tgoop.com/faghadkhada9/77799
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیونهم
اشکی روی گونه ام چکید این مردک چی میگفت من فقط نمیخواستم ژولیده و مندرس باشم نه اینکه بخوام از کدخدا دلبری کنم.کدخدا از سکوت من عصبی شد و داد زدمیخوای دستورم رو پس بگیرم خوب پس غرامتش و بپردازروزانه.... امیدی تو دلم روشن شد و بهش چشم دوختم که کد خدا گفت رحمت با چند اسکناس تا نخورده و یه گاو شیرده غرامتش و داد تو هم باید چیزی بالاتر از اون بدی مثلا زمین کنار رودچشمام از فرط تعجب گشاد شد پس کدخدا آدم باج گیری بود و این همه دک و پز و از رشوه داشت تموم جراتم و جمع کردم و گفتم حاضرم بچه ها مو بدم رحمت بزرگ کنه اما حقشونو به کسی مثل این کدخدا عوضی رشوه ندم با تموم شدن حرفم چنان بهش برخورد که سیلی محکمی به یه ور صورتم زد اونقدر سنگین بود که پرت شدم گوشه ای و با احساس گرمی خون رو صورتم فهمیدم که لبم و بینیم پاره شده با سر آستینم خون و پاک کردم و بلند شدم کد خدا داد زدبرو گم شو از خونم بیرون پاپتی تا ندادم تکه تکه ات نکردن نفهمیدم چطور از در خونش بیرون رفتم و به کوچه خلوتی که رسیدم نفس راحتی کشیدم و صورتمو پوشوندم تا کسی قرمزی صورتمو نبینه به خونه که رسیدم دیدم حنیفه لب حوض نشسته و داره با مهری بازی میکنه با دیدن من بلند شد و خوشحال به طرفم اومد و سلام داد.حنیفه با دیدن صورتم چنگی به صورت تپل و مهربونش زد و گفت وای چی شده کی این بلا رو سرت آورده خدامرگم بده خودمو تو بغلش پرت کردم
و بعد کلی گریه همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم حنیفه میبینی چقد بدبختم چرا خدا منو نمیبینه چرا خدا منو دوست نداره دیگه خستم چرا بخت روزگارم این باشه حنیفه خندید و گفت یعنی تو واسه همچین چیزی رفتی پیش اون پیر خرفت و از صبح داری گریه میکنی؟با تعجب گفتم کم مسئله ای هست اینکه شوهرت میخواد مهری رو ازم بگیره حتی گفته آذرم باید بیاد حنیفه باز خندید و منو کشوند لبه تخت و همونطور که بازوهامو گرفته بود و می چلوند گفت آخه عزیز من تو همون صبح باید می اومدی خونه من نه کدخدامن نمیزارم رحمت همچین کاری بکنه من خودم چهار تا بچه قد و نیم قد نمیزارم هیچ وقت همچین کاری بکنه تو ببین من امشب چجوری بشورمش و پهنش کنم بعدش خندید و گفت پاشو پاشو یه چای تازه دم برام درست کن این بچه ها هم گناه دارند
ازصبح تا حالا هیچی نخوردن غمباد گرفتن بلند شو یک چیز به اینا بده
خدا توام بزرگه با اینکه ته دلم روشن نبود ولی چاره ایی نبود باید قوی باشم بخاطر دخترهام چند تا ماچ آبداراز حنیفه کردمش بازم اینو داشتم که دلداریم بده
و با شوق رفتم دنبال کارهام و به دخترها برسم اون شب با هزار تا فکر کنار بچه یتیم هام خوابیدم صبح که بیدار شدم دلشوره داشتم که چی قراره بشه بیکاری بیشتر اذیتم میکرد بلند شدم تا خمیر درست کنم و نون بپزم تا حواسم پرت بشه آخرین نون و هم پختم و لای سفره پیچیدم که رحمت با صورت سرخ ازعصبانیت بدون یاالله واردحیاط شد و به طرفش رفتم تا با سر و صدا بچه هامو بیدار نکنه.رفتم سمتش و گفتم اوقور بخیر این وقت صبح بدون یاالله سرتو انداختی پایین و اومدی تو که چی خنده ی مضحکی زد و گفت اومدم بچه ها رو ببرم برو بیارشون گفتم چشم الان واقعا فکر کردی من بچه هامو میدم دست تو به همین خیال باش و بعد سفره نون ها رو برداشتم تا به خونه برم اما رحمت مثل گاو وحشی سمتم اومد و سفره رو کشید
تا مانع رفتنم بشه اما همه نونها ریخت و با شن و خاک قاطی شدعصبی شدم و هلش دادم و رفتم تو کوچه و داد زدم ایهاالناس کجایید بیایید منو از دست این مردک نجات بدین چند روزه ول کنم نیست و با باج دادن به کدخدا میخواد بچه هامو ازم بگیره و آواره اشون کنه همسایه ها که منتظر بودن تقی به توقی بخوره و بریزن بیرون از خدا خواسته بیرون اومدن و باهم پچ پچ کردن رحمت که دید دستش رو شده و میدونم که به کدخدا باج داده حرفی نمیزد تو همین حین حنیفه اومد و رو به رحمت گفت مگه من دیشب بهت نگفتم من بچه های کسی رو بزرگ نمیکنم باور نکردی باشه منم میرم خونه بابام تو باش و چهار تا بچه ات و یتیم های بابات حنیفه اومد بره
که رحمت عصبی داد زدباشه برو گم شو
تو خونه دیگه نمیارم بچه ها روحنیفه به دور از چشم بقیه چشمکی بهم زد و دست رحمت و گرفت و رفت رفتم تو خونه و خداروشکر کردم. یکی دو تا از نونها رو که کثیف نشده بود برداشتم و تکوندم و به داخل خونه بردم برگشتم تو طویله و گاو رو دوشیدم و سطل شیر و برداشتم و رفتم تو حیاط که دیدم حنیفه مثل مرغ پر کنده طول و عرض حیاط و داره طی میکنه سطل و روی پله ها گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم چی شده حنیفه با بله شنیدن صدام برگشت و از دیدنش وحشت کردم لبش پاره شده بود و خون جاری بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77799