یوتیوب به عنوان منبع درآمد اجتناب شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝 نفس درآمد از طریق اینترنت مانند؛ فن پیج و بلاگر بودن برای تبلیغات مجاز وقانونی و جذب مشتری تا زمانیکه تبلیغات حاوی عکسهای مستهجن و مبتذل نباشد اشکال شرعی ندارد.
🔸لیکن اگر پخش بعضی از کلیپها که به سبب تمسخر و یا توهین که باعث آزار و اذیت مردم میشود، شخص گنهکار میشود و باید خودداری نماید و درآمد حاصله نیز مشکل دار است.
🔸🔸 بنابراین،ذبرای کسب درآمد از این وب سایت و بقیه درآمدهای شبکه های اجتماعی که در سوال ذکر کردید .
🔸 اولا : باید در آن وب سایت تبلیغات برای تجارت غیر شرعی مانند قمار یا معاملات سودی و... نباشد.
🔹دوما : تبلیغات آن وب سایت با تصاویر برهنه یا نیمه برهنه زن ها و مسائلی از این قبیل نباشد.
🔸سوما : این فرد طبق معاهده ای که در شرایط کار با وب سایت آمده رفتار نماید و از کلک و راه هایی دیگر برای فریب وب سایت استفاده نکند.
🔺با رعایت این مسائل می تواند این روش کسب درامدی را اجراء نماید و از نظر شرعی با مشکلی مواجه نگردد.
آیا ساخت وبسایت و بلاگ و کسب درآمد از طریق گذاشتن تبلیغات مانند Google Adsense صحیح است یا خیر؟ کسب درآمد از یوتیوب چگونه است؟
جواب:
اگر وبسایت، بلاگ یا یوتیوب از تبلیغات شرکتهایی استفاده کند که فعالیتهایشان حلال نیست، مانند بانکهای سودی، شرکتهای بیمه و غیره، یا اگر تبلیغات شامل تصاویری از زنان بیحجاب و موسیقی و موارد غیر مجاز باشد، در این صورت اجازه دادن به چنین تبلیغاتی و کسب درآمد از آنها جایز نیست و باید از آنها پرهیز کرد.
اما اگر فعالیتهای آن شرکتها حلال باشد و تبلیغات نیز از موارد غیر مجاز خالی باشد، در این صورت اجازه دادن به چنین تبلیغاتی و کسب درآمد از آنها جایز است. با این حال، از آنجا که تبلیغات رایج معمولاً این شرایط را ندارند، بهتر است از استفاده از یوتیوب به عنوان منبع درآمد اجتناب شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلویکم
وقتی رفتم داخل حیاط خونه همه با دیدن من صدای جیغ و شیونشون بالا گرفت،بعد از سالها چشمم به ماه بس افتاد که با چند تا بچه قد و نیم قد به خونه بابا آمده بود پوزخندی زدم و به جای خالیِ ننه نگاه کردم، بدون جیغ و فریاد اشک میریختم انگار نیازی به فریاد زدن نداشتم اونقدر وجودم پر از غم بود که اگه تا چهلم ننه هم فریاد میکشیدم بازوجودم خالی نمیشد، چشممُ دور خونه میگردوندم دنبالِ جسم بی جونِ ننه اما نبود، به توران گفتم: ننه کجاست هان؟
توران ازم رو گرفت و گفت راستش مردم گفتن خوب نیس میت رو زمین بمونه سر ظهر دفنش کردیم.عصبانی بودم، ناراحت بودم، دلتنگ بودم، سرِ توران فریاد کشیدم...
- لعنتیاا چرا نذاشتین خبر مرگم بیام،بدون من ننه رو به خاک سپردین مگه چی میشد زودتر خبرم میکردین ننه،،، ننه حلالم کن این از خدا بی خبرا زودتر خبرم نکردن مغزم فرمان میداد حق با خانواده ات هست نمیشه از دیشب تا الان میت مسلمون روی زمین باشه اما قلبم حالیش نبودمردم بعضیا میگفتن آره چه گناهی کرده ننهاش ندید بعضیا هم میگفتن نه بابا کار خوبی کردن داخل اتاق رفتم و درب از داخل چفت کردم،به طرف بقچه ی لباسی ننه رفتم و پیراهنِ کِلوشِ زری دوزیشُ که همیشه تو مجلسها میپوشید درآوردم همیشه با ناز میگفت بابات عاشق این پیراهنه برای همین کم میپوشمش همیشه نو بمونه!!پهنش کردم زمین و خودمم بغلش دراز کشیدم،آستینِ لباسشو روی خودم دادم و بوی تنِ ننه رو استشمام کردم اونقدر گریه کردم که تو بغلِ ننه ی خیالیم خوابم گرفت.مراسمِ هفت ننه تموم شد و کم کم میخاستم برم که خدامراد تو جمع پیشنهاد داد همین جا بمونم،گفتم
- نه برادر اینجا بمونم که چی! باید برم سر خونه زندگی خودم زنِ خدایار پوزخندی زد
و به طعنه گفت عزیزم از دستم دلخور نشو اما کم پشتت حرف نیست کجا میری با یه مرد جوان تنها تو خونه به اون درندشتی استغفرالله ....همین جا بمون برادر هات حواسشون بهت هست خوب!
چقدر پست و بیشعور بود که چنین حرفی رو توی روم بهم میگفت، محکم دامنمُ چنگ زدم و گفتم احمد داماد و محرم منه
هر کی غلط زیادی کرده شما که نبایدگوش بدین،همه با تعجب منو نگاه کردنداحمد داماد منه هنوز هیچ کس نمیدونست و سکوت کردند با هم پچ پچ میکردن دوما من اینجا بمونم شما برادر ها خرجیِ منُ دخترام میدین و رو کردم
به زن خدایار زهرا خانوم شوهر توو جهیزیهِ آذر و میده؟ اگه که اینجور باشه من میمونم.زهرا رو ترش کرد و با اوقات تلخی بلند شدگفت
- خدایار پاشو بریم ما رو چه به راهنمایی کردن دلم سوخت که گفتم وگرنه به ماچه زیر لب گفت هم چی خوب بد نشونت بدم،ما اگه اینجور پولی داشتیم خرجِ مردم کنیم یه لباس درست حسابی تن بچهام میکردم.پشت سرِ زهرا و خدایار بقیه هم یکی یکی پا شدن رفتن، بازم خداروشکر احمد داخل اتاق نبود وگرنه با شنیدن حرفهای صد من یه غاز زهرا دلش میشکست و به غرورش بر میخورد.به خونه که رسیدیم مردی پشت درب حیاط نشسته بود و ناله میکرد از گاری پیاده شدم و به طرفش رفتم گفتم
- چیزی شده آقا!؟گفت
- میگن خونهی حکیم اینجاست دستم شکسته میخاستم نگاهی بهش بیاندازه
از ظاهرش معلوم بود آدم حسابیه!حکیم فوت شدن من خانمش هستم و یه چیزایی میدونم اگه صلاح میدونی نگاه دستت کنم،مرد که از درد مینالید
سرش به معنای آره تکون داد،با کمک احمد اون مرد رو به داخل اتاقِ مخصوص طبابت بردیم، از سر و وضعش معلوم بود که وضعشون عالیه!دو روز ازش مراقبت کردم و دستشُ اتل بستم (با تکه های تخته و چوب)و با زمادُ جوشانده دردش تسکین دادم،خیلی کم حرف میزد و حتی تو این دو روز اسمشم نفهمیدیم، بعد از دو روز عزم رفتن کرد و قبلا رفتن چند اسکناس نو و تا نخورده که پول یه کِشت محصول بودن بهم انعام داد، هر چی گفتم اینقدر هزینه نمیشه قبول نکرد.انگار فرشتهای بود از جانب خدا تا به من کمک کنه، یه اسکناس به احمد دادم بخاطر کمک هایی که بهم کرده بود این دور روز، که با کلی تعارف قبول کرد و مقداری از پولها هم خرجِ خریدِ مایحتاج خونه کردم، چند تا مرغ و خروس گرفتم تا ازشون نگهداری کنم و مقدار قابل توجه ای هم پس انداز کردم. اونقدر از وضع موجود خوشحال بودم که چند صباحی دردِ بی مادری رو فراموش کردم.کم کم مردم برای مداوا پیشم میاومدن و تکه گوشتی یا خوراکی و گاهی چند قرون پولی دستمزدم میدادن که باز جای شکرش باقی بود. خانوادهی حکیم دست از سرم برنمیداشتن و هر روز یه فتنه به پا میکردن، تنها کاری میتونستم بکنم صبوری بود.رحمت یه روز که حنیفه به عادتِ همیشگی شیرِ حنا رو برام میاورد
تو کوچه متوجه شد و با آبروریزی و کتک زدنِ حنیفه، قضیه شیر آوردن رو تموم کرد.آذر با حالتی غمگین کنارم نشست
و سرشُ رو پاهام گذاشت
- ننه ...
- جانِ ننه
- چند روزیه پام خیلی درد میکنه نمیتونم خوب راه برم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلویکم
وقتی رفتم داخل حیاط خونه همه با دیدن من صدای جیغ و شیونشون بالا گرفت،بعد از سالها چشمم به ماه بس افتاد که با چند تا بچه قد و نیم قد به خونه بابا آمده بود پوزخندی زدم و به جای خالیِ ننه نگاه کردم، بدون جیغ و فریاد اشک میریختم انگار نیازی به فریاد زدن نداشتم اونقدر وجودم پر از غم بود که اگه تا چهلم ننه هم فریاد میکشیدم بازوجودم خالی نمیشد، چشممُ دور خونه میگردوندم دنبالِ جسم بی جونِ ننه اما نبود، به توران گفتم: ننه کجاست هان؟
توران ازم رو گرفت و گفت راستش مردم گفتن خوب نیس میت رو زمین بمونه سر ظهر دفنش کردیم.عصبانی بودم، ناراحت بودم، دلتنگ بودم، سرِ توران فریاد کشیدم...
- لعنتیاا چرا نذاشتین خبر مرگم بیام،بدون من ننه رو به خاک سپردین مگه چی میشد زودتر خبرم میکردین ننه،،، ننه حلالم کن این از خدا بی خبرا زودتر خبرم نکردن مغزم فرمان میداد حق با خانواده ات هست نمیشه از دیشب تا الان میت مسلمون روی زمین باشه اما قلبم حالیش نبودمردم بعضیا میگفتن آره چه گناهی کرده ننهاش ندید بعضیا هم میگفتن نه بابا کار خوبی کردن داخل اتاق رفتم و درب از داخل چفت کردم،به طرف بقچه ی لباسی ننه رفتم و پیراهنِ کِلوشِ زری دوزیشُ که همیشه تو مجلسها میپوشید درآوردم همیشه با ناز میگفت بابات عاشق این پیراهنه برای همین کم میپوشمش همیشه نو بمونه!!پهنش کردم زمین و خودمم بغلش دراز کشیدم،آستینِ لباسشو روی خودم دادم و بوی تنِ ننه رو استشمام کردم اونقدر گریه کردم که تو بغلِ ننه ی خیالیم خوابم گرفت.مراسمِ هفت ننه تموم شد و کم کم میخاستم برم که خدامراد تو جمع پیشنهاد داد همین جا بمونم،گفتم
- نه برادر اینجا بمونم که چی! باید برم سر خونه زندگی خودم زنِ خدایار پوزخندی زد
و به طعنه گفت عزیزم از دستم دلخور نشو اما کم پشتت حرف نیست کجا میری با یه مرد جوان تنها تو خونه به اون درندشتی استغفرالله ....همین جا بمون برادر هات حواسشون بهت هست خوب!
چقدر پست و بیشعور بود که چنین حرفی رو توی روم بهم میگفت، محکم دامنمُ چنگ زدم و گفتم احمد داماد و محرم منه
هر کی غلط زیادی کرده شما که نبایدگوش بدین،همه با تعجب منو نگاه کردنداحمد داماد منه هنوز هیچ کس نمیدونست و سکوت کردند با هم پچ پچ میکردن دوما من اینجا بمونم شما برادر ها خرجیِ منُ دخترام میدین و رو کردم
به زن خدایار زهرا خانوم شوهر توو جهیزیهِ آذر و میده؟ اگه که اینجور باشه من میمونم.زهرا رو ترش کرد و با اوقات تلخی بلند شدگفت
- خدایار پاشو بریم ما رو چه به راهنمایی کردن دلم سوخت که گفتم وگرنه به ماچه زیر لب گفت هم چی خوب بد نشونت بدم،ما اگه اینجور پولی داشتیم خرجِ مردم کنیم یه لباس درست حسابی تن بچهام میکردم.پشت سرِ زهرا و خدایار بقیه هم یکی یکی پا شدن رفتن، بازم خداروشکر احمد داخل اتاق نبود وگرنه با شنیدن حرفهای صد من یه غاز زهرا دلش میشکست و به غرورش بر میخورد.به خونه که رسیدیم مردی پشت درب حیاط نشسته بود و ناله میکرد از گاری پیاده شدم و به طرفش رفتم گفتم
- چیزی شده آقا!؟گفت
- میگن خونهی حکیم اینجاست دستم شکسته میخاستم نگاهی بهش بیاندازه
از ظاهرش معلوم بود آدم حسابیه!حکیم فوت شدن من خانمش هستم و یه چیزایی میدونم اگه صلاح میدونی نگاه دستت کنم،مرد که از درد مینالید
سرش به معنای آره تکون داد،با کمک احمد اون مرد رو به داخل اتاقِ مخصوص طبابت بردیم، از سر و وضعش معلوم بود که وضعشون عالیه!دو روز ازش مراقبت کردم و دستشُ اتل بستم (با تکه های تخته و چوب)و با زمادُ جوشانده دردش تسکین دادم،خیلی کم حرف میزد و حتی تو این دو روز اسمشم نفهمیدیم، بعد از دو روز عزم رفتن کرد و قبلا رفتن چند اسکناس نو و تا نخورده که پول یه کِشت محصول بودن بهم انعام داد، هر چی گفتم اینقدر هزینه نمیشه قبول نکرد.انگار فرشتهای بود از جانب خدا تا به من کمک کنه، یه اسکناس به احمد دادم بخاطر کمک هایی که بهم کرده بود این دور روز، که با کلی تعارف قبول کرد و مقداری از پولها هم خرجِ خریدِ مایحتاج خونه کردم، چند تا مرغ و خروس گرفتم تا ازشون نگهداری کنم و مقدار قابل توجه ای هم پس انداز کردم. اونقدر از وضع موجود خوشحال بودم که چند صباحی دردِ بی مادری رو فراموش کردم.کم کم مردم برای مداوا پیشم میاومدن و تکه گوشتی یا خوراکی و گاهی چند قرون پولی دستمزدم میدادن که باز جای شکرش باقی بود. خانوادهی حکیم دست از سرم برنمیداشتن و هر روز یه فتنه به پا میکردن، تنها کاری میتونستم بکنم صبوری بود.رحمت یه روز که حنیفه به عادتِ همیشگی شیرِ حنا رو برام میاورد
تو کوچه متوجه شد و با آبروریزی و کتک زدنِ حنیفه، قضیه شیر آوردن رو تموم کرد.آذر با حالتی غمگین کنارم نشست
و سرشُ رو پاهام گذاشت
- ننه ...
- جانِ ننه
- چند روزیه پام خیلی درد میکنه نمیتونم خوب راه برم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلودوم
ترسیده سرشُ از روی پاهام بلند کردم
و با دستام صورتش قاب کردم وگفتم
- گفتی چی شده؟؟؟آذر گفت
- میگم پام درد میکنه گفتم
- کجای پات هس،زود نشونم بده...با دستاش قسمتِ لگنشُ نشون داد،دستام شروع به لرزیدن کرد!نمیدونم چرا همه چیز از یادم رفت یه لحظه به درد پایِ خدامراد فکر کردم نکنه یه وقت ...نههه امکان نداره! خدامراد قسمتِ زانوش بود، آذر قسمت لگنشه پس ربطی بهم ندارن..با صدای آذر نگاهمُ به چهره ی معصومش سوق دادم گفت
- ننه خوب میشم؟؟
- آره درد و بلات به جونم، حتما آب بازی کردی یا لباس که شستی پات درد گرفته الان برات یه جوشانده درست میکنم بخوری بهتر میشی آذر جوشانده خورد و به دستور من رفت استراحت کنه، فردای اون روز گفت حالم خوبه و من خرسند از طبابتم و تشخیص درستم لبخندی بر لبانم آوردم اما نمیدونستم روزگار چه خواب هایی که برام ندیده!!!روز پنجشنبه بود حلوا درست کردمُ مهریُ به آذر سپردم و به طرفِ قبرستون حرکت کردم، قبرِ شکر و حکیم کنار هم بود حتی قبر های خالی که به نام های عیسی و موسی بود،دور و اطرافِ حکیمُ گرفته بودن، غروبِ غمگینِ خورشید و قبر های عزیزانم دلم به درد آورد از دستِ این روزگارِ نامرد اشکهام میچکیدن
- حمید، اون دنیا چجوریه؟همه میگن بمیریم راحت میشیم!یعنی راسته! یعنی برای من اون دنیا خوشیُ راحتی هست،خسته ام از این حس مسولیتی که به گردنم گذاشتی میترسم، کمکم کن،مثل همیشه هوام رو داشته باش.کلی باهاش دردو دل کردم و با دلی سبک به طرف خونه حرکت کردم.درب حیاط باز کردم صدایِ گریه ی مهری و آذر پیچیده بود، ترسیده با گام های بلند خودمُ به اتاق رسوندم که دیدم مهری و آذر هر کدوم تو حال خودشونن و گریه میکنن
- آذر چی شده؟؟در حالی که مهریُ بغل کرده بودم و در تلاش بودم آرومش کنم به حرف های آذر گوش میدادم
- ننه مهری بیدار شد و شروع به گریه کرد تا آمدم بیام بغلش کنم افتادم زمین،هر کار میکنم نمیتونم درست راه برم یه قدم میرم میخورم زمین.با چشمانی وحشت زده زل زده بودم به آذر درک اتفاقی که برای دخترم افتاده بودخیلی سخت بود، هیچی به ذهنم نمیرسید انگار با پاک کن کلِ ذهنمُ پاک کرده بودن؛چطور طبیبی هستم که بلد نیستم دردِ دخترمُ درمون کنم.به بدبختی آرومشون کردم و به سراغِ احمد رفتم، احمد با دیدنم پرسید
- سلام چیزی شده خانم جان...واقعه رو براش توضیح دادم که احمد رنگش پرید و با دو خودش رو به اتاق رسوند و با نگرانی از آذر میخاست توضیح بده چیشده،آذر جان، آذر بانو قربونت برم چیشدی آخه؟ احمد بمیره برات، دستِ منو بگیر ببینم میتونی راه بیایی؟با تعجب به حرفهایِ احمد سربه زیر و خجالتی گوش میدادم
که یاد حرفِ حنیفه افتادم که میگفت نترس از آن که هیاهو داره بترس از آن که سر به تویی دارد. میان این بلبشو و نگرانی خنده من کم بود که به لطف احمد و حنیفه جور شد.خندمُ قورت دادم و به آذر سرخ شده از شرم و حیا نگاه کردم که با مکث دست در دستِ احمد داد و چند قدم کوتاه برداشت!اما فوری به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، احمد متاثر و نگران در تلاش بود آرومش کنه و بالاخره آذر آروم گرفت.مهریُ بغل کردم و به احمد گفتم میرم پایین آروم شدُ خوابید بیا کارت دارم احمد که هم خجالت کشیده بود و هم از جمله ی من ترسیده بود با سر به زیری چشمی گفت و آذر از خودش دور کرد.احمد به پایین آمد و با خجالت گفت
- معذرت میخوام خانم جان من....به میان حرفش پریدمُ گفتم برای این نگفتم بیایی، باید هر چه زودتر آذر به شهر ببریم
و مداوا کنیم من خیلی نگرانشماحمد با نگرانی حرفم رو تایید کرد.احمد گفت آره همین فردا آماده باشین میریم شهر پیشِ یه طبیب حاذق انشاالله که چیز خاصی نیست.انشاالله گفتم و لباس و وسایل مورد نیازمونُ جمع کردم به لطفِ حکیم دو تا ساک داشتیم که نیازی نبود بقچه بغل تو شهر راه بیفتیم، همه چیز آماده بود و فردا صبح زود حرکت کردیم.صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از ظهر به شهر رسیدیم، پرسون پرسون مطب پزشکِ حاذقی پیدا کردیم، من و احمد سواد مکتبی داشتیم و آذرم حکیم بهش یاد داده بود کم و کسری...کلی آزمایش و عکس گرفتن و بهمون گفتن برید دو روز دیگه بیاین دنبال جواب هاشون، حسابی خسته و گرسنه بودیمُ مهری نق میزد، رو به احمد گفتمچکار کنیم،کجا بریم بچه ها خسته و گرسنه هستن منم دیگه نای ندارم احمد سرشُ پایین انداخت و بعد کمی فکر گفت
- یه آشنا دارم اتاق اجاره میده بریم واسه دو سه شب اجاره کنیم اونقدر خسته بودم که بدون چون و چرا قبول کردم،یه کالسکه کرایه کردیم و به آدرسی که احمد داد رفتیم.خونه قدیمی با تعداد زیادی اتاق بود که دور تا دور حیاطُ گرفته بودن
و یه حوض نقلی هم وسطش بود،پیرزن و پیرمرد با صفایی صاحبخونه اش بودن که با شناخت احمد با خوشرویی یه اتاقِ نورگیر و خوبُ بهمون دادن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلودوم
ترسیده سرشُ از روی پاهام بلند کردم
و با دستام صورتش قاب کردم وگفتم
- گفتی چی شده؟؟؟آذر گفت
- میگم پام درد میکنه گفتم
- کجای پات هس،زود نشونم بده...با دستاش قسمتِ لگنشُ نشون داد،دستام شروع به لرزیدن کرد!نمیدونم چرا همه چیز از یادم رفت یه لحظه به درد پایِ خدامراد فکر کردم نکنه یه وقت ...نههه امکان نداره! خدامراد قسمتِ زانوش بود، آذر قسمت لگنشه پس ربطی بهم ندارن..با صدای آذر نگاهمُ به چهره ی معصومش سوق دادم گفت
- ننه خوب میشم؟؟
- آره درد و بلات به جونم، حتما آب بازی کردی یا لباس که شستی پات درد گرفته الان برات یه جوشانده درست میکنم بخوری بهتر میشی آذر جوشانده خورد و به دستور من رفت استراحت کنه، فردای اون روز گفت حالم خوبه و من خرسند از طبابتم و تشخیص درستم لبخندی بر لبانم آوردم اما نمیدونستم روزگار چه خواب هایی که برام ندیده!!!روز پنجشنبه بود حلوا درست کردمُ مهریُ به آذر سپردم و به طرفِ قبرستون حرکت کردم، قبرِ شکر و حکیم کنار هم بود حتی قبر های خالی که به نام های عیسی و موسی بود،دور و اطرافِ حکیمُ گرفته بودن، غروبِ غمگینِ خورشید و قبر های عزیزانم دلم به درد آورد از دستِ این روزگارِ نامرد اشکهام میچکیدن
- حمید، اون دنیا چجوریه؟همه میگن بمیریم راحت میشیم!یعنی راسته! یعنی برای من اون دنیا خوشیُ راحتی هست،خسته ام از این حس مسولیتی که به گردنم گذاشتی میترسم، کمکم کن،مثل همیشه هوام رو داشته باش.کلی باهاش دردو دل کردم و با دلی سبک به طرف خونه حرکت کردم.درب حیاط باز کردم صدایِ گریه ی مهری و آذر پیچیده بود، ترسیده با گام های بلند خودمُ به اتاق رسوندم که دیدم مهری و آذر هر کدوم تو حال خودشونن و گریه میکنن
- آذر چی شده؟؟در حالی که مهریُ بغل کرده بودم و در تلاش بودم آرومش کنم به حرف های آذر گوش میدادم
- ننه مهری بیدار شد و شروع به گریه کرد تا آمدم بیام بغلش کنم افتادم زمین،هر کار میکنم نمیتونم درست راه برم یه قدم میرم میخورم زمین.با چشمانی وحشت زده زل زده بودم به آذر درک اتفاقی که برای دخترم افتاده بودخیلی سخت بود، هیچی به ذهنم نمیرسید انگار با پاک کن کلِ ذهنمُ پاک کرده بودن؛چطور طبیبی هستم که بلد نیستم دردِ دخترمُ درمون کنم.به بدبختی آرومشون کردم و به سراغِ احمد رفتم، احمد با دیدنم پرسید
- سلام چیزی شده خانم جان...واقعه رو براش توضیح دادم که احمد رنگش پرید و با دو خودش رو به اتاق رسوند و با نگرانی از آذر میخاست توضیح بده چیشده،آذر جان، آذر بانو قربونت برم چیشدی آخه؟ احمد بمیره برات، دستِ منو بگیر ببینم میتونی راه بیایی؟با تعجب به حرفهایِ احمد سربه زیر و خجالتی گوش میدادم
که یاد حرفِ حنیفه افتادم که میگفت نترس از آن که هیاهو داره بترس از آن که سر به تویی دارد. میان این بلبشو و نگرانی خنده من کم بود که به لطف احمد و حنیفه جور شد.خندمُ قورت دادم و به آذر سرخ شده از شرم و حیا نگاه کردم که با مکث دست در دستِ احمد داد و چند قدم کوتاه برداشت!اما فوری به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، احمد متاثر و نگران در تلاش بود آرومش کنه و بالاخره آذر آروم گرفت.مهریُ بغل کردم و به احمد گفتم میرم پایین آروم شدُ خوابید بیا کارت دارم احمد که هم خجالت کشیده بود و هم از جمله ی من ترسیده بود با سر به زیری چشمی گفت و آذر از خودش دور کرد.احمد به پایین آمد و با خجالت گفت
- معذرت میخوام خانم جان من....به میان حرفش پریدمُ گفتم برای این نگفتم بیایی، باید هر چه زودتر آذر به شهر ببریم
و مداوا کنیم من خیلی نگرانشماحمد با نگرانی حرفم رو تایید کرد.احمد گفت آره همین فردا آماده باشین میریم شهر پیشِ یه طبیب حاذق انشاالله که چیز خاصی نیست.انشاالله گفتم و لباس و وسایل مورد نیازمونُ جمع کردم به لطفِ حکیم دو تا ساک داشتیم که نیازی نبود بقچه بغل تو شهر راه بیفتیم، همه چیز آماده بود و فردا صبح زود حرکت کردیم.صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از ظهر به شهر رسیدیم، پرسون پرسون مطب پزشکِ حاذقی پیدا کردیم، من و احمد سواد مکتبی داشتیم و آذرم حکیم بهش یاد داده بود کم و کسری...کلی آزمایش و عکس گرفتن و بهمون گفتن برید دو روز دیگه بیاین دنبال جواب هاشون، حسابی خسته و گرسنه بودیمُ مهری نق میزد، رو به احمد گفتمچکار کنیم،کجا بریم بچه ها خسته و گرسنه هستن منم دیگه نای ندارم احمد سرشُ پایین انداخت و بعد کمی فکر گفت
- یه آشنا دارم اتاق اجاره میده بریم واسه دو سه شب اجاره کنیم اونقدر خسته بودم که بدون چون و چرا قبول کردم،یه کالسکه کرایه کردیم و به آدرسی که احمد داد رفتیم.خونه قدیمی با تعداد زیادی اتاق بود که دور تا دور حیاطُ گرفته بودن
و یه حوض نقلی هم وسطش بود،پیرزن و پیرمرد با صفایی صاحبخونه اش بودن که با شناخت احمد با خوشرویی یه اتاقِ نورگیر و خوبُ بهمون دادن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوسوم
داخلش گلیم بود و صاحبخانه از رختخواب های خودشون چند دست بهمون دادرو به احمد گفتم: بچهها رو ببین اونقدر خسته بودن با شکم گرسنه خوابیدن، برو از بیرون نونی چیزی بخر لطفا تا وقتی بیدار میشن چیزی درست کنم احمد با اینکه از خستگی پلکهاش روی هم میفتادن اما دستش روی چشمش گذاشت و بلند شد که همون لحظه یکی از همسایهها مجمعِ حاوی غذایی رو برامون آورد.زنِ همسایه با خوشرویی و لهجه قشنگی گفت گفتم گرسنتونه براتون غذا آوردم بفرماین ناقابله ...
- ممنونم لطف کردین دستتون دردنکنه...
بیا احمد دیگه نمیخواد بری، احمد از خدا خواسته گوشه ای از اتاق نشست. داخل یه اتاق معذب بودیم و نمیشد راحت خوابید و استراحت کرد،بلند شدم و پیش پیرزنِ همسایه رفتم و با خجالت ازش یه پرده خواستم تا وسط اتاق بکشم که با خوشرویی برام آورد.با کمک احمد میان اتاق پرده کشیدم و راحت دراز کشیدمُ دساعاتی چشم روی هم گذاشتم بچه ها که بیدار شدن با هم از شامی که همسایه آورده بود خوردیم و دوباره بیهوش شدیم دو روز به همین ترتیب گذشت و تو این دو روز همسایه ها نذاشتن ما از بیرون چیزی بخریم و حسابی شرمندمون کردن با کلی امید پشت درب مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه منشی گفت
- بفرماید نوبت شماست با عجله از رویِ صندلیِ پلاستیکی بلند شدم که با صدای بدی به زمین خوردم و موجب شد یکی دو تا از بیمار هایی که داخل سالن بودن بهم بخندن،دست مهری گرفتم ومهری رو بیشتر به آغوشم فشردم و از خجالت سرخ شدم که احمد با چش غره ای به افراد حاضر در سالن باعث شد نیششون بسته بشه.پزشک رو به منو احمد گفت:
- موندم علتِ این درد ها چیه که باعث شده دخترتون نتونه راه بره و اشاره به احمد ادامه داد،دخترت از کی اینجوری شده؟من و احمد از خجالت سرخ شدیم با صدای آرومی گفتم-
ایشون همسرم نیستن شوهرِ دخترمه و اشاره به آذر کردم.پزشک که مرد مسنی بود از تعجب ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه اخمی کرد و گفت بهرحال کاری از دست من برنمیاد،زیاد بهت نمیاد مادر دلسوزی باشی و نگاهی به احمد کرد و دوباره ادامه داد، توکلتون به خدا باشه خیلی ناراحت شدم از طرز برخوردش چشمانم پر از اشک شد و با قلبی شکسته از مطب بیرون اومدیم آخه این مردِ اتو کشیده و بی درد چه میدونست
از زندگی من!!! تموم پس اندازم خرج آزمایشات و عکسهای مختلفی شد که این پزشک از پای آذر گرفت دیگه پولی نداشتم، دوست داشتم پیش چند تای دیگه هم از پزشک های شهر ببرمش و به همین زودی تسلیم نشم وقتی نگاهم به چشمانِ معصوم و ناامیدش میفتاد قلبم درد میگرفت بچه ها رو داخل اتاق گذاشتم و با احمد به زرگری رفتم تا گردنبندم بفروشم،پول خوبی بهم دادن و با لب خندون به خونه برگشتیم از اون روز کارمون این بود مطب به مطب پیش پزشکان مختلف بریم اما همشون حرفشون یکی بود این بیماری ناشناخته است و از ما کاری برنمیاد،آذر دختر با درکی بود و متوجه حرفهامون میشد،گریه میکرد و میگفت دیگه هیچوقت نمیتونم راه برم احمد کلافه بود و از غصه ی آذر ناراحت و عصبی، ولی چیکار میشد کرد بعد از بیست روز و خداحافظی با همسایه ها و صاحبخونهی مهربون به روستا برگشتیم. یه روز که با آذر به بازارِ روستا رفتیم، آذر که خسته شده بود به زیرِ سایهی درختی بردم
- همین جا بشین تا من برم چند تا سیب زمینی بخرم و بیام از جات تکون نخور تا بیام.بعد از تاکید کردن مهریُ بغل کردم و ازش دور شدم، قسمتی از روستا که حالت میدون داشت آخرِ هر ماه همه از چند آبادی جمع میشدن و کالا هاشونُ برای فروش میآوردن و داد و ستد میکردن و خیلی شلوغ میشد. اون روز هم آخر ماه بود که من تخم مرغهام رو آورده بودم تا بفروشم و مایحتاج خونه رو بگیریم. بعد از خریدم از میون جمعیت گذشتم و به کنار درخت رفتم اما...به جای خالیه آذر نگاه میکردم و از ترس و هجومِ افکارِ وحشتناکی که به ذهنم میرسید حالت تهوع گرفتم اطرافُ نگاه کردم اما خبری ازش نبود کمی جلوتر رفتم که آذر دست در دست یه زنِ نقاب دار دیدم که آذر بهش تکیه کرده بود و به طرف درخت می اومدن با شتاب به طرفشون رفتم و گفتم آذر دخترم مگه نگفتم از جات تکون نخور خبر مرگم زود میام کجا رفتی؟تکیه اش و به خودم دادم و زیر سایه دختر نشوندمش آذر نگران از رفتار من گفت ننه تو که رفتی چندتا بچه آمدن دور و برم میخاستن اذیتم کنن،بلند شدم دورشون کنم خوردم زمین که این خانم(اشاره به اون زن)، کمکم کرد و بردم تا آب بخورم و دست و صورتم که خاکی شدنُ تمییز کنم.نگاهمُ به زنِ ساکت و مرموزِ کنارم دادم،از پشت نقاب چشمانِ درشت و ابروهاش پیدا بود،ابرو هاشُ با خالکوبی بهم وصل کرده بود و اونقدر سرمه ی سیاه و پررنگی به چشمانش کشیده بود که علاوه بر جذاب بودنش حس ترس به آدم منتقل میکرد.
- ممنونم خانم که کمکِ دخترم کردی، اجرت با خدا...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوسوم
داخلش گلیم بود و صاحبخانه از رختخواب های خودشون چند دست بهمون دادرو به احمد گفتم: بچهها رو ببین اونقدر خسته بودن با شکم گرسنه خوابیدن، برو از بیرون نونی چیزی بخر لطفا تا وقتی بیدار میشن چیزی درست کنم احمد با اینکه از خستگی پلکهاش روی هم میفتادن اما دستش روی چشمش گذاشت و بلند شد که همون لحظه یکی از همسایهها مجمعِ حاوی غذایی رو برامون آورد.زنِ همسایه با خوشرویی و لهجه قشنگی گفت گفتم گرسنتونه براتون غذا آوردم بفرماین ناقابله ...
- ممنونم لطف کردین دستتون دردنکنه...
بیا احمد دیگه نمیخواد بری، احمد از خدا خواسته گوشه ای از اتاق نشست. داخل یه اتاق معذب بودیم و نمیشد راحت خوابید و استراحت کرد،بلند شدم و پیش پیرزنِ همسایه رفتم و با خجالت ازش یه پرده خواستم تا وسط اتاق بکشم که با خوشرویی برام آورد.با کمک احمد میان اتاق پرده کشیدم و راحت دراز کشیدمُ دساعاتی چشم روی هم گذاشتم بچه ها که بیدار شدن با هم از شامی که همسایه آورده بود خوردیم و دوباره بیهوش شدیم دو روز به همین ترتیب گذشت و تو این دو روز همسایه ها نذاشتن ما از بیرون چیزی بخریم و حسابی شرمندمون کردن با کلی امید پشت درب مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه منشی گفت
- بفرماید نوبت شماست با عجله از رویِ صندلیِ پلاستیکی بلند شدم که با صدای بدی به زمین خوردم و موجب شد یکی دو تا از بیمار هایی که داخل سالن بودن بهم بخندن،دست مهری گرفتم ومهری رو بیشتر به آغوشم فشردم و از خجالت سرخ شدم که احمد با چش غره ای به افراد حاضر در سالن باعث شد نیششون بسته بشه.پزشک رو به منو احمد گفت:
- موندم علتِ این درد ها چیه که باعث شده دخترتون نتونه راه بره و اشاره به احمد ادامه داد،دخترت از کی اینجوری شده؟من و احمد از خجالت سرخ شدیم با صدای آرومی گفتم-
ایشون همسرم نیستن شوهرِ دخترمه و اشاره به آذر کردم.پزشک که مرد مسنی بود از تعجب ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه اخمی کرد و گفت بهرحال کاری از دست من برنمیاد،زیاد بهت نمیاد مادر دلسوزی باشی و نگاهی به احمد کرد و دوباره ادامه داد، توکلتون به خدا باشه خیلی ناراحت شدم از طرز برخوردش چشمانم پر از اشک شد و با قلبی شکسته از مطب بیرون اومدیم آخه این مردِ اتو کشیده و بی درد چه میدونست
از زندگی من!!! تموم پس اندازم خرج آزمایشات و عکسهای مختلفی شد که این پزشک از پای آذر گرفت دیگه پولی نداشتم، دوست داشتم پیش چند تای دیگه هم از پزشک های شهر ببرمش و به همین زودی تسلیم نشم وقتی نگاهم به چشمانِ معصوم و ناامیدش میفتاد قلبم درد میگرفت بچه ها رو داخل اتاق گذاشتم و با احمد به زرگری رفتم تا گردنبندم بفروشم،پول خوبی بهم دادن و با لب خندون به خونه برگشتیم از اون روز کارمون این بود مطب به مطب پیش پزشکان مختلف بریم اما همشون حرفشون یکی بود این بیماری ناشناخته است و از ما کاری برنمیاد،آذر دختر با درکی بود و متوجه حرفهامون میشد،گریه میکرد و میگفت دیگه هیچوقت نمیتونم راه برم احمد کلافه بود و از غصه ی آذر ناراحت و عصبی، ولی چیکار میشد کرد بعد از بیست روز و خداحافظی با همسایه ها و صاحبخونهی مهربون به روستا برگشتیم. یه روز که با آذر به بازارِ روستا رفتیم، آذر که خسته شده بود به زیرِ سایهی درختی بردم
- همین جا بشین تا من برم چند تا سیب زمینی بخرم و بیام از جات تکون نخور تا بیام.بعد از تاکید کردن مهریُ بغل کردم و ازش دور شدم، قسمتی از روستا که حالت میدون داشت آخرِ هر ماه همه از چند آبادی جمع میشدن و کالا هاشونُ برای فروش میآوردن و داد و ستد میکردن و خیلی شلوغ میشد. اون روز هم آخر ماه بود که من تخم مرغهام رو آورده بودم تا بفروشم و مایحتاج خونه رو بگیریم. بعد از خریدم از میون جمعیت گذشتم و به کنار درخت رفتم اما...به جای خالیه آذر نگاه میکردم و از ترس و هجومِ افکارِ وحشتناکی که به ذهنم میرسید حالت تهوع گرفتم اطرافُ نگاه کردم اما خبری ازش نبود کمی جلوتر رفتم که آذر دست در دست یه زنِ نقاب دار دیدم که آذر بهش تکیه کرده بود و به طرف درخت می اومدن با شتاب به طرفشون رفتم و گفتم آذر دخترم مگه نگفتم از جات تکون نخور خبر مرگم زود میام کجا رفتی؟تکیه اش و به خودم دادم و زیر سایه دختر نشوندمش آذر نگران از رفتار من گفت ننه تو که رفتی چندتا بچه آمدن دور و برم میخاستن اذیتم کنن،بلند شدم دورشون کنم خوردم زمین که این خانم(اشاره به اون زن)، کمکم کرد و بردم تا آب بخورم و دست و صورتم که خاکی شدنُ تمییز کنم.نگاهمُ به زنِ ساکت و مرموزِ کنارم دادم،از پشت نقاب چشمانِ درشت و ابروهاش پیدا بود،ابرو هاشُ با خالکوبی بهم وصل کرده بود و اونقدر سرمه ی سیاه و پررنگی به چشمانش کشیده بود که علاوه بر جذاب بودنش حس ترس به آدم منتقل میکرد.
- ممنونم خانم که کمکِ دخترم کردی، اجرت با خدا...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1