🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻در هیاهوی زندگی دریافتم چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت ، در حالی که گویی ایستاده بودم.....
📍⚡️❗️چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد ، در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود......
📍💞❗️دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود به همین سادگی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻در هیاهوی زندگی دریافتم چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت ، در حالی که گویی ایستاده بودم.....
📍⚡️❗️چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد ، در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود......
📍💞❗️دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود به همین سادگی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
👍1👌1
چشم انداز
اعتیادآور خاموش
تنها برای یک لحظه از مسنجر و واتساپ دور میشود و پس بر میگردد.
همهٔ خبرها را دنبال میکند، برای همگی کامنت مینویسد و در تکتکِ شبکههای اجتماعی اکانت دارد.
جسمش با فامیل است و ذهنش در آبنمای رسانهٔ اجتماعی در حال گردشگری.
ساعتها و بلکه روزها میگذرد، هیچکتاب مفیدی نمیخواند و بر ذخیرهٔ علمی خود چیزی نمیافزاید، میبینی همانی است که ده سال پیش و یا بیشتر از آن بوده.
عقلش به سرعت کوچک میشود، دلش همواره تنگ است، گوشهنشینیاش بیشتر میشود، برای ناچیزترین چیزها خشمش بالا میگیرد، به آسانی در معرض فتنهها قرار میگیرد و اندکاندک با فتنهها خوی میکند.
این اعتیادی است کشنده. خردمند کسی است که ورقهای برنامهریزیاش را دوباره روی میز بگذارد و به برنامهاش پایبند شود.
تو آفریده نشدهای که به خود تسلیت بخشی و لحظههایت را هدر دهی، تو برای کارهای بزرگ آفریده شدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اعتیادآور خاموش
تنها برای یک لحظه از مسنجر و واتساپ دور میشود و پس بر میگردد.
همهٔ خبرها را دنبال میکند، برای همگی کامنت مینویسد و در تکتکِ شبکههای اجتماعی اکانت دارد.
جسمش با فامیل است و ذهنش در آبنمای رسانهٔ اجتماعی در حال گردشگری.
ساعتها و بلکه روزها میگذرد، هیچکتاب مفیدی نمیخواند و بر ذخیرهٔ علمی خود چیزی نمیافزاید، میبینی همانی است که ده سال پیش و یا بیشتر از آن بوده.
عقلش به سرعت کوچک میشود، دلش همواره تنگ است، گوشهنشینیاش بیشتر میشود، برای ناچیزترین چیزها خشمش بالا میگیرد، به آسانی در معرض فتنهها قرار میگیرد و اندکاندک با فتنهها خوی میکند.
این اعتیادی است کشنده. خردمند کسی است که ورقهای برنامهریزیاش را دوباره روی میز بگذارد و به برنامهاش پایبند شود.
تو آفریده نشدهای که به خود تسلیت بخشی و لحظههایت را هدر دهی، تو برای کارهای بزرگ آفریده شدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
💞 حکم نگاه كردن بازي فوتبال 💞
سؤال: آيا تماشاي بازي فوتبال از تلويزيون براي مرد درست است يا خير؟
جواب: اگر عورت بازيكنان پوشيده نباشد؛ چنانكه امروزه رواج دارد، پس نگاه كردن هم جايز نيست در غير اين صورت طبق نظريه برخي از علماء جايز است؛ به شرطي كه موجب غفلت از ياد خدا و امور ديني نشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨درالافتاء عین العلوم گشت سراوان✨✨
سؤال: آيا تماشاي بازي فوتبال از تلويزيون براي مرد درست است يا خير؟
جواب: اگر عورت بازيكنان پوشيده نباشد؛ چنانكه امروزه رواج دارد، پس نگاه كردن هم جايز نيست در غير اين صورت طبق نظريه برخي از علماء جايز است؛ به شرطي كه موجب غفلت از ياد خدا و امور ديني نشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨درالافتاء عین العلوم گشت سراوان✨✨
👌2
♡⇜رسول اللهﷺ میفرماید:
«زمانیکه زنا و سود دربین مردم شایع گردد
پس این مردم سبب شده اند تا عذاب الله بالای شان نازل گردد»
🔸قال رسول الله ﷺ:
«إذا ظهرَ الزِّنا و الرِّبا في قَريةٍ ، فقد أَحَلُّوا بأنفسِهم عذابَ اللهِ»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(صحيح الجامع 679)
«زمانیکه زنا و سود دربین مردم شایع گردد
پس این مردم سبب شده اند تا عذاب الله بالای شان نازل گردد»
🔸قال رسول الله ﷺ:
«إذا ظهرَ الزِّنا و الرِّبا في قَريةٍ ، فقد أَحَلُّوا بأنفسِهم عذابَ اللهِ»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(صحيح الجامع 679)
❤2
📚داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
تقدیم به شما عزیزام امید مورد پسند تون باشد 🌹🤍💯
#داستان_کوتاه
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستودوم›
نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقانآور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچهها که همیشه اطراف را فرا میگرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوتوکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست میرفتم و داد میزدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانهوار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفسنفس میزدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه میرفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای ما چایی آورد...) بیحال و بیرمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در میآمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بیحال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو میپرسی؟
- خواهش میکنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیتالمقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش میکنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس میکرد. اشک در چشمانم حلقه زد و قفسه سینهام تنگتر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفسهای بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی میکردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، رانندهاش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد میگفت: «تروریست تو خونه نگه میداری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیهام رو اون بیغیرت با زور میکشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بیغیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر میشد، اونو میزدن و تیراندازی میکردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه میگفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمیخوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرفها شقیقهام نبض گرفته بود، انگشتان بیحس شدهام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگهایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانیام سرازیر بود. لبهای خشکیدهام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو میدونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را میخوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانهوار سرش را نگهداشت: این یعنی چی؟! کدوم بیغیرتی این بچه معصوم رو به این حال و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه میخوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."
تکیه بر دیوار نشستم. افکارم بههم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایتهایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام میشه! بهخاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُهساله که بیشتر از سنش میدونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون اینها فرزندان بیتالمقدسان، از نسل صلاحالدین ایوبی!
خوب میدونم این بیهمهچیز فقط یه نفر میتونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمهاش انشاءالله فقط با دستان من میشه.
احمد: امیر نتیجه چیه؟
- میمونم تا بیاد.
- تو متوجهای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمیتونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه میکندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم میکنم.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستودوم›
نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقانآور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچهها که همیشه اطراف را فرا میگرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوتوکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست میرفتم و داد میزدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانهوار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفسنفس میزدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه میرفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای ما چایی آورد...) بیحال و بیرمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در میآمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بیحال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو میپرسی؟
- خواهش میکنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیتالمقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش میکنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس میکرد. اشک در چشمانم حلقه زد و قفسه سینهام تنگتر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفسهای بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی میکردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، رانندهاش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد میگفت: «تروریست تو خونه نگه میداری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیهام رو اون بیغیرت با زور میکشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بیغیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر میشد، اونو میزدن و تیراندازی میکردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه میگفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمیخوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرفها شقیقهام نبض گرفته بود، انگشتان بیحس شدهام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگهایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانیام سرازیر بود. لبهای خشکیدهام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو میدونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را میخوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانهوار سرش را نگهداشت: این یعنی چی؟! کدوم بیغیرتی این بچه معصوم رو به این حال و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه میخوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."
تکیه بر دیوار نشستم. افکارم بههم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایتهایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام میشه! بهخاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُهساله که بیشتر از سنش میدونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون اینها فرزندان بیتالمقدسان، از نسل صلاحالدین ایوبی!
خوب میدونم این بیهمهچیز فقط یه نفر میتونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمهاش انشاءالله فقط با دستان من میشه.
احمد: امیر نتیجه چیه؟
- میمونم تا بیاد.
- تو متوجهای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمیتونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه میکندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم میکنم.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت
با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می گوید جبار را نمی خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی شنود؟
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه اش از نای خفه ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای بعد، سایه ای سنگین تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه ای کز کرد. بغض گلویش را می فشرد، دلش می خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک هایی که بی صدا، بی امید، روی صورتش می لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به گونه ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ زده اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری رنگ بر شانه هایش سنگینی می کرد، بروت های تاب خورده اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت
با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می گوید جبار را نمی خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی شنود؟
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه اش از نای خفه ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای بعد، سایه ای سنگین تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه ای کز کرد. بغض گلویش را می فشرد، دلش می خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک هایی که بی صدا، بی امید، روی صورتش می لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به گونه ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ زده اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری رنگ بر شانه هایش سنگینی می کرد، بروت های تاب خورده اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه
قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوشآمد گویی در حویلی پیچید. قدم های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه هایش از گریه خشک شده بود و لب هایش مثل شاخه ای تشنه، بی رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می خواست بی آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می داد، گفت بهبه… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه ها به تپشی بی قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن حال و در آن لحظه، چهره اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم آلود گفت تو اینجا چی می کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی کلامی سر خم کرد و با گام هایی بلند، به سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می رسید که با احترام با جبار خداحافظی میکرد و وعدهٔ دیدار فردا را می داد. صدای قدم های سنگین جبار دور می شدند، اما سایه اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می کرد.
دختر دستانش را روی گوش هایش گذاشت اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله ای از اعماق حافظه اش همچون شعله ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه
قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوشآمد گویی در حویلی پیچید. قدم های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه هایش از گریه خشک شده بود و لب هایش مثل شاخه ای تشنه، بی رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می خواست بی آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می داد، گفت بهبه… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه ها به تپشی بی قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن حال و در آن لحظه، چهره اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم آلود گفت تو اینجا چی می کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی کلامی سر خم کرد و با گام هایی بلند، به سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می رسید که با احترام با جبار خداحافظی میکرد و وعدهٔ دیدار فردا را می داد. صدای قدم های سنگین جبار دور می شدند، اما سایه اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می کرد.
دختر دستانش را روی گوش هایش گذاشت اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله ای از اعماق حافظه اش همچون شعله ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤1
نشید حجابی😍
❦سرودهای_گلچین_اسلامی❦@sroodislam
❤️نشید #فارسی #قدیمی
😍خواهرم گنج وجودت را ببین🎀
💛 #بسیارزیبا #حجاب
🌸 #تقدیم_به_اعضای_کانال الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😍خواهرم گنج وجودت را ببین🎀
💛 #بسیارزیبا #حجاب
🌸 #تقدیم_به_اعضای_کانال الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴سوال: آیا برای آقایون استفاده از گردنبند نقره یا بدل یا هر جنسی دیگر که باشد به غیر از طلا،جایز میباشد یا خیر؟
✍️ جواب: استفاده از زیورآلات برای مردان، چه از جنس نقره و چه از سایر جنس ها باشد استفاده کردن آن جائز نیست. تنها استفاده از انگشتر نقرهای که وزن آن کمتر از یک مثقال (معادل 4.374 گرم) باشد، جایز است.
📖 الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (6/ 358):
"(و لا يتحلى) الرجل (بذهب وفضة) مطلقاً، (إلا بخاتم ومنطقة وجلية سيف منها) أي الفضة ... (ولايتختم) إلا بالفضة؛ لحصول الاستغناء بها، فيحرم (بغيرها كحجر) ... و لا يزيده على مثقال...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جواب: استفاده از زیورآلات برای مردان، چه از جنس نقره و چه از سایر جنس ها باشد استفاده کردن آن جائز نیست. تنها استفاده از انگشتر نقرهای که وزن آن کمتر از یک مثقال (معادل 4.374 گرم) باشد، جایز است.
📖 الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (6/ 358):
"(و لا يتحلى) الرجل (بذهب وفضة) مطلقاً، (إلا بخاتم ومنطقة وجلية سيف منها) أي الفضة ... (ولايتختم) إلا بالفضة؛ لحصول الاستغناء بها، فيحرم (بغيرها كحجر) ... و لا يزيده على مثقال...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_شانزدهم
چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگزد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو، همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت وگفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچکس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_شانزدهم
چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگزد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو، همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت وگفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچکس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_هفدهم
با حامله شدن زهره همه رفتارشون با اونا خوب شده بود ...بچه اول زهره و مصیب پسر شد ..
مریم سخت درس میخوند، دوست داشت معلم بشه و درسش هم عالی بود ...زری اون سال کنکور داد و قبول شد میخواست بره دانشگاه ...
دوسال از همه چی گذشته بود خانم بزرگ هم فوت کرده بود ..
بعد چند سال، که زری ازدواج کرد و مریم هم به زور عمو با یکی ازدواج کرد ،
مریم خیلی تلاش کرد که مانع ازدواج کردن بشه ولی نتونست...
یه روز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم رضا رو بعد چند سال دیدمکه ازم خواست تا باهام حرف بزنه ...ولی من تمایلی نداشتم و چند بار که اصرارش رو دیدم، مجبور شدم قبول کنم...
یه روز بعد کلاسم آمد و باهام حرف زد که میخواد با من ازدواج کنه و در این مورد هم میخواد با خانواده ام حرف بزنه ،اما تو کلامش چیزی رو حس کردم که اصلا خوشم نیومد و کلا بهش گفتم نه
و از اونجا آمدم بیرون ...
تا یه مدت بعدش هم که خانواده اش آمد جلو بازم جواب خودم و خانواده ام نه بودو بعد هم رضا بازم آمد جلوم رو گرفت که برای انتقام از گذشته هر کاری میکنه...
زیاد به حرفش بها ندادم ،ولی نمیدونستم چند سال بعد چه بلاهایی سر عزیزترین کسام میاره ..
دانشگاه که تمام شد رفتم سرکار ...
زری ازدواج کرده بود و شوهرش مرد آروم و خوبی بود ..
مریم هم اونموقع صاحب دوتا پسر شده بود ..
تو محیط کارم با مردی آشنا شدم که خیلی آدم خوبی بود و تنها مشکلش اختلاف سنی زیادمون بود، ولی برای من زیاد مهم نبود، چون اون مردی بود که بهش علاقه داشتم...مشکل من این بود که میترسیدم خانواده ام مخالفت کنن، چون سیاوش قبلا ازدواج کرده بود و یه بچه هم داشت ،ولی بعد از جداییشون زن و بچه اش به خارج از کشور رفته بودن ...
قبل از اینکه با بابام حرف بزنه ،بهش گفتم که بهتره اول با عمومصحبت کنه
که اینقدر برخورد سیاوش با عموم عالی بود که عموم هم با سیاوش موافق شد و یه شب آمد با بابام صحبت کرد و اجازه دادن که سیاوش بیاد خواستگاریم..
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت ،
من واقعا سیاوش رو دوست داشتم ..
بابا همون شب باهام صحبت کرد و نصیحتم کرد که اختلاف سنی و قضیه زن و بچه اش هیچ موقع نباید رو زندگیم تاثیری بزاره و قول دادم که هیچ وقت این چیزا رو زندگیم تاثیری نداره ...
سیاوش آمد خواستگاری و بعد از یه مدت هم جشن عقد و عروسی به پا شد و زندگی جدیدی رو شروع کردم...
چقدر اون روزا دوست داشتم که آقاجون و خانم جون هم کنارم باشن...
بعد از ازدواج به خواست سیاوش دیگه سرکار نرفتم ،اینقدر اخلاق سیاوش خوب بود که خودم رو خوشبخت ترینم آدم میدونستم ..
بعد یکسال از زندگیمون سیاوش گفت باید برای چند سال بریم خارج از کشور و این موضوع رو به خانواده ام گفتم و تنها کسی که مخالف بود مادرم بود، ولی من خونه باغ رو به زهره و شوهرش سپردم که مواظبشون باشه و رفتم ...
اقامت ما اونجا نزدیک 5 سال طول کشید، با همه سختیاش همه اون سالها همگذشت، ولی دوست داشتم بازم برگردم به کشور خودم ...
اونجا که بودم با تماس های که داشتم فهمیدم مریم با دوتا پسر طلاق گرفته و عموی نازنین هم فوت کرده ،خیلی حالم خراب بود، ولی شرایط طوری بود که نمیتونستم برگردم و بعد چند سال کارهای سیاوش تمام شد و میخواستیم برگردیم ،اینقدر از این خبر خوشحال شدم که حد نداشت
تنها کمبود زندگیم بچه بود که سیاوش سخت باهاش مخالف بود...
بالاخره روزی رسید که برگشتم به کشور خودم و بعد از مهمونی که مامان برامون گرفته بود همه برگشتن به سر زندگی خودشون و کلی هم از زری بخاطر کارایی که برام کرده بود تشکر کردم...
من قبل از رفتن همه زندگیم رو دادم امانت دست زری که خیالم راحت بشه...
تا توی یه دورهمی از بچه ها شنیدم که مریم با رضا ازدواج کرده ..این خبر این قدر برام شوک کننده بود که حد نداشت ..
مریم همیشه عاقل تر از همه ما بود، اینکه چطوری راضی شده به این کار، برام جای تعجب داشت ..
هیچ کسی حرفی از مریم نمیزد ...
دلم میخواست بدونم چی به سر مریم آمده که با وجود ذات رضا ،حاضر شده زنش بشه، اونم اینقدر بی سر و صدا ...
سیاوش برگشته بود سرکارش، اما ازم خواست که دیگه کار نکنم منم قبول کردم ..
اون سال عید بیشتر خونه مادرم بودیم ...
تا یک شب قبل از سیزده که زری و منصور هم آمدن ..دنبال یه موقعیت بودم که زری رو گیر بندازم و از مریم ازش بپرسم ...
تا بالاخره موقعیت برامجور شد، ولی زری از همه چیز حرف میزد بجز مریم تا آخر طاقت نیاوردم وبهش گفتم که قضیه مریم چیه راستش رو بگو ...
زری هم فقط گفت با هم ازدواج کردن...
از زری بعید بود اینطور مختصر و مفید جواب دادن گفتم :همین ؟!
_چی بگم دیگه؟!
_تو اصلا در مورد رضا و مریم حرف نمیزنی ها حواست هست ؟!
_اخه چیزی نیست که بخوام بگم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_هفدهم
با حامله شدن زهره همه رفتارشون با اونا خوب شده بود ...بچه اول زهره و مصیب پسر شد ..
مریم سخت درس میخوند، دوست داشت معلم بشه و درسش هم عالی بود ...زری اون سال کنکور داد و قبول شد میخواست بره دانشگاه ...
دوسال از همه چی گذشته بود خانم بزرگ هم فوت کرده بود ..
بعد چند سال، که زری ازدواج کرد و مریم هم به زور عمو با یکی ازدواج کرد ،
مریم خیلی تلاش کرد که مانع ازدواج کردن بشه ولی نتونست...
یه روز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم رضا رو بعد چند سال دیدمکه ازم خواست تا باهام حرف بزنه ...ولی من تمایلی نداشتم و چند بار که اصرارش رو دیدم، مجبور شدم قبول کنم...
یه روز بعد کلاسم آمد و باهام حرف زد که میخواد با من ازدواج کنه و در این مورد هم میخواد با خانواده ام حرف بزنه ،اما تو کلامش چیزی رو حس کردم که اصلا خوشم نیومد و کلا بهش گفتم نه
و از اونجا آمدم بیرون ...
تا یه مدت بعدش هم که خانواده اش آمد جلو بازم جواب خودم و خانواده ام نه بودو بعد هم رضا بازم آمد جلوم رو گرفت که برای انتقام از گذشته هر کاری میکنه...
زیاد به حرفش بها ندادم ،ولی نمیدونستم چند سال بعد چه بلاهایی سر عزیزترین کسام میاره ..
دانشگاه که تمام شد رفتم سرکار ...
زری ازدواج کرده بود و شوهرش مرد آروم و خوبی بود ..
مریم هم اونموقع صاحب دوتا پسر شده بود ..
تو محیط کارم با مردی آشنا شدم که خیلی آدم خوبی بود و تنها مشکلش اختلاف سنی زیادمون بود، ولی برای من زیاد مهم نبود، چون اون مردی بود که بهش علاقه داشتم...مشکل من این بود که میترسیدم خانواده ام مخالفت کنن، چون سیاوش قبلا ازدواج کرده بود و یه بچه هم داشت ،ولی بعد از جداییشون زن و بچه اش به خارج از کشور رفته بودن ...
قبل از اینکه با بابام حرف بزنه ،بهش گفتم که بهتره اول با عمومصحبت کنه
که اینقدر برخورد سیاوش با عموم عالی بود که عموم هم با سیاوش موافق شد و یه شب آمد با بابام صحبت کرد و اجازه دادن که سیاوش بیاد خواستگاریم..
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت ،
من واقعا سیاوش رو دوست داشتم ..
بابا همون شب باهام صحبت کرد و نصیحتم کرد که اختلاف سنی و قضیه زن و بچه اش هیچ موقع نباید رو زندگیم تاثیری بزاره و قول دادم که هیچ وقت این چیزا رو زندگیم تاثیری نداره ...
سیاوش آمد خواستگاری و بعد از یه مدت هم جشن عقد و عروسی به پا شد و زندگی جدیدی رو شروع کردم...
چقدر اون روزا دوست داشتم که آقاجون و خانم جون هم کنارم باشن...
بعد از ازدواج به خواست سیاوش دیگه سرکار نرفتم ،اینقدر اخلاق سیاوش خوب بود که خودم رو خوشبخت ترینم آدم میدونستم ..
بعد یکسال از زندگیمون سیاوش گفت باید برای چند سال بریم خارج از کشور و این موضوع رو به خانواده ام گفتم و تنها کسی که مخالف بود مادرم بود، ولی من خونه باغ رو به زهره و شوهرش سپردم که مواظبشون باشه و رفتم ...
اقامت ما اونجا نزدیک 5 سال طول کشید، با همه سختیاش همه اون سالها همگذشت، ولی دوست داشتم بازم برگردم به کشور خودم ...
اونجا که بودم با تماس های که داشتم فهمیدم مریم با دوتا پسر طلاق گرفته و عموی نازنین هم فوت کرده ،خیلی حالم خراب بود، ولی شرایط طوری بود که نمیتونستم برگردم و بعد چند سال کارهای سیاوش تمام شد و میخواستیم برگردیم ،اینقدر از این خبر خوشحال شدم که حد نداشت
تنها کمبود زندگیم بچه بود که سیاوش سخت باهاش مخالف بود...
بالاخره روزی رسید که برگشتم به کشور خودم و بعد از مهمونی که مامان برامون گرفته بود همه برگشتن به سر زندگی خودشون و کلی هم از زری بخاطر کارایی که برام کرده بود تشکر کردم...
من قبل از رفتن همه زندگیم رو دادم امانت دست زری که خیالم راحت بشه...
تا توی یه دورهمی از بچه ها شنیدم که مریم با رضا ازدواج کرده ..این خبر این قدر برام شوک کننده بود که حد نداشت ..
مریم همیشه عاقل تر از همه ما بود، اینکه چطوری راضی شده به این کار، برام جای تعجب داشت ..
هیچ کسی حرفی از مریم نمیزد ...
دلم میخواست بدونم چی به سر مریم آمده که با وجود ذات رضا ،حاضر شده زنش بشه، اونم اینقدر بی سر و صدا ...
سیاوش برگشته بود سرکارش، اما ازم خواست که دیگه کار نکنم منم قبول کردم ..
اون سال عید بیشتر خونه مادرم بودیم ...
تا یک شب قبل از سیزده که زری و منصور هم آمدن ..دنبال یه موقعیت بودم که زری رو گیر بندازم و از مریم ازش بپرسم ...
تا بالاخره موقعیت برامجور شد، ولی زری از همه چیز حرف میزد بجز مریم تا آخر طاقت نیاوردم وبهش گفتم که قضیه مریم چیه راستش رو بگو ...
زری هم فقط گفت با هم ازدواج کردن...
از زری بعید بود اینطور مختصر و مفید جواب دادن گفتم :همین ؟!
_چی بگم دیگه؟!
_تو اصلا در مورد رضا و مریم حرف نمیزنی ها حواست هست ؟!
_اخه چیزی نیست که بخوام بگم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_هجدهم
_این دو تا چطور سر راه هم قرار گرفتن؟
_چمیدونم نادونن !
_تو هم میگی نادونی ؟!
_اره دیگه ... با دو تا بچه ...
_شاید کنار بیان! از کجا معلوم !
_فعلا که دارن کنار میان، کلا خوش ندارم در موردشون حرف بزنم ...
_چرا ؟
_گیر ندا شهین ...
_یه چیزی هست و تو نمیگی ادمی نیستی اینطوری سروته حرف رو، هم بیاری! واضح بگو ببینم چی شده مریم رو چه به رضا ؟!
_ول کن شهین ....
_زری خودتم میدونی ول نمیکنم پس حرف بزن ...
_چیزی نیست رضا اومد خواستگاری مریم و اونم قبول کرد ،مثل همون موقع که اومد خواستگاری تو و تو قبول نکردی ...
_اونموقع رضا علنا گفت میخواد انتقام بگیره الان چی ؟تازه من یه دختر مجرد بودم ولی مریم چی ؟
_ خودش میبینه بچه هاش جلو چشمش بودن خودش قبولشون کرد ..
_الان واقعا باهم کنار اومدن ؟
_حتما اومدن !!پاشو برو حتما حرفای شوهرت تموم شده ،هوا هم سرد شد ..
_هوا سرد نیست، اگه تو میخوای از جواب دادن طفره بری موضوع دیگه ایه !!!یه چیزی هست و تو نمیگی حالا چی الله و اعلم !!!
زری جوابی نداد و رفت ،منم رفتم تا بخوابم...
روز سیزده به در شد و همه رو سر پا کردم که بریم خونه باغ... زری و مامان ناراضی بودن و هر کاری میکردن تا من رو منصرف کنن، اونقدری ضایع از رفتن سرباز میزدن که صدای بابا هم در اومد و گفت :ریحان چرا مخالفت میکنی اینقدر ؟!بهترین جا خونه باغه
و اینجوری مامان و زری ساکت شدن... وارد حیاط خونه باغ که شدیم از اون حیاط تمیز و مرتب خبری نبودی، درختها و باغچه ها توی وضعیت خوبی نبودن و این نشون میداد که چند ماهیه کسی به اونجا سر نزده...
سیاوش از دیدن حیاط شوکه شد و رو به منصور گفت در این حد ازت توقع نداشتم !
منصور انکار خودشم جا خورده بود گفت :خودمم از خودم توقع نداشتم !
زری گفت :کاری نداره دو ساعته تمیز میکنیم...
زری نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت: راستش ..راستش ما این چند سال اینجا سر نزده بودیم، یعنی اوایل می اومدیم یا منصور تنها می اومد تا اینکه یه بار رضا پیشنهاد داد که کارای اینجا رو بکنه !
_رضا؟! مگه اون کار نداره اینجا چیکار داشت ؟
_منم همین رو گفتم بهش ،اونم گفت به یاد زمانی که با خانم بزرگ اینها بوده دوست داره هر چند وقتی یه بار اینجا سر بزنه. ماهی یکبار که می اومد تهران ،قرار شد همون ماهی یه بار بیاد سر بزنه و کاری چیزی بود انجام بده ....
_معلومه چقدر کار کرده !!!!
_یه چیز دیگه هم هست ...
_دیگه چی ؟!
_رضا و ...
ساکت شد، گفتم :حرف بزن تا کسی نیومده !
_انگار رضا و مریم اینجا قرار گذاشتن ...
کمی حرفش رو توی سرم چرخوندم وگفتم:چیییی؟! مریم اینجا چیکار داشته؟! واقعا که زری ما همه چی رو داده بودیم امانت دست شما اینجوری امانت داری میکنن ؟!
_کف دستم رو بو نکرده بودم که!!
+ گفتم لابد میخواد خوبی کنه ....
_خوبی از رضا ،مثل اینکه توقع داشته باشی جوجه تیغی رو که نوازش که میکنی، دستت رو زخم نکنه....
_به خدا به جان منصور من خبر نداشتم وقتی هم فهمیدم عذرش رو خواستم ...
_زحمت کشیدی واقعا !!!
_شهین ؟!
_چیه توقع نداری برات کف بزنم که ؟!داری میبینی که چطور نگهداری کردن....حتی بعد از به قول خودت عذرش رو خواستن حتی نیومدی یه سر، در باز بوده خدا داند چند وقته....
_من وقتی فهمیدم اونقدر درگیر دعوا با مریم و رضا بودم که به هیچی فکر نمیکردم ،به منصور نگفتم اگه بفهمه قیامت میکنه ....
_مریم!!! آخه باورم نمیشه اون بخواد با رضا ازدواج کنه...
_منم....
_از کجا فهمیدی ؟
_به رضا شک کردم زیاد رفت و آمد میکرد و بعدم زهره هم شک کرده بود به مریم ،همه چی که کنار هم قرار گرفت پازل درست شد....
_عجب.....
_اره مصیب انگار مجبورشون کرده
خواستم چیزی بگم که سیاوش رو دیدم که می اومد طرفمون ناراحت بود حقم داشت از همون فاصله گفت :بهتره برگردید تهران!
مثل خودش از همون دور گفتم :چرا ؟
_نمیشه وارد ساختمون شد، بیرون هم هوا سرده برگردید تهران ما هم شب برمیگردیم...
ما همراه با شاکر، برادرم، برگشتیم تهران و رفتیم خونه مامان بقیه موندن خونه باغ تا کارها رو تموم کنن ...شاکر که رفت بیرون زری رو به مامان گفت
راحت باش زندایی به شهین گفتم همه چی رو ..
گفتم :به به !!!مامان خانم شما هم شریک جرمی؟!
_چه شریک جرمی دختر ؟من بعدها فهمیدم ،بعدا زری گفت تا بتونم بابات رو راضی کنم بره سر عقد ....
_بابا هم میدونه ؟!
_نه!!! مگه عقلمون کمه بابات بفهمه سکته میکنه..
_عجب..اصلا این دوتا از کجا باهم آشنا شدن؟!
زری گفت :رضاس دیگه هنوز اون حس قدیمیش خوب نشده همون حس انتقام..
_دیدی گفتم!
_والا من موندم یه کاری سالها پیش نشده،تموم شد دیگه !
_براش سنگین اومده،حرفی هم نتونسته بزنه باید به جوری تخلیه روحی روانی کنه، امیدوارم دیگه این آخریش باشه و مریم باز دچار دردسر نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#شهین
#قسمت_هجدهم
_این دو تا چطور سر راه هم قرار گرفتن؟
_چمیدونم نادونن !
_تو هم میگی نادونی ؟!
_اره دیگه ... با دو تا بچه ...
_شاید کنار بیان! از کجا معلوم !
_فعلا که دارن کنار میان، کلا خوش ندارم در موردشون حرف بزنم ...
_چرا ؟
_گیر ندا شهین ...
_یه چیزی هست و تو نمیگی ادمی نیستی اینطوری سروته حرف رو، هم بیاری! واضح بگو ببینم چی شده مریم رو چه به رضا ؟!
_ول کن شهین ....
_زری خودتم میدونی ول نمیکنم پس حرف بزن ...
_چیزی نیست رضا اومد خواستگاری مریم و اونم قبول کرد ،مثل همون موقع که اومد خواستگاری تو و تو قبول نکردی ...
_اونموقع رضا علنا گفت میخواد انتقام بگیره الان چی ؟تازه من یه دختر مجرد بودم ولی مریم چی ؟
_ خودش میبینه بچه هاش جلو چشمش بودن خودش قبولشون کرد ..
_الان واقعا باهم کنار اومدن ؟
_حتما اومدن !!پاشو برو حتما حرفای شوهرت تموم شده ،هوا هم سرد شد ..
_هوا سرد نیست، اگه تو میخوای از جواب دادن طفره بری موضوع دیگه ایه !!!یه چیزی هست و تو نمیگی حالا چی الله و اعلم !!!
زری جوابی نداد و رفت ،منم رفتم تا بخوابم...
روز سیزده به در شد و همه رو سر پا کردم که بریم خونه باغ... زری و مامان ناراضی بودن و هر کاری میکردن تا من رو منصرف کنن، اونقدری ضایع از رفتن سرباز میزدن که صدای بابا هم در اومد و گفت :ریحان چرا مخالفت میکنی اینقدر ؟!بهترین جا خونه باغه
و اینجوری مامان و زری ساکت شدن... وارد حیاط خونه باغ که شدیم از اون حیاط تمیز و مرتب خبری نبودی، درختها و باغچه ها توی وضعیت خوبی نبودن و این نشون میداد که چند ماهیه کسی به اونجا سر نزده...
سیاوش از دیدن حیاط شوکه شد و رو به منصور گفت در این حد ازت توقع نداشتم !
منصور انکار خودشم جا خورده بود گفت :خودمم از خودم توقع نداشتم !
زری گفت :کاری نداره دو ساعته تمیز میکنیم...
زری نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت: راستش ..راستش ما این چند سال اینجا سر نزده بودیم، یعنی اوایل می اومدیم یا منصور تنها می اومد تا اینکه یه بار رضا پیشنهاد داد که کارای اینجا رو بکنه !
_رضا؟! مگه اون کار نداره اینجا چیکار داشت ؟
_منم همین رو گفتم بهش ،اونم گفت به یاد زمانی که با خانم بزرگ اینها بوده دوست داره هر چند وقتی یه بار اینجا سر بزنه. ماهی یکبار که می اومد تهران ،قرار شد همون ماهی یه بار بیاد سر بزنه و کاری چیزی بود انجام بده ....
_معلومه چقدر کار کرده !!!!
_یه چیز دیگه هم هست ...
_دیگه چی ؟!
_رضا و ...
ساکت شد، گفتم :حرف بزن تا کسی نیومده !
_انگار رضا و مریم اینجا قرار گذاشتن ...
کمی حرفش رو توی سرم چرخوندم وگفتم:چیییی؟! مریم اینجا چیکار داشته؟! واقعا که زری ما همه چی رو داده بودیم امانت دست شما اینجوری امانت داری میکنن ؟!
_کف دستم رو بو نکرده بودم که!!
+ گفتم لابد میخواد خوبی کنه ....
_خوبی از رضا ،مثل اینکه توقع داشته باشی جوجه تیغی رو که نوازش که میکنی، دستت رو زخم نکنه....
_به خدا به جان منصور من خبر نداشتم وقتی هم فهمیدم عذرش رو خواستم ...
_زحمت کشیدی واقعا !!!
_شهین ؟!
_چیه توقع نداری برات کف بزنم که ؟!داری میبینی که چطور نگهداری کردن....حتی بعد از به قول خودت عذرش رو خواستن حتی نیومدی یه سر، در باز بوده خدا داند چند وقته....
_من وقتی فهمیدم اونقدر درگیر دعوا با مریم و رضا بودم که به هیچی فکر نمیکردم ،به منصور نگفتم اگه بفهمه قیامت میکنه ....
_مریم!!! آخه باورم نمیشه اون بخواد با رضا ازدواج کنه...
_منم....
_از کجا فهمیدی ؟
_به رضا شک کردم زیاد رفت و آمد میکرد و بعدم زهره هم شک کرده بود به مریم ،همه چی که کنار هم قرار گرفت پازل درست شد....
_عجب.....
_اره مصیب انگار مجبورشون کرده
خواستم چیزی بگم که سیاوش رو دیدم که می اومد طرفمون ناراحت بود حقم داشت از همون فاصله گفت :بهتره برگردید تهران!
مثل خودش از همون دور گفتم :چرا ؟
_نمیشه وارد ساختمون شد، بیرون هم هوا سرده برگردید تهران ما هم شب برمیگردیم...
ما همراه با شاکر، برادرم، برگشتیم تهران و رفتیم خونه مامان بقیه موندن خونه باغ تا کارها رو تموم کنن ...شاکر که رفت بیرون زری رو به مامان گفت
راحت باش زندایی به شهین گفتم همه چی رو ..
گفتم :به به !!!مامان خانم شما هم شریک جرمی؟!
_چه شریک جرمی دختر ؟من بعدها فهمیدم ،بعدا زری گفت تا بتونم بابات رو راضی کنم بره سر عقد ....
_بابا هم میدونه ؟!
_نه!!! مگه عقلمون کمه بابات بفهمه سکته میکنه..
_عجب..اصلا این دوتا از کجا باهم آشنا شدن؟!
زری گفت :رضاس دیگه هنوز اون حس قدیمیش خوب نشده همون حس انتقام..
_دیدی گفتم!
_والا من موندم یه کاری سالها پیش نشده،تموم شد دیگه !
_براش سنگین اومده،حرفی هم نتونسته بزنه باید به جوری تخلیه روحی روانی کنه، امیدوارم دیگه این آخریش باشه و مریم باز دچار دردسر نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
❤1👍1
#شوهرم از کارخونه دارهای کله گنده ایران بود که کلی زن و دختر رنگ و وارنگ دنبالش بودن...
اما از بچگی عاشق من بود و بالاخره پنهونی خونه گرفتیم و عقد کردیم با اینکه بالاخره به هم رسیده بودیم اخلاقای خیلی خاصی داشت و ازم خیلی انتظار داشت ! چشم بسته هرچی میگفت.قبول میکردم چون میترسیدم زنای دیگه از چنگم درش بیارن .
هر شش ماه منو میبرد دکتر زنان! اما تا پامو میگذاشتم داخل هر دفعه که میرفتم از ترس بیهوش میشدم چون دوسش داشتم حرفی نمیزدم تا ناراحت نشه.
میگفت تو زن ایده آل منی. يكدفعه بالاخره ترس و کنار گذاشتم تا ببینم چرا باید هر دفعه بیام دکتر و چیکار میکنه که شوهرم تا یه مدت عين غلام حلقه به گوش عاشقمه شبانه روز ولم نمیکنه.
ولی با حرفی که شوهرم پشت پرده داشت به دکتر میگفت از ترس تنم لرزید.
همانجا، پشت آن پرده، با بدنی که از ترس یخ زده بود، شنیدم که شوهرم با آرامشی شیطانی به دکتر میگفت: «...مطمئن بشید که کار رو درست انجام دادید. همون آمپول رو بزنین که همیشه میزدین. باید مطمئن باشم که هیچ وقت باردار نمیشه. من بهش نیاز دارم، اما حاضر نیستم بچه ای ازش داشته باشم.»
دنیا برای یک لحظه کامل ایستاد. صداها درگوشم زمزمه ای نامفهوم شدند. تمام آن عشق، ترس از دست دادنش، و فداکاری هایم در یک لحظه فرو ریخت و تبدیل به کوهی از خاکستر شد. او نه تنها بدن مرا کنترل می کرد، بلکه آینده ام، حق مادر شدنم و گرانبهاترین آرزوی هر زنی را از من دزدیده بود.
ترس جای خود را به خشمگاهی سوزان داد. خشم از اینکه سالها به من دروغ گفته بود. خشم از اینکه مرا چون یک شیء زیبا و مطیع میخواست، نه یک همسر و مادر فرزندانش.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. با وجود لرزش پاهایم، پرده را کنار زدم و وارد اتاق شدم. صورت دکتر سفید شده بود. شوهرم برای اولین بار در زندگی اش، چهره ای وحشتزده داشت.
"دیگر تمام شد." این تنها چیزی بود که با صدایی آرام اما پر از نفرت گفتم.
آن روز، من از آن مطب دکتر بیرون آمدم، اما آن زن مطیع و ترسو در آنجا مرده بود. تصمیم گرفتم که نه تنها برای بدن و آینده خودم، بلکه برای تمام زنانی که ممکن است قربانی چنین کنترل و فریبی شوند، بجنگم.
پیامدها بسیار سنگین بود. من او را ترک کردم و با کمک یک وکیل قوی، نه تنها طلاق گرفتم، بلکه از او به دلیل آسیب های عمدی جسمی و روانی و فریب در ازدواج، به دادگاه شکایت کردم. افشای این ماجرا در خانواده و جامعه، وجهه او را که برایش بسیار ارزشمند بود، نابود کرد.
او فکر می کرد با کنترل بدن من، مرا برای همیشه در اختیار دارد. اما او اشتباه می کرد. او قدرت عشق یک زن را دست کم گرفته بود، اما قدرت انتقام زنی که احساساتش لگدمال شده باشد را در نظر نگرفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و من، امروز، آزادم. شاید زخم هایی دارم که هرگز کاملا التیام نمی یابند، اما دیگر قربانی نیستم. من نجات یافته ام و داستانم را روایت می کنم تا هشداری باشد برای دیگران.
اما از بچگی عاشق من بود و بالاخره پنهونی خونه گرفتیم و عقد کردیم با اینکه بالاخره به هم رسیده بودیم اخلاقای خیلی خاصی داشت و ازم خیلی انتظار داشت ! چشم بسته هرچی میگفت.قبول میکردم چون میترسیدم زنای دیگه از چنگم درش بیارن .
هر شش ماه منو میبرد دکتر زنان! اما تا پامو میگذاشتم داخل هر دفعه که میرفتم از ترس بیهوش میشدم چون دوسش داشتم حرفی نمیزدم تا ناراحت نشه.
میگفت تو زن ایده آل منی. يكدفعه بالاخره ترس و کنار گذاشتم تا ببینم چرا باید هر دفعه بیام دکتر و چیکار میکنه که شوهرم تا یه مدت عين غلام حلقه به گوش عاشقمه شبانه روز ولم نمیکنه.
ولی با حرفی که شوهرم پشت پرده داشت به دکتر میگفت از ترس تنم لرزید.
همانجا، پشت آن پرده، با بدنی که از ترس یخ زده بود، شنیدم که شوهرم با آرامشی شیطانی به دکتر میگفت: «...مطمئن بشید که کار رو درست انجام دادید. همون آمپول رو بزنین که همیشه میزدین. باید مطمئن باشم که هیچ وقت باردار نمیشه. من بهش نیاز دارم، اما حاضر نیستم بچه ای ازش داشته باشم.»
دنیا برای یک لحظه کامل ایستاد. صداها درگوشم زمزمه ای نامفهوم شدند. تمام آن عشق، ترس از دست دادنش، و فداکاری هایم در یک لحظه فرو ریخت و تبدیل به کوهی از خاکستر شد. او نه تنها بدن مرا کنترل می کرد، بلکه آینده ام، حق مادر شدنم و گرانبهاترین آرزوی هر زنی را از من دزدیده بود.
ترس جای خود را به خشمگاهی سوزان داد. خشم از اینکه سالها به من دروغ گفته بود. خشم از اینکه مرا چون یک شیء زیبا و مطیع میخواست، نه یک همسر و مادر فرزندانش.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. با وجود لرزش پاهایم، پرده را کنار زدم و وارد اتاق شدم. صورت دکتر سفید شده بود. شوهرم برای اولین بار در زندگی اش، چهره ای وحشتزده داشت.
"دیگر تمام شد." این تنها چیزی بود که با صدایی آرام اما پر از نفرت گفتم.
آن روز، من از آن مطب دکتر بیرون آمدم، اما آن زن مطیع و ترسو در آنجا مرده بود. تصمیم گرفتم که نه تنها برای بدن و آینده خودم، بلکه برای تمام زنانی که ممکن است قربانی چنین کنترل و فریبی شوند، بجنگم.
پیامدها بسیار سنگین بود. من او را ترک کردم و با کمک یک وکیل قوی، نه تنها طلاق گرفتم، بلکه از او به دلیل آسیب های عمدی جسمی و روانی و فریب در ازدواج، به دادگاه شکایت کردم. افشای این ماجرا در خانواده و جامعه، وجهه او را که برایش بسیار ارزشمند بود، نابود کرد.
او فکر می کرد با کنترل بدن من، مرا برای همیشه در اختیار دارد. اما او اشتباه می کرد. او قدرت عشق یک زن را دست کم گرفته بود، اما قدرت انتقام زنی که احساساتش لگدمال شده باشد را در نظر نگرفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و من، امروز، آزادم. شاید زخم هایی دارم که هرگز کاملا التیام نمی یابند، اما دیگر قربانی نیستم. من نجات یافته ام و داستانم را روایت می کنم تا هشداری باشد برای دیگران.
👍1👏1
#داستان
رفاقتمون بیشتر از چهار پنجسال بود، خونمون توی یه کوچه و روبهروی هم بود.
اول همبازی، بعد هممدرسهای و همکلاسی و چندینسال هم بغلدستی همدیگه شدیم. نزدیکترین و صمیمیترین دوستم بود.
من بیشتر از اون درس میخوندم. اکثر امتحانا بهش تقلب میرسوندم تا نمرهاش بالا بیاد. بعضی از امتحانها که اون بهم تقلب میرسوند، اون سؤال رو نمره نمیگرفتم. برای همین مسخرهاش میکردم که تقلب نرسونی، سنگینتری!
سال دوم دبیرستان، مادرم چند روزی بیمار شد. بخاطر رسیدگی به مادرم، خانه و خانواده نمیتونستم درس بخونم، از بدشانسی اون روزا توی یک روز دوتا امتحان داشتیم که نتونستم بخونم.
چون شرایطم رو میدونست، بهش تأکید کردم که خوب بخونه تا بهم کمک کنه!
اون روز برای هر دو امتحانم سوالاتی که جوابش رو میدونستم نوشتم و بقیهٔ سؤالاتم رو با کمک اون نوشتم.
هفته بعد بخاطر فوت پدربزرگش، غایب بود.
اون روز معلم قبل شروع کلاس برگههای امتحان رو پخش کرد. دیدم طبق معمول، از جوابایی که اون بهم رسونده، نمرهای نگرفتم. تو دلم گفتم: دوست خنگ خودمی!
چون غایب بود، معلم برگهاش رو به من داد. نگاهم به نمرهاش خورد. نمرهاش بالا شده بود. چشمم به سوالایی خورد که جوابشون رو بهم رسونده بود، عجیب بود! اون نمرهٔ اون سؤالات رو گرفته بود. برگهاش رو با برگهٔ خودم مقایسه کردم. جوابها خیلی متفاوت بود. نمیتونستم باور کنم. اشکام جاری شد. یادم افتاد هیچوقت برگهٔ امتحانیاش رو بهم نشون نمیداد و فوری میگذاشت تو کیفش.
برگهٔ اون یکی امتحان هم پخش شد. اون یکی هم همینجوری بود.
زدم زیر گریه، نه بخاطر کم شدن نمرهٔ امتحانم!
بخاطر کم شدن نمرهٔ زندگیم! بخاطر رفاقتی که یکطرفه بود.
از اون روز فهمیدم، هرکسی که نزدیکمه دوستم نیست!
فهمیدم نزدیکترینا هم میتونن حسادت کنن و بدت رو بخوان!
فهمیدم وقتی داری راه میری، علاوه بر جلو باید به پشتتم نگاه کنی.
فهمیدم طول عمر رفاقت، دلیل بر کیفیتش نیست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رفاقتمون بیشتر از چهار پنجسال بود، خونمون توی یه کوچه و روبهروی هم بود.
اول همبازی، بعد هممدرسهای و همکلاسی و چندینسال هم بغلدستی همدیگه شدیم. نزدیکترین و صمیمیترین دوستم بود.
من بیشتر از اون درس میخوندم. اکثر امتحانا بهش تقلب میرسوندم تا نمرهاش بالا بیاد. بعضی از امتحانها که اون بهم تقلب میرسوند، اون سؤال رو نمره نمیگرفتم. برای همین مسخرهاش میکردم که تقلب نرسونی، سنگینتری!
سال دوم دبیرستان، مادرم چند روزی بیمار شد. بخاطر رسیدگی به مادرم، خانه و خانواده نمیتونستم درس بخونم، از بدشانسی اون روزا توی یک روز دوتا امتحان داشتیم که نتونستم بخونم.
چون شرایطم رو میدونست، بهش تأکید کردم که خوب بخونه تا بهم کمک کنه!
اون روز برای هر دو امتحانم سوالاتی که جوابش رو میدونستم نوشتم و بقیهٔ سؤالاتم رو با کمک اون نوشتم.
هفته بعد بخاطر فوت پدربزرگش، غایب بود.
اون روز معلم قبل شروع کلاس برگههای امتحان رو پخش کرد. دیدم طبق معمول، از جوابایی که اون بهم رسونده، نمرهای نگرفتم. تو دلم گفتم: دوست خنگ خودمی!
چون غایب بود، معلم برگهاش رو به من داد. نگاهم به نمرهاش خورد. نمرهاش بالا شده بود. چشمم به سوالایی خورد که جوابشون رو بهم رسونده بود، عجیب بود! اون نمرهٔ اون سؤالات رو گرفته بود. برگهاش رو با برگهٔ خودم مقایسه کردم. جوابها خیلی متفاوت بود. نمیتونستم باور کنم. اشکام جاری شد. یادم افتاد هیچوقت برگهٔ امتحانیاش رو بهم نشون نمیداد و فوری میگذاشت تو کیفش.
برگهٔ اون یکی امتحان هم پخش شد. اون یکی هم همینجوری بود.
زدم زیر گریه، نه بخاطر کم شدن نمرهٔ امتحانم!
بخاطر کم شدن نمرهٔ زندگیم! بخاطر رفاقتی که یکطرفه بود.
از اون روز فهمیدم، هرکسی که نزدیکمه دوستم نیست!
فهمیدم نزدیکترینا هم میتونن حسادت کنن و بدت رو بخوان!
فهمیدم وقتی داری راه میری، علاوه بر جلو باید به پشتتم نگاه کنی.
فهمیدم طول عمر رفاقت، دلیل بر کیفیتش نیست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🇹🇨⚘🇹🇨⚘🇹🇨⚘🇹🇨⚘🇹🇨⚘🇹🇨⚘
🔴دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها گذاشتم وقتی برگشتم با دیدن شو×رت و شلوار خو×نی دخترم فهمیدم....
ماجرای من از اینجا شروع شد که یه بار
کنجکاو شدم یواشکی رفتم سمت پنجره تراس از لای نردهها یه گوشه از پرده کنار بود و پدر شوهرمو با یک زن لخ،،ت دیدم توی پذیرایی روی کاناپه در حال خیا،نت به مادرشوهرم ولی نمیدونم چرا فکر کردم حتماً یه چیز طبیعیه و مادر شوهرم با این مشکلی نداره ....
منم سریع از خونه خارج شدم و این موضوع رو به هیچکس نگفتم و دیگه خودمم فراموش کرده بودم تا دو سال بعد که مادر شوهرم خودش مچ پدر شوهرمو موقع خیا،،نت گرفت و طلاق گرفت پدر شوهرمم با همون زن ازدواج کرد....
منم با اینکه خیلی از پدر شوهرم متنفر شده بودم فقط به احترام شوهرم باهاش معاشرت داشتم زن جدیدش اونقدر بدعنق بود که رفت و آمدمون به خونشون کم شد چند سال گذشت و یک روز پدر شوهرم به نونوایی رفته بود که در راه برگشت تصادف وحشتناکی کرد و هر دو پاشو بعد اون اتفاق از دست داد و خونه نشین شد زنشم طاقت نیاورد و ازش جدا شد شوهرم براش پرستار استخدام کرد ما هم آخر هفتهها که پرستار چند ساعتی میرفت بهش سر میزدیم یک روز آخر هفته کاری ، برام پیش آمد و شوهرمم نبود مجبور شدم دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها بزارم و تا نزدیکای غروب کارم طول کشید وقتی برگشتم دیدم دخترم تو حیاط نشسته و بغض کرده رفتم پیشش ببینم چی شده دیدم بغضش ترکید همینجور اشک میریخت هرچی پرسیدم چی شده وا نمیداد تا اینکه توجهم به شلوارش جلب شد و دقیقاً سمت خصوصیش خو،،نی بود اولین فکری که به ذهنم اومد رو باور کردم و با توجه به ذهنیتی که از پدر شوهرم داشتم فهمیدم اون بلایی سر دخترم آورده بلند شدم رفتم تو خونه و به پدر شوهرم که روی تخت دراز کشیده بود هرچی از دهنم دراومد گفتم نمیذاشتم حرف بزنه تا اینکه دخترم اومد داخل گفت چرا بابابزرگ و دعوا میکنی اون که کاری نکرده گفتم پس اون خو،،ن چیه گفت: نمیدونم یهو دیدم از بدنم خون میاد تازه اون لحظه دوزاریم افتاد که پر،،یود شده ولی چون تازه ۸ سالش تموم شده بود اصلاً فکرشو نمیکردم به این زودی پریود شده باشه اون لحظه فقط میخواستم زمین دهن وا کنه و برم داخلش من با پدر شوهرم همیشه با احترام رفتار میکردم و الکی بهش تهمت تعر،،ض به نوه خودش رو زدم و خوشبختانه اون شب شوهرم نیومد داخل و فقط اومد دنبالمون میترسم بهش بگم یا نه ..به نظرتون چه کار کنم میترسم شوهرم بفهمه چه تهمتی به پدرش زدم خیلی بد بشه چیکار کنم خیلی استرس دارم😭
#پایان
کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها گذاشتم وقتی برگشتم با دیدن شو×رت و شلوار خو×نی دخترم فهمیدم....
ماجرای من از اینجا شروع شد که یه بار
کنجکاو شدم یواشکی رفتم سمت پنجره تراس از لای نردهها یه گوشه از پرده کنار بود و پدر شوهرمو با یک زن لخ،،ت دیدم توی پذیرایی روی کاناپه در حال خیا،نت به مادرشوهرم ولی نمیدونم چرا فکر کردم حتماً یه چیز طبیعیه و مادر شوهرم با این مشکلی نداره ....
منم سریع از خونه خارج شدم و این موضوع رو به هیچکس نگفتم و دیگه خودمم فراموش کرده بودم تا دو سال بعد که مادر شوهرم خودش مچ پدر شوهرمو موقع خیا،،نت گرفت و طلاق گرفت پدر شوهرمم با همون زن ازدواج کرد....
منم با اینکه خیلی از پدر شوهرم متنفر شده بودم فقط به احترام شوهرم باهاش معاشرت داشتم زن جدیدش اونقدر بدعنق بود که رفت و آمدمون به خونشون کم شد چند سال گذشت و یک روز پدر شوهرم به نونوایی رفته بود که در راه برگشت تصادف وحشتناکی کرد و هر دو پاشو بعد اون اتفاق از دست داد و خونه نشین شد زنشم طاقت نیاورد و ازش جدا شد شوهرم براش پرستار استخدام کرد ما هم آخر هفتهها که پرستار چند ساعتی میرفت بهش سر میزدیم یک روز آخر هفته کاری ، برام پیش آمد و شوهرمم نبود مجبور شدم دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها بزارم و تا نزدیکای غروب کارم طول کشید وقتی برگشتم دیدم دخترم تو حیاط نشسته و بغض کرده رفتم پیشش ببینم چی شده دیدم بغضش ترکید همینجور اشک میریخت هرچی پرسیدم چی شده وا نمیداد تا اینکه توجهم به شلوارش جلب شد و دقیقاً سمت خصوصیش خو،،نی بود اولین فکری که به ذهنم اومد رو باور کردم و با توجه به ذهنیتی که از پدر شوهرم داشتم فهمیدم اون بلایی سر دخترم آورده بلند شدم رفتم تو خونه و به پدر شوهرم که روی تخت دراز کشیده بود هرچی از دهنم دراومد گفتم نمیذاشتم حرف بزنه تا اینکه دخترم اومد داخل گفت چرا بابابزرگ و دعوا میکنی اون که کاری نکرده گفتم پس اون خو،،ن چیه گفت: نمیدونم یهو دیدم از بدنم خون میاد تازه اون لحظه دوزاریم افتاد که پر،،یود شده ولی چون تازه ۸ سالش تموم شده بود اصلاً فکرشو نمیکردم به این زودی پریود شده باشه اون لحظه فقط میخواستم زمین دهن وا کنه و برم داخلش من با پدر شوهرم همیشه با احترام رفتار میکردم و الکی بهش تهمت تعر،،ض به نوه خودش رو زدم و خوشبختانه اون شب شوهرم نیومد داخل و فقط اومد دنبالمون میترسم بهش بگم یا نه ..به نظرتون چه کار کنم میترسم شوهرم بفهمه چه تهمتی به پدرش زدم خیلی بد بشه چیکار کنم خیلی استرس دارم😭
#پایان
کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_3
قسمت سوم
سامی با من من گفت:راستش..یه کم باهم به مشکل خوردیم و قراره جدا شیم،هنگ موندم.یه کم حرفمو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم:آخه چرا؟؟سامی گفت:خودمم نمیدونم…یهو بابا از انتهای اتاق گفت:وقتی حرف گوش نکنی همین میشه،من گفتم ازدواج نکن،گوش نکردی….سامی گفت:ول کن بابااااا….زندگی من داره بهم میخوره اونوقت تو از گذشته حرف میزنی..؟؟؟؟بابا که اصلا دلش نمیخواست بچه هاش ازش دور بشند ،گفت:همون بهتر زودتر طلاقشو بدی ،اون به درد خانواده ی ما نمیخوره…سامی که به اندازه ی کافی عصبی بود با این حرف بابا به اوج عصبانیت رسید و با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و بلند غرید:اه …از همون روز اول تو راضی نبودی…الان هم از خداته که ما جدا بشیم…مامان دوید سمت سامی و گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی؟؟؟دستت که طوری نشد؟؟بابا عصبی به مامان توپید و گفت:تحویل بگیر….بچه ایی که تو تربیت کنی بهتر از این نمیشه…مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد که سکوت کنه اما بابا همچنان نصیحت وار صحبت میکرد،سامی که دید بابا بس نمیکنه از اتاق رفت بیرون و پشت سرش در اتاق رو چنان کوبید که قسمتی از چهار چوب اون شکست.یه وضعی بود،این بحث ودعواها بین بابا و سامی هر از گاهی ادامه داشت و هر بار دری یا شیشه ایی یا وسایل خونه شکسته میشد….
اما من فقط تماشا گر بودم،از بچگی پسر ارومی بودم و بیشتر وقتها سرم توی کار خودم بود و کاری به بحث و دعواها نداشتم..چند ماهی گذشت و یه روز شنیدم سامی و سمانه از هم جدا شدند.،منم به نوبه ی خودم ناراحت شدم چون هیچ خانواده ایی از جدایی و طلاق خوشش نمیاد…سامی برگشت خونه پیش ما هر چند من بیشتر وقتها تهران و دانشگاه بودم ،سامی بعد از جدایی هم فکر و ذکرش سمانه بود و مدام در موردش پیگیری میکرد،اصلا به هیج دختر دیگه ایی فکر نمیکرد.معلوم بود که عاشق واقعیه اما با تفکرات و عقاید متفاوت….برعکس سامی من تا اون سن اصلا به دخترا توجه نداشتم و هیچ کدوم برام مهم نبودند و سفت و سخت به کار و درسم چسبیده بودم….حتی یادمه هر وقت برای تعطیلات برمیگشتم خونه دخترعمه ام هر طوری شده خودشو میرسوند خونه ی ما تا بلکه بتونه توجه منو جلب کنه ولی من حتی نگاهش هم نمیکردم…دو سال گذشت.سپهر همچنان رو به پیشرفت بود و هر روز بیشتر از دیروز کارش رونق میگرفت و پولدارتر میشد .پولدارتر اما در عین حال خشن و مغرورتر.بقدری سفت و محکم بود که گاهی تصور میکردم ذره ایی احساس و عطوفت توی وجودش نداره…
یه روز که برای مرخصی و تعطیلات برگشته بودم کرمانشاه سپهر رودر حال مکالمه با تلفن همراه دیدم،،،گوشی و موبایل تقریبا فراگیر شده بود و ما هم نفری یه دونه داشتیم…گوش به حرفهای سپهر سپردم،چیز خاصی دستگیرم نشد و به تصور اینکه ماشین خرید و فروش میکنه بیخیالش شدم تا حرفهاش تموم بشه. وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:چه خبر سپهر؟؟کار و بار خوب میچرخه؟؟سپهر با همون چهره ی جدی و خشن همیشگیش گفت:اررره…عالیییه…دارم با امیر بنگاهی شریک میشم،شوکه شدم آخه امیر یه نمایشگاه دار بزرگ و معروف بود.در حالیکه از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم:امیر..؟؟؟کدوم امیر؟؟همونی که نمایشگاه ماشین داره؟؟؟سپهر گفت:اررره …همون…متعجب تر گفتم:نمایشگاه امیر پر ماشینه تو شاید پول دو تاشو داشته باشی ،چطوری شریک میشی.؟؟سپهر گفت:اولا که پول دارم ،دوما ادم باید زرنگ و فعال باشه حرفی برای گفتن نداشتم،سکوت کردم تا زمانی که ادعای سپهر رو به چشم ببینم،کم کم شراکت سپهر و امیر علنی شد و حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم و همه بنظر خوشحال بودند.اما این شراکت فقط یکسال دوام اومد و با تحقیقاتی که انجام دادم ،فهمیدم سپهر سر امیر رو کلاه گذاشته و کل دارایشو بالا کشید و امیر بازنده و دست خالی از نمایشگاه و خانواده ی ما بیرون رفت،حالا دیگه این سپهر بود که معروف و مشهور شده بود و همه میشناختنش….
همزمان با معروف شدن سپهر ،شنیدم سامی و سمانه دوباره باهم ازدواج کردند..مثل اینکه شعله ی عشق سامی نسبت به سمانه خاموش نشده بود و دوباره باهاش ارتباط گرفته و عقدش کرده بود…چند ماه بعد از عقدشون یه روز سامی به مامان گفت:مامان.…اماده باش که کم کم میخواهی مادربزرگ بشی..مامان با ذوق و خوشحالی گفت:راس میگی پسرم.!؟؟.همش میترسیدم ارزو به دل بمونم.ان شالله بسلامتی..حالا چند ماهه است؟؟سامی گفت:پنج ماه دیگه بدنیا میاد.با حرفهای مامان و سامی منم خوشحال شدم اما از عاقبت دعواها و بحثشون میترسیدم…اون روز با خودم گفتم:من که کاری از دستم برنمیاد،بهتره به جنبه ی مثبت و عمو شدن خودم فکر کنم،خلاصه بچه ی سامی بدنیا اومد و خدا بهشون یه پسر داد.مامان امیدوار بود با وجود بچه زندگیشون شیرین و گرم بشه اما بابا همچنان اصرار داشت بدرد هم نمیخورند…
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
🍁
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_3
قسمت سوم
سامی با من من گفت:راستش..یه کم باهم به مشکل خوردیم و قراره جدا شیم،هنگ موندم.یه کم حرفمو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم:آخه چرا؟؟سامی گفت:خودمم نمیدونم…یهو بابا از انتهای اتاق گفت:وقتی حرف گوش نکنی همین میشه،من گفتم ازدواج نکن،گوش نکردی….سامی گفت:ول کن بابااااا….زندگی من داره بهم میخوره اونوقت تو از گذشته حرف میزنی..؟؟؟؟بابا که اصلا دلش نمیخواست بچه هاش ازش دور بشند ،گفت:همون بهتر زودتر طلاقشو بدی ،اون به درد خانواده ی ما نمیخوره…سامی که به اندازه ی کافی عصبی بود با این حرف بابا به اوج عصبانیت رسید و با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و بلند غرید:اه …از همون روز اول تو راضی نبودی…الان هم از خداته که ما جدا بشیم…مامان دوید سمت سامی و گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی؟؟؟دستت که طوری نشد؟؟بابا عصبی به مامان توپید و گفت:تحویل بگیر….بچه ایی که تو تربیت کنی بهتر از این نمیشه…مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد که سکوت کنه اما بابا همچنان نصیحت وار صحبت میکرد،سامی که دید بابا بس نمیکنه از اتاق رفت بیرون و پشت سرش در اتاق رو چنان کوبید که قسمتی از چهار چوب اون شکست.یه وضعی بود،این بحث ودعواها بین بابا و سامی هر از گاهی ادامه داشت و هر بار دری یا شیشه ایی یا وسایل خونه شکسته میشد….
اما من فقط تماشا گر بودم،از بچگی پسر ارومی بودم و بیشتر وقتها سرم توی کار خودم بود و کاری به بحث و دعواها نداشتم..چند ماهی گذشت و یه روز شنیدم سامی و سمانه از هم جدا شدند.،منم به نوبه ی خودم ناراحت شدم چون هیچ خانواده ایی از جدایی و طلاق خوشش نمیاد…سامی برگشت خونه پیش ما هر چند من بیشتر وقتها تهران و دانشگاه بودم ،سامی بعد از جدایی هم فکر و ذکرش سمانه بود و مدام در موردش پیگیری میکرد،اصلا به هیج دختر دیگه ایی فکر نمیکرد.معلوم بود که عاشق واقعیه اما با تفکرات و عقاید متفاوت….برعکس سامی من تا اون سن اصلا به دخترا توجه نداشتم و هیچ کدوم برام مهم نبودند و سفت و سخت به کار و درسم چسبیده بودم….حتی یادمه هر وقت برای تعطیلات برمیگشتم خونه دخترعمه ام هر طوری شده خودشو میرسوند خونه ی ما تا بلکه بتونه توجه منو جلب کنه ولی من حتی نگاهش هم نمیکردم…دو سال گذشت.سپهر همچنان رو به پیشرفت بود و هر روز بیشتر از دیروز کارش رونق میگرفت و پولدارتر میشد .پولدارتر اما در عین حال خشن و مغرورتر.بقدری سفت و محکم بود که گاهی تصور میکردم ذره ایی احساس و عطوفت توی وجودش نداره…
یه روز که برای مرخصی و تعطیلات برگشته بودم کرمانشاه سپهر رودر حال مکالمه با تلفن همراه دیدم،،،گوشی و موبایل تقریبا فراگیر شده بود و ما هم نفری یه دونه داشتیم…گوش به حرفهای سپهر سپردم،چیز خاصی دستگیرم نشد و به تصور اینکه ماشین خرید و فروش میکنه بیخیالش شدم تا حرفهاش تموم بشه. وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:چه خبر سپهر؟؟کار و بار خوب میچرخه؟؟سپهر با همون چهره ی جدی و خشن همیشگیش گفت:اررره…عالیییه…دارم با امیر بنگاهی شریک میشم،شوکه شدم آخه امیر یه نمایشگاه دار بزرگ و معروف بود.در حالیکه از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم:امیر..؟؟؟کدوم امیر؟؟همونی که نمایشگاه ماشین داره؟؟؟سپهر گفت:اررره …همون…متعجب تر گفتم:نمایشگاه امیر پر ماشینه تو شاید پول دو تاشو داشته باشی ،چطوری شریک میشی.؟؟سپهر گفت:اولا که پول دارم ،دوما ادم باید زرنگ و فعال باشه حرفی برای گفتن نداشتم،سکوت کردم تا زمانی که ادعای سپهر رو به چشم ببینم،کم کم شراکت سپهر و امیر علنی شد و حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم و همه بنظر خوشحال بودند.اما این شراکت فقط یکسال دوام اومد و با تحقیقاتی که انجام دادم ،فهمیدم سپهر سر امیر رو کلاه گذاشته و کل دارایشو بالا کشید و امیر بازنده و دست خالی از نمایشگاه و خانواده ی ما بیرون رفت،حالا دیگه این سپهر بود که معروف و مشهور شده بود و همه میشناختنش….
همزمان با معروف شدن سپهر ،شنیدم سامی و سمانه دوباره باهم ازدواج کردند..مثل اینکه شعله ی عشق سامی نسبت به سمانه خاموش نشده بود و دوباره باهاش ارتباط گرفته و عقدش کرده بود…چند ماه بعد از عقدشون یه روز سامی به مامان گفت:مامان.…اماده باش که کم کم میخواهی مادربزرگ بشی..مامان با ذوق و خوشحالی گفت:راس میگی پسرم.!؟؟.همش میترسیدم ارزو به دل بمونم.ان شالله بسلامتی..حالا چند ماهه است؟؟سامی گفت:پنج ماه دیگه بدنیا میاد.با حرفهای مامان و سامی منم خوشحال شدم اما از عاقبت دعواها و بحثشون میترسیدم…اون روز با خودم گفتم:من که کاری از دستم برنمیاد،بهتره به جنبه ی مثبت و عمو شدن خودم فکر کنم،خلاصه بچه ی سامی بدنیا اومد و خدا بهشون یه پسر داد.مامان امیدوار بود با وجود بچه زندگیشون شیرین و گرم بشه اما بابا همچنان اصرار داشت بدرد هم نمیخورند…
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
👏1
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_4
قسمت چهارم
راستش از یه طرف از دغدغه ی خانواده و نصیحتهای بی شمار بابا و دعواهای سامی و کارهای سپهر دیگه خسته شده بودم و از طرف دیگه خیلی علاقه داشتم کلا توی تهران زندگی کنم برای همین منظور با پس اندازی که کرده بودم رفتم تهران و یه خونه اجاره کردم و همونجا ساکن شدم…گذشت ودرس و دانشگاهم تموم شد و همونجا یعنی ارکان فراجا یه سمت بهم دادند و مشغول کار شدم…..رفته رفته توی کارم پیشرفت کردم و درجه ی شغلیم بالاتر رفت و شدم رئیس اون یگان…من بخاطر تلاش و قد و هیکل ورزیده ام ،توی سن ۲۸سالگی رئیس یگان ویژه ی یکی از شهرهای تهران بودم و هر روز توی کارم موفق و موفق تر میشدم...پیشرفتهایی که توی زمینه ی شغلم داشتم همش برام جالب و شیرین بود و زندگی رو برام رنگی و شاد میکرد…توی اوج پیشرفت و خوشحالی بودم که باز خبر جدایی سامی و سمانه رو شنیدم البته این بار پای یه پسربچه ی ۴ساله هم وسط بود.پسری که حاصل عشق و زندگی اونا بود .هیچ کسی سر از کار سامی و سمانه در نمیاورد.،در عین عاشقی ،تفاهم و سازگاری نداشتند و کارشون به جدایی میکشید. دلم برای بچه ی داداشم میسوخت ولی کاری از دست من برنمیومد…
سعی کردم بیخیال مشکلات خانواده ام باشم و بچسبم به کار و زندگی خودم.تا حدودی هم موفق بودم,تا اینکه یه روز وقتی محل کارم و پشت میز نشسته بودم تلفن مرکز زنگ خورد،گوشی رو برداشتم و با لحن خیلی جدی گفتم:الووو بفرمایید…یکی از بچه ها پشت خط بود که گفت:جناب سروان..!..محله دعوا شده…نیرو اعزام کردیم اما اروم نمیشند،.گفتم:الان خودم میرم اونجا…گوشی رو گذاشتم و با یکی از مامورا حرکت کردیم.وقتی به محل درگیری رسیدیم ،غوغایی بود،با حرفها و سیاستهای خودم ،جو رو اروم و مردم رو متفرق کردم.تا خواستم سوار ماشین بشم و برگردم ، پدر اون پسری که درگیر دعوا بود برای تشکر مارو دعوت کرد خونشون تا یه چایی مهمونش باشیم…ما مامور دولت بودیم و اجازه نداشتیم زمان ماموریت ،چیزی بخوریم یا بنوشیم اما اون پدر خیلی اصرار کرد و بخاطر بزرگتر بودن قبول کردم و داخل خونه شدیم.نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر اون اقا با سینی چای وارد شدو سلام کرد.سرمو بلند کردم تا جواب سلامشو بدم که با دیدنش قلبم لرزید…شاید باور نکنید اما من یه نظامی قوی و ورزیده بودم که با دیدن چشمهای عسل عضلات بدنم سست شد.اون شب تموم دنیا رو توی چشمهای عسل دیدم..انگار کل دنیا برای من فقط فقط توی وجود عسل خلاصه شد،همون شب دلمو باختم.من عاشق شدم ،عاشق کسی که قبلا ازدواج کرده و مطلقه بود،چند روز گذشت و نتونستم فراموشش کنم برای همین راهی پیدا کردم و باهاش وارد رابطه ی دوستی شدم….
عسل خیلی دختر مهربون و ارومی بود که اصالت کُردی داشت…چهره ی واقعی عسل رو هیچ وقت ندیدم چون چندین عمل زیبایی روی صورتش انجام داده بود اما من عاشق همینی بود که دیده بودم…از اینکه دیده بودمش خیلی خوشحال بودم آخه همونی بود که همیشه ارزوشو داشتم،شش ماه ارتباط تلفنی و گاهی حضوری برام کافی بود تا تصمیم نهایی رو بگیرم و به ازدواج فکر کنم…بعد از شش ماه تصمیم گرفتم ،موضوع رو با خانواده در میون بزارم تا بریم خواستگاریش و ارتباطمون علنی و جدی بشه،چند روز مرخصی گرفتم و برگشتم شهر خودمون تا هم به خانواده اطلاع بدم و هم مامان و بابارو با خودم بیارم تهران برای خواستگاری،بعد از چند ساعت رانندگی رسیدم خونمون و زنگ زدم….وقتی مامان در رو باز کرد از دیدن من هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد و گفت:سدرا تویی..!؟؟..خیر باشه..!…چی شده بی خبر اومدی؟؟لبخندی زدم و گفتم:خبرای خوب دارم..،،خواستم حضوری بهتون بگم تا غافلگیر بشید..
مامان لبخندی زد و گفت:خوش خبر باشی پسرم،بیا داخل که پدرت چشم انتظاره.میدونی که چقدر به شماها وابسته است.پشت سر مامان وارد اتاق شدم و سلام کردم..بابا از دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:چه عجب سدرا.!!!چه عجب یاد ما کردی؟؟؟جلوتر رفتم باهاش روبوسی کردم و گفتم:اومدم ازتون اجازه بگیرم…مامان که منظورمو متوجه شده بود گفت:راس میگی!!..؟؟؟خدایا شکرت….خودم برات آستین بالا میزنم،بابا اخمی کرد و گفت:میخواهی عروسی کنی؟؟؟چه خبره؟؟مگه چند سالته؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:دارم ۲۹ساله میشم.زود مامان گفت:بنظر من دیر هم شده…چند تا دختر خوب میشناسم که باهم میریم خواستگاری،هر کدوم رو پسندیدی همونو میگیریم برات…بابا زیر لب غر میزد که اروم گفتم:مامان..!!.من با یه دختری توی تهران آشنا شدم.میخواهم باهم بریم خواستگاری اون…بابا نیم خیز شد و
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_4
قسمت چهارم
راستش از یه طرف از دغدغه ی خانواده و نصیحتهای بی شمار بابا و دعواهای سامی و کارهای سپهر دیگه خسته شده بودم و از طرف دیگه خیلی علاقه داشتم کلا توی تهران زندگی کنم برای همین منظور با پس اندازی که کرده بودم رفتم تهران و یه خونه اجاره کردم و همونجا ساکن شدم…گذشت ودرس و دانشگاهم تموم شد و همونجا یعنی ارکان فراجا یه سمت بهم دادند و مشغول کار شدم…..رفته رفته توی کارم پیشرفت کردم و درجه ی شغلیم بالاتر رفت و شدم رئیس اون یگان…من بخاطر تلاش و قد و هیکل ورزیده ام ،توی سن ۲۸سالگی رئیس یگان ویژه ی یکی از شهرهای تهران بودم و هر روز توی کارم موفق و موفق تر میشدم...پیشرفتهایی که توی زمینه ی شغلم داشتم همش برام جالب و شیرین بود و زندگی رو برام رنگی و شاد میکرد…توی اوج پیشرفت و خوشحالی بودم که باز خبر جدایی سامی و سمانه رو شنیدم البته این بار پای یه پسربچه ی ۴ساله هم وسط بود.پسری که حاصل عشق و زندگی اونا بود .هیچ کسی سر از کار سامی و سمانه در نمیاورد.،در عین عاشقی ،تفاهم و سازگاری نداشتند و کارشون به جدایی میکشید. دلم برای بچه ی داداشم میسوخت ولی کاری از دست من برنمیومد…
سعی کردم بیخیال مشکلات خانواده ام باشم و بچسبم به کار و زندگی خودم.تا حدودی هم موفق بودم,تا اینکه یه روز وقتی محل کارم و پشت میز نشسته بودم تلفن مرکز زنگ خورد،گوشی رو برداشتم و با لحن خیلی جدی گفتم:الووو بفرمایید…یکی از بچه ها پشت خط بود که گفت:جناب سروان..!..محله دعوا شده…نیرو اعزام کردیم اما اروم نمیشند،.گفتم:الان خودم میرم اونجا…گوشی رو گذاشتم و با یکی از مامورا حرکت کردیم.وقتی به محل درگیری رسیدیم ،غوغایی بود،با حرفها و سیاستهای خودم ،جو رو اروم و مردم رو متفرق کردم.تا خواستم سوار ماشین بشم و برگردم ، پدر اون پسری که درگیر دعوا بود برای تشکر مارو دعوت کرد خونشون تا یه چایی مهمونش باشیم…ما مامور دولت بودیم و اجازه نداشتیم زمان ماموریت ،چیزی بخوریم یا بنوشیم اما اون پدر خیلی اصرار کرد و بخاطر بزرگتر بودن قبول کردم و داخل خونه شدیم.نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر اون اقا با سینی چای وارد شدو سلام کرد.سرمو بلند کردم تا جواب سلامشو بدم که با دیدنش قلبم لرزید…شاید باور نکنید اما من یه نظامی قوی و ورزیده بودم که با دیدن چشمهای عسل عضلات بدنم سست شد.اون شب تموم دنیا رو توی چشمهای عسل دیدم..انگار کل دنیا برای من فقط فقط توی وجود عسل خلاصه شد،همون شب دلمو باختم.من عاشق شدم ،عاشق کسی که قبلا ازدواج کرده و مطلقه بود،چند روز گذشت و نتونستم فراموشش کنم برای همین راهی پیدا کردم و باهاش وارد رابطه ی دوستی شدم….
عسل خیلی دختر مهربون و ارومی بود که اصالت کُردی داشت…چهره ی واقعی عسل رو هیچ وقت ندیدم چون چندین عمل زیبایی روی صورتش انجام داده بود اما من عاشق همینی بود که دیده بودم…از اینکه دیده بودمش خیلی خوشحال بودم آخه همونی بود که همیشه ارزوشو داشتم،شش ماه ارتباط تلفنی و گاهی حضوری برام کافی بود تا تصمیم نهایی رو بگیرم و به ازدواج فکر کنم…بعد از شش ماه تصمیم گرفتم ،موضوع رو با خانواده در میون بزارم تا بریم خواستگاریش و ارتباطمون علنی و جدی بشه،چند روز مرخصی گرفتم و برگشتم شهر خودمون تا هم به خانواده اطلاع بدم و هم مامان و بابارو با خودم بیارم تهران برای خواستگاری،بعد از چند ساعت رانندگی رسیدم خونمون و زنگ زدم….وقتی مامان در رو باز کرد از دیدن من هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد و گفت:سدرا تویی..!؟؟..خیر باشه..!…چی شده بی خبر اومدی؟؟لبخندی زدم و گفتم:خبرای خوب دارم..،،خواستم حضوری بهتون بگم تا غافلگیر بشید..
مامان لبخندی زد و گفت:خوش خبر باشی پسرم،بیا داخل که پدرت چشم انتظاره.میدونی که چقدر به شماها وابسته است.پشت سر مامان وارد اتاق شدم و سلام کردم..بابا از دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:چه عجب سدرا.!!!چه عجب یاد ما کردی؟؟؟جلوتر رفتم باهاش روبوسی کردم و گفتم:اومدم ازتون اجازه بگیرم…مامان که منظورمو متوجه شده بود گفت:راس میگی!!..؟؟؟خدایا شکرت….خودم برات آستین بالا میزنم،بابا اخمی کرد و گفت:میخواهی عروسی کنی؟؟؟چه خبره؟؟مگه چند سالته؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:دارم ۲۹ساله میشم.زود مامان گفت:بنظر من دیر هم شده…چند تا دختر خوب میشناسم که باهم میریم خواستگاری،هر کدوم رو پسندیدی همونو میگیریم برات…بابا زیر لب غر میزد که اروم گفتم:مامان..!!.من با یه دختری توی تهران آشنا شدم.میخواهم باهم بریم خواستگاری اون…بابا نیم خیز شد و
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2