Telegram Web
📩 #از_شما

رسوایی(۱۱)

این نگین بود که در شکستن یخ ان سکوت سنگین بین من و خودش پیشقدم شد؛ او بود که مرا به خود متوجه کرد؛ او بود که مرا علاقمند خود ساخت و در اخر شیفته و واله. گفت و گفت؛ گاهی درس خواندن مرا به تمسخر می‌گرفت:

"این قدرخودت را تو اون اتاق حبس می‌کنی که چی بشه؟ مثل زندانی‌ها می‌مانی؛ فقط زنجیر به دست و پات نیست" اما دانه‌های زنجیر داشت درست می‌شد؛ با حرف‌های نگین، باخنده‌هایش و دلبری‌های زیر پوستی که مرا بیشتر و بیشتر به او نزدیک می‌کرد. شاید راست می‌گفت.

کتاب‌ها چه به من می‌دادند و یا قرار بود بدهند؟مُشتی فرمول و اطلاعات خشک رنج آور که از به خاطر سپردن آن‌ها معلوم نبود چه نصیبی خواهم بُرد. نگین حرف دل من را می‌زد، ساده و روشن. تا آن موقع هیچگاه به آن راحتی با زن یا دختری سخن نگفته بودم. این سخن گفتن و شنیدن‌ها تکرار شد؛ فردا و پس فردا.

ان موقع میانه بهار بود و هوا دلکش و محیط مملو از رنگ سبز درختان و سایه‌های جاندار آنان  و علف‌ها و گل‌های وحشی صد رنگ. روزها آمد و رفت و نگین گفت و خندید و مرا به وجد و شور آورد. بیشتر دوست داشتم تا او بگوید و من بشنوم و من می‌شنیدم و نوعی زایش رخوت و ارامش را در خود می‌یافتم.

دیوار حُجبی که میان خودم  با جنس دیگر  ساخته بودم به یکباره فرو نریخت، اما شاهد به وجود آمدن تَرَک‌های بزرگ بر آن دیوار ضخیم بودم. حالا بیشتر نگین برای آماده کردن غذا می‌آمد تا خواهرش؛ چرایش را نمی‌دانستم، اما من منتظر او بودم. دوست داشتم او همراهم باشد تا مسیر راه برایم دلنشین شود.

مست می‌شدم از عطر ان همه گیاه جوان و بیشتر گفتاری نرم و مطبوع. ارام آرام حضورش چون کمندی نامرئی بر گردنم افکنده و سفت می‌شد. او مرا احاطه کرد؛ روح و روان و ذهن من به تسخیر او در آمده بود و سپس ......من دیگر نبودم؛ همه او بود، من کجا رفته بودم، بر سر من چه  امد؟ به کجا پرتاب شده بودم که خودم هم نمی‌دانستم؟

چیزی از من برجای نماند جز یک اسیر.....یک مفتون.....یک شیدا.....عشق به ارامی به درونم لغزید و جای گرفت، آن چنان که ندانستم چگونه و از کدام روزن قلبم را پر کرد.صدای پای عشق را در خود می‌شنیدم چون زن بارداری که وجود یک موجود زنده را در درون خود حس می‌کند.

انتظار آمدن شور و شعف شیدایی را نداشتم. هیچگاه دل سنگی خود را آماده شکستن در برابر نگاه‌های ماهرویی نازک صدا نمی‌یافتم. به خود آمدم در حالی که عاشق شده بودم و نام من نیز در جریده عشاق ثبت شده بود......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
11👏1
نشر سایه سخن
#دستنوشته_های_مدیر_سایه_سخن_۴۵ "تیم سایه‌سخن و رسالت زندگی" گاهی از ما می‌پرسند چرا این‌همه انرژی و دل‌بستگی برای انتشار کتاب‌های #دکتر_ویلیام_گلسر، #دکتر_راس_هریس، #دکتر_جان_گاتمن، #دکتر_مارتین_سلیگمن، #دکتر_علی_صاحبی و دیگر نویسندگان حوزه‌ی آموزش و روان‌شناسی…
#از_شما

درود و ارادت
احسنت بر شما مدیر توانمند و بی‌نظیر انتشارات سایه سخن و بر تیم عالی که برای انجام رسالتتان  ساختید.
واقعا که رسالت  ارزشمند و والایی را انتخاب کرده‌‌اید.
تک تک کتابهایی که از مجموعه شما خواندم واقعا ارزش چند بار خواندن دارند. و به همین دلیل به تمام دوستان کتابخوانم آنها را توصیه کرده و میکنم.

تاثیر کتاب‌های انتشارات شما در زندگی بنده بدون شک از تمام آموزش‌های مدرسه و دانشگاه برایم به مراتب بیشتر بوده و هست.

به شما و تیم همراهتون خداقوت و دستمریزاد می‌گویم و صمیمانه موفقیت و بهروزی و گشایش امور را برایتان آرزومندم.

ارادتمند شما و تیم سایه سخن
محمد جواد حسامی فر
معلم بازنشسته


با سپاس از دوست فرهیخته و نازنین جناب آقای حسامی‌فر از ساری

🆔 @Sayehsokhan
13👏3
Forwarded from The School of Happiness
🎥 چطور احساسات‌مون رو مدیریت کنیم؟ | قدرت هوش هیجانی در زندگی روزمره

توی این اپیزود، قراره بفهمیم چرا احساساتمون گاهی نجات‌مون می‌دن و گاهی گمراهمون می‌کنن—و چطور می‌تونیم با مهارتی به اسم «هوش هیجانی»، فرمون رو دست بگیریم.
بررسی می‌کنیم که:
• چرا احساسات برای بقا و یادگیری ضروری‌ان
• چطور خطاهای احساسی ذهنمون رو قفل می‌کنن
• و از کجا باید مدیریت احساسات رو شروع کنیم
اگه می‌خوای رابطه‌هات عمیق‌تر، تصمیم‌هات آگاهانه‌تر، و زندگی‌ت رضایت‌بخش‌تر بشه، این ویدیو رو از دست نده.
و حتماً قسمت دوم رو هم دنبال کن که درباره‌ی تمرین‌های تقویت هوش هیجانی در زندگی، روابط، فرزندپروری و آموزشیه.

📌 برای حمایت از این کانال، لایک و سابسکرایب یادت نره!


https://youtu.be/PmIjP_BNGJo
7👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
17👍1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمل گفتار/محمد دهدشتی

🔹آگاهی برای تغییر

این کلیپ بخشی از آرزوهای دختران ایران عزیز ما است.
خواهش می‌کنم آن را در همه زمینه‌های فرهنگی، تاریخی، مذهبی، سیاسی، جنسیتی و غیره ببینید و تحلیل کنید.
اگر حوصله یا وقت دیدن و اندیشیدن نداشتید، که هیچ.
اما اگر دیدید، متاسف نشدید و آه نکشیدید، خوش به حال‌تان.
مرا ببخشید. بخاطر شرایط خطرناک کشور ایران و زندگی ایرانیان حالم خوش نیست.
ناامید نیستم، اما با همه وجودم از تصور مسیر پیش‌رو احساس نگرانی می‌کنم.

#ایرانیان_زندگی_اقتصاذی
#محمل_گفتار
#محمد_دهدشتی

                         ۱۰/شهریور/۱۴۰۴

@mgmahmel
🆔 @Sayehsokhan
6👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیبا برقص!

شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی  ،
اما حالا که به آن دعوت شده‌ای ، تا میتوانی زیبا برقص
چارلی چاپلین


@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
18👍8👏4👎1
📩 #از_شما


رسوایی(۱۲)

روزهایی که نگین برای بردن غذا  نمی‌آمد چون درازگوشی  که نعل کهنه و فرسوده و بار بسیار بر پشت دارد تا مزرعه خاموش و خسته  راه می‌سپردم  و روزهایی که او همراهیم می‌کرد، اسب تیز تکی را می‌مانستم که از شوق رهایی در دشتی فراخ سم بر سر ابرها می‌کوبیدم.

کم کم حال روحیم دگرگون شد. میل هم نفسی و هم سخنی با نگین را در درونم احساس می‌کردم. چه بگویم که دل از دست داده و مفتون شده بودم. من که غزال گریز پای صحرای بی‌نام و نشان  بودم، آن زمان به بره‌ای دست‌آموز بدل شده بودم که قلاده عشق مرا به دنبال محبوب می‌کشاند.

گاهی خودم را سرزنش می‌کردم‌ : "تو دیگه بچه نیستی پسر! به خودت بیا. چشمهایت را باز کن نگین یک زن مطلقه اس. مُهر شوهر اول در شناسنامه او خورده و هیچ وقت پاک نمی‌شود. اینجا تهران بی در و پیکر  نیست که دیدی؛ همه با هم غریبه، همه باهم بیگانه و خاموش، ان‌جا همه در حال فرار از هم هستند. اینجا برعکس همه چشم‌ها به هم دوخته و همه زبان‌ها حکایت از حال هم دارند و تمام  قلب‌ها اسرار مگوی هم را در خود پنهان کرده‌اند.

به خودت بیا! نگذار کار به تاسف دوست و ریشخند و زخم زبان دشمن برسد؛ از رسوایی بترس....". این نهیب‌ها تا زمانی مرا به خود مشغول می‌داشت که آن چشمان جادویی و آن کلمات مسحور کننده را نمی‌شنیدم. با دیدن دوباره نگین و آن حرف‌هایی که در میانه راه با هم می‌زدیم دوباره آتش جذبه او در دلم شعله می‌کشید و باطل السحر تمام تشويش‌هایی می‌شد که از برملا شدن آن شور شیرین در خودم احساس می کردم.

نگین با غریزه زنانگی نفس‌هایی گرم که از درون‌ شعله‌ور  یک پسر شيدا برمی‌خاست را بر پشت گردن خود حس می‌کرد. او کار خود را کرده بود؛ به خوبی و تمام. از یک نفر که قراری جز کتاب و درس نداشت، بیقراری ساخته بود که تمرین درس عشق می‌کرد.

تقریبا از خواندن بازمانده بودم و  شوق علم در دلم جای خود را به شور عشق داده بود. پدرم سرش به کار و سر وسامان دادن به مزارع و کارگران و بالا بردن کیفیت محصول گرم بود و از پسری که هوایی تازه از زندگی را تجربه می‌کرد غافل مانده بود. نگار تیز بود و هوشیار؛ گرفتاری زیاد باعث نشده بود که از  من و خواهرش غفلت کند. گاهی نگاه‌های خشک و سرد او را به خود حس می‌کردم؛ به خصوص اوقاتی که در نگین و حرکات او خیره می ماندم.

نگاه های نگار بر من و نگین سنگین‌تر می شد. نه تشویش از چشم‌هایی داشتم  که مرا می‌پایید و نه دلهره از  زبانی که شاید به ملالتم گشوده می‌شد، آن‌چه به قلب من راه  یافته و آن را به تسخیر خود در آورده  بود  شماتت هر ملالت‌گری را به هیچ می‌گرفت...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
7👍1👏1
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه اول

تیر 97

.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#از_شما

آن سوی فصل‌ها

بعداز ظهر ِ پنجشنبه‌ی یک روز آبان بود، مشق می‌نوشتم، خسته شدم و دراز کشیدم، نمی‌دانم چه مدت از اطرافم غافل بودم، وقتی به خود آمدم متوجه‌ی سکوت خانه شدم، انگار همه یواشکی از خانه رفته بودند، مادرم را صدا کردم، جوابی نیامد، در لحظه به ذهنم رسید که بروم خانه‌ی عمو، کتاب و دفترم را برداشتم و به ایوان رفتم،

باران بند آمده بود، اما ابرها هنوز در آسمان بودند، میان شالیزار ِ کاهی رنگ، گاوها در جستجوی علف بودند و صدای مرغ‌های آبی رنگ مگس خوار در آسمان آن، تا سکوت غریب روستا  پیش می‌آمد. از پله‌ها پایین رفتم، دیوار  خانه‌ی همسایه سکوت را سنگین‌تر می‌کرد، چند روز پیش شنیده بودم که حال پسر جوانشان نعمت، که در بیمارستان بستری بود، خوب نیست، همه رفته بودند.

تا به جاده‌ی اصلی ِ سر راه خانه‌ی عمو برسم، چند خانه‌ی دیگر را هم رد کردم، هیچکس را ندیدم، راه پر آب و گِل بود، گفتم از سبزه زار ِ کنار جاده بروم که انتهای آن به خانه‌ی عمو می‌رسید. خم شدم رشته سیم خارداری را گرفتم، قدری بالا کشیدم و خم شدم و سعی کردم خودم را به آن طرف بکشانم، دقیقاً وقتی که بدنم نیمی در جاده و نیمی در سبزه زار بود، از سمت ِ شرق محله صدای بلند ِ  شیون ِ جیغ مانند ِ زن‌ها را شنیدم، با وحشت و دلهره به میان ِ جاده برگشتم.
صدای بلند ِ دردآلودی انگار نعمت را صدا می زد.

به یاد غروب ِ اواخر یک روز شهریور افتادم، بچه‌ها یک گوشه‌ای بودیم زیر درخت بلند آزاد، و جوان‌ها قدری آن طرف‌تر در گوشه‌ای دیگر، کنار همین سبزه زار. سنجاقک‌ها ی بالای سرمان همهمه‌ای داشتند.

جوان‌ها حلقه مانند ایستاده بودند و حرف می‌زدند، نعمت هم میانشان بود، شنیده بودم می‌خواهند فردا ببرندش بیمارستان بستری‌اش کنند،  شلوار دمپا گشاد مد بود، نگاه‌ام به دمپای شلوار او افتاد، پاهایش مثل دو تا چوب نازک بود، استخوان‌ گونه‌هایش در آن غروب غمناک از  چهره‌ی سبزه‌ی رنگ باخته‌ی فرونشسته‌اش بیرون زده بود، حرف می‌زد، دوستانش می‌خندیدند.

یک نفرشان گفت: "بعد از شام میایم پیشت."
نعمت با شوخی گفت: " نه، پیش از شام بیاین!"
و صدای خنده‌ها بالا رفت.
- " اون باشه برای شب ِ دامادی‌ات."
نعمت گفت: " به اونجا نمی رسم."
جوان‌ها ساکت شدند، تاریکی میانشان را پر کرده بود.

می‌دویدم به سمت شیون، تا رسیدم به آخرین خانه‌ی روستا، جمعیت بزرگی کنار و پیشاپیش یک ماشین را دیدم، که  گریه‌کنان می‌آمدند، دائی ِ نعمت جلوی ماشین، پابرهنه بود و با دو دست رو سرش می‌کوبید، موهای بلندش خیس و آشفته بود، شلوارش تا زانو خیس و گِلی بود و بدون توجه به اطراف و چاله چوله‌های پر آب، قدم برمی‌داشت، دست‌هایش گاهی قدری تو هوا معلق می‌ماند و قدم هم بر نمی‌داشت، نعمت ِ غروب شهریور با پاهای ِ لاغر از فصل‌ها گذشته بود، نعمت مرده بود.

رشت۱۴۰۴/۶/۳

با سپاس از استاد فرضی عزیز

🆔 @Sayehsokhan
11👏2
🎁 #عشق_چیست#در_یک_نگاه
    اینو به شما
هدیه میده:

🔸 دکتر ویلیام گلسر می‌گوید:

👌 «عشق واقعی یعنی انتخابی آگاهانه برای ایجاد رابطه‌ای مبتنی بر احترام، مسئولیت و آزادی، نه تملک و اجبار.»
«عشق زمانی پایدار است که آزادی و احترام در آن نفس بکشند.»

#عشق_چیست
#دکتر_ویلیام_گلسر
ترجمه:#دکتر_علی_صاحبی و #حشمت_اباسهل
چاپ: #ششم
#ویلیام_گلسر #ما_چگونه_رفتار_می‌کنیم
#روانشناسی_رابطه #تئوری_انتخاب #زندگی_مشترک #عشق_ماندگار
#عشق_چیست
#انتشارات_سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
9👏1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۳)

آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای  وظیفه‌ای که باید به آن می‌پرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده‌ بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود  را خوار می‌شمردم.

البته گاهی به خود می‌آمدم و سعی می‌کردم که به واقعیت‌های دور و برم بی‌اعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو می‌خوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.

دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی می‌شد که بر روح و روان من فرود می‌امد: "چه می‌کنی پسر؟ می‌خواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بی‌مزد و منت او را می‌خوری و به جای آن چه خواست دل اوست  در باتلاق اوهام گرفتار شده‌ای. به خود بیا ..."

در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من   مشق علم می‌کردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او می‌رفتم و باب سخن را می‌گشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.

نگاهی به کتاب‌های دور و برم کرد:
"خسته نمی‌شی؟ خوب حوصله‌ای داری به خدا. خودت را حبس کرده‌ای، مثل زندانی‌ها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاه‌ها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان می‌زد که صدایش  را به وضوح می‌شنیدم.

دست‌ها در هم حلقه شد و صورت‌ها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به  این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز  برجایش نشست. میل  وصال بود که  گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بی‌خود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بی‌معنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی می‌فهمیدم که جرعه جرعه از  باده‌ای  می‌نوشم که در آخر  مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.

بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که  ازپی ننگ می‌رفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت  از  وجودم جدا می‌شد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره  همه چیز پایان یافت.......

من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سال‌ها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته  بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.

نمی‌دانم که چه شد که  لحظه‌ای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم  مادرم سخت‌تر از قبل مرا در آغوش خود می‌فشارد. ایا کسی یا چیزی می‌خواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟ 

دست‌هایش را بر دور سینه‌ام حلقه کرده بود؟ نمی‌توانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه می‌شوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر می‌خواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا می‌روم چشمان تو همراه من است.آسوده‌ام بگذار؛ مرا زاده‌ای، از تو بیرون شده‌ام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر  دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛

در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...."  آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمی‌یافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان  دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون  کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
6👏3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرای زنده " هفت حوض" سینا بطحایی در نمایشگاه ون گوک در کانادا با عود، هندپان(هنگ درام) ، یوکللی(خیلی شبیه گیتار) و سنتور
این اجرا بدون بلندگو انجام شده و هر یک از شنوندگان یک هدفون به گوش دارد و در واقع یک کنسرت سایلنت رو اجرا نموده اند
.
@ForghaniArchitect
🆔 @Sayehsokhan
8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍5👏5
✍️  یک ماه پیش، پدرم — یکی از کارشناسان برجسته ادبیات روم باستان — هشتاد ساله شد.

از او پرسیدم چه نصیحتی باید به نسل بعدی منتقل کنم.
او سه نصیحت به من داد:

1️⃣ با الگو بودن رهبری کن.
مردم — به ویژه کودکان — از آنچه انجام می‌دهی پیروی می‌کنند، نه از آنچه می‌گویی.
دیدن تلاش بی‌وقفه پدرم روی کتاب‌ها و مقالات علمی متعدد، به من و برادرم معنای تعهد را نشان داد و ما را به سخت‌کوشی ترغیب کرد.

2️⃣  روی نکات مثبت تمرکز کن.
پدرم که در لنینگراد پس از جنگ بزرگ شده بود، یاد گرفت احساساتش را کنترل کند تا نیروی مثبتی برای خانواده، همکاران و جامعه باشد. او به من آموخت که افکار را به گونه‌ای چارچوب‌بندی کنم که بیشترین خیر را حتی در زمان‌های سخت به همراه داشته باشد.

3️⃣ وجدان را در اولویت قرار بده.
با مطالعه و ترجمه اندیشمندانی از ژولیوس سزار تا سنکا، پدرم دید که اخلاق از استعداد پایدارتر است. قطب‌نمای اخلاقی، برخلاف هوش یا خلاقیت، بالاترین ویژگی انسانی است که حتی در عصر هوش مصنوعی ارزش خود را از دست نخواهد داد.

👤  پاول دوروف  / مدیر تلگرام

🆔 @Sayehsokhan
👏104👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرای نی‌نامه اثر فاخر مولانا در سازمان ملل (یونسکو)
توسط سه کشور ایران، تاجیکستان و افغانستان. ببینید و بشنوید واقعا زیباست!

🆔 @Sayehsokhan
22👏1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۴)

بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبری‌هایش  به هیجان می‌آورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما  همه زیر ذره بین نگاه‌های دیگران هستند، مثل این که هر کس با  چند پاسبان زندگی می‌کند.

یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم  برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دام‌ها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن می‌دادم.

صبح‌های زود بر می‌خاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آن‌ها کار آسانی نبود.

نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم  مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشته‌ای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و  مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمی‌خواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشته‌ایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش می‌داشتم، دور می‌ساخت.

در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخه‌های درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را  سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده  و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه می‌کرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش می‌فشرد:

"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمی‌خوام دنبال درس و دانشگاه برم. می‌خوام همین‌جا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از  همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.

گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور می‌کنید. چرامن باید چوب از  روزگار  بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمی‌کرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقه‌اش  بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.

قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا  وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگه‌ای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بی‌آن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمی‌خوام اجبارت کنم، می‌فهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمی‌آد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".

این حرف آخرش یعنی رها شدن  از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری  نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شده‌ام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👏2
2025/09/08 23:45:41
Back to Top
HTML Embed Code: