tgoop.com/sayehsokhan/37651
Last Update:
...
✍ صدیقه وسمقی
🟢 دخترم، رایحه، مطلبی را که دربارهی حال و هوای روزهای جنگی اخیر نوشته بود برایم خواند. مثل همهی نوشتههایش زیبا بود و تاثیرگذار. از او اجازه گرفتم تا آن یادداشت را با دنبال کنندگان صفحهام به اشتراک بگذارم که در زیر تقدیم میشود.
«نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم!»
✍ نوشتن قُلابیست که دوست عزیزم زهرا مشتاق آن را در نوجوانی به دستم داد.
راهی نجات بخش…
بعضی از دوستان را کمتر از بعضی دیگر میبینیم، اما چقدر بودنشان در این دنیا حتی اگر حضور فیزیکی نیز در کنار ما نداشته باشند، موثر است! آنان چقدر وجود قدرتمندی دارند! یکی از آنها زهرا مشتاق عزیزم و دیگری دوست خوبم دکتر گلناز هوشمند است. آن دو همیشه در سختترین شرایط هم، در قلب و ذهنم حضور دارند.
داشتم میگفتم، از قلابِ نجات بخشی که دستم داده شد…
در این روزها، در ازدحام ِافکار و تنشها، به نوشتن پناه میآورم. در این دو هفته مثل همه، خواب درستی نداشتم، هنوز هم ندارم. دیشب فقط توانستم دو ساعت، خوابی سبک، آن هم شاااید، داشته باشم!
اصلا نمیدانم خواب بودم یا بیدار!
هنوز نتوانستهام آرام بگیرم، به صداها بسیار حساس شدهام. حتی با تِق تِق درزِ دیوارها، یخچال یا صدای روشن شدن کولر همسایه دلم میریزد.
در حال حاضر تهران نیستم. در شهری کوچک و دوست داشتنی در شمال ایران زندگی میکنم و دوستانی دارم که وجودشان باعث دلگرمیست.
چند روز پیش تولد یکی از آنها بود .بیقراری امانم نمیداد. شب، با گلابِ شیرازی که برایش سوغات آورده بودم و گوشوارهای که خودم دوستش داشتم و فکر کردم او هم دوست خواهد داشت و برایش از اصفهان خریده بودم، رفتم دیدنش…
دم در…
انگار همین دیدنهای کوتاه کافی بود.
کوچهشان بن بست است با چند خانه در آن، که گفته بود از نزدیکانشان هستند.
از او سوال عجیبی پرسیدم. عجیب به این دلیل که چرا قبلن از او نپرسیده بودم؟! چرا الان؟ چرا دم در؟ چرا سریع بعد از احوالپرسی کوتاهم؟!
گفتم: اینها خانهی چه کسانیست؟ انتهای این کوچه بن بست است؟! منزل مادر شوهرت کدام است؟ آن خانهی انتهای کوچه مال کیست؟
همین حالا قلبم تیر میکشد از این اضطرابها و نگرانیها! وقتی بهشان فکر میکنم…
حتی اگر نخواهم فکر کنم هم، این افکار میآیند و حضور دارند.
آتش بس شده، اما من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم و نبودهام!
اصلا زندگی همین است!
واقعا همین است؟!!!
فکر نکنم!
فکر کنم دارم خودم را آرام میکنم.
فکر کنم این یک سیستم دفاعی برای ماست!
خلاصه که انگار مطمئن از آتش بس نباشم خواستم ساکنین آن کوچه را بشناسم.
نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم؟!
نکند نتوانم خانه شان را پیدا کنم؟!
نکند بیایم، نباشد؟!!!
ذهنم پر است از این افکارِ مزخرفِ تحمیلی
مثل جنگ تحمیلی
اُف…
چند روزیست آمدهام کلاردشت،
صدای رودخانه میآید، رودخانهای پر خروش و صدای پرندههایی که برشاخهها نشستهاند و چَهچهه میزنند
زیباست مگر نه؟!
اما لذت نمیبرم!
صدایی که با آن خوابم میبُرد، حالا آشوبم میکند.
باید به فکر ترمیم خود باشم.
ترمیم
ترمیم
ترمیم
به ترمیمِ خانهها، شیشهها، دلهای شکسته فکر میکنم.
عمویم گفت: «شیشههای خانهام شکست، شیشه بُر آوردم عوضشان کرد.»
چاره چیست؟ آیا ما بیچاره ایم؟!
تفکر اینکه «حتما راهی هست!» برگرفته از نام کتاب مادرم ، برذهنم حک شده.
بله،حتما راهی هست!
انسان همین است.درگیری با چالشها، فراز و نشیبها، گاهی هم خوشیها و در نهایت ورودی عمیقتر به خویشتنِ خویش.
ما این روزها خودمان را بیشتر میشناسیم.
بحرانها ما را با اصل وجودمان، با ترسهایمان، داشتهها و نداشتههای واقعیمان روبرو میکنند و من باز سعی میکنم مثل همیشه از این بحران نیز توشهای بردارم.
این روزها من یک همسر، یک مادر، یک دوست، یک مربی کودک، یک فرزند و یک مهمانپذیر بودم.
یک آدم با چندین نقشِ همزمان،با فشاری از افکار.
آآآخ که این افکار با ما چه می کند؟!
آخ…
انسان است و افکارش،
افکار و این دنیا…
ما متحمل افکارمان هستیم.
متحمل نگاهمان به هر واقعه و میزان تابآوریمان.
این روزها سکوت بیشتری داشتم.
بیشتر گوشهایم کار میکرد و افکارم.
امان از این گوشها! که گاهی دچار توهم میشوند و صداها را اشتباه تشخیص میدهند.
داشتم میگفتم…
چقدر پراکنده!
اما اشکالی ندارد، به خودم فرصت میدهم
تا ذهنم نظمی دوباره بگیرد.
یکی میگفت : «اصلا یادم رفته چه کاره بودم!»
راست میگوید، طنز تلخیست.
در شهر زیبا و کوچکی که زندگی میکنم یک روز رفته بودم بازار روز، در شهر ما هنوز خبری از این صداها و انفجارها نبود.
(ادامه دارد)
رایحه راستانی
✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37651