tgoop.com/faghadkhada9/78482
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_87 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و هفت
عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم.مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند.جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده..درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه.
مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا...خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله...شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد. صبح علی الطلوع هنوز آفتاب سر نزده بود که همه بیدار و آماده بودیم برای رفتن به روستای دایی اینا، البته مادرم می گفت طوری بریم که برای پختن نهار کمکشون باشیم، اما بقیه ما به خاطر برخورد بدی که دختر دایی ها باهامون داشتند اصلا دوست نداشتیم زودتر بریم و برای همین مدام با بهانه های الکی این رفتن را به عقب انداختیم.بالاخره نزدیک ساعتای ده صبح به روستا رسیدیم،طبق اداب و رسوم روستا، الان می بایست مجلس بزن و برقص باشه، البته قبلش بعد از گرفتن دستمال روسفیدی از عروس، عروس را می بردند یه دستی به سر و صورتش می کشیدند و بعد یه تور قرمز می انداختند روی سرش و وارد مجلس می کردند و بزن و بکوب راه می انداختند تا وقت نهار، بعد از خوردن شیرینی و شربت و نهار هم هر کسی می رفت پی کار خودش...
همه ما بالای ماشین بابا بودیم و ماشین جلوی خونه دایی عبدالله متوقف شد،با کمال تعجب دیدیم که در خونه دایی بسته است و خبری هم از جشن و پایکوبی نیست، همه جا ساکت ساکت بود.مادرم که جلوی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شد و همینطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: اینقدر اومدنمون را عقب انداختین که مراسمشون تموم شده، آخه این خجالتی را کجا ببرم هاااا؟!میثم ساعت مچی دستش را نشون داد و گفت: مادرمن،نگاه ساعت هنوز ده هم نشده مگه میشه مراسم به این زودی تموم بشه هااا؟!مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم والا، ببینین در بسته است و سرو صدایی هم نمیاد، خدا را شکر بابای مریضت را تا اینجا نکشیدیم بیاریم.صمد از بالای ماشین خودش را پایین انداخت و گفت: جای اینهمه بگو مگو، در بزنین دیگه و با زدن این حرف به طرف در رفت و در را زد.خبری نشد و اینبار من پیاده شدم با سنگ بزرگی شروع کردم به در زدن که صدای زن دایی از پشت در بلند شد: چه خبرتونه؟! سر آوردین...صبر کنید الان در را باز می کنیم.بعد از لحظاتی در را باز کرد و تا ما را دید با همون لحن طعنه آمیزش شروع کرد به گفتن: به به! خانواده عروس خانم، خیلی عجب تشریف آوردید،مادرم همانطور که داخل خونه می شد گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید به خدا ما کله سحر آماده بودیم ، دیگه محبوبه و منیره بچه کوچک داشتن و..زن دایی پرید وسط حرف مادرم گفت: بفرمایید، تحفه تون توی اون اتاق هست.مادرم با تعجب گفت: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ اصلا چرا کسی اینجا نیست؟ چرا در بسته بود؟! مگه مراسم ندارین؟!زن دایی هوفی کرد و گفت:خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78482