🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﺕ ﺭﺍ می ﺑﻴﻨﻨﺪ ﻭلی ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﻳﮏ ﺁﺟﺮ ﻟﻖ ﻣﻴﺎﻥ.......
📍🌺✍🏻ﺩﻳﻮﺍﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﻳﺰﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ، ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﻳﺖ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ ....
📍🌺✍🏻ﺍﮔﺮ بی ﺗﺎﺏ ﻧﺒﺎشی ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻩ ﺑﺎشی ﺍﻭﺝ میﮔﻴﺮی ، ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩگی.......
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎی ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ........
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻮبی ﻫﺎﻳﺖ ﺳﻮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ......
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺪی ﺩﺍﺩﻧﺪ......
✍🏻ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻮﺏ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪگی ﺯﻳﺒﺎ میﮐﻨﻨﺪ ، پس تو هم جزو آنان باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﺕ ﺭﺍ می ﺑﻴﻨﻨﺪ ﻭلی ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﻳﮏ ﺁﺟﺮ ﻟﻖ ﻣﻴﺎﻥ.......
📍🌺✍🏻ﺩﻳﻮﺍﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﻳﺰﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ، ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﻳﺖ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ ....
📍🌺✍🏻ﺍﮔﺮ بی ﺗﺎﺏ ﻧﺒﺎشی ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻩ ﺑﺎشی ﺍﻭﺝ میﮔﻴﺮی ، ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩگی.......
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎی ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ........
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻮبی ﻫﺎﻳﺖ ﺳﻮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ......
📍🌺✍🏻ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، حتی ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺪی ﺩﺍﺩﻧﺪ......
✍🏻ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻮﺏ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪگی ﺯﻳﺒﺎ میﮐﻨﻨﺪ ، پس تو هم جزو آنان باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان کوتاه و بسیار پندآموز در باره نماز ....
💭✍ شیطان با بنده ای همسفر شد
موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند
موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند
موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد📚
💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم
چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه
که من هم با تو شامل بشم
💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟
🔥«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد
خود را به سجده ی آدم رضا نکرد
شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز
او سجده بر آدم و او بر خدا نکرد»🔥
از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند🍃الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💭✍ شیطان با بنده ای همسفر شد
موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند
موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند
موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد📚
💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم
چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه
که من هم با تو شامل بشم
💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟
🔥«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد
خود را به سجده ی آدم رضا نکرد
شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز
او سجده بر آدم و او بر خدا نکرد»🔥
از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند🍃الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔘 داستان کوتاه
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست ششم
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیزشون می کردم ..
نزدیک موعد ماهانه ام که شده بود ، زود زود به دستشویی میرفتم و خودمو چک میکردم ..
اون شب موقع خواب وقتی به دستشویی رفتم فهمیدم که پریود شدم .. از دستشویی بیرون اومدم و کنار عباس نشستم، عباس دستش رو لای موهام برد و از سرم بوسید ..
با بغض گفتم عباس حامله نیستم ...
عباس برگشت طرفم و با لبخند گفت فدای سرت ، این ماه نشد ماه دیگه ..
خودمو عقب کشیدم و گفتم نکنه دیگه بچه دار نشم ..
عباس با دستش که لای موهام بود موهام رو بهم ریخت و گفت بازم فدای سرت ...
سرم رو فشار داد روی سینه اش و گفت اصلا چه بهتر .. بچه میخواهیم چیکار، خودمون دو تایی حال میکنیم ..
میدونستم بخاطر من میگه و خودش عاشق بچه است ..
هر حرفی که از اینور و اونور میشنیدم که برای بارداری بود رو انجام می دادم تا زودتر باردار بشم ..
سه چهار هفته با دلهره و نگرانی گذروندم .. دوباره نزدیک موعدم که شد مدام چک میکردم ..
وقتی از تاریخ پریودم گذشت مطمئن شدم که حامله ام ولی حرفی به عباس نزدم ..
یک هفته که گذشت خودم به تنهایی رفتم و آزمایش دادم ..
بعد از ظهر که جواب رو گرفتم مسیول آزمایشگاه گفت مبارکه ، مثبته.. از خوشحالی بلند گفتم خدارو شکر ..
خانمی که کنارم ایستاده بود با مهربونی نگاهم کرد و گفت مگه بچه دار نمیشدی دخترم؟؟
سرم رو تکون دادم و بدون حرف از آزمایشگاه بیرون زدم ..
به محض رسیدن به خونه ، زنگ زدم به عباس و خبر بارداریم رو بهش دادم ..
عباس با جعبه ی شیرینی به خونه اومد و پیشنهاد داد که شام بریم خونه ی مامانش...
همون شیرینی رو بردیم خونه ی زنعمو .. زنعمو قبل از اینکه ما چیزی بگیم حدس زد که باردارم و اون شب اصلا اجازه نداد من تکون بخورم .. به عباس هم تاکید کرد که نزار تو خونه کار کنه ...
گفتم نه زنعمو، به کار ربطی نداره .. فردا زنگ میزنم میرم پیش دکترم ..
عباس گفت کدوم دکتر؟؟ اونو ولش کن .. یه دکتر دیگه میبرمت ..
با ناراحتی گفتم نه عباس .. من میخوام پیش همون دکتر برم .. گفته بود زیر نظر خودم باش ..
عباس خواست دوباره اعتراض کنه که زنعمو گفت عباس .. با زن حامله یکی به دو نکن .. ببر هر دکتری که خودش میگه ..
فردا وقت گرفتم و رفتم پیش همون خانم دکتر ...
تا فهمید حامله ام کمی عصبانی شد و گفت مگه نگفته بودم تا شش ماه حق بارداری نداری ...
باز برام آزمایش نوشت و دارو داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست ششم
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیزشون می کردم ..
نزدیک موعد ماهانه ام که شده بود ، زود زود به دستشویی میرفتم و خودمو چک میکردم ..
اون شب موقع خواب وقتی به دستشویی رفتم فهمیدم که پریود شدم .. از دستشویی بیرون اومدم و کنار عباس نشستم، عباس دستش رو لای موهام برد و از سرم بوسید ..
با بغض گفتم عباس حامله نیستم ...
عباس برگشت طرفم و با لبخند گفت فدای سرت ، این ماه نشد ماه دیگه ..
خودمو عقب کشیدم و گفتم نکنه دیگه بچه دار نشم ..
عباس با دستش که لای موهام بود موهام رو بهم ریخت و گفت بازم فدای سرت ...
سرم رو فشار داد روی سینه اش و گفت اصلا چه بهتر .. بچه میخواهیم چیکار، خودمون دو تایی حال میکنیم ..
میدونستم بخاطر من میگه و خودش عاشق بچه است ..
هر حرفی که از اینور و اونور میشنیدم که برای بارداری بود رو انجام می دادم تا زودتر باردار بشم ..
سه چهار هفته با دلهره و نگرانی گذروندم .. دوباره نزدیک موعدم که شد مدام چک میکردم ..
وقتی از تاریخ پریودم گذشت مطمئن شدم که حامله ام ولی حرفی به عباس نزدم ..
یک هفته که گذشت خودم به تنهایی رفتم و آزمایش دادم ..
بعد از ظهر که جواب رو گرفتم مسیول آزمایشگاه گفت مبارکه ، مثبته.. از خوشحالی بلند گفتم خدارو شکر ..
خانمی که کنارم ایستاده بود با مهربونی نگاهم کرد و گفت مگه بچه دار نمیشدی دخترم؟؟
سرم رو تکون دادم و بدون حرف از آزمایشگاه بیرون زدم ..
به محض رسیدن به خونه ، زنگ زدم به عباس و خبر بارداریم رو بهش دادم ..
عباس با جعبه ی شیرینی به خونه اومد و پیشنهاد داد که شام بریم خونه ی مامانش...
همون شیرینی رو بردیم خونه ی زنعمو .. زنعمو قبل از اینکه ما چیزی بگیم حدس زد که باردارم و اون شب اصلا اجازه نداد من تکون بخورم .. به عباس هم تاکید کرد که نزار تو خونه کار کنه ...
گفتم نه زنعمو، به کار ربطی نداره .. فردا زنگ میزنم میرم پیش دکترم ..
عباس گفت کدوم دکتر؟؟ اونو ولش کن .. یه دکتر دیگه میبرمت ..
با ناراحتی گفتم نه عباس .. من میخوام پیش همون دکتر برم .. گفته بود زیر نظر خودم باش ..
عباس خواست دوباره اعتراض کنه که زنعمو گفت عباس .. با زن حامله یکی به دو نکن .. ببر هر دکتری که خودش میگه ..
فردا وقت گرفتم و رفتم پیش همون خانم دکتر ...
تا فهمید حامله ام کمی عصبانی شد و گفت مگه نگفته بودم تا شش ماه حق بارداری نداری ...
باز برام آزمایش نوشت و دارو داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست و هفتم
همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ...
چهار ماهم بود و کنار هم خوابیده بودیم . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت .
دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم ..
عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم ..
یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم ..
عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو ..
برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه...
عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش ..
صورتش رو بوسیدم و گفتم فدای بابای مهربون بشم من ..
عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. دستم رو کنار صورتش گذاشتم و گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی ..
عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟
به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟
عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه ..
جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر .
. من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم ..
عباس آروم بازوم رو کشید و بغلم کرد، از سرم بوسید و آروم گفت مهربونم..
فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود ..
عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد..
سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟
دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه...
نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال ..
عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟
از حرفات استرس میگیرم ..
دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه ..
کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد ..
دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم ..
هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده ..
اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#قسمت بیست و هفتم
همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ...
چهار ماهم بود و کنار هم خوابیده بودیم . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت .
دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم ..
عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم ..
یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم ..
عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو ..
برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه...
عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش ..
صورتش رو بوسیدم و گفتم فدای بابای مهربون بشم من ..
عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. دستم رو کنار صورتش گذاشتم و گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی ..
عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟
به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟
عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه ..
جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر .
. من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم ..
عباس آروم بازوم رو کشید و بغلم کرد، از سرم بوسید و آروم گفت مهربونم..
فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود ..
عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد..
سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟
دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه...
نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال ..
عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟
از حرفات استرس میگیرم ..
دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه ..
کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد ..
دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم ..
هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده ..
اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
❤1
ﺟﻤﻠﻪ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ :
.
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
.
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره !!!
از دیگران شکایت نمی کنم بلکه خودم را تغییر میدهم،
چرا که کفش پوشیدن راحتتر از فرش کردن دنیاست.
عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!
هرداغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمیشودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
.
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره !!!
از دیگران شکایت نمی کنم بلکه خودم را تغییر میدهم،
چرا که کفش پوشیدن راحتتر از فرش کردن دنیاست.
عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!
هرداغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمیشودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت چهارم
دستم را دور شانه زن حلقه کردم و گفتم: «خودت رو ناراحت نکن. از این جور آدمای بی شعور و بی شخصیت زیادن. تو که نباید به خاطرشون اینطوری خودت رو ناراحت کنی. بابت از دست دادن خانواده ت هم واقعا متاسفم. بالاخره زندگی پستی و بلندی زیادی داره. همین که داری با آبرو کار می کنی واقعا جای تحسین داره اما فقط چطور شد که سر ازتهران دراوردی؟ بم کجا، اینجا کجا؟»
زن جوان با چشمان بارانی اش نگاهم کرد و گفت: «قصه ش سردراز داره. زندگی هیچ وقت روی خوبش رو به من نشون نداد. همیشه آرزو می کنم که ای کاش من هم تو اون زلزله می مردم...»
فاجعه سنگینی بود. در یک آن زمین لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد می زدم، جیغ می کشیدم ولی هیچ کس نمی توانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر و مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند.
بعد از آن فاجعه تا چند هفته نزد بستگانم که در کرمان زندگی می کردند ماندم اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانه های فامیل شروع شد.
خاله ام می گفت: « دخترم، تو می دونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!»
عمه ام بهانه می آورد که: «من خودم راضی ام اینجا با ما زندگی کنی اما شوهرم مخالفه!»
دایی ام می گفت: «پسرای من بزرگ شدن و به تو نامحرم هستن. زنم می گه دوست نداره یه دختر جوون و زیبا تو خونه ش زندگی کنه!»
همه بهانه آورند، همه مرا از خود راندند و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه . . .
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🈯️🗯
🔶 قسمت چهارم
دستم را دور شانه زن حلقه کردم و گفتم: «خودت رو ناراحت نکن. از این جور آدمای بی شعور و بی شخصیت زیادن. تو که نباید به خاطرشون اینطوری خودت رو ناراحت کنی. بابت از دست دادن خانواده ت هم واقعا متاسفم. بالاخره زندگی پستی و بلندی زیادی داره. همین که داری با آبرو کار می کنی واقعا جای تحسین داره اما فقط چطور شد که سر ازتهران دراوردی؟ بم کجا، اینجا کجا؟»
زن جوان با چشمان بارانی اش نگاهم کرد و گفت: «قصه ش سردراز داره. زندگی هیچ وقت روی خوبش رو به من نشون نداد. همیشه آرزو می کنم که ای کاش من هم تو اون زلزله می مردم...»
فاجعه سنگینی بود. در یک آن زمین لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد می زدم، جیغ می کشیدم ولی هیچ کس نمی توانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر و مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند.
بعد از آن فاجعه تا چند هفته نزد بستگانم که در کرمان زندگی می کردند ماندم اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانه های فامیل شروع شد.
خاله ام می گفت: « دخترم، تو می دونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!»
عمه ام بهانه می آورد که: «من خودم راضی ام اینجا با ما زندگی کنی اما شوهرم مخالفه!»
دایی ام می گفت: «پسرای من بزرگ شدن و به تو نامحرم هستن. زنم می گه دوست نداره یه دختر جوون و زیبا تو خونه ش زندگی کنه!»
همه بهانه آورند، همه مرا از خود راندند و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه . . .
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
علاوه از ادرار که از آلت تناسلی خارج می شود از انسان چند مایع دیگر نیز خارج می گردد که در پایین هر کدام جداگانه توضیح داده شده:
مذی: آبی که در وقت معاشقه و ملاعبت زوجین تا تحریک و شهوت شخص خارج می گردد که آب شفاف و بی رنگی است. اما مذی مایعی است شفاف و رقیق و لزج که بویی ندارد.
این آب شکننده وضو بوده و لباس را هم نجس می گردانند.
ودی: مثل حکم مذی را دارد و آبی غلیظ و سفید است که بر اثر سستی اعصاب عموما بعد از ادرار خارج می گردد که هم وضو را میشکند و هم لباس را نجس می گرداند.
منی: به خاطر تحریک و شهوت انگیزی در وقت ارضاشدن خارج می گردد که غسل را لازم می گرداند و لباس را نجس می کند.
رنگ طبیعی آب منی یا مایع منی تقریبا سفید و یا سفید مایل به زرد رنگ است. همچنین غلظت طبیعی آب منی نیز مانند سفیده تخم مرغ یا ژلهای میباشد.
همچنین باید دانست که بانوان نیز منی دارند و از دهانه رحم خارج می گردد.
فرق منی زن با مرد این است که منی مرد سفید و غلیظ تر است و منی زن زرد رنگ و غلظت آن کمتر است..
در صورت تر بودن بویی همانند بوی شکوفه دارد و در صورت خشک شدن بوی همانند تخم مرغ میدهد.
اگر خانم هستید مطالب ذیل در مورد ترشحات زنانه هست بخوانید.
سلام علیکم
📝 بحث ترشحات خارج شده از فرج زن انواع مختلف دارد و احکام هر یک با دیگری متفاوت است و برای همه یک حکم نمی توان بیان کرد.
🔸لذا برای بهتر دانستن مساله باید به نزد خانم های متخصص و فارغ التحصیل های حوزه های علمیه که الحمدلله در هر محله ای هستند حضورا حاضر شده و سوالتان را بپرسید و جواب را دریافت نمایید.
🔹طبق دیدگاه شرعی و فقه حنفی، ترشحاتی که از شرمگاه زن خارج می شود؛ اگر از دهانه فرج (شرمگاه) ترشح می شود پاک بوده و سبب نقض وضو نمی شود.
🔸اما به طور کلی باید دانست؛ بنابر تصریحات فقها، رطوبت فرج (شرمگاه زنان) سه صورت دارد:
▪️1- رطوبت فرج خارج، ناقض وضو نیست . ✅
▪️2- رطوبت و ترشحاتی که از رحم خارج می گردد، به اتفاق فقها نجس و ناقض وضو می باشد. ❌
▪️3- رطوبتی که از مهبل (فرج داخلی) باشد،
نزد امام اعظم پاک
و نزد صاحبین نجس می باشد
و فتوا بر قول صاحبین می باشد.
لذا شما یا به خانم های عالمه مراجعه نمایید یا نوع ترشح خود را طبق توضیح بالا مشخص نموده تا جواب خدمت شما ارائه گردد.
"منی" گاڑھی اور سفید رنگ کی ہوتی ہے، اور لذت سے شہوت کے ساتھ کود کر نکلتی ہے اس کے بعد عضو کا انتشار ختم ہوجاتا ہے، تر ہونے کی صورت میں اس میں خرما کے شگوفہ جیسی بو اور چپکاہٹ ہوتی ہے، اور خشک ہوجانے کے بعد انڈے کی بو ہوتی ہے۔
"مذی" پتلی سفیدی مائل (پانی کی رنگت کی طرح) ہوتی ہے اور اس کے نکلنے کا احساس بھی نہیں ہوتا، اس کے نکلنے پر شہوت قائم رہتی ہے اور جوش کم نہیں ہوتا، بلکہ شہوت میں مزید اضافہ ہوجاتا ہے۔
"ودی" سفید گدلے رنگ کی گاڑھی ہوتی ہے جو پیشاب کے بعد اور کبھی اس سے پہلے اور کبھی جماع یا غسل کے بعد بلا شہوت نکلتی ہے۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(وفرض) الغسل (عند) خروج (مني) من العضو... (منفصل عن مقره) هو صلب الرجل وترائب المرأة، ومنيه أبيض ومنيها أصفر... (بشهوة) أي لذة ولو حكما كمحتلم... (وإن لم يخرج) من رأس الذكر (بها) وشرطه أبو يوسف، وبقوله يفتى في ضيف خاف ريبة أو استحى كما في المستصفى. وفي القهستاني والتتارخانية معزيا للنوازل: وبقول أبي يوسف نأخذ؛ لأنه أيسر على المسلمين قلت ولا سيما في الشتاء والسفر.
(قوله: من العضو) هو ذكر الرجل وفرج المرأة الداخل احترازا عن خروجه من مقره ولم يخرج من العضو بأن بقي في قصبة الذكر أو الفرج الداخل. (قوله: ومنيه أبيض إلخ) وأيضا منيه خاثر ومنيها رقيق. (قوله: كمحتلم) فإنه لا لذة له يقينا لفقد إدراكه ط فتأمل. وقال الرحمتي: أي إذا رأى البلل ولم يدرك اللذة؛ لأنه يمكن أنه أدركها ثم ذهل عنها فجعلت اللذة حاصلة حكما."
(كتاب الطهارة، ج: 1، ص: 159۔161، ط: سعيد)
ہدایہ میں ہے:
"والمعاني الموجبة للغسل إنزال المني على وجه الدفق والشهوة من الرجل والمرأة حالة النوم واليقظة... ثم المعتبر عند أبي حنيفة ومحمد رحمهما الله تعالى انفصاله عن مكانه على وجه الشهوة."
(كتاب الطهارة، باب الوضوء، فصل في الغسل، ج: 1، ص: 51، ط: بشري)
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) عند (رؤية مستيقظ) خرج رؤية السكران والمغمى عليه المذي منيا أو مذيا (وإن لم يتذكر الاحتلام) إلا إذا علم أنه مذي أو شك أنه مذي أو ودي أو كان ذكره منتشرا قبيل النوم فلا غسل عليه اتفاقا كالودي، لكن في الجواهر إلا إذا نام مضطجعا أو تيقن أنه مني أو تذكر حلما فعليه الغسل والناس عنه غافلون.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
علاوه از ادرار که از آلت تناسلی خارج می شود از انسان چند مایع دیگر نیز خارج می گردد که در پایین هر کدام جداگانه توضیح داده شده:
مذی: آبی که در وقت معاشقه و ملاعبت زوجین تا تحریک و شهوت شخص خارج می گردد که آب شفاف و بی رنگی است. اما مذی مایعی است شفاف و رقیق و لزج که بویی ندارد.
این آب شکننده وضو بوده و لباس را هم نجس می گردانند.
ودی: مثل حکم مذی را دارد و آبی غلیظ و سفید است که بر اثر سستی اعصاب عموما بعد از ادرار خارج می گردد که هم وضو را میشکند و هم لباس را نجس می گرداند.
منی: به خاطر تحریک و شهوت انگیزی در وقت ارضاشدن خارج می گردد که غسل را لازم می گرداند و لباس را نجس می کند.
رنگ طبیعی آب منی یا مایع منی تقریبا سفید و یا سفید مایل به زرد رنگ است. همچنین غلظت طبیعی آب منی نیز مانند سفیده تخم مرغ یا ژلهای میباشد.
همچنین باید دانست که بانوان نیز منی دارند و از دهانه رحم خارج می گردد.
فرق منی زن با مرد این است که منی مرد سفید و غلیظ تر است و منی زن زرد رنگ و غلظت آن کمتر است..
در صورت تر بودن بویی همانند بوی شکوفه دارد و در صورت خشک شدن بوی همانند تخم مرغ میدهد.
اگر خانم هستید مطالب ذیل در مورد ترشحات زنانه هست بخوانید.
سلام علیکم
📝 بحث ترشحات خارج شده از فرج زن انواع مختلف دارد و احکام هر یک با دیگری متفاوت است و برای همه یک حکم نمی توان بیان کرد.
🔸لذا برای بهتر دانستن مساله باید به نزد خانم های متخصص و فارغ التحصیل های حوزه های علمیه که الحمدلله در هر محله ای هستند حضورا حاضر شده و سوالتان را بپرسید و جواب را دریافت نمایید.
🔹طبق دیدگاه شرعی و فقه حنفی، ترشحاتی که از شرمگاه زن خارج می شود؛ اگر از دهانه فرج (شرمگاه) ترشح می شود پاک بوده و سبب نقض وضو نمی شود.
🔸اما به طور کلی باید دانست؛ بنابر تصریحات فقها، رطوبت فرج (شرمگاه زنان) سه صورت دارد:
▪️1- رطوبت فرج خارج، ناقض وضو نیست . ✅
▪️2- رطوبت و ترشحاتی که از رحم خارج می گردد، به اتفاق فقها نجس و ناقض وضو می باشد. ❌
▪️3- رطوبتی که از مهبل (فرج داخلی) باشد،
نزد امام اعظم پاک
و نزد صاحبین نجس می باشد
و فتوا بر قول صاحبین می باشد.
لذا شما یا به خانم های عالمه مراجعه نمایید یا نوع ترشح خود را طبق توضیح بالا مشخص نموده تا جواب خدمت شما ارائه گردد.
"منی" گاڑھی اور سفید رنگ کی ہوتی ہے، اور لذت سے شہوت کے ساتھ کود کر نکلتی ہے اس کے بعد عضو کا انتشار ختم ہوجاتا ہے، تر ہونے کی صورت میں اس میں خرما کے شگوفہ جیسی بو اور چپکاہٹ ہوتی ہے، اور خشک ہوجانے کے بعد انڈے کی بو ہوتی ہے۔
"مذی" پتلی سفیدی مائل (پانی کی رنگت کی طرح) ہوتی ہے اور اس کے نکلنے کا احساس بھی نہیں ہوتا، اس کے نکلنے پر شہوت قائم رہتی ہے اور جوش کم نہیں ہوتا، بلکہ شہوت میں مزید اضافہ ہوجاتا ہے۔
"ودی" سفید گدلے رنگ کی گاڑھی ہوتی ہے جو پیشاب کے بعد اور کبھی اس سے پہلے اور کبھی جماع یا غسل کے بعد بلا شہوت نکلتی ہے۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(وفرض) الغسل (عند) خروج (مني) من العضو... (منفصل عن مقره) هو صلب الرجل وترائب المرأة، ومنيه أبيض ومنيها أصفر... (بشهوة) أي لذة ولو حكما كمحتلم... (وإن لم يخرج) من رأس الذكر (بها) وشرطه أبو يوسف، وبقوله يفتى في ضيف خاف ريبة أو استحى كما في المستصفى. وفي القهستاني والتتارخانية معزيا للنوازل: وبقول أبي يوسف نأخذ؛ لأنه أيسر على المسلمين قلت ولا سيما في الشتاء والسفر.
(قوله: من العضو) هو ذكر الرجل وفرج المرأة الداخل احترازا عن خروجه من مقره ولم يخرج من العضو بأن بقي في قصبة الذكر أو الفرج الداخل. (قوله: ومنيه أبيض إلخ) وأيضا منيه خاثر ومنيها رقيق. (قوله: كمحتلم) فإنه لا لذة له يقينا لفقد إدراكه ط فتأمل. وقال الرحمتي: أي إذا رأى البلل ولم يدرك اللذة؛ لأنه يمكن أنه أدركها ثم ذهل عنها فجعلت اللذة حاصلة حكما."
(كتاب الطهارة، ج: 1، ص: 159۔161، ط: سعيد)
ہدایہ میں ہے:
"والمعاني الموجبة للغسل إنزال المني على وجه الدفق والشهوة من الرجل والمرأة حالة النوم واليقظة... ثم المعتبر عند أبي حنيفة ومحمد رحمهما الله تعالى انفصاله عن مكانه على وجه الشهوة."
(كتاب الطهارة، باب الوضوء، فصل في الغسل، ج: 1، ص: 51، ط: بشري)
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) عند (رؤية مستيقظ) خرج رؤية السكران والمغمى عليه المذي منيا أو مذيا (وإن لم يتذكر الاحتلام) إلا إذا علم أنه مذي أو شك أنه مذي أو ودي أو كان ذكره منتشرا قبيل النوم فلا غسل عليه اتفاقا كالودي، لكن في الجواهر إلا إذا نام مضطجعا أو تيقن أنه مني أو تذكر حلما فعليه الغسل والناس عنه غافلون.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✍ #حجابی_که_بوی_حیا_نمیدهد!
اگر محجب باشی و صدای قهقهههایت را نامحرمها بشنوند!
اگر حجابی باشی و بوی عطر و ادکلنت تا چند تا کوچه و خیابان آن طرفتر به مشام برسد!
اگر حجاب کنی و همزمان با حجاب پوشیدنت با آرایش عجیب در اجتماع ظاهر شوی، برای اینکه نشان بدهی به اصطلاح مذهبیها هم شیک و باکلاس و تمیزند !
اگر حجاب بپوشی و با نامحرمهای فامیل راحت باشی به بهانهی اینکه نظر خواهر و برادری به هم دارید و با آنها بگو و بخند کنی و خودمانی باشی!
اگر حجاب کنی و در فضای مجازی با عکسهای پروفایلت؟ با ژستهای خاص و هزار ناز و عشوه دلبری بکنی از نامحرم!؟
اگر حجاب کردی و با ادا و اطوار جلوی جمع نامحرم راه رفتی!
و اگر محجب بودی و در دانشگاه زُل زدی به چشم نامحرم و با او حرف زدی و به اسم همکلاسی و برادر دانشگاهی همکلام شدی!
و اگر و اگر … حجاب پوشیدنت بوی حیا نداد … حجابت فایدهایی ندارد!
"حجاب حرمت دارد برای جلوهگری نیست🍃
حجاب تنهابه پوشش نیست خواهرم هستندافرادی به حساب محجبه وحوزوی امابالباسی ونقابی پرجلوه بیرون میشن ازخونه که بازهم مردم روبه سمت خودجلب میکنن بانقابی هزارپرک حریراین کاراصلا صحیح نیست لباس زن بایدبیرون ازمنزل ساده وسنگین باشه
خواهرمحجبه ام طوری رفتارکن که دین اسلام مسخره نشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر محجب باشی و صدای قهقهههایت را نامحرمها بشنوند!
اگر حجابی باشی و بوی عطر و ادکلنت تا چند تا کوچه و خیابان آن طرفتر به مشام برسد!
اگر حجاب کنی و همزمان با حجاب پوشیدنت با آرایش عجیب در اجتماع ظاهر شوی، برای اینکه نشان بدهی به اصطلاح مذهبیها هم شیک و باکلاس و تمیزند !
اگر حجاب بپوشی و با نامحرمهای فامیل راحت باشی به بهانهی اینکه نظر خواهر و برادری به هم دارید و با آنها بگو و بخند کنی و خودمانی باشی!
اگر حجاب کنی و در فضای مجازی با عکسهای پروفایلت؟ با ژستهای خاص و هزار ناز و عشوه دلبری بکنی از نامحرم!؟
اگر حجاب کردی و با ادا و اطوار جلوی جمع نامحرم راه رفتی!
و اگر محجب بودی و در دانشگاه زُل زدی به چشم نامحرم و با او حرف زدی و به اسم همکلاسی و برادر دانشگاهی همکلام شدی!
و اگر و اگر … حجاب پوشیدنت بوی حیا نداد … حجابت فایدهایی ندارد!
"حجاب حرمت دارد برای جلوهگری نیست🍃
حجاب تنهابه پوشش نیست خواهرم هستندافرادی به حساب محجبه وحوزوی امابالباسی ونقابی پرجلوه بیرون میشن ازخونه که بازهم مردم روبه سمت خودجلب میکنن بانقابی هزارپرک حریراین کاراصلا صحیح نیست لباس زن بایدبیرون ازمنزل ساده وسنگین باشه
خواهرمحجبه ام طوری رفتارکن که دین اسلام مسخره نشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
.#دوقسمت دویست وشصت وسه ودویست وشصت وچهار
📖سرگذشت کوثر
میخوام جایی که بزرگ شدم بمیرم من دیگه اونجا کاری ندارم همه عزیزانم فوت کردن
نمیخوام سربار بچههام باشم نمیخوام سربار تو باشم میخوام همه راحت باشین آخه منو پیرزن چرا باید سوار شما باشم راحله گفت آبجی تو که سنی نداری غصه چی رو میخوری
گفتم اجازه بده یه مدت اینجا زندگی کنم هر وقت از اینجا خسته شدم بهت قول میدم که برگردم خونه راحله راضی نبود ولی من میخواستم اونجا بمونم کار بازسازی خونه یکماه طول کشیدتو اون فاصله که اومده بودم اونجا به دیدن خواهرای تنی و ناتنیم رفتم بعضیاشون از من خیلی استقبال کردن بعضیاشونم نه زیاد از من خوششون نمیاومد
مخصوص بچههای دو تا زن پدرهام اوناازمن بدشون میومدمعلوم بود که مادرشون حسابی تو گوششون خونده بود یکیشون به من گفت ما از شما خوشمون نمیاد ای کاش نمیاومدین مامانم میگه شما حق ما رو خوردین گفتم من چه جوری حق شما رو خوردم گفت نمیدونم
مادرم میگفت وقتی داشتین از این روستا میرفتین بابام کلی پول بهتون داده
رفتین از اینجاو واسه خودتون خونه زندگی به هم زدین گفتم مادرتون واقعاًحالش خوب نبوده بابای من حتی یه قرونم به ما نداده بود
من و شوهرم هرچی داشتیم حاصل دسترنج خودمون بوده گفت آدم نمیتونه قضاوت کنه
ما اهل قضاوت نیستیم ولی این چیزی که ما شنیدیم گفتم خدا را شکر که دوکلام شماها یاد گرفتین فقط میتونم ازت بپرسم مادرتون چه جوری از دنیا رفت گفتش که مریض شدو از دنیا رفت حالش خوب نبود سرطان گرفته بود گفتم آهان یه موقع احیاناً خدا نکرده فکر نمیکنید مادرتون تقاص کارایی که کرده روپس داده بلایی که سرما آورده سر محمد زده بود شکونده بودبرادر من پاک از این دنیا رفتش بدون اینکه کاری کرده باشه ولی مادر شما چی؟بنده خدا اصلاً مرگ خوبی نداشته به نظر من که تقاص کارهای خودشو پس داده امیدوارم که محمد ببخشتش همینطور پدرم پدرم که مرگ خوبی نداشته به نظر شما درسته که درباره ما اینجوری قضاوت میکنید
البته نمیشه درباره شماها قضاوت کرد به هر حال شما بچه همون پدر مادر هستین خوشحال شدم دیدمتون و به سرعت از خونشون خارج شدم خواهر و برادرهای ناتنیم واقعا موجودات خطرناکی بودند سالها دروغ به خوردشون داده بودن و آدمهای بدی به نظر میرسیدند ترجیح میدادم ازشون دوری کنم چهار ماه اونجا بودیم که بازسازی کامل انجام شد خیلی قشنگ شده بود واقعاً عالی شده بود
منو راحله خیلی خوشحال بودیم از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
با هم رفتیم کلی وسیله خریدیم وقتی که وسایل چیدیم بچههامونم اومدن از قبل خبرشون کرده بودیم که بیان چند روز اونجا موندن میخواستن منو برگردونن اما من به شدت مخالفت کردم گفتم میخوام فعلاً اینجا بمونم میخوام از اینجا لذت ببرم میخوام از خونه جدیدم لذت ببرم اصرار نکنین
راحله نمیخواست بره اصرار اصرار که من باید بمونم باید پیشت بمونم گفتم نه برو ولی بیا بهم سر بزن بچهها بعد از چند روز رفتن حالا دیگه خودم تک و تنها مونده بودم اما ناراحت نبودم میخواستم زندگی جدیدمو اینجا شروع کنم میخواستم چند وقتی اونجا بمونم خودمم دلیلشو نمیدونستم اما حس خوبی نسبت به اون خونه داشتم روز روزگاری مراد تو اون خونه زندگی میکرد بزرگ شده بودبا اهالی هم کم کم رابطه خوبی برقرار کردم اونها میاومدن خونم من میرفتم خونشون نمیذاشتن من تنها بمونم برادر زاده ها و خواهر زاده هام به دیدنم می یومدن هفت ماه از اومدنم به اونجامیگذشتش که یه شب حالم خیلی بد شد دل درد شدیدی گرفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
میخوام جایی که بزرگ شدم بمیرم من دیگه اونجا کاری ندارم همه عزیزانم فوت کردن
نمیخوام سربار بچههام باشم نمیخوام سربار تو باشم میخوام همه راحت باشین آخه منو پیرزن چرا باید سوار شما باشم راحله گفت آبجی تو که سنی نداری غصه چی رو میخوری
گفتم اجازه بده یه مدت اینجا زندگی کنم هر وقت از اینجا خسته شدم بهت قول میدم که برگردم خونه راحله راضی نبود ولی من میخواستم اونجا بمونم کار بازسازی خونه یکماه طول کشیدتو اون فاصله که اومده بودم اونجا به دیدن خواهرای تنی و ناتنیم رفتم بعضیاشون از من خیلی استقبال کردن بعضیاشونم نه زیاد از من خوششون نمیاومد
مخصوص بچههای دو تا زن پدرهام اوناازمن بدشون میومدمعلوم بود که مادرشون حسابی تو گوششون خونده بود یکیشون به من گفت ما از شما خوشمون نمیاد ای کاش نمیاومدین مامانم میگه شما حق ما رو خوردین گفتم من چه جوری حق شما رو خوردم گفت نمیدونم
مادرم میگفت وقتی داشتین از این روستا میرفتین بابام کلی پول بهتون داده
رفتین از اینجاو واسه خودتون خونه زندگی به هم زدین گفتم مادرتون واقعاًحالش خوب نبوده بابای من حتی یه قرونم به ما نداده بود
من و شوهرم هرچی داشتیم حاصل دسترنج خودمون بوده گفت آدم نمیتونه قضاوت کنه
ما اهل قضاوت نیستیم ولی این چیزی که ما شنیدیم گفتم خدا را شکر که دوکلام شماها یاد گرفتین فقط میتونم ازت بپرسم مادرتون چه جوری از دنیا رفت گفتش که مریض شدو از دنیا رفت حالش خوب نبود سرطان گرفته بود گفتم آهان یه موقع احیاناً خدا نکرده فکر نمیکنید مادرتون تقاص کارایی که کرده روپس داده بلایی که سرما آورده سر محمد زده بود شکونده بودبرادر من پاک از این دنیا رفتش بدون اینکه کاری کرده باشه ولی مادر شما چی؟بنده خدا اصلاً مرگ خوبی نداشته به نظر من که تقاص کارهای خودشو پس داده امیدوارم که محمد ببخشتش همینطور پدرم پدرم که مرگ خوبی نداشته به نظر شما درسته که درباره ما اینجوری قضاوت میکنید
البته نمیشه درباره شماها قضاوت کرد به هر حال شما بچه همون پدر مادر هستین خوشحال شدم دیدمتون و به سرعت از خونشون خارج شدم خواهر و برادرهای ناتنیم واقعا موجودات خطرناکی بودند سالها دروغ به خوردشون داده بودن و آدمهای بدی به نظر میرسیدند ترجیح میدادم ازشون دوری کنم چهار ماه اونجا بودیم که بازسازی کامل انجام شد خیلی قشنگ شده بود واقعاً عالی شده بود
منو راحله خیلی خوشحال بودیم از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
با هم رفتیم کلی وسیله خریدیم وقتی که وسایل چیدیم بچههامونم اومدن از قبل خبرشون کرده بودیم که بیان چند روز اونجا موندن میخواستن منو برگردونن اما من به شدت مخالفت کردم گفتم میخوام فعلاً اینجا بمونم میخوام از اینجا لذت ببرم میخوام از خونه جدیدم لذت ببرم اصرار نکنین
راحله نمیخواست بره اصرار اصرار که من باید بمونم باید پیشت بمونم گفتم نه برو ولی بیا بهم سر بزن بچهها بعد از چند روز رفتن حالا دیگه خودم تک و تنها مونده بودم اما ناراحت نبودم میخواستم زندگی جدیدمو اینجا شروع کنم میخواستم چند وقتی اونجا بمونم خودمم دلیلشو نمیدونستم اما حس خوبی نسبت به اون خونه داشتم روز روزگاری مراد تو اون خونه زندگی میکرد بزرگ شده بودبا اهالی هم کم کم رابطه خوبی برقرار کردم اونها میاومدن خونم من میرفتم خونشون نمیذاشتن من تنها بمونم برادر زاده ها و خواهر زاده هام به دیدنم می یومدن هفت ماه از اومدنم به اونجامیگذشتش که یه شب حالم خیلی بد شد دل درد شدیدی گرفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_85 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و پنج
زن عمو همانطور که پاکت مشکی را به طرف مارال میداد گفت: دست و پنجه ات درد نکنه گلجان، ان شاالله جبران کنیم، آره مارال خوشگل شده.مارال که انگار خشکش زده بود و چشمش به پاکت مشکی بود و پلک نمیزد،من در یک حرکت پاکت را از دست مارال گرفتم و درش را باز کردم و لباس را بیرون کشیدم...وای خدای من! اصلا باورم نمیشد، یه لباس معمولی با پارچه ای که زمینه اش سفید و تصویر گلهای قرمز بزرگ روش به چشم می خورد توی دستم بود، این لباس بیشتر به روکش متکاها شبیه بود تا لباس عروس،با لکنت گفتم:ا...این این چیه؟! کو لباس عروس؟زن عمو لباس را از دستم گرفت و همانطور که به قد مارال می گرفت گفت: ببین اندازه اندازه اش است، خیلی هم قشنگه...لباس عروس باید سفید باشه که سفید هست...با عصبانیت گفتم : آخه این...
گلجان که دستش با زن عمو توی یک کاسه بود گفت: آخه ماخه نداریم و با اشاره به مارال ادامه داد: برو پشت اون پرده لباست را بپوش و مارال با بغضی در گلو رفت و لباس عروسی که بیشتر به لباس راحتی برای سر زمین کشاورزی شبیه بود را پوشید..عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند،شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند.صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند،نشستند.جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود.یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود.
کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد.در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه...در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد.آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود.اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن.
مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه...خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه...جو مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن.مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه.صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سرجاش نشوند.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_85 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و پنج
زن عمو همانطور که پاکت مشکی را به طرف مارال میداد گفت: دست و پنجه ات درد نکنه گلجان، ان شاالله جبران کنیم، آره مارال خوشگل شده.مارال که انگار خشکش زده بود و چشمش به پاکت مشکی بود و پلک نمیزد،من در یک حرکت پاکت را از دست مارال گرفتم و درش را باز کردم و لباس را بیرون کشیدم...وای خدای من! اصلا باورم نمیشد، یه لباس معمولی با پارچه ای که زمینه اش سفید و تصویر گلهای قرمز بزرگ روش به چشم می خورد توی دستم بود، این لباس بیشتر به روکش متکاها شبیه بود تا لباس عروس،با لکنت گفتم:ا...این این چیه؟! کو لباس عروس؟زن عمو لباس را از دستم گرفت و همانطور که به قد مارال می گرفت گفت: ببین اندازه اندازه اش است، خیلی هم قشنگه...لباس عروس باید سفید باشه که سفید هست...با عصبانیت گفتم : آخه این...
گلجان که دستش با زن عمو توی یک کاسه بود گفت: آخه ماخه نداریم و با اشاره به مارال ادامه داد: برو پشت اون پرده لباست را بپوش و مارال با بغضی در گلو رفت و لباس عروسی که بیشتر به لباس راحتی برای سر زمین کشاورزی شبیه بود را پوشید..عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند،شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند.صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند،نشستند.جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود.یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود.
کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد.در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه...در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد.آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود.اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن.
مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه...خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه...جو مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن.مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه.صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سرجاش نشوند.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_86 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و شش
و مارال دوباره سرش را پایین انداخت و سرجاش نشست و تا آخر مجلس ندیدم سرش را بالا بگیره...بعد از چند دقیقه، به همه اعلام کردن که می خوان شام بدن و شام عروسی مارال برنج و قورمه سبزی بود.جشن عروسی مارال هم با تمام خاطراتش تمام شد،عروسیی که غم چهره ما را گرفته بود چون هم دلمون عزادار عمویی جوانمرگ بود و هم نگران پدری بیمار که بیماریی صعب العلاج داشت و از یک طرف هم مشخص بود مارال خوشبخت نخواهد شد.حجله عروسی مارال و صمد، میهمان خانهٔ پدرم بود و چون قرار بود مراسم پاتختی نباشه، همون شب، زن عمو و چند تا زن از اقواممون پشت در اتاق حجله نشستند تا دستمال های روسفیدی مارال که موضوع مهمی بین روستایی جماعت هست را بگیرن و وقتی خیالشون راحت شد هرکسی رفت طرف خانه خودش...فردای اون روز، مارال با چشمی گریان در حالیکه سر سوزن جهیزیه ای نداشت با یک صندوقچه که حاوی لباس ها و وسائل شخصیش بود راهی خانه عمو حشمت خدابیامرز شد.نداشتن جهیزیه بهترین بهانه بود که زن عمو همیشه به مارال سرکوفت بزند و اختیار کل زندگی اون و صمد را در دست بگیرد.مارال بیچاره توی خونه عمو حتی اتاق مستقل و جدا نداشت و انگار از خونه بابا به خونه عمو نقل مکان کرده بود و با این تفاوت که توی خونه بابا برای انجام کارهای روزمره، مرجان و مامان و زیبا کمکش بودن اما توی خونه عمو که فقط سه تا پسر داشت و صمد هم بزرگترین پسر عمو بود و اونم یه جوان ناپخته بود، مارال نقش یک خدمتکار تمام عیار را داشت.اونطوری که مارال تعریف می کرد، کار خواهر بیچاره ام از همان روز بعد از عروسی شروع شده بود، دختری که به زور دوازده سالش میشد ،الان می بایست اونجا خمیر بکنه، نان و غذا بپزد، جارو کنه و ظرف و لباس های تمام اعضای خانواده را هم بشوره و زن عمو تا یک لحظه مارال را بیکار میدید اونو میفرستاد تا سبزی کوهی بچینه و مارال هم حق هیچ اعتراضی نداشت که اگر اعتراض میکرد باران سرکوفت زن عمو طیبه به سرش سرازیر میشد و از طرفی هم زن عمو زیر گوش صمد اینقدر حرف راست و دروغ میزد که اونو شیر می کرد و به جان مارال می انداخت.صمد یک جوان خام و لاابالی بود که هیچ درکی از زندگی زناشویی نداشت، همیشه بیکار بود و خودش را به کار نمیزد.
فکر می کنم هنوز یک هفته ای از ازدواجشون نمی گذشت که زن عمو مچ صمد را در حال کشیدن سیگار می گیره و وقتی بازخواستش می کنه چرا همچی کاری میکنی؟! صمد پرو پرو میگه مارال ازم خواسته براش سیگار بخرم و منم برای اون خریدم و یک نخ هم برای خودم برداشتم.این حرف دروغ صمد باعث میشه که یک دعوای بزرگ روی سر مارال هوار بشه و مارال بیچاره که روحش هم از این موضوع خبر نداشت، تنها کاری از دستش برمیاد گریه است و گریه...الان هم که نزدیک چهارسال از ازدواج مارال می گذرد، صمد هر روز داستان جدیدی علم می کند...چند وقت پیش بود که چند تا از بقال های روستا میان در خونه عمو و شروع می کنن به بد و بیراه گفتن و زن عمو تازه متوجه میشه که صمد از هر مغازه میلیونی جنس قرضی برداشته، حالا چی برداشته وچکار کرده هیچ کس نمی دونه، اینا را گفتم تا وضع زندگی مارال بیچاره که الان شانزده سال بیشتر نداره و به اندازه یک زن شصت ساله مصیبت کشیده را بدونیدو اما دوست دارم از زندگی مرجان بگم....مرجان عزیزم...مرجان غریبم...مرجان مظلومم...دو هفته ای از عروسی مارال می گذشت که خانواده دایی عبدالله از روستای خودشون که کمی بالاتر از روستای ما بود و یه نیم ساعت با هم فاصله داشتیم به خانه پدرم اومدن و عنوان کردن که می خوان عروسی نظام و مرجان را بگیرند.پدرم که نگران بیماری اش بود و می ترسید دور از جان بمیرد و عروسی مرجان را نبیند سریع قبول کرد و هر چی مادرم گفت الان برای عروسی مرجان امادگی نداریم توی گوشش نرفت.درسته برای مارال هیچ جهیزیه ای در نظر نگرفته بودیم چون شرایطش فرق داشت اولا کل مال و منال بابا بابت درمان زن عمو خرج شده بود و اون خوب می دونست با پول هایی که بابا برای زن عمو خرج کرده میشد ده تا دختر را جهیزیه لوکس داد، اما مرجان فرق می کرد، اولا خانواده ما با خانواده دایی عبدالله رودربایسی داشتند زیاد،بعدم دایی عبدالله خیلی پولدار بود و می دونستیم که توی عروسی سنگ تمام میذاره، پس میبایست یه جهیزیه خوب برای مرجان تهیه کنیم، اینم بگم که یک سری وسیله از قبل درست زمانی که گوسفندها را تماما فروختیم برای مرجان گرفته بودن و الانم همه دست به دست هم دادن تا جهیزیه مرجان کامل بشه و حتی میثم هم گوسفنداش را فروخت و این وسایل تکمیل شد.عروسی مرجان با عروسی تمام ما فرق داشت، چون دایی عبدالله از لحاظ مالی دستش باز بود، گرچه پشت سرش حرف بود که جنس قاچاق میفروشه که وضعش اینهمه خوبه، عروسی نظام .....
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_86 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و شش
و مارال دوباره سرش را پایین انداخت و سرجاش نشست و تا آخر مجلس ندیدم سرش را بالا بگیره...بعد از چند دقیقه، به همه اعلام کردن که می خوان شام بدن و شام عروسی مارال برنج و قورمه سبزی بود.جشن عروسی مارال هم با تمام خاطراتش تمام شد،عروسیی که غم چهره ما را گرفته بود چون هم دلمون عزادار عمویی جوانمرگ بود و هم نگران پدری بیمار که بیماریی صعب العلاج داشت و از یک طرف هم مشخص بود مارال خوشبخت نخواهد شد.حجله عروسی مارال و صمد، میهمان خانهٔ پدرم بود و چون قرار بود مراسم پاتختی نباشه، همون شب، زن عمو و چند تا زن از اقواممون پشت در اتاق حجله نشستند تا دستمال های روسفیدی مارال که موضوع مهمی بین روستایی جماعت هست را بگیرن و وقتی خیالشون راحت شد هرکسی رفت طرف خانه خودش...فردای اون روز، مارال با چشمی گریان در حالیکه سر سوزن جهیزیه ای نداشت با یک صندوقچه که حاوی لباس ها و وسائل شخصیش بود راهی خانه عمو حشمت خدابیامرز شد.نداشتن جهیزیه بهترین بهانه بود که زن عمو همیشه به مارال سرکوفت بزند و اختیار کل زندگی اون و صمد را در دست بگیرد.مارال بیچاره توی خونه عمو حتی اتاق مستقل و جدا نداشت و انگار از خونه بابا به خونه عمو نقل مکان کرده بود و با این تفاوت که توی خونه بابا برای انجام کارهای روزمره، مرجان و مامان و زیبا کمکش بودن اما توی خونه عمو که فقط سه تا پسر داشت و صمد هم بزرگترین پسر عمو بود و اونم یه جوان ناپخته بود، مارال نقش یک خدمتکار تمام عیار را داشت.اونطوری که مارال تعریف می کرد، کار خواهر بیچاره ام از همان روز بعد از عروسی شروع شده بود، دختری که به زور دوازده سالش میشد ،الان می بایست اونجا خمیر بکنه، نان و غذا بپزد، جارو کنه و ظرف و لباس های تمام اعضای خانواده را هم بشوره و زن عمو تا یک لحظه مارال را بیکار میدید اونو میفرستاد تا سبزی کوهی بچینه و مارال هم حق هیچ اعتراضی نداشت که اگر اعتراض میکرد باران سرکوفت زن عمو طیبه به سرش سرازیر میشد و از طرفی هم زن عمو زیر گوش صمد اینقدر حرف راست و دروغ میزد که اونو شیر می کرد و به جان مارال می انداخت.صمد یک جوان خام و لاابالی بود که هیچ درکی از زندگی زناشویی نداشت، همیشه بیکار بود و خودش را به کار نمیزد.
فکر می کنم هنوز یک هفته ای از ازدواجشون نمی گذشت که زن عمو مچ صمد را در حال کشیدن سیگار می گیره و وقتی بازخواستش می کنه چرا همچی کاری میکنی؟! صمد پرو پرو میگه مارال ازم خواسته براش سیگار بخرم و منم برای اون خریدم و یک نخ هم برای خودم برداشتم.این حرف دروغ صمد باعث میشه که یک دعوای بزرگ روی سر مارال هوار بشه و مارال بیچاره که روحش هم از این موضوع خبر نداشت، تنها کاری از دستش برمیاد گریه است و گریه...الان هم که نزدیک چهارسال از ازدواج مارال می گذرد، صمد هر روز داستان جدیدی علم می کند...چند وقت پیش بود که چند تا از بقال های روستا میان در خونه عمو و شروع می کنن به بد و بیراه گفتن و زن عمو تازه متوجه میشه که صمد از هر مغازه میلیونی جنس قرضی برداشته، حالا چی برداشته وچکار کرده هیچ کس نمی دونه، اینا را گفتم تا وضع زندگی مارال بیچاره که الان شانزده سال بیشتر نداره و به اندازه یک زن شصت ساله مصیبت کشیده را بدونیدو اما دوست دارم از زندگی مرجان بگم....مرجان عزیزم...مرجان غریبم...مرجان مظلومم...دو هفته ای از عروسی مارال می گذشت که خانواده دایی عبدالله از روستای خودشون که کمی بالاتر از روستای ما بود و یه نیم ساعت با هم فاصله داشتیم به خانه پدرم اومدن و عنوان کردن که می خوان عروسی نظام و مرجان را بگیرند.پدرم که نگران بیماری اش بود و می ترسید دور از جان بمیرد و عروسی مرجان را نبیند سریع قبول کرد و هر چی مادرم گفت الان برای عروسی مرجان امادگی نداریم توی گوشش نرفت.درسته برای مارال هیچ جهیزیه ای در نظر نگرفته بودیم چون شرایطش فرق داشت اولا کل مال و منال بابا بابت درمان زن عمو خرج شده بود و اون خوب می دونست با پول هایی که بابا برای زن عمو خرج کرده میشد ده تا دختر را جهیزیه لوکس داد، اما مرجان فرق می کرد، اولا خانواده ما با خانواده دایی عبدالله رودربایسی داشتند زیاد،بعدم دایی عبدالله خیلی پولدار بود و می دونستیم که توی عروسی سنگ تمام میذاره، پس میبایست یه جهیزیه خوب برای مرجان تهیه کنیم، اینم بگم که یک سری وسیله از قبل درست زمانی که گوسفندها را تماما فروختیم برای مرجان گرفته بودن و الانم همه دست به دست هم دادن تا جهیزیه مرجان کامل بشه و حتی میثم هم گوسفنداش را فروخت و این وسایل تکمیل شد.عروسی مرجان با عروسی تمام ما فرق داشت، چون دایی عبدالله از لحاظ مالی دستش باز بود، گرچه پشت سرش حرف بود که جنس قاچاق میفروشه که وضعش اینهمه خوبه، عروسی نظام .....
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_87 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و هفت
عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم.مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند.جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده..درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه.
مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا...خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله...شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد. صبح علی الطلوع هنوز آفتاب سر نزده بود که همه بیدار و آماده بودیم برای رفتن به روستای دایی اینا، البته مادرم می گفت طوری بریم که برای پختن نهار کمکشون باشیم، اما بقیه ما به خاطر برخورد بدی که دختر دایی ها باهامون داشتند اصلا دوست نداشتیم زودتر بریم و برای همین مدام با بهانه های الکی این رفتن را به عقب انداختیم.بالاخره نزدیک ساعتای ده صبح به روستا رسیدیم،طبق اداب و رسوم روستا، الان می بایست مجلس بزن و برقص باشه، البته قبلش بعد از گرفتن دستمال روسفیدی از عروس، عروس را می بردند یه دستی به سر و صورتش می کشیدند و بعد یه تور قرمز می انداختند روی سرش و وارد مجلس می کردند و بزن و بکوب راه می انداختند تا وقت نهار، بعد از خوردن شیرینی و شربت و نهار هم هر کسی می رفت پی کار خودش...
همه ما بالای ماشین بابا بودیم و ماشین جلوی خونه دایی عبدالله متوقف شد،با کمال تعجب دیدیم که در خونه دایی بسته است و خبری هم از جشن و پایکوبی نیست، همه جا ساکت ساکت بود.مادرم که جلوی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شد و همینطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: اینقدر اومدنمون را عقب انداختین که مراسمشون تموم شده، آخه این خجالتی را کجا ببرم هاااا؟!میثم ساعت مچی دستش را نشون داد و گفت: مادرمن،نگاه ساعت هنوز ده هم نشده مگه میشه مراسم به این زودی تموم بشه هااا؟!مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم والا، ببینین در بسته است و سرو صدایی هم نمیاد، خدا را شکر بابای مریضت را تا اینجا نکشیدیم بیاریم.صمد از بالای ماشین خودش را پایین انداخت و گفت: جای اینهمه بگو مگو، در بزنین دیگه و با زدن این حرف به طرف در رفت و در را زد.خبری نشد و اینبار من پیاده شدم با سنگ بزرگی شروع کردم به در زدن که صدای زن دایی از پشت در بلند شد: چه خبرتونه؟! سر آوردین...صبر کنید الان در را باز می کنیم.بعد از لحظاتی در را باز کرد و تا ما را دید با همون لحن طعنه آمیزش شروع کرد به گفتن: به به! خانواده عروس خانم، خیلی عجب تشریف آوردید،مادرم همانطور که داخل خونه می شد گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید به خدا ما کله سحر آماده بودیم ، دیگه محبوبه و منیره بچه کوچک داشتن و..زن دایی پرید وسط حرف مادرم گفت: بفرمایید، تحفه تون توی اون اتاق هست.مادرم با تعجب گفت: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ اصلا چرا کسی اینجا نیست؟ چرا در بسته بود؟! مگه مراسم ندارین؟!زن دایی هوفی کرد و گفت:خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_87 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و هفت
عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم.مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند.جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده..درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه.
مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا...خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله...شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد. صبح علی الطلوع هنوز آفتاب سر نزده بود که همه بیدار و آماده بودیم برای رفتن به روستای دایی اینا، البته مادرم می گفت طوری بریم که برای پختن نهار کمکشون باشیم، اما بقیه ما به خاطر برخورد بدی که دختر دایی ها باهامون داشتند اصلا دوست نداشتیم زودتر بریم و برای همین مدام با بهانه های الکی این رفتن را به عقب انداختیم.بالاخره نزدیک ساعتای ده صبح به روستا رسیدیم،طبق اداب و رسوم روستا، الان می بایست مجلس بزن و برقص باشه، البته قبلش بعد از گرفتن دستمال روسفیدی از عروس، عروس را می بردند یه دستی به سر و صورتش می کشیدند و بعد یه تور قرمز می انداختند روی سرش و وارد مجلس می کردند و بزن و بکوب راه می انداختند تا وقت نهار، بعد از خوردن شیرینی و شربت و نهار هم هر کسی می رفت پی کار خودش...
همه ما بالای ماشین بابا بودیم و ماشین جلوی خونه دایی عبدالله متوقف شد،با کمال تعجب دیدیم که در خونه دایی بسته است و خبری هم از جشن و پایکوبی نیست، همه جا ساکت ساکت بود.مادرم که جلوی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شد و همینطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: اینقدر اومدنمون را عقب انداختین که مراسمشون تموم شده، آخه این خجالتی را کجا ببرم هاااا؟!میثم ساعت مچی دستش را نشون داد و گفت: مادرمن،نگاه ساعت هنوز ده هم نشده مگه میشه مراسم به این زودی تموم بشه هااا؟!مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم والا، ببینین در بسته است و سرو صدایی هم نمیاد، خدا را شکر بابای مریضت را تا اینجا نکشیدیم بیاریم.صمد از بالای ماشین خودش را پایین انداخت و گفت: جای اینهمه بگو مگو، در بزنین دیگه و با زدن این حرف به طرف در رفت و در را زد.خبری نشد و اینبار من پیاده شدم با سنگ بزرگی شروع کردم به در زدن که صدای زن دایی از پشت در بلند شد: چه خبرتونه؟! سر آوردین...صبر کنید الان در را باز می کنیم.بعد از لحظاتی در را باز کرد و تا ما را دید با همون لحن طعنه آمیزش شروع کرد به گفتن: به به! خانواده عروس خانم، خیلی عجب تشریف آوردید،مادرم همانطور که داخل خونه می شد گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید به خدا ما کله سحر آماده بودیم ، دیگه محبوبه و منیره بچه کوچک داشتن و..زن دایی پرید وسط حرف مادرم گفت: بفرمایید، تحفه تون توی اون اتاق هست.مادرم با تعجب گفت: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ اصلا چرا کسی اینجا نیست؟ چرا در بسته بود؟! مگه مراسم ندارین؟!زن دایی هوفی کرد و گفت:خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕
مریم وعباس
قسمت بیست وهشتم
مامان که سینی چای دستش بود با شنیدن صدام سینی افتاد زمین ..
صدای فریادم با صدای سینی و شکستن استکانها درهم پیچیده بود ... مامان دوید سمتم و پرسید چی شده مریم ...
دستم رو گذاشتم زیر شکمم و با گریه گفتم درد دارم مامان .. دردم مثل اون دفعه است... بچم داره میوفته مامان...
مامان دستهام رو گرفت و گفت آروم باش فدات بشم ، چیزی نمیشه ..
به سمت تلفن رفت و زنگ زد آژانس و خواست ماشین زودتر بفرستند....
قطع کرد و زنگ زد به زنعمو و کوتاه خبر داد ..
با رسیدن ماشین به کمک مامان سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدیم ..
همین که به بیمارستان رسیدیم حس کردم شلوارم خیس شد .. با گریه گفتم مامان مثل اون دفعه شدم .. بچم نمیره؟
مامان که اشکهاش روی گونه هاش سرازیر شده بود گفت هیچی نمیشه .. مطمئن باش ..
منو به اتاق عمل بردند و دیگه چیزی نفهمیدم ..
وقتی چشمهام رو باز کردم یک حالت آرامشی داشتم و از اون درد وحشتناک خبری نبود .. دلم میخواست دوباره بخوابم .. چشمهام رو بستم ولی صدای فین فین آروم مامان تو گوشم پیچید و یک لحظه متوجه ی وضعیتم شدم ..
چشمهام رو دوباره باز کردم و بی حال مامان رو صدا کردم ..
مامان سریع به سمتم اومد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت جانم مامان جان .. جانم ...
+بچه ام؟ بچه ام کجاست؟؟
قبل از جواب دادن مامان ، عباس وارد اتاق شد و پرسید مریم بیدار شده؟؟
مامان کمی ازم فاصله گرفت و گفت آره بیا عباس جان ..
نالیدم مامااان میگم بچم کجاست؟؟
عباس دستم رو گرفت و گفت آروم باش مریم جان .. عمل کردی .. به خودت فشار نیار گلی ..
زل زدم تو چشمهای عباس و پرسیدم بچمون مرده؟؟
چشمهای عباس پرآب شد و گفت مهم خودتی که الان سالمی .. این بار جون خودت هم تو خطر بوده ..
به سختی کمی بلند شدم و با گریه گفتم بچمون مرده عباس .. آره...
عباس سعی کرد منو بخوابونه و آرومم کنه .. داد زدم چرا نزاشتید منم بمیرم ..
کاش میموندم تو خونه و هر دوتامون باهم جون میدادیم ..
مامان که مثل ابر بهار گریه میکرد سرم رو بغل کرد و گفت دخترم حکمت خدا بوده.. اگر بچتون میموند فقط عذاب میکشید .. طفل معصوم سالم نبود که...
با چشمهای از حدقه در اومده به مامان نگاه کردم و گفتم یعنی چی سالم نبود؟؟ چش بود مگه؟
مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت عقب مونده بود ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مریم وعباس
قسمت بیست وهشتم
مامان که سینی چای دستش بود با شنیدن صدام سینی افتاد زمین ..
صدای فریادم با صدای سینی و شکستن استکانها درهم پیچیده بود ... مامان دوید سمتم و پرسید چی شده مریم ...
دستم رو گذاشتم زیر شکمم و با گریه گفتم درد دارم مامان .. دردم مثل اون دفعه است... بچم داره میوفته مامان...
مامان دستهام رو گرفت و گفت آروم باش فدات بشم ، چیزی نمیشه ..
به سمت تلفن رفت و زنگ زد آژانس و خواست ماشین زودتر بفرستند....
قطع کرد و زنگ زد به زنعمو و کوتاه خبر داد ..
با رسیدن ماشین به کمک مامان سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدیم ..
همین که به بیمارستان رسیدیم حس کردم شلوارم خیس شد .. با گریه گفتم مامان مثل اون دفعه شدم .. بچم نمیره؟
مامان که اشکهاش روی گونه هاش سرازیر شده بود گفت هیچی نمیشه .. مطمئن باش ..
منو به اتاق عمل بردند و دیگه چیزی نفهمیدم ..
وقتی چشمهام رو باز کردم یک حالت آرامشی داشتم و از اون درد وحشتناک خبری نبود .. دلم میخواست دوباره بخوابم .. چشمهام رو بستم ولی صدای فین فین آروم مامان تو گوشم پیچید و یک لحظه متوجه ی وضعیتم شدم ..
چشمهام رو دوباره باز کردم و بی حال مامان رو صدا کردم ..
مامان سریع به سمتم اومد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت جانم مامان جان .. جانم ...
+بچه ام؟ بچه ام کجاست؟؟
قبل از جواب دادن مامان ، عباس وارد اتاق شد و پرسید مریم بیدار شده؟؟
مامان کمی ازم فاصله گرفت و گفت آره بیا عباس جان ..
نالیدم مامااان میگم بچم کجاست؟؟
عباس دستم رو گرفت و گفت آروم باش مریم جان .. عمل کردی .. به خودت فشار نیار گلی ..
زل زدم تو چشمهای عباس و پرسیدم بچمون مرده؟؟
چشمهای عباس پرآب شد و گفت مهم خودتی که الان سالمی .. این بار جون خودت هم تو خطر بوده ..
به سختی کمی بلند شدم و با گریه گفتم بچمون مرده عباس .. آره...
عباس سعی کرد منو بخوابونه و آرومم کنه .. داد زدم چرا نزاشتید منم بمیرم ..
کاش میموندم تو خونه و هر دوتامون باهم جون میدادیم ..
مامان که مثل ابر بهار گریه میکرد سرم رو بغل کرد و گفت دخترم حکمت خدا بوده.. اگر بچتون میموند فقط عذاب میکشید .. طفل معصوم سالم نبود که...
با چشمهای از حدقه در اومده به مامان نگاه کردم و گفتم یعنی چی سالم نبود؟؟ چش بود مگه؟
مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت عقب مونده بود ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
مریم وعباس
قسمت بیست و نهم
به عباس نگاه کردم و گفتم آره عباس؟؟ خودت دیدی؟ دروغ میگن.. چرا باید بچه ی ما عقب مونده باشه .. نتونستند به دنیا بیارن ، الکی گفتند..
عباس پشت دستم رو بوسید و گفت آره .. دیدم .. پسرمون مشکل داشت .. میگن چون فامیلیم اینطوری میشه..
زدم روی سینه ی عباس و گفتم همش تقصیر توعه .. دکتر گفت .. گفت برید آزمایش.. تو قبول نکردی ...
مامان با دستمال صورتم رو پاک کرد و گفت تو رو خدا مریم جان .. از حال میریاا.. اینطوری بی تابی نکن ..
عباس پرستار رو صدا کرد و بهم آمپول زدند و دوباره به خواب رفتم ..
این بار که چشمهام رو باز کردم توان نداشتم واسه حرف زدن ..
فقط اشک میریختم ..
از بیمارستان مرخص شدم و به خونه ی مامان رفتم ..
از عباس ناراحت بودم و اون رو مقصر میدونستم ..
مامان طبقه ی اول برام رختخواب پهن کرد و خوابیدم ..
مامان که به آشپزخونه رفت .. عباس موهام رو نوازش کرد و گفت تا کی میخواهی اینجا بمونی ، منم بدون تو خونه نمیرم .. طاقت خونه ی بدون تو رو ندارم ...
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم..
+بچه ی اولمون هم ...
عباس نزاشت حرفم تموم بشه و جواب داد .. چشمهاش رو بست و گفت آره .. تقصیر من شد .. خوب شو میریم آزمایش ژنتیک میدیم .. هرچی دکتر بگه .. هرچی تو بگی ، فقط تو خوب شو و برگردیم خونه که دل منم داره میپوسه مریم گلی ...
جوابی ندادم و روم رو ازش برگردوندم ...
از اون روز حتی دلم نمیخواست کسی رو ببینم .. با کسی حرف نمیزدم و فقط دلم میخواست گریه کنم ..
همه معتقد بودند که افسردگی بعد از زایمان گرفتم و به مرور خوب میشم ولی من احساس میکردم قلب و روحم از همون روز مرده ...
بالاخره بعد از دو هفته به اصرار عباس به خونه ی خودمون برگشتیم ..
در اتاق بچه بسته بود .. کیفم رو روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق بچه رفتم .. در رو که باز کردم تعجب کردم .. اتاق خالی خالی بود ..
با صدای بلند گفتم عباس .. وسایل این اتاق کجاست؟؟
عباس از شونه هام گرفت و گفت یکی رو پیدا کردم که نیازمند بود.. همه اش رو بخشیدم به اونها .. اینطوری هم تو عذاب نمیکشی هم بچه هامون هم خوشحال میشن ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت بیست و نهم
به عباس نگاه کردم و گفتم آره عباس؟؟ خودت دیدی؟ دروغ میگن.. چرا باید بچه ی ما عقب مونده باشه .. نتونستند به دنیا بیارن ، الکی گفتند..
عباس پشت دستم رو بوسید و گفت آره .. دیدم .. پسرمون مشکل داشت .. میگن چون فامیلیم اینطوری میشه..
زدم روی سینه ی عباس و گفتم همش تقصیر توعه .. دکتر گفت .. گفت برید آزمایش.. تو قبول نکردی ...
مامان با دستمال صورتم رو پاک کرد و گفت تو رو خدا مریم جان .. از حال میریاا.. اینطوری بی تابی نکن ..
عباس پرستار رو صدا کرد و بهم آمپول زدند و دوباره به خواب رفتم ..
این بار که چشمهام رو باز کردم توان نداشتم واسه حرف زدن ..
فقط اشک میریختم ..
از بیمارستان مرخص شدم و به خونه ی مامان رفتم ..
از عباس ناراحت بودم و اون رو مقصر میدونستم ..
مامان طبقه ی اول برام رختخواب پهن کرد و خوابیدم ..
مامان که به آشپزخونه رفت .. عباس موهام رو نوازش کرد و گفت تا کی میخواهی اینجا بمونی ، منم بدون تو خونه نمیرم .. طاقت خونه ی بدون تو رو ندارم ...
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم..
+بچه ی اولمون هم ...
عباس نزاشت حرفم تموم بشه و جواب داد .. چشمهاش رو بست و گفت آره .. تقصیر من شد .. خوب شو میریم آزمایش ژنتیک میدیم .. هرچی دکتر بگه .. هرچی تو بگی ، فقط تو خوب شو و برگردیم خونه که دل منم داره میپوسه مریم گلی ...
جوابی ندادم و روم رو ازش برگردوندم ...
از اون روز حتی دلم نمیخواست کسی رو ببینم .. با کسی حرف نمیزدم و فقط دلم میخواست گریه کنم ..
همه معتقد بودند که افسردگی بعد از زایمان گرفتم و به مرور خوب میشم ولی من احساس میکردم قلب و روحم از همون روز مرده ...
بالاخره بعد از دو هفته به اصرار عباس به خونه ی خودمون برگشتیم ..
در اتاق بچه بسته بود .. کیفم رو روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق بچه رفتم .. در رو که باز کردم تعجب کردم .. اتاق خالی خالی بود ..
با صدای بلند گفتم عباس .. وسایل این اتاق کجاست؟؟
عباس از شونه هام گرفت و گفت یکی رو پیدا کردم که نیازمند بود.. همه اش رو بخشیدم به اونها .. اینطوری هم تو عذاب نمیکشی هم بچه هامون هم خوشحال میشن ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی..
عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم ..
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟
عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ...
دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه ..
عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده ..
با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم ..
یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم ..
برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ...
آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ...
از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است ..
زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ...
هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ...
دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند...
دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه ..
من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟
دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ...
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ...
دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد ..
عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟
دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی..
عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم ..
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟
عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ...
دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه ..
عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده ..
با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم ..
یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم ..
برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ...
آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ...
از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است ..
زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ...
هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ...
دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند...
دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه ..
من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟
دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ...
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ...
دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد ..
عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟
دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
در بهشت:
نه دردی، نه بیخوابی، نه آتشی در سینهات شعلهور، نه سرمایی که استخوانهایت را از بین ببرد، امن و امان، و هیچ آسیبی به تو نرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه دردی، نه بیخوابی، نه آتشی در سینهات شعلهور، نه سرمایی که استخوانهایت را از بین ببرد، امن و امان، و هیچ آسیبی به تو نرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
-
زندگی پر از وسوسه است و ثابت قدم ماندن سخت است!
" ثبات "
با گوش دادن زیاد به خطبه ها نیست!
فقط " با انجام " این خطبه هاست!
﴿ ﻭَ ﻟﻮ ﺃنّهم ﻓَﻌﻠﻮﺍ ﻣَﺎ ﻳُﻮﻋَﻈﻮﻥ ﺑﻪِ ﻟﻜَﺎﻥ ﺧﻴﺮًﺍ ﻟﻬُﻢ ﻭَ ﺃﺷﺪّ تَثبيتًا ﴾الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی پر از وسوسه است و ثابت قدم ماندن سخت است!
" ثبات "
با گوش دادن زیاد به خطبه ها نیست!
فقط " با انجام " این خطبه هاست!
﴿ ﻭَ ﻟﻮ ﺃنّهم ﻓَﻌﻠﻮﺍ ﻣَﺎ ﻳُﻮﻋَﻈﻮﻥ ﺑﻪِ ﻟﻜَﺎﻥ ﺧﻴﺮًﺍ ﻟﻬُﻢ ﻭَ ﺃﺷﺪّ تَثبيتًا ﴾الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی
در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز
لیست 2
در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز
لیست 2