Telegram Web
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه دوم

تیر 97

لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19734
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍11👏42
#از_شما

*❣️ با درود و تقدیم مهر ❣️*

*🌿💐 آدینه‌تان آکنده از عشق، مهربانی و سرشار از شادی باد❤️🌼🌾*

💠 «پیروزی»، تنها به معنای نباختن نیست؛ پیروزی آن است که پس از هر بار افتادن، با نیرویی بیشتر و عزمی راسخ‌تر برخیزیم. هر چالش و ناکامی، در حقیقت درسی ژرف و فرصتی گرانبها برای بالندگی است، اگر با آگاهی و خرد به استقبال آن برویم.

هر سقوطی، ما را به توانایی‌ها و ظرفیت‌های درونی‌مان آشناتر می‌سازد و به ما می‌آموزد که چگونه دوباره به سوی اهداف خود بازگردیم. همین برخاستن پس از افتادن، نشانه‌ی روشنِ قدرت جان آدمی و اراده‌ای است که نمی‌گذارد تیرگیِ ناامیدی بر ما سایه افکند.

* زندگی، آکنده از فراز و فرودهاست؛ آنچه سرانجام ما را به کامیابی می‌رساند، توانِ آموختن از شکست‌ها و ادامه دادن مسیر با امید و اراده‌ای تازه است. هر بار که برمی‌خیزیم، به خویش یادآور می‌شویم که چه گوهر گرانبهایی در وجودمان نهفته است. «آری، هر افتادن، فرصتی دوباره برای رشد و شکوفایی بیشتر است.»*

💞🌸🍃💞🌸🍃💞

محمدحسین فرقانی


با سپاس از مهندس فرقانی عزیز

🆔 @Sayehsokhan
8👏2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آی بانو

گروه موسیقی بهار نارنج

خواننده: بهار محمدی

@TreatmentofGrief
🆔 @Sayehsokhan
10👏2
📩 #از_شما

رسوایی (۱۵)

بوسه‌ای بر پیشانی دانشگاه و کلاس و کتاب، یعنی خلاصی از ان چه  نمی‌خواستم و دلم با آن  نبود؛ این راهی بود که خودم انتخاب کردم. نگین خوشحال بود و من نیز. پدرم  دیگر از ارزوهای خود در مورد من سخنی به میان نیاورد و من شدم آن چه خودم  می‌خواستم.

زندگیم شد کار بر روی زمین و جستن تصویر نگین در آسمان. کار آینده مرا و عشق دلم را گرم می‌ساخت. نگین را دوست داشتم چون دوست داشتنی بود؛ زیبا، خوش‌بیان، کم توقع و یک زن واقعی. بعد از آن ماجرای اتاق و غلیان شور و جنون  سعی کردم میان خودم و او حریمی قرار دهم. گرچه گاه چنان از رفتار و گفتارش مست و بی‌خود می‌شدم که فقط دربرگرفتنش می‌توانست  آبی بر آتش التهاب درونی من باشد.

دوست نداشتم که رنگ محبت من به نگین آلوده به  پلیدی شود. مشکل من مطلقه بودن او بود. از این که باب سخن  را با پدرم در رابطه با ازدواج با نگین  باز کنم، نگران بودم. او به حکم دادگاه طلاق داده‌ شده بود و شوهر سابقش که راضی به این کار نبوده به جبر قلم قاضی زنش را از دست داده بود.

روزی که بار غذای روزانه کارگران را بر سر و دست  حمل می‌کردم و نگار با فاصله کمی از پشت سرم می‌آمد بدون مقدمه گفت: "بین تو نگین سَر و سِری هس؟". این سوال ناگهانی میخکوبم کرد. برگشتم و به او نگاه کردم: "گوش کن پسرجان!نگین مناسب تو نیس. یعنی بابات هیچ‌وقت  راضی به ازدواج شماها نمی‌شه. این را خوب  بفهم".

ایستادم تا به من رسید: "بله من خاطرش را می‌خوام، ایرادی داره؟". نگاه عجیبی به من کرد. مثل این که به  پسر بچه‌ای نگاه می‌کند: "حرف همان بود که گفتم. بابات برات خیالات داره. تازه اگه اون هم قبول کنه، با حرف مردم چیکار می‌کنی؟ همین الانش هم بعضیا هِر و کِر شما را با هم دیدند و پشت سرتان حرف در اومده. اون پسره عوضی هم که تو زندونه دست از سرتون ور نمی‌داره. اون یک حیون احمق و زبون نفهمه. به این راحتی چشم از نگین ور نمی‌داره.

گوشات را باز کن. با زندگی خودت و نگین بازی نکن. اون لقمه دهن تو نیس". از حرف‌هایش ناراحت شدم ولی جوابی ندادم. شاید درست می‌گفت، او بدخواه من یا خواهرش نبود. هیچ وقت از او بدجنسی ندیده بودم. تمام طول راه به آن چه شنیده بودم فکر می‌کردم. این طور که معلوم بود برای رسیدن به نگین  راه طولانی و پر خطری را پیش رو داشتم. می‌دانید! من آدم مقاومی هستم. شاید مرگ زودهنگام مادرم باعث شد که زود روی پای خودم بایستم و برای همین  در مقابل مشکلات و حوادث زود میدان را خالی نکنم.بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به جنگ هرچه سد راه وصل من به نگین بشود، بروم.

نمی توانستم به این راحتی نگین را از دست بدهم، اوجزیی از وجود من شده بود، من با حس بودن او زنده بودم، نبود او یعنی مرگ من....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👏1
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود یازدهم پادکست «مدرسه‌ی شادمانی» منتشر شد!

🎙 توی اپیزود جدید «مدرسه‌ی شادمانی»، رفتیم سراغ موضوعی که خیلی‌هامون باهاش درگیریم: اهمال‌کاری.
چرا کارهامون رو عقب می‌ندازیم؟ پشت این عادت چه احساسی پنهانه؟
و مهم‌تر از همه، چطور از این چرخه‌ی تکراری بیرون بیایم؟

📌 توی این قسمت، درباره‌ی:

تکنیک «فقط ۱۰ دقیقه»

قورباغه‌ات را قورت بده!

بسته‌بندی وسوسه‌ها

گفت‌وگوی درونی منفی

اولویت‌بندی کارها

و... تمرکز با کمک تقویم و محیط

حرف زدیم.

💡 اگه شما هم گاهی کارها رو می‌ذارین برای دقیقه نود، این اپیزود برای شماست.

🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts

لینک اپیزود یازدهم در اپلیکیشن کست‌باکس:
https://castbox.fm/vi/831951489

Channel: @school_of_happiness
👍71
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
14👍3👏1
...
صدیقه وسمقی


🟢 دخترم، رایحه، مطلبی را که درباره‌ی حال و هوای روزهای جنگی اخیر نوشته بود برایم خواند. مثل همه‌ی نوشته‌هایش زیبا بود و تاثیرگذار. از او اجازه گرفتم تا آن یادداشت را با دنبال کنندگان صفحه‌ام به اشتراک بگذارم که در زیر تقدیم می‌شود.


«نکند روزی دوستم را در این کوچه‌ی بن بست گم کنم!»

نوشتن قُلابیست که دوست عزیزم  زهرا مشتاق آن را در نوجوانی به دستم داد.
راهی نجات بخش…

بعضی از دوستان را کمتر از بعضی دیگر می‌بینیم، اما چقدر  بودنشان در این دنیا حتی اگر حضور فیزیکی نیز در کنار ما نداشته باشند، موثر است! آنان چقدر وجود قدرتمندی دارند! یکی از آن‌ها زهرا مشتاق عزیزم و دیگری دوست خوبم دکتر گلناز هوشمند است. آن دو همیشه در سخت‌ترین شرایط هم، در قلب و ذهنم حضور دارند.

داشتم می‌گفتم، از قلابِ نجات بخشی که دستم داده شد…
در این روزها، در ازدحام ِافکار و تنش‌ها، به نوشتن پناه می‌آورم. در این دو هفته مثل همه، خواب درستی نداشتم، هنوز هم ندارم. دیشب فقط توانستم دو ساعت، خوابی سبک، آن هم شاااید، داشته باشم!

اصلا نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار!
هنوز نتوانسته‌ام آرام بگیرم، به صداها بسیار حساس شده‌ام. حتی با تِق تِق درزِ دیوار‌ها، یخچال یا صدای روشن شدن کولر همسایه دلم می‌ریزد.

در حال حاضر تهران نیستم. در شهری کوچک و دوست داشتنی در شمال ایران زندگی می‌کنم و دوستانی دارم که وجودشان باعث دلگرمیست.
چند روز پیش تولد یکی از آن‌ها بود .بیقراری امانم نمی‌داد. شب، با گلابِ شیرازی که برایش سوغات آورده بودم و گوشواره‌ای که خودم دوستش داشتم و فکر کردم او هم دوست خواهد داشت و برایش از اصفهان خریده بودم، رفتم دیدنش…
دم در…

انگار همین دیدن‌های کوتاه کافی بود.
کوچه‌شان بن بست است با چند خانه در آن، که گفته بود از نزدیکانشان هستند.
از او سوال عجیبی پرسیدم. عجیب به این دلیل که چرا قبلن از او نپرسیده بودم؟! چرا الان؟ چرا دم در؟ چرا سریع بعد از احوالپرسی کوتاهم؟!

گفتم: این‌ها خانه‌ی چه کسانیست؟ انتهای این کوچه بن بست است؟!  منزل مادر شوهرت کدام است؟ آن خانه‌ی انتهای کوچه مال کیست؟
همین حالا قلبم تیر می‌کشد از این اضطراب‌ها و نگرانی‌ها! وقتی بهشان فکر می‌کنم…
حتی اگر نخواهم فکر کنم هم، این افکار می‌آیند و حضور دارند.
آتش بس شده، اما من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم و نبوده‌ام!
اصلا زندگی همین است!
واقعا همین است؟!!!
فکر نکنم!
فکر کنم دارم خودم را آرام می‌کنم.

فکر کنم این یک سیستم دفاعی برای ماست!
خلاصه که انگار مطمئن از آتش بس نباشم خواستم ساکنین آن کوچه را بشناسم.
نکند روزی دوستم را در این کوچه‌ی بن بست گم کنم؟!
نکند نتوانم خانه شان را پیدا کنم؟!
نکند بیایم، نباشد؟!!!
ذهنم پر است از این افکارِ مزخرفِ تحمیلی
مثل جنگ تحمیلی
اُف…

چند روزیست آمده‌ام کلاردشت،
صدای رودخانه می‌آید، رودخانه‌ای پر خروش  و صدای پرنده‌هایی که برشاخه‌ها نشسته‌اند و چَهچهه می‌زنند
زیباست مگر نه؟!
اما لذت نمی‌برم!
صدایی که با آن خوابم می‌بُرد، حالا آشوبم می‌کند.
باید به فکر ترمیم خود باشم.
ترمیم
ترمیم
ترمیم

به ترمیمِ خانه‌ها، شیشه‌ها، دل‌های شکسته فکر می‌کنم.
عمویم گفت: «شیشه‌های خانه‌ام شکست، شیشه بُر آوردم عوضشان کرد.»
چاره چیست؟ آیا ما بی‌چاره ایم؟!
تفکر اینکه «حتما راهی هست!» برگرفته از نام کتاب مادرم ، برذهنم حک شده.
بله،حتما راهی هست!

انسان همین است.درگیری با چالش‌ها، فراز و نشیب‌ها، گاهی هم خوشی‌ها و در نهایت ورودی عمیق‌تر به خویشتنِ خویش.
ما این روزها خودمان را بیشتر می‌شناسیم.
بحران‌ها ما را با اصل وجودمان، با ترس‌هایمان، داشته‌ها و نداشته‌های واقعیمان روبرو می‌کنند و من باز سعی می‌کنم مثل همیشه از این بحران نیز توشه‌ای بردارم.

این روزها من یک همسر، یک مادر، یک دوست، یک مربی کودک، یک فرزند و یک مهمان‌پذیر بودم.
یک آدم با چندین نقشِ همزمان،با فشاری از افکار.
آآآخ که این افکار با ما چه می کند؟!
آخ…
انسان است و افکارش،
افکار و این دنیا…
ما متحمل  افکارمان هستیم.
متحمل نگاهمان به هر‌ واقعه و میزان تاب‌آوریمان.
این روزها سکوت بیشتری داشتم.
بیشتر گوش‌هایم کار می‌کرد و افکارم.
امان از این گوش‌ها!  که گاهی دچار توهم می‌شوند  و صداها را اشتباه تشخیص می‌دهند.
داشتم می‌گفتم…

چقدر پراکنده!
اما اشکالی ندارد، به خودم فرصت می‌دهم
تا ذهنم نظمی دوباره بگیرد.
یکی می‌گفت : «اصلا یادم رفته چه کاره بودم!»
راست می‌گوید، طنز تلخیست.

در شهر زیبا و‌ کوچکی که زندگی می‌کنم یک روز رفته بودم بازار روز، در شهر ما هنوز خبری از این صداها و انفجارها نبود.

(ادامه دارد)

رایحه راستانی

✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
16
📩 #از_شما


رسوایی (۱۶)

نگین مدتی رفت به شهر و دیارش؛ به تقدیر بازی روزگار. مادرش ناخوش احوال بود و بیماریش شدت گرفته بود. در جایی و به دور از چشم دیگران گفت  که سخت مرا دوست می‌دارد ونمی‌خواهد روزی را بی من طی کند؛ می‌دانستم راست می‌گوید.

حال من  بهتر از او نبود. بی او همه چیز برایم  حال و هوایی سرد و گرفته داشت. در تنهایی اهنگ ایریلیق رشید بهبودف را گوش می‌دادم و گاهی گریه می‌کردم. گفتم که ما تُرکیم و زبان رایج میان ما ترکی است. پدرم می‌گوید که مادرم نیز تا حدی زبان ترکی یاد گرفته بود تا با  زنان خانواده شوهرش راحت‌تر سخن بگوید.

شب‌ها کارم شده بود گوش‌دادن به اهنگی که از حال دل من خبر می‌داد:
"گجه لر فکرینن آتا بیلیمیرم.  بو فکری باشیمنان آتا بیلمیرم.....
چه خوب از شب‌های من می‌گفت؛ خواب از چشممم ربوده شده بود و ستاره شمار آسمان بی‌انتها شده  بودم ....اوزون دور هجرینن قارا گجلر...من گدیم هارا گجلر".

دوری یار برایم تحمل ناپذیر شده بود وچاره ای جز انتظار نداشتم.
پدرم سواد زیادی نداشت ولی سرد و گرم چشیده روزگار بود و در کلاس زندگی درس تجربه را خوب یاد گرفته بود. نمی دانم نگار چیزی به او گفته بود یا خودش به غریزه از تعلق خاطر من به نگین آگاه شده بود. شبی سرزده به اتاقم آمد. کمتر او را در این  اتاق می‌دیدم، شاید دوست نداشت که پا به اتاقی گذارد که همسر جوانش در آن‌جا مُرده بود. وقتی تنها بودیم ترکی حرف می‌زد:

"بابا جان! من آرزوها برات دارم. نمی‌خوام آینده‌ات خراب بشه". از چی حرف می‌زد؟ نگاه استفهام‌آمیز من را که دید گفت: "تو دیگه  بزرگ شده‌ای. من با یک مرد حرف می‌زنم. این دختره نگین رو ول کن؛ بذار بره دنبال زندگیش. اون تیکه تو نیس. مطلقه است. شوهرش راضی به طلاق نبوده، آدم شریه، الان زندانه ولی تا قیامت که تو هلفدونی نمی‌مونه.

خودش دختر بدی نیس ولی آدم که فقط با یک نفر ازدواج نمی‌کنه، با گذشته و ایل و تبار طرف هم وصل میشه. من برا تو فقط بابا نبودم،  مادری هم  کردم. دوست ندارم فردا ناراحتی‌ات را ببینم... از حرف‌هایش حالت اندوه بر من مستولی شد. چطور می‌توانستم به راحتی با کسی که برای زندگی من از هیچ کاری فروگذاری نکرده بود مخالفت کنم. اما.....با نگین چه می‌کردم؟ آیا می ‌توانستم این قلبی را که به تسخیر عشق او درامده بود از سینه بیرون بیاورم  و  دور بیاندازم؟

پدرم منتظر پاسخ من بود و من ساکت در خود فرو رفته بودم. دو احساس متضاد در درونم در حال جدال بودند. پدرم که سکوت مرا دید، نگاهی به عکس من و مادرم کرد و در آن خیره شد:
"من مطمئنم که مادرتم نگران سرنوشت‌ توس.

هر وقت به این عکس نگاه می‌کنم حالم عوض می‌شه. ببین چطور تو را به خودش فشار داده، به جای این که حواسش به عکاس  باشه به توس..." من هم به عکس نگاه کردم، برای هزارمین بار. راست می‌گفت. حرف‌های پدر و عکس مادر طاقتم را بُرد. نزدیک به گریه بودم؛برای مادر، نگین و دوراهی  بدی که دچارش شده  بودم.....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
10👏2
#دستنوشته‌_های_مدیر_سایه_سخن_شماره ۴۶

"خوددوستی و زیستن در لحظه‌ی حال"

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی

✍️ یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های انسان فرزانه، «خوددوستی» است. اما خوددوستی واقعی به معنای خودخواهی و برتری‌طلبی نیست؛ بلکه یعنی پذیرفتن خویشتن با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌ها، و ارزش نهادن به وجود یگانه‌ای که هیچ‌کس در جهان نمی‌تواند جای آن را بگیرد.

💡 کارل راجرز می‌گوید: 
«پذیرفتن خویشتن همان‌گونه که هستم، نقطه آغاز رشد من است.»

🔸 وقتی خودمان را درست دوست داشته باشیم، هم مراقب جسم و روانمان هستیم و هم کیفیت رابطه‌هایمان با دیگران عمیق‌تر می‌شود.

کسی که با بدن خود مثل یک معبد مقدس رفتار می‌کند، نمی‌تواند همسر و فرزندش را از یاد ببرد. خوددوستی معنوی، آغاز عشق‌ورزی به دیگران است.

🔸 اما این خوددوستی، بی‌ارتباط با «زیستن در لحظه‌ی حال» نیست. انسانی که غرق گذشته یا نگران آینده است، فرصت تجربه‌ی اکنون را از دست می‌دهد. تنها در لحظه‌ی حال است که می‌توانیم حضور خود را حس کنیم، قدردان باشیم و زندگی را به‌راستی بچشیم.

همان‌طور که جان کابات-زین می‌گوید:

«لحظه‌ی حال، تنها لحظه‌ای است که واقعاً در اختیار داریم.»

قبل از هر چیز بهتر است که خودآگاهی کامل داشته باشیم.
بهترین کاری که می‌توانیم برای زندگی در لحظه‌ی حال انجام دهیم، این است که خودآگاه و یا بعبارتی ذهن‌آگاه باشیم.

برای اینکه بهترین عملکرد را در کارهای روزمره داشته باشیم و احساس سرخوشی و رضایت درون کنیم حتما زیبایی‌های خود و زندگی خود را تصدیق کنیم و در این میان، باید بدانیم که چه کسی هستیم و چرا در اغلب مواقع، احساس و فکرمان یکی است.
بنابراین فراموش نکنیم که به خاطر خودمان همان جایی هستیم که باید باشیم.

📌 این چند نکته‌ ممکن است به کارمان می‌آید:

۱. رفتارهایی را شناسایی کنیم که نشان می‌دهد خودمان را دوست نداریم، و آرام‌آرام کنارشان بگذاریم.

۲. برای بدن و ذهن‌مان حرمت قائل شویم؛ هرچه می‌خوریم، می‌نوشیم یا می‌خوانیم، اثری بر این معبد دارد.

۳. هر روز چند دقیقه‌ای را به سپاسگزاری از همان چیزهای کوچک اختصاص دهیم.

۴. به‌جای دنبال‌کردن خیال‌ها و خواسته‌های دیگران، به ارزش‌های خودمان وفادار بمانیم.

تمرینی برای امروزمان:

الف.  این جمله را تکرار کنیم:
«من همان‌طور که هستم، عالی و دوست‌داشتنی‌ام.»

ب.  سه چیز کوچک از امروزمان را یادداشت کنیم که بابت‌شان از خداوند شکرگزاریم.

ج.  یک کار کوچک انجام دهیم که نشانه‌ی دوست داشتن خودمان باشد (مثلاً یک پیاده‌روی کوتاه، نوشیدن یک لیوان آب سالم یا نوشتن چند خط دلگرم‌کننده برای خودمان یا ارسال یک پیام مشفقانه برای عزیزی).

🔻 سخن آخر این‌که خوددوستی معنوی و زیستن در لحظه حال، دو بال یک پروازند. وقتی خود را بپذیریم و اکنون را قدر بدانیم، زندگی‌مان آرام‌تر، رابطه‌هایمان سالم‌تر و مسیرمان روشن‌تر می‌شود.

🔸 حال از خود بپرسیم:

همین الان چه کار کوچکی می‌توانیم انجام دهیم که به معنای واقعی نشانه‌ی دوست داشتن خودمان باشد؟

در کدام لحظه‌ی ساده‌ی امروز می‌توانیم بیشتر مکث کنیم، یک آهان آگاهانه بگوئیم، ذهن‌آگاه و قدردان باشیم؟

شاد و در لحظه باشید 🌹

ارادتمند
حسن ملکیان
🆔 @Sayehsokhan
8👏7👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هوشمند عقیلی در گذشت!

هوشمند عقیلی خواننده و آهنگ‌ساز، روز جمعه ۱۴ شهریور پس از چندین سال مبارزه با بیماری در سن ۸۸ سالگی در لس‌آنجلس درگذشت.
او در سال ۱۳۳۴ فعالیت خوانندگی را آغاز کرد و اولین آهنگ اجرا شده‌ی او "ساقی‌نامه"بود که با آهنگ‌سازی اسماعیل مهرتاش منتشر شد.
از جمله آثار ماندگار او می‌توان به " فردا تو می‌آیی" و "دریا" اشاره کرد.
صدای دل‌نشینی داشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

🆔 @Sayehsokhan
33
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
12👏1
"نکند روزی دوستم را در این کوچه‌ی بن بست گم کنم!"

........جایی بودم پر از شور و هیجان و تازگی،
میان سبدهای میوه و عطر گل های خانه های کنار دریا،میان مردمی که از تهران آمده بودند و اینجا دنبال زندگی بودند ،میان مردمی که میهمان پذیر بودند و تو را به لبخندی دعوت می کردند.
داشتم شلیل جدا می کردم،شلیل هایی خوش عطر و قرمز تا بروم خانه بشورمشان وهمانطور که قطرات آب رویش است گازش بزنم.
مثل گاز زدن سیب…
صدایش را در گوش داری؟قِرْچْ

باز هم صداها….!
و این بار صدای انفجار بود،
در این نزدیکی،
دست دانیال در دستم،
با میوه‌هایی که خریده بودم،
دویدم…
به مرد میوه فروش گفتم:
«زود باشید ،حساب کنید،
عجله دارم!»

خندید و با لهجه مازنی گفت:
«نترس بابا،سرپناه داری!»
گفتم :«کو؟!»
به چادر میوه فروشی‌اش در بالای سرم اشاره کرد.
خندیدم…

چندین احساس با هم…
خنده، ترس، عصبانیت، عجله، نگرانی و دستان کودکی در دستم…
من و دانیال و عمه و پسر عمه او، با هم بودیم.
بچه‌ها هم با اولین تجربه و‌ ترس از این روزها مواجه شده بودند.
اخبار را شنیده بودند و می‌دانستند چه خبر است.
با افکارشان و واقعیت‌ها بازی‌های خیالی‌، اما شاید هم واقعی…!!! می‌کردند.

فریاد می‌زدند: «فرار کنید…اسرائیلی‌ها…
اومدند…فرار کنید.»
به تلخی می‌خندیدم، سعی می‌کردم بر خود مسلط باشم.
پا روی گاز گذاشتم و دور شدم.
دور شدم از دو جنگنده‌ی کوفتی‌ای که نمی‌دانم چه بودند .فقط دیدم در آسمان ،ثابت ایستاده‌اند .انگار منتظر فرمان بودند.

تا خانه با سرعت آمدم و بچه‌ها سرشان را از پنجره‌ی ماشین بیرون کرده بودند و فریاد می‌زدند:
«جنگ…اسرائیلی‌ها….فرار کنید، موشک!»
مادری سخت است.
زندگی سخت است.
لایه لایه پوست می‌اندازیم.
فرسایشی ست.
فقط می‌دانم، حالا در میان احساس‌های متناقضم گم شده‌ام!
                               
                        ۱۴۰۴/۴/۵

رایحه راستانی
         

✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
9
#ده_نکتهٔ_طلاییِ کاملاً کاربردی، الهام‌گرفته از چارچوب‌های کتاب The Mindfulness Workbook for Addiction
(ذهن‌آگاهی در رفتارهای اعتیادآور) اثر: #ربکا_ای_ویلیامز و #جولی_اس_کرافت با ترجمه‌ی روان آقایان دکتر علی صاحبی و دکتر مهدی اسکندری و خانم شیدا لطفعلیان تقدیم شما:
.
🔟 نکتهٔ طلایی ذهن‌آگاهی در رفتارهای اعتیادآور

۱. توقف و تنفس
هر زمان هوس یا میل شدید به رفتار اعتیادآور پیدا کردی، سه نفس عمیق بکش و فقط به جریان هوا در بدن توجه کن. همین مکث کوتاه چرخه‌ی عادت را مختل می‌کند.

۲. مشاهدهٔ میل بدون قضاوت
هوس‌ها مثل موج می‌آیند و می‌روند. فقط ببین، نام‌گذاری کن («الان میل دارم»)، اما به آن واکنش فوری نده.

۳. دفترچهٔ آگاهی
روزانه چند خط دربارهٔ افکار، احساسات و شرایطی که میل به رفتار اعتیادآور را فعال کرده بنویس. این تمرین به کشف «الگوهای محرک» کمک می‌کند.

۴. پذیرش احساسات ناخوشایند
به‌جای فرار، کمی کنار درد، خشم یا اضطراب بنشین. آن‌ها را احساس کن و به خودت یادآوری کن: «این فقط یک احساس است، گذراست.»

۵. تمرکز بر لحظهٔ اکنون
وقتی ذهنت درگیر گذشته (پشیمانی‌ها) یا آینده (ترس‌ها) شد، توجهت را بر یک فعالیت ساده در لحظه (مثلاً راه رفتن، نوشیدن چای) برگردان.

۶. ساختن جایگزین‌های سالم
برای لحظات وسوسه، لیستی از کارهای فوری و سالم (مثل ورزش کوتاه، تماس با دوست، گوش دادن به موسیقی آرام) آماده داشته باش.

۷. شفقت و خود دوست داشتن به‌جای سرزنش
اگر لغزشی رخ داد، به خودت با ملایمت بگو: «انسانم، در مسیرم.» قضاوت سخت فقط اعتیاد را تقویت می‌کند.

۸. مدیتیشن کوتاه روزانه
حتی ۵ دقیقه تمرکز روی نفس‌ها، یا اسکن بدن قبل از خواب، مغز را آرام می‌کند و قدرت انتخاب آگاهانه را بالا می‌برد.

۹. شبکهٔ حمایت آگاهانه
با افرادی در تماس باش که بهبود تو را می‌خواهند. در ارتباط با آنان نیز ذهن‌آگاهی را تمرین کن: شنیدن بدون قضاوت و حضور کامل در گفتگو.

۱۰. قدردانی روزانه
هر شب سه چیز کوچک را بنویس که بابتشان سپاسگزاری. این تمرین نگاهت را از «کمبود» به «فراوانی» تغییر می‌دهد و احساس رضایت ایجاد می‌کند.


اگر نکته‌های بالا رو دوست داشتی؟ اینها فقط نمونه‌هایی بود از این کتاب ارزشمند.

پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی این کتاب رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
6👍1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۷)

پدر که سردرگمی من را دید، بلند شد که برود. اخلاقش این‌گونه بود. نظرش را تحمیل نمی‌کرد و دوست نداشت روی حرفش پافشاری کند. دم در که رسیده بود حرف آخر را زدم: "من اگر مجبور بشم از اینجا می‌رم. می‌زنم برای کار به هرجایی که شد، زمین خدا بزرگه. شاید برم تهرون. اون‌جا از دوره سربازی دوستایی دارم".

بابام نگاهم کرد و گفت؛ "یعنی نگین ارزش این  دربدری رو داره؟ حالا که زمونه قدیم نیس که مجنون می‌زد به کوه و دشت؛ با حرف و نقل مردم چیکار می کنی؟ باد عشق افتاده به کَلت و هوایی شدی؟ خدا کنه که پشیمون نشی. اون وقت هم از اینجا رونده‌ای و هم از اون‌جا مونده. نمی‌دونم والله،  من حالت رو می‌فهمم ولی خیر و صلاحت رو می‌خوام".

بابام بیرون رفت، دیدم که تو جیب کتش دنبال پاکت سیگارش می‌گشت. آدم کله شقی بودم. رو حرف و تصمیمی که می‌گرفتم می‌ایستادم. خودم رو آماده کرده بدم تا برای به دست اوردن نگین هزینه بدم؛ هرچه می‌خواست باشد. نامادریم سعی کرد مرا نصیحت کند و از راهی که می‌رفتم بازم دارد.

می‌دانستم که او با ازدواج من و خواهرش مخالف نیست و تحت تأثیر عقیده و عمل بابام اقدام می‌کند. یک جنگ نرم در خانه ما آغاز شد. بی‌اعتنایی من به حرف‌های پدرم باعث شد تا نگین را بیشتر از من دور کنند؛ به عذر آن که مادرش بیمار است و باید از او تیمار کند. سفر نگین طولانی شد.

نمی‌توانستم جنگ را ببازم، باید کاری می‌کردم. با اندک پس‌اندازی که داشتم و بی آن‌که خداحافظی کنم، تنها یادداشتی گذاشتم که من رفتم؛ و رفتم.

مقصد تهران بود، جایی که بعضی دوستان دوره خدمت را در آن‌جا می‌شناختم. بهروز از میان همه دوستانم با من رفیق‌تر بود. پدرش مُرده بود و میراث پدر شده بود راه درآمد بهروز؛ مغازه آپارتی لاستیک خودروی سنگین.

ماجرا را که شنید، مرام و معرفت خودش را نشان داد. دلداریم داد و پیشنهاد کار. شغل آسانی نبود، ولی من با کار سخت بیگانه نبودم. شدم وردست؛ واقعا کاری که انجام می‌دادم طاقت فرسا بود. بلند کردن و ترمیم ان تایرهای سنگین کار شاقی بود.
شب‌ها در همان مغازه می‌خوابیدم و امیدم به عقب نشینی پدر بود. روزها از پی هم می‌آمد و می‌رفت. با نگین در تماس بودم، نمی‌توانستم او را از خاطرم محو کنم. با یاد او چشم از خواب باز می‌کردم و فرو می‌بستم.

تهران را دوست نداشتم؛ شهر بی در و دروازه‌ای بود. مردم از صبحگاه که بیرون می‌زدند، مثل این که آمده‌اند به مسابقه؛ همه می‌دویدند؛ از زن و مرد. شاید می‌خواستند عقب نمانند، شهر شلوغ بود، شور نبود. کار بود ولی نان هرسال بیشتر  از دسترس دور می‌شد.

باید برای یافتن و به چنگ اوردنش بر سرعت خود اضافه می‌کردند. تو این شهر دل عاشق غریبه است. بهروز برای آن‌که غم غربت اسیر و ناتوانم نسازد، جمعه‌ها مرا با خود به تماشای فوتبال می‌برد. علاقه عجیبی به یکی از تیم‌های مشهور پایتخت داشت و اخبار آن تیم را با علاقه تعقیب می‌کرد.

بیشتر تظاهر می‌کردم که مجذوب داستان‌های حاشیه‌ای بازیکنان آن تیم هستم، با خنده‌ها و  طرح سوالات توخالی به او دروغ می‌گفتم. من خودم شده بودم توپ فوتبال که هی از این طرف به ان طرف زندگی شوت می‌شدم، دیگر جایی برای توپ چرمی تو زندگیم نداشتم.

آن سال زمستان برای من سردتر گذشت؛ دوری از  یار و دیار، اقامت اجباری در شهر عجایب و غرایب؛ شهر گرفته و غمگین با ساختمان‌های بلند و نتراشیده، شهری که شب نداشت؛ دود داشت و ماشین. آن سال سخت گذشت و در حالی که امید چون پرنده‌ای از قفس آزاد شده از من می‌گریخت، به یکباره بر روی شانه‌ام نشست.....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
6👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برنامه خسوف و مدیتیشن ویژه امشب رو به هیچ عنوان از دست ندین که دیگه تکرار نمیشه!
تقدیم با عشق!

🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
8
Khosoof
Daroonyab
مدیتیشن ویژه خسوف کامل ۱۶ شهریور
🌙

🎆امشب، آسمان پرده‌ای از راز را کنار می‌زند…
🌗ماه کامل وارد سایه زمین می‌شود و به رنگ خون درمی‌آید؛ لحظه‌ای که از دیرباز در فرهنگ‌ها و سنت‌ها به‌عنوان زمان رهاسازی، پاک‌سازی و تولد دوباره شناخته شده است.

این مدیتیشن ۲۵ دقیقه‌ای، با ترکیب فرکانس ۵۲۸ هرتز (عشق و ترمیم DNA)، مانترای مقدس “اُم” و ۹۶۳ هرتز (اتصال به آگاهی برتر) به‌صورت سابلیمینال طراحی شده تا هم جسم و هم روحت را هم‌تراز با انرژی‌های کیهانی این خسوف قرار دهد.

🧘‍♂️در طول مدیتیشن، با تصویرسازی‌های عمیق، تاریکی‌های درونی را رها می‌کنی و اجازه می‌دهی نور تازه در قلبت جاری شود. این لحظه، فرصتی است برای خالی کردن ظرف وجودت از غم‌ها و پر کردن آن با روشنایی و عشق.

بهترین زمان انجام مدیتیشن:
از ساعت ۲۱:۰۰ تا ۲۲:۳۰ (اوج خسوف: ۲۱:۴۱ دقیقه)
در همین بازه، انرژی خسوف کامل در اوج خود قرار دارد.
@daroonyar
@daroonyab
🆔 @Sayehsokhan

#خسوف #مدیتیشن #ماه_گرفتگی
15👎3👏1
2025/09/08 01:05:23
Back to Top
HTML Embed Code: