tgoop.com/faghadkhada9/78480
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_85 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و پنج
زن عمو همانطور که پاکت مشکی را به طرف مارال میداد گفت: دست و پنجه ات درد نکنه گلجان، ان شاالله جبران کنیم، آره مارال خوشگل شده.مارال که انگار خشکش زده بود و چشمش به پاکت مشکی بود و پلک نمیزد،من در یک حرکت پاکت را از دست مارال گرفتم و درش را باز کردم و لباس را بیرون کشیدم...وای خدای من! اصلا باورم نمیشد، یه لباس معمولی با پارچه ای که زمینه اش سفید و تصویر گلهای قرمز بزرگ روش به چشم می خورد توی دستم بود، این لباس بیشتر به روکش متکاها شبیه بود تا لباس عروس،با لکنت گفتم:ا...این این چیه؟! کو لباس عروس؟زن عمو لباس را از دستم گرفت و همانطور که به قد مارال می گرفت گفت: ببین اندازه اندازه اش است، خیلی هم قشنگه...لباس عروس باید سفید باشه که سفید هست...با عصبانیت گفتم : آخه این...
گلجان که دستش با زن عمو توی یک کاسه بود گفت: آخه ماخه نداریم و با اشاره به مارال ادامه داد: برو پشت اون پرده لباست را بپوش و مارال با بغضی در گلو رفت و لباس عروسی که بیشتر به لباس راحتی برای سر زمین کشاورزی شبیه بود را پوشید..عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند،شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند.صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند،نشستند.جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود.یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود.
کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد.در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه...در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد.آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود.اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن.
مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه...خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه...جو مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن.مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه.صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سرجاش نشوند.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78480