FAGHADKHADA9 Telegram 77802
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_1 ᪣ ꧁ه
قسمت اول

هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید،نیامد.پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم،نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟! صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...وحید هوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.

با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد..با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هاااا. یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود،

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77802
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_1 ᪣ ꧁ه
قسمت اول

هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید،نیامد.پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم،نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟! صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...وحید هوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.

با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد..با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هاااا. یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود،

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77802

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Invite up to 200 users from your contacts to join your channel Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members. During the meeting with TSE Minister Edson Fachin, Perekopsky also mentioned the TSE channel on the platform as one of the firm's key success stories. Launched as part of the company's commitments to tackle the spread of fake news in Brazil, the verified channel has attracted more than 184,000 members in less than a month. Telegram has announced a number of measures aiming to tackle the spread of disinformation through its platform in Brazil. These features are part of an agreement between the platform and the country's authorities ahead of the elections in October. The Standard Channel
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American