tgoop.com/faghadkhada9/77791
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و نوزده
با دست لرزان کرایه را به راننده داد. راننده گفت خانم زودتر پیاده شوید، کار دارم.
بهار پیاده شد و بهت زده به دور شدن موتر نگاه کرد. موبایلش را در آورد. شماره منصور را گرفت. چند بوق خورد اما جوابی نیامد.
اشک در چشمش حلقه زد. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد تاکسی دیگری گرفت و به خانه برگشت.
چند دقیقه ای نگذشته بود که موبایلش زنگ زد. اسم منصور روی صفحه روشن شد. سرفه ای کرد تا صدایش نلرزد و تماس را جواب داد.
صدای آرام و مهربان منصور آمد که گفت سلام عزیز دلم. ببخش تماس گرفته بودی متوجه نشدم من در شفاخانه ام. یوسف موقع فوتبال پایش شکسته…
چشم های بهار پر از اشک شد. با زحمت جواب داد حالا حالش چطور است؟
منصور جواب داد پایش را گچ کردند. درد دارد ولی داکترها گفتند خوب می شود.
بهار گفت خدا برایش شفا بدهد مواظب خودت باش…
منصور گفت درستت است عزیز دلم. خداحافظ…
تماس قطع شد. بهار موبایل را روی میز گذاشت. آرام نشست. سرش را روی بالش مبل گذاشت و چشمانش را بست. فکرش آشفته بود. زمزمه کرد تنها کسی که دارم همین مرد است اگر او را از دست بدهم، دیگر هیچکس را ندارم.
شب وقتی منصور وارد خانه شد، چراغ ها خاموش بود و خانه ساکت. لحظه ای ایستاد احساس کرد هوای سنگینی روی شانه هایش افتاده باشد. کلید برق را زد و نور زردرنگ همه جا را روشن کرد.
چشمش به بهار افتاد. روی مبل نشسته بود، موهایش کمی نامرتب روی شانه افتاده بود و نگاهش خیره به نقطه ای روی زمین مانده بود
منصور با صدایی آرام و پرمهر گفت چرا در تاریکی نشسته ای عزیز دلم؟ اینقدر خانه ساکت بود که گمان کردم شاید جایی رفتی.
بهار بی آنکه نگاهش را از زمین بردارد، با صدایی گرفته و بی رنگ گفت جایی ندارم که بروم منصور. یا شاید می خواهی این را یادآوری کنی که اگر نروم، کم کم باید به رفتن فکر کنم؟
منصور لحظه ای به او خیره ماند. نفسش را آهسته بیرون داد و با گام های آرام جلو آمد. کنار مبل نشست. دستانش را به زانوهایش تکیه داد و ملایم گفت نخیر عزیزم چرا چنین فکری می کنی؟ راستش دلم برایت تنگ شده بود.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77791