tgoop.com/faghadkhada9/78474
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست و هفتم
همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ...
چهار ماهم بود و کنار هم خوابیده بودیم . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت .
دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم ..
عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم ..
یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم ..
عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو ..
برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه...
عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش ..
صورتش رو بوسیدم و گفتم فدای بابای مهربون بشم من ..
عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. دستم رو کنار صورتش گذاشتم و گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی ..
عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟
به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟
عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه ..
جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر .
. من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم ..
عباس آروم بازوم رو کشید و بغلم کرد، از سرم بوسید و آروم گفت مهربونم..
فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود ..
عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد..
سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟
دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه...
نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال ..
عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟
از حرفات استرس میگیرم ..
دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه ..
کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد ..
دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم ..
هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده ..
اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78474