tgoop.com/sayehsokhan/37659
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۱۷)
پدر که سردرگمی من را دید، بلند شد که برود. اخلاقش اینگونه بود. نظرش را تحمیل نمیکرد و دوست نداشت روی حرفش پافشاری کند. دم در که رسیده بود حرف آخر را زدم: "من اگر مجبور بشم از اینجا میرم. میزنم برای کار به هرجایی که شد، زمین خدا بزرگه. شاید برم تهرون. اونجا از دوره سربازی دوستایی دارم".
بابام نگاهم کرد و گفت؛ "یعنی نگین ارزش این دربدری رو داره؟ حالا که زمونه قدیم نیس که مجنون میزد به کوه و دشت؛ با حرف و نقل مردم چیکار می کنی؟ باد عشق افتاده به کَلت و هوایی شدی؟ خدا کنه که پشیمون نشی. اون وقت هم از اینجا روندهای و هم از اونجا مونده. نمیدونم والله، من حالت رو میفهمم ولی خیر و صلاحت رو میخوام".
بابام بیرون رفت، دیدم که تو جیب کتش دنبال پاکت سیگارش میگشت. آدم کله شقی بودم. رو حرف و تصمیمی که میگرفتم میایستادم. خودم رو آماده کرده بدم تا برای به دست اوردن نگین هزینه بدم؛ هرچه میخواست باشد. نامادریم سعی کرد مرا نصیحت کند و از راهی که میرفتم بازم دارد.
میدانستم که او با ازدواج من و خواهرش مخالف نیست و تحت تأثیر عقیده و عمل بابام اقدام میکند. یک جنگ نرم در خانه ما آغاز شد. بیاعتنایی من به حرفهای پدرم باعث شد تا نگین را بیشتر از من دور کنند؛ به عذر آن که مادرش بیمار است و باید از او تیمار کند. سفر نگین طولانی شد.
نمیتوانستم جنگ را ببازم، باید کاری میکردم. با اندک پساندازی که داشتم و بی آنکه خداحافظی کنم، تنها یادداشتی گذاشتم که من رفتم؛ و رفتم.
مقصد تهران بود، جایی که بعضی دوستان دوره خدمت را در آنجا میشناختم. بهروز از میان همه دوستانم با من رفیقتر بود. پدرش مُرده بود و میراث پدر شده بود راه درآمد بهروز؛ مغازه آپارتی لاستیک خودروی سنگین.
ماجرا را که شنید، مرام و معرفت خودش را نشان داد. دلداریم داد و پیشنهاد کار. شغل آسانی نبود، ولی من با کار سخت بیگانه نبودم. شدم وردست؛ واقعا کاری که انجام میدادم طاقت فرسا بود. بلند کردن و ترمیم ان تایرهای سنگین کار شاقی بود.
شبها در همان مغازه میخوابیدم و امیدم به عقب نشینی پدر بود. روزها از پی هم میآمد و میرفت. با نگین در تماس بودم، نمیتوانستم او را از خاطرم محو کنم. با یاد او چشم از خواب باز میکردم و فرو میبستم.
تهران را دوست نداشتم؛ شهر بی در و دروازهای بود. مردم از صبحگاه که بیرون میزدند، مثل این که آمدهاند به مسابقه؛ همه میدویدند؛ از زن و مرد. شاید میخواستند عقب نمانند، شهر شلوغ بود، شور نبود. کار بود ولی نان هرسال بیشتر از دسترس دور میشد.
باید برای یافتن و به چنگ اوردنش بر سرعت خود اضافه میکردند. تو این شهر دل عاشق غریبه است. بهروز برای آنکه غم غربت اسیر و ناتوانم نسازد، جمعهها مرا با خود به تماشای فوتبال میبرد. علاقه عجیبی به یکی از تیمهای مشهور پایتخت داشت و اخبار آن تیم را با علاقه تعقیب میکرد.
بیشتر تظاهر میکردم که مجذوب داستانهای حاشیهای بازیکنان آن تیم هستم، با خندهها و طرح سوالات توخالی به او دروغ میگفتم. من خودم شده بودم توپ فوتبال که هی از این طرف به ان طرف زندگی شوت میشدم، دیگر جایی برای توپ چرمی تو زندگیم نداشتم.
آن سال زمستان برای من سردتر گذشت؛ دوری از یار و دیار، اقامت اجباری در شهر عجایب و غرایب؛ شهر گرفته و غمگین با ساختمانهای بلند و نتراشیده، شهری که شب نداشت؛ دود داشت و ماشین. آن سال سخت گذشت و در حالی که امید چون پرندهای از قفس آزاد شده از من میگریخت، به یکباره بر روی شانهام نشست.....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37659