tgoop.com/faghadkhada9/78479
Last Update:
.#دوقسمت دویست وشصت وسه ودویست وشصت وچهار
📖سرگذشت کوثر
میخوام جایی که بزرگ شدم بمیرم من دیگه اونجا کاری ندارم همه عزیزانم فوت کردن
نمیخوام سربار بچههام باشم نمیخوام سربار تو باشم میخوام همه راحت باشین آخه منو پیرزن چرا باید سوار شما باشم راحله گفت آبجی تو که سنی نداری غصه چی رو میخوری
گفتم اجازه بده یه مدت اینجا زندگی کنم هر وقت از اینجا خسته شدم بهت قول میدم که برگردم خونه راحله راضی نبود ولی من میخواستم اونجا بمونم کار بازسازی خونه یکماه طول کشیدتو اون فاصله که اومده بودم اونجا به دیدن خواهرای تنی و ناتنیم رفتم بعضیاشون از من خیلی استقبال کردن بعضیاشونم نه زیاد از من خوششون نمیاومد
مخصوص بچههای دو تا زن پدرهام اوناازمن بدشون میومدمعلوم بود که مادرشون حسابی تو گوششون خونده بود یکیشون به من گفت ما از شما خوشمون نمیاد ای کاش نمیاومدین مامانم میگه شما حق ما رو خوردین گفتم من چه جوری حق شما رو خوردم گفت نمیدونم
مادرم میگفت وقتی داشتین از این روستا میرفتین بابام کلی پول بهتون داده
رفتین از اینجاو واسه خودتون خونه زندگی به هم زدین گفتم مادرتون واقعاًحالش خوب نبوده بابای من حتی یه قرونم به ما نداده بود
من و شوهرم هرچی داشتیم حاصل دسترنج خودمون بوده گفت آدم نمیتونه قضاوت کنه
ما اهل قضاوت نیستیم ولی این چیزی که ما شنیدیم گفتم خدا را شکر که دوکلام شماها یاد گرفتین فقط میتونم ازت بپرسم مادرتون چه جوری از دنیا رفت گفتش که مریض شدو از دنیا رفت حالش خوب نبود سرطان گرفته بود گفتم آهان یه موقع احیاناً خدا نکرده فکر نمیکنید مادرتون تقاص کارایی که کرده روپس داده بلایی که سرما آورده سر محمد زده بود شکونده بودبرادر من پاک از این دنیا رفتش بدون اینکه کاری کرده باشه ولی مادر شما چی؟بنده خدا اصلاً مرگ خوبی نداشته به نظر من که تقاص کارهای خودشو پس داده امیدوارم که محمد ببخشتش همینطور پدرم پدرم که مرگ خوبی نداشته به نظر شما درسته که درباره ما اینجوری قضاوت میکنید
البته نمیشه درباره شماها قضاوت کرد به هر حال شما بچه همون پدر مادر هستین خوشحال شدم دیدمتون و به سرعت از خونشون خارج شدم خواهر و برادرهای ناتنیم واقعا موجودات خطرناکی بودند سالها دروغ به خوردشون داده بودن و آدمهای بدی به نظر میرسیدند ترجیح میدادم ازشون دوری کنم چهار ماه اونجا بودیم که بازسازی کامل انجام شد خیلی قشنگ شده بود واقعاً عالی شده بود
منو راحله خیلی خوشحال بودیم از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
با هم رفتیم کلی وسیله خریدیم وقتی که وسایل چیدیم بچههامونم اومدن از قبل خبرشون کرده بودیم که بیان چند روز اونجا موندن میخواستن منو برگردونن اما من به شدت مخالفت کردم گفتم میخوام فعلاً اینجا بمونم میخوام از اینجا لذت ببرم میخوام از خونه جدیدم لذت ببرم اصرار نکنین
راحله نمیخواست بره اصرار اصرار که من باید بمونم باید پیشت بمونم گفتم نه برو ولی بیا بهم سر بزن بچهها بعد از چند روز رفتن حالا دیگه خودم تک و تنها مونده بودم اما ناراحت نبودم میخواستم زندگی جدیدمو اینجا شروع کنم میخواستم چند وقتی اونجا بمونم خودمم دلیلشو نمیدونستم اما حس خوبی نسبت به اون خونه داشتم روز روزگاری مراد تو اون خونه زندگی میکرد بزرگ شده بودبا اهالی هم کم کم رابطه خوبی برقرار کردم اونها میاومدن خونم من میرفتم خونشون نمیذاشتن من تنها بمونم برادر زاده ها و خواهر زاده هام به دیدنم می یومدن هفت ماه از اومدنم به اونجامیگذشتش که یه شب حالم خیلی بد شد دل درد شدیدی گرفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78479