گاهی وقتا فکر میکنم زخمها مثل عکسهای قدیمی هستن…
نه میشه پاکشون کرد، نه میشه نادیدهشون گرفت.
هر کدومشون گوشهای از زندگی رو قاب گرفتن؛
لحظهای که زمین خوردم، لحظهای که تنها شدم، لحظهای که از تاریکی گذشتم.
روی تن و روحم خطهایی هست که شاید قشنگ نباشن،اما مثل نقشهای هستن که مسیر برگشتنمرو نشون میدن.
مسیر عبور از شبهایی که فکر میکردم صبحی در کار نیست،ولی صبح رسید…
زخمهام یادم دادن که قدرت همیشه توی فریاد نیست،گاهی توی سکوته که نفسنفسزنان ادامه میدی.
یادم دادن امید رو حتی وقتی چراغها خاموشه.برای همین، من زخمهامو پنهون نمیکنم.
نه چون زیبان، بلکه چون واقعیان…
چون یادم میارن که زندگی رو با تمام دردهاش زندگی کردم،و هنوز اینجا هستم…
میدونی زخمها چرا عجیبن؟
چون اول که تازهان، فقط درد میکنن…
ولی کمکم، وقتی خوب میشی،
همون جاهایی که بیشتر شکستنت، محکمتر میشن.هر خط، هر نشونه، هر جای قدیمی،یادآور اینه که من بارها افتادم و بارها بلند شدم.
شاید خیلیا فقط لبخندمو ببینن،
ولی من میدونم پشت اون لبخند چی خوابیده؛
شبای طولانی، اشکای بیصدا،
و امیدی که حتی وقتی همهچی سیاه بود،
یه گوشهی دل کوچیکم روشن موند.
پس اگه روزی دیدی هنوز ادامه میدم،
بدون که من از دلِ همون زخمها ریشه گرفتم.
و همین باعث میشه هر بار که به آینه نگاه میکنم،
به خودم بگم:
«آفرین… تو هنوز اینجایی.»
زخمها قابِ دیروزند، هر قاب گواهِ تابِ من است
از خاکِ شکست سبز شدم؛ این بُنمایهٔ امیدِ من است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه میشه پاکشون کرد، نه میشه نادیدهشون گرفت.
هر کدومشون گوشهای از زندگی رو قاب گرفتن؛
لحظهای که زمین خوردم، لحظهای که تنها شدم، لحظهای که از تاریکی گذشتم.
روی تن و روحم خطهایی هست که شاید قشنگ نباشن،اما مثل نقشهای هستن که مسیر برگشتنمرو نشون میدن.
مسیر عبور از شبهایی که فکر میکردم صبحی در کار نیست،ولی صبح رسید…
زخمهام یادم دادن که قدرت همیشه توی فریاد نیست،گاهی توی سکوته که نفسنفسزنان ادامه میدی.
یادم دادن امید رو حتی وقتی چراغها خاموشه.برای همین، من زخمهامو پنهون نمیکنم.
نه چون زیبان، بلکه چون واقعیان…
چون یادم میارن که زندگی رو با تمام دردهاش زندگی کردم،و هنوز اینجا هستم…
میدونی زخمها چرا عجیبن؟
چون اول که تازهان، فقط درد میکنن…
ولی کمکم، وقتی خوب میشی،
همون جاهایی که بیشتر شکستنت، محکمتر میشن.هر خط، هر نشونه، هر جای قدیمی،یادآور اینه که من بارها افتادم و بارها بلند شدم.
شاید خیلیا فقط لبخندمو ببینن،
ولی من میدونم پشت اون لبخند چی خوابیده؛
شبای طولانی، اشکای بیصدا،
و امیدی که حتی وقتی همهچی سیاه بود،
یه گوشهی دل کوچیکم روشن موند.
پس اگه روزی دیدی هنوز ادامه میدم،
بدون که من از دلِ همون زخمها ریشه گرفتم.
و همین باعث میشه هر بار که به آینه نگاه میکنم،
به خودم بگم:
«آفرین… تو هنوز اینجایی.»
زخمها قابِ دیروزند، هر قاب گواهِ تابِ من است
از خاکِ شکست سبز شدم؛ این بُنمایهٔ امیدِ من است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
‼️برچیده شدن خشوع و خضوع‼️
✅ شداد بن اوس رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: اولین چیزی ڪه از دینتان گم می کنید و از دست می رود، خشوع است [اولین چیزی ڪه از میان مردم برداشته می شود خشوع است].
📚 منابــع :
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۷۱۸۳
✍ مسند الشامیین الطبرانی ۲۶۳۷
✍ تاریخ أصبهان ابی نعیم ج ۲ ص ۳۱۰
✍ الاسامی والکنی ابواحمد الحاکم ۲۹۲۷
✍ الکامل فی الضعفا ابن عدی ج ۳ ص ۳۶۱
✍ طبقات المحدثین بأصبهان والواردین علیها أبی شیخ الأصبهانی ج ۳ ص ۴۲۱
✅ خشوع یعنی حضور قلب، فروتنی، بی ریایی در عبادت و رفتار. رسول الله ﷺ هشدار می دهند ڪه در دورهای از زمان، اولین نشانه سستی در دین مردم، از بین رفتن حالت خشوع خواهد بود؛ یعنی عبادت هست، ظاهر هست، اما دل و جان غایب است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ شداد بن اوس رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: اولین چیزی ڪه از دینتان گم می کنید و از دست می رود، خشوع است [اولین چیزی ڪه از میان مردم برداشته می شود خشوع است].
📚 منابــع :
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۷۱۸۳
✍ مسند الشامیین الطبرانی ۲۶۳۷
✍ تاریخ أصبهان ابی نعیم ج ۲ ص ۳۱۰
✍ الاسامی والکنی ابواحمد الحاکم ۲۹۲۷
✍ الکامل فی الضعفا ابن عدی ج ۳ ص ۳۶۱
✍ طبقات المحدثین بأصبهان والواردین علیها أبی شیخ الأصبهانی ج ۳ ص ۴۲۱
✅ خشوع یعنی حضور قلب، فروتنی، بی ریایی در عبادت و رفتار. رسول الله ﷺ هشدار می دهند ڪه در دورهای از زمان، اولین نشانه سستی در دین مردم، از بین رفتن حالت خشوع خواهد بود؛ یعنی عبادت هست، ظاهر هست، اما دل و جان غایب است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2❤1
#داستان مریم وعباس
قسمت اول
مریم
هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن خبر مرگ کسی خوشحال بشم .. تقصیرم نداشتم .. سال به سال اگه مراسمی میشد عباس رو می دیدم . هر دفعه هم اینقدر خجالت میکشیدم و هول میشدم که فقط یه نگاه بهش مینداختم و وقتی میدیدم که اون هم نگاهش به من ، سرم رو مینداختم پایین ..
این دفعه ولی شاید بیشتر میتونستم ببینمش ..
مامان پیرهن مشکی بابا رو انداخت جلوی دستم و گفت من میگم عجله داریم تو نشستی زل زدی به اتوی خاموش...
اتو رو روشن کردم و گفتم تا بابا بیاد یک ساعت طول می کشه ، من اینا رو یه ربعه تحویلتون میدم ...
مامان همونطور که جلوی آینه با موچین ابروهاش رو مرتب میکرد با خودش گفت کاش دیروز میرفتم یه بند به صورتم مینداختم حالا تا چهل روز پشمک میشم ..
نگاهی به مامان کردم وگفتم مامان نکن میفهمن.. زشته.. دور ابروت قرمز شده ...
مامان بدون این که دست از کارش برداره گفت تا برسیم کرج قرمزیش میره ..
+بابا ببینه ناراحت نمیشه؟
مامان رفت از کشو قیچی ابروش رو برداشت و گفت یه کم الان کرم میزنم ، تو کارت رو بکن زود باش...
اتوی لباسها که تموم شد رفتم اتاقم تا ادکلن و برسم رو بزارم تو کیفم ..
جلوی آینه دستی به ابروهام کشیدم و با خودم گفتم کی میشه منم از دست این ابروها راحت بشم ..
کمی از رژ صورتی رنگ به لبم زدم .. بهم میومد ولی یک لحظه فکر کردم نکنه عباس بفهمه تو ختم پدربزرگش رژ زدم و ازم ناراحت بشه ..
با دستم لبم رو پاک کردم و کمی ادکلن به خودم زدم و برگشتم پیش مامان که کار ابروهاش تموم شده بود و با موچین پشت لبش رو تمیز میکرد ..
نشستم روی مبل و گفتم بفرما هم لباسها رو اتو زدم هم خودم آماده شدم ...
مامان با دست پشت لبش رو پاک کرد و گفت کار منم تموم شد الان لباس میپوشم ..
با صدای در حیاط که بسته شد فهمیدیم بابا هم رسید ..
مامان سریع لباسش رو در آورد و پیرهن مشکیش رو تنش میکرد و عمدا روی سرش نگه داشت و گفت حاج ولی اومدی ؟..
بابا اوهومی گفت و وارد اتاق شد ..
بلند شدم و گفتم سلام باباجون .. خدابیامرزه حاج عموتون رو .. پیرهن مشکیت رو اتو زدم ...
بابا نگاهی به مامان انداخت و چند ثانیه ای زل زد بهش و گفت یقه ی اون لباست رو کمی گشاد بگیر صورتت قرمز شده ..
مامان به سمت آینه رفت و گفت الان خوب میشه برو لباست رو بپوش دیر شد .
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت اول
مریم
هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن خبر مرگ کسی خوشحال بشم .. تقصیرم نداشتم .. سال به سال اگه مراسمی میشد عباس رو می دیدم . هر دفعه هم اینقدر خجالت میکشیدم و هول میشدم که فقط یه نگاه بهش مینداختم و وقتی میدیدم که اون هم نگاهش به من ، سرم رو مینداختم پایین ..
این دفعه ولی شاید بیشتر میتونستم ببینمش ..
مامان پیرهن مشکی بابا رو انداخت جلوی دستم و گفت من میگم عجله داریم تو نشستی زل زدی به اتوی خاموش...
اتو رو روشن کردم و گفتم تا بابا بیاد یک ساعت طول می کشه ، من اینا رو یه ربعه تحویلتون میدم ...
مامان همونطور که جلوی آینه با موچین ابروهاش رو مرتب میکرد با خودش گفت کاش دیروز میرفتم یه بند به صورتم مینداختم حالا تا چهل روز پشمک میشم ..
نگاهی به مامان کردم وگفتم مامان نکن میفهمن.. زشته.. دور ابروت قرمز شده ...
مامان بدون این که دست از کارش برداره گفت تا برسیم کرج قرمزیش میره ..
+بابا ببینه ناراحت نمیشه؟
مامان رفت از کشو قیچی ابروش رو برداشت و گفت یه کم الان کرم میزنم ، تو کارت رو بکن زود باش...
اتوی لباسها که تموم شد رفتم اتاقم تا ادکلن و برسم رو بزارم تو کیفم ..
جلوی آینه دستی به ابروهام کشیدم و با خودم گفتم کی میشه منم از دست این ابروها راحت بشم ..
کمی از رژ صورتی رنگ به لبم زدم .. بهم میومد ولی یک لحظه فکر کردم نکنه عباس بفهمه تو ختم پدربزرگش رژ زدم و ازم ناراحت بشه ..
با دستم لبم رو پاک کردم و کمی ادکلن به خودم زدم و برگشتم پیش مامان که کار ابروهاش تموم شده بود و با موچین پشت لبش رو تمیز میکرد ..
نشستم روی مبل و گفتم بفرما هم لباسها رو اتو زدم هم خودم آماده شدم ...
مامان با دست پشت لبش رو پاک کرد و گفت کار منم تموم شد الان لباس میپوشم ..
با صدای در حیاط که بسته شد فهمیدیم بابا هم رسید ..
مامان سریع لباسش رو در آورد و پیرهن مشکیش رو تنش میکرد و عمدا روی سرش نگه داشت و گفت حاج ولی اومدی ؟..
بابا اوهومی گفت و وارد اتاق شد ..
بلند شدم و گفتم سلام باباجون .. خدابیامرزه حاج عموتون رو .. پیرهن مشکیت رو اتو زدم ...
بابا نگاهی به مامان انداخت و چند ثانیه ای زل زد بهش و گفت یقه ی اون لباست رو کمی گشاد بگیر صورتت قرمز شده ..
مامان به سمت آینه رفت و گفت الان خوب میشه برو لباست رو بپوش دیر شد .
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#داستان مریم وعباس
قسمت دوم
سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه ..
مامان گفت نه خودشون میان .. راه بیفت که به کفن و دفن نمیرسیم ...
بابا بی حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ..
فاطمه خواهرمه .. نزدیک چهار ساله ازدواج کرده و یه پسر داره .. داداشم محمد هم از ما بزرگتره و دو سالی میشه که ازدواج کرده و خانمش تازه حامله شده ..
هر دو تاشون ازدواجهای موفقی داشتند ..
من هم چهارده پونزده سالم بود که فهمیدم عباس ، نوه ی عموی بابا ، با دیگران واسم فرق داره...
وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میکردم صورتم سرخ شده و دستپاچه میشدم ..
با این حال دوست داشتم زودتر یه مراسم دیگه ای بشه و من دوباره عباس رو ببینم ..
تو این دو سال همیشه آرزو میکردم یه روزی بشه که با عباس ازدواج کنم ..
هربار مامان پیش کسی میگفت مریم رو نمیخوام زود شوهرش بدم و باید بره دانشگاه، غم عالم تو سینه ام مینشست..
تمام راه ، تا از تهران به کرج برسیم به عباس فکر میکردم ..
سر خیابونشون که رسیدیم تو آینه ی جلوی ماشین روسریم رو مرتب کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم ..
ماشین سر کوچشون متوقف شد و مامان قبل از پیاده شدن برگشت عقب و گفت قرمزیام رفته؟؟
بله ای گفتم و زود پیاده شدم ..
چند تا مرد با لباس مشکی سر کوچه ایستاده بودند..
بابا رو کرد به مامان و گفت مریم رو ببر بزار خونه خواهرم .. بزار بمونه پیش فرزانه ...
آه از نهادم بلند شد ..
مامان گفت حالا بریم تو .. شاید خواهرت فرزانه رو آورده اینجا ...
بابا سرش رو تکون داد و گفت باشه بیایید شما جلوتر برید ...
وارد کوچه که شدیم مردها با لباس سیاه اطراف در خونه ی حاج عمو ایستاده بودند ..
بخاطر اینکه لباس همه یه شکل بود پیدا کردن عباس سخت بود ..
همونطور که کنار مامان راه میرفتم به اطراف هم زیر چشمی نگاه میکردم ..
نزدیک در رسیده بودیم که با صدای عباس ، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ..
از در خونه ی پدربزرگش بیرون اومده بود و درست روبه روی ما بود..
_سلام زنعمو ..زحمت کشیدید .. بفرما داخل..
مامان بهش تسلیت گفت و وارد حیاط شد ..
یک لحظه بیشتر نتونستم نگاهش کنم و فقط زیر لب سلام دادم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت دوم
سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه ..
مامان گفت نه خودشون میان .. راه بیفت که به کفن و دفن نمیرسیم ...
بابا بی حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ..
فاطمه خواهرمه .. نزدیک چهار ساله ازدواج کرده و یه پسر داره .. داداشم محمد هم از ما بزرگتره و دو سالی میشه که ازدواج کرده و خانمش تازه حامله شده ..
هر دو تاشون ازدواجهای موفقی داشتند ..
من هم چهارده پونزده سالم بود که فهمیدم عباس ، نوه ی عموی بابا ، با دیگران واسم فرق داره...
وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میکردم صورتم سرخ شده و دستپاچه میشدم ..
با این حال دوست داشتم زودتر یه مراسم دیگه ای بشه و من دوباره عباس رو ببینم ..
تو این دو سال همیشه آرزو میکردم یه روزی بشه که با عباس ازدواج کنم ..
هربار مامان پیش کسی میگفت مریم رو نمیخوام زود شوهرش بدم و باید بره دانشگاه، غم عالم تو سینه ام مینشست..
تمام راه ، تا از تهران به کرج برسیم به عباس فکر میکردم ..
سر خیابونشون که رسیدیم تو آینه ی جلوی ماشین روسریم رو مرتب کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم ..
ماشین سر کوچشون متوقف شد و مامان قبل از پیاده شدن برگشت عقب و گفت قرمزیام رفته؟؟
بله ای گفتم و زود پیاده شدم ..
چند تا مرد با لباس مشکی سر کوچه ایستاده بودند..
بابا رو کرد به مامان و گفت مریم رو ببر بزار خونه خواهرم .. بزار بمونه پیش فرزانه ...
آه از نهادم بلند شد ..
مامان گفت حالا بریم تو .. شاید خواهرت فرزانه رو آورده اینجا ...
بابا سرش رو تکون داد و گفت باشه بیایید شما جلوتر برید ...
وارد کوچه که شدیم مردها با لباس سیاه اطراف در خونه ی حاج عمو ایستاده بودند ..
بخاطر اینکه لباس همه یه شکل بود پیدا کردن عباس سخت بود ..
همونطور که کنار مامان راه میرفتم به اطراف هم زیر چشمی نگاه میکردم ..
نزدیک در رسیده بودیم که با صدای عباس ، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ..
از در خونه ی پدربزرگش بیرون اومده بود و درست روبه روی ما بود..
_سلام زنعمو ..زحمت کشیدید .. بفرما داخل..
مامان بهش تسلیت گفت و وارد حیاط شد ..
یک لحظه بیشتر نتونستم نگاهش کنم و فقط زیر لب سلام دادم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
قسمت سوم
از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت سوم
از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهترین معلم من کسی بود که
با ارزشترین مطلب عمرم را به من آموخت
دو خط موازی روی تخته کشید و گفت:
این دو هیچ گاه به هم نخواهند رسید
مگر این که یکی خود را بشکند
همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید
که آن قدر قلبش بزرگ باشد که نخواهید
برای جا گرفتن در قلبش خودتان را
بارها و بارها کوچک کنید
خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم
حرفش را نفهمیدهاند که هیچ،
اشتباهی هم فهمیدهاند.
گاهی آن قدر از آدمها دلگیر میشوم که
میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
خدایا ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺴﻮﺯﺍﻧﯿﻢ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با ارزشترین مطلب عمرم را به من آموخت
دو خط موازی روی تخته کشید و گفت:
این دو هیچ گاه به هم نخواهند رسید
مگر این که یکی خود را بشکند
همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید
که آن قدر قلبش بزرگ باشد که نخواهید
برای جا گرفتن در قلبش خودتان را
بارها و بارها کوچک کنید
خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم
حرفش را نفهمیدهاند که هیچ،
اشتباهی هم فهمیدهاند.
گاهی آن قدر از آدمها دلگیر میشوم که
میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
خدایا ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺴﻮﺯﺍﻧﯿﻢ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هشتم›
من هم با شیطنت میگفتم: باشه بابا فهمیدم نمیخواد نوحهسرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زنذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی!
با خنده جواب میداد: طالبوکِ حسود...
همه را به خنده میآورد.
آه ایمعاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون میگرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم...
با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد.
- فائزجان بریم که وقت نمازه.
به مسجد روستا، که بهخاطر درگیریها نیمهویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم.
پیشقدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آنکه از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم.
- خب پس من و شعیب داخل میریم تو هم تماستو بگیر.
- باشه.
بعد از رفتن آنها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسمالله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز...
صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم.
- فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی.
با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن!
خندهای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی...
موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول میکشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم.
با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم.
"باشهای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟
- الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بیخبری از تو، بهانهات رو میگرفت. إنشاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی.
تشکّر کردم.
مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط میکردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز اینجا باشد تا با هم مأموریت نیمهتمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هقهق گریهای توجهام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه میآمد. صدای یعقوب را از لابهلای آن صدا شنیدم که گفت:
- ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهمتر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمیکنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟
صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب...
- شعیب چی دخترم بگو؟ بههرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمیکنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم...
ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دواندوان به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از اینکه ناخواسته حرفهایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم.
یعقوب آهی کشید و گفت:
نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه...
تازه دوهزاریام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِمیل صفیه نبود، راضی بود!
نمیدانم چرا امّا لحظهای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمیدانستم.
یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته.
سکوت کردم. دلم نمیخواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: با اجازه من برم وضو بگیرم بعد میام.
به بهانه وضو خارج شدم. نمیدانستم کجا میروم فقط با احساس جدیدی همگام میشدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه میزدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم میفشرد.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هشتم›
من هم با شیطنت میگفتم: باشه بابا فهمیدم نمیخواد نوحهسرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زنذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی!
با خنده جواب میداد: طالبوکِ حسود...
همه را به خنده میآورد.
آه ایمعاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون میگرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم...
با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد.
- فائزجان بریم که وقت نمازه.
به مسجد روستا، که بهخاطر درگیریها نیمهویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم.
پیشقدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آنکه از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم.
- خب پس من و شعیب داخل میریم تو هم تماستو بگیر.
- باشه.
بعد از رفتن آنها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسمالله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز...
صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم.
- فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی.
با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن!
خندهای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی...
موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول میکشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم.
با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم.
"باشهای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟
- الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بیخبری از تو، بهانهات رو میگرفت. إنشاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی.
تشکّر کردم.
مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط میکردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز اینجا باشد تا با هم مأموریت نیمهتمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هقهق گریهای توجهام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه میآمد. صدای یعقوب را از لابهلای آن صدا شنیدم که گفت:
- ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهمتر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمیکنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟
صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب...
- شعیب چی دخترم بگو؟ بههرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمیکنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم...
ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دواندوان به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از اینکه ناخواسته حرفهایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم.
یعقوب آهی کشید و گفت:
نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه...
تازه دوهزاریام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِمیل صفیه نبود، راضی بود!
نمیدانم چرا امّا لحظهای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمیدانستم.
یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته.
سکوت کردم. دلم نمیخواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: با اجازه من برم وضو بگیرم بعد میام.
به بهانه وضو خارج شدم. نمیدانستم کجا میروم فقط با احساس جدیدی همگام میشدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه میزدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم میفشرد.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان_کوتاه✍🌻
*دارم به خانه سالمندان ميروم*
این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
*دارم به خانه سالمندان می روم، مجبورم....*
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم می گوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید🤛🤜
*دارم به خانه سالمندان ميروم*
این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
*دارم به خانه سالمندان می روم، مجبورم....*
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم می گوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید🤛🤜
👌3❤1
┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📖┄┅✶❁❁𖤐⃟🖋
⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩
حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید...
او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت وپس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید...
به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...
چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاریبود، اما آن مرد در همین حال جان داد...
مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...
سپس گفت:
بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو میبردم..
یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوال قایق من شدند...
با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...
سپس رابطه اش ما من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...
قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به
آن سوی نهر ببرم...
هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم...
اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد
من آورد...
به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در
حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار
من قرار ندهی او را غرق میکنم...
او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون
می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید و
چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد...
او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...
او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم،اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...
وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد...
سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩
حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید...
او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت وپس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید...
به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...
چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاریبود، اما آن مرد در همین حال جان داد...
مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...
سپس گفت:
بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو میبردم..
یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوال قایق من شدند...
با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...
سپس رابطه اش ما من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...
قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به
آن سوی نهر ببرم...
هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم...
اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد
من آورد...
به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در
حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار
من قرار ندهی او را غرق میکنم...
او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون
می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید و
چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد...
او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...
او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم،اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...
وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد...
سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢3❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_70 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد
فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چکار می کرده...اولش متوجه شدم بسته اینترنتی برام گرفته، من هر وقت می خواستم توی نت چیزی جستجو کنم، چون خیلی به آرایشگری و آشپزی علاقه داشتم مثلا دنبال مدل مو یا طرز تهیه یه غذا بودم، کلی می بایست منت وحید را بکشم که اولا اجازه بده وارد گوگل بشم و دوما بسته برام بگیره، اما الان خودش بسته گرفته بود، بعد چند تا صفحه دیدم که باز شده، اصلا ازشون سر در نمی آوردم، فقط متوجه شدم یکی از صفحات برای مسابقات فوتبال هست اما بقیه جاهایی که وارد شده بود را اصلا نمی دونستم برای چی هست.ذهنم درگیر شده بود، برای فرار از این درگیری، منم چند تا مدل مو دانلود کردم و داشتم کلیپ ها را نگاه می کردم که تقه ای به در خورد.فوری از جا بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم، چون می دونستم این مدل در زدن مال حمید بود.چادر را روی سرم مرتب کردم و در هال را باز کردم، چهره خندان حمید پشت در بود. سلام کردم، حمید با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت: زن داداش امروز یه ساعت مرخصی گرفتم، باید سنبل را میبردم دکتر، اخه سرما خورده، الان اومدم ببینم شما چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟!نگاهی به نازنین کردم، یه دونه ته پوشکش بود و با من و من گفتم:نه...نه...ممنون، آخه من روم..حمید مثل همیشه لبخندی زد و گفت: این حرفها را نزن، برای نازنین که وسیله می گیرم، خواستم ببینم خودت چیزی احتیاج نداری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...خدا از برادری کمتون نکنه.حمید سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پس...خدا حافظ..هنوز در را نبسته بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید و گفتم: آقا حمید...یه لحظه صبر کنید.حمید چند قدمی که رفته بود را برگشت و گفت: چی شده زن داداش؟!با سرعت داخل خونه شدم و گوشیم را آوردم و همانطور که به طرف حمید میدادمش گفتم: راستش من قصد فضولی ندارم، اما وحید خیلی وقته یک سره سرش توی گوشی هست، از شما چه پنهان، هیچی خرج و مخارج هم برای خونه نمیگیره، دیشب گوشیش خراب شد و گوشی منو برداشت، من سردرنمیارم، ببینید این صفحاتی که وارد شده چی هست؟!حمید همانطور که با چشم های نگران به گوشی خیره شده بود، گوشی را از دست من گرفت و خودش به دیوار تکیه داد و یکدفعه زیر لب گفت: یا پیغمبر! این دوباره شروع کرده که...
من با تعجب به حمید نگاه کردم و گفتم: منظورتون چیه داداش؟! مگه اینا چی هستن؟!حمید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: سرکار هر وقت منو میبینه سریع گوشیش را پنهان می کنه، من متوجه نشدم دوباره این کاراش را شروع کرده، می دیدم همه اش میناله که پول نداره، دستش خالی هست، فکر می کردم خرج و مخارج شما زیاد هست..با حالتی بهت زده گفتم: به جان نازنین از وقتی ازدواج کردیم حتی یک ریال پول به من نداده، اصلا برای چی بده؟! وقتی که من اجازه ندارم برم بیرون و خرید کنم پول به چه دردم می خوره؟! بعدم شما هم دادشم هستی، بیا تو خونه را نگاه کن، ببین چی داریم؟! اصلا فقط یخچال را نگاه کن...و بعد اشاره کردم به نازنین که خواب بود و گفتم: من که بچه اولم هست، مادری کنارم نیست، اما خوب میدونم این بچه نیاز به تقویت داره، شیر من کمه، باید خوراکی های مقوی وکمکی بدیم به بچه، اما دریغ از یک تکه گوشت...هر چی بیشتر من حرف میزدم، برق شرمندگی، توی صورت حمید بیشتر پدیدار میشد، دیگه آخرش خواستم بحث را فیصله بدم گفتم: حالا موضوع این صفحه های مجازی چی هست؟!حمید آه کوتاهی کشید وگفت: خدا نگذره از کسی که اولین بار وحید را با این سایت های شرط بندی مجازی آشنا کرد، زندگی وحید را به باد داد.با تعجب گفتم: شرط بندی؟! یعنی چه؟!حمید دوباره آه بلندی کشید و گفت: یعنی قمار، یعنی بدبختی، یعنی بیچارگی...
والا وحید اندازه من حقوق میگیره،درسته من عصرها میرم پی کار دیگه ای و درآمدم بیشتره، اما با همون حقوق شرکت هم میشه یه زندگی سه نفره را اداره کرد، پس وقتی وحید میگه ندارم، یعنی تمام حقوقش را توی این سایت ها و قمار مجازی می بازه و به باد فنا میده... سرم را تکیه دادم به در، قبلنا از زبون پدرم در مذمت قمار شنیده بودم، اما فکر می کردم قمار مال گذشته هاست و اینجا توی این زمان جایگاهی نداره، اما الان می فهمیدم که شوهرم یک قماربازه و اینجور که معلوم بود از زمان تجردش این کار زشت را انجام میداده..ناخوداگاه اشکم جاری شد و گفتم: آقا حمید! شما که می دونستین وحید اینجوره، چرا وقتی اومدین خواستگاری نگفتین؟!حمید همون بغل دیوار نشست، سرش را تکیه داد به دیوار و همانطور که به آسمون خیره شده بود گفت: قبل از خواستگاری میگفت:...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_70 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد
فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چکار می کرده...اولش متوجه شدم بسته اینترنتی برام گرفته، من هر وقت می خواستم توی نت چیزی جستجو کنم، چون خیلی به آرایشگری و آشپزی علاقه داشتم مثلا دنبال مدل مو یا طرز تهیه یه غذا بودم، کلی می بایست منت وحید را بکشم که اولا اجازه بده وارد گوگل بشم و دوما بسته برام بگیره، اما الان خودش بسته گرفته بود، بعد چند تا صفحه دیدم که باز شده، اصلا ازشون سر در نمی آوردم، فقط متوجه شدم یکی از صفحات برای مسابقات فوتبال هست اما بقیه جاهایی که وارد شده بود را اصلا نمی دونستم برای چی هست.ذهنم درگیر شده بود، برای فرار از این درگیری، منم چند تا مدل مو دانلود کردم و داشتم کلیپ ها را نگاه می کردم که تقه ای به در خورد.فوری از جا بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم، چون می دونستم این مدل در زدن مال حمید بود.چادر را روی سرم مرتب کردم و در هال را باز کردم، چهره خندان حمید پشت در بود. سلام کردم، حمید با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت: زن داداش امروز یه ساعت مرخصی گرفتم، باید سنبل را میبردم دکتر، اخه سرما خورده، الان اومدم ببینم شما چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟!نگاهی به نازنین کردم، یه دونه ته پوشکش بود و با من و من گفتم:نه...نه...ممنون، آخه من روم..حمید مثل همیشه لبخندی زد و گفت: این حرفها را نزن، برای نازنین که وسیله می گیرم، خواستم ببینم خودت چیزی احتیاج نداری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...خدا از برادری کمتون نکنه.حمید سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پس...خدا حافظ..هنوز در را نبسته بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید و گفتم: آقا حمید...یه لحظه صبر کنید.حمید چند قدمی که رفته بود را برگشت و گفت: چی شده زن داداش؟!با سرعت داخل خونه شدم و گوشیم را آوردم و همانطور که به طرف حمید میدادمش گفتم: راستش من قصد فضولی ندارم، اما وحید خیلی وقته یک سره سرش توی گوشی هست، از شما چه پنهان، هیچی خرج و مخارج هم برای خونه نمیگیره، دیشب گوشیش خراب شد و گوشی منو برداشت، من سردرنمیارم، ببینید این صفحاتی که وارد شده چی هست؟!حمید همانطور که با چشم های نگران به گوشی خیره شده بود، گوشی را از دست من گرفت و خودش به دیوار تکیه داد و یکدفعه زیر لب گفت: یا پیغمبر! این دوباره شروع کرده که...
من با تعجب به حمید نگاه کردم و گفتم: منظورتون چیه داداش؟! مگه اینا چی هستن؟!حمید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: سرکار هر وقت منو میبینه سریع گوشیش را پنهان می کنه، من متوجه نشدم دوباره این کاراش را شروع کرده، می دیدم همه اش میناله که پول نداره، دستش خالی هست، فکر می کردم خرج و مخارج شما زیاد هست..با حالتی بهت زده گفتم: به جان نازنین از وقتی ازدواج کردیم حتی یک ریال پول به من نداده، اصلا برای چی بده؟! وقتی که من اجازه ندارم برم بیرون و خرید کنم پول به چه دردم می خوره؟! بعدم شما هم دادشم هستی، بیا تو خونه را نگاه کن، ببین چی داریم؟! اصلا فقط یخچال را نگاه کن...و بعد اشاره کردم به نازنین که خواب بود و گفتم: من که بچه اولم هست، مادری کنارم نیست، اما خوب میدونم این بچه نیاز به تقویت داره، شیر من کمه، باید خوراکی های مقوی وکمکی بدیم به بچه، اما دریغ از یک تکه گوشت...هر چی بیشتر من حرف میزدم، برق شرمندگی، توی صورت حمید بیشتر پدیدار میشد، دیگه آخرش خواستم بحث را فیصله بدم گفتم: حالا موضوع این صفحه های مجازی چی هست؟!حمید آه کوتاهی کشید وگفت: خدا نگذره از کسی که اولین بار وحید را با این سایت های شرط بندی مجازی آشنا کرد، زندگی وحید را به باد داد.با تعجب گفتم: شرط بندی؟! یعنی چه؟!حمید دوباره آه بلندی کشید و گفت: یعنی قمار، یعنی بدبختی، یعنی بیچارگی...
والا وحید اندازه من حقوق میگیره،درسته من عصرها میرم پی کار دیگه ای و درآمدم بیشتره، اما با همون حقوق شرکت هم میشه یه زندگی سه نفره را اداره کرد، پس وقتی وحید میگه ندارم، یعنی تمام حقوقش را توی این سایت ها و قمار مجازی می بازه و به باد فنا میده... سرم را تکیه دادم به در، قبلنا از زبون پدرم در مذمت قمار شنیده بودم، اما فکر می کردم قمار مال گذشته هاست و اینجا توی این زمان جایگاهی نداره، اما الان می فهمیدم که شوهرم یک قماربازه و اینجور که معلوم بود از زمان تجردش این کار زشت را انجام میداده..ناخوداگاه اشکم جاری شد و گفتم: آقا حمید! شما که می دونستین وحید اینجوره، چرا وقتی اومدین خواستگاری نگفتین؟!حمید همون بغل دیوار نشست، سرش را تکیه داد به دیوار و همانطور که به آسمون خیره شده بود گفت: قبل از خواستگاری میگفت:...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_71 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و یک
توبه کرده، میگفت کنار گذاشته و همه خانواده نظرشون این بود تا دوباره سمت قمار نرفته، دستش را یه جا بند کنیم و یه زن براش بگیریم تا سرگرم زن و بچه بشه و دیگه نره سمت این کار، نمی دونستم این بشر معتاد شده..حمید با دستش محکم روی زانوش زد و گفت: آخه مرد حسابی بگو نانت نیست، آبت نیست، قمار بازیت چیه دیگه؟! همیشه هم میبازه.همیشه هم پولش را به باد میده، اما عبرت نمیگیره..با این واگویه های حمید، تازه فهمیدم چه خاکی توی سرم شده و چه بلاهایی ممکنه سرم بیاد، نگاهم را به نازنین که چشماش را باز کرده بود افتاد و زیر لب گفتم: کاش لااقل پای این بچه وسط نبود.اونروز وقتی وحید اومد خونه، بهش گفتم که متوجه شدم توی سایت های قمار، بازی می کنه و وحید هم خیلی پرو گفت آره،حرفم را رد نکرد و کاملا پذیرفت و اصلا اعتراف نمی کرد که کار خلافی انجام میدهد، از نظر اون قمار هم یک نوع کار یا درامد بود،منتها توی زندگی ما داشته هامون را می خورد.من با اینکه سنم کم بود،اطلاعات زیادی راجع به قمار جمع کردم و بهش ثابت کردم اگر احیانا پولی هم این ما بین گیر وحید بیاد که نمیاد، حرام اندر حرام است، اما گوش وحید بدهکار نبود.حالا که حمید متوجه شده بود برادرش دوباره توی خط قمار قرار گرفته، برای اینکه وادارش کند تا از این راه بیاد بیرون،کمتر وسیله برای ما می خرید و من سعی می کردم نهایت قناعت را داشته باشم، حالا لباس های کهنه خودم و وحید را پاره می کردم و به شکل کهنه بچه در میاوردم و به جای پوشک استفاده می کردم، چون وحید پولی برای خرج کردن نداشت و من رویی برای خرجی گرفتن از حمید و آقا عنایت نداشتم..
زندگیم روز به روز سخت تر میشد و هر روز بگو مگوی من و وحید بالا می گرفت، کم کم تمام اعضای خانواده وحید از وضع بوجود آمده و فقر و فلاکت ما خبردار شدند، طاقتم طاق شده بود و زمانی کاردم به استخوان رسید که نازنین دو سالش کامل شد و پا توی سال سوم گذاشته بود، نزدیک عید بود، حمید که از وضعیت من و نازنین ناراحت بود و البته به خاطر اینکه ایشون واسطه ازدواج ما بود، خودش را بیشتر مقصر می دانست، با ترحم من و نازنین را سوار ماشین کرد و به بهانه اینکه بعد از مدتها خانه نشینی گشت و گذاری توی شهر بزنیم، ما را به بازار برد و برای من و نازنین لباس عیدی خرید.درسته قصد حمید محبت کردن بود اما به من برخورد، چرا که من شوهر داشتم و وحید اصلا عین خیالش نبود که توی خونه اش خالی هست یا زن و بچه اش لباس نو و... ندارند.اون روز به حمید گفتم مقداری پول بهم بده و حمید خوشحال از اینکه بالاخره من خواسته ای به زبان آوردم بدون اینکه بپرسه پول را برای چی می خوام با کمال میل بهم پول داد.روز بعد، وقتی که وحید سرکار بود، من، نازنین را برداشتم و خودم را به ایستگاه خط روستا رسوندم و راهی خانه پدری شدم.بعد از نزدیک چهار سال از ازدواجم، من برگشتم سر خانه اولم..پدر و مادرم که تا اون موقع فکر می کردند زندگی من گل و بلبل هست، چون من چیزی از رنج هایی که می کشیدم بروز نمیدادم و به اصطلاح صورتم را با سیلی سرخ نگه میداشتم،انها از اینکه ناگهانی و تنهایی به روستا آمدم تعجب کردند و من چون تصمیم خودم را گرفته بودم،برای اولین بار راز زندگی ام را برای پدر و مادرم فاش کردم و پرده از زندگی کسالت بار و سرشار از فقر و تنگدستی و دعوا و اعصاب خوردی خودم برداشتم.
پدرم که اصلا فکر نمی کرد وحید همچی آدمی باشه، با شنیدن حرفام شوکه شده بود، یادمه که چند ساعت از اومدن من میگذشت و پدرم یک دفعه هم لب باز نکرد و سکوت بود و سکوت... فقط آخر شب، خواب نمیرفت و مدام پهلو به پهلو میشد از جا بلند شد و وقتی منو دید که جلوی اتاق نشستم و به آسمان خیره هستم،کنارم نشستم و آرام توی گوشم زمزمه کرد: منیره! من پشت تو هستم، اگر واقعا وحید آدم بشو نیست،صلاح نمی دونم برگردی، هر تصمیمی بگیری من در کنارتم..سرم را پایین انداختم و گفتم: بیش از یک سال هست مدام بگو مگو میکنیم، شب قول میده دست برداره اما فردا همون آش و همون کاسه است، حتی خانواده اش هم خیلی تلاش کردند که وحید از این کارهاش دست بکشه، اما انگار معتاد شده، یک اعتیاد سخت و بد که متاسفانه قمار از زن و بچه اش هم براش مهمتره، باورت میشه بابا بارها شده نازنین توی تب می سوخت، وحید حاضر شده بود پولش را توی شرط بندی بزاره اما خرج دکتر نازنین نکنه.می خواستم از درد دلهام بگم، بابام دستش را روی لبهام گذاشت و با صدای بغض دارش،گفت:هیس! هیچی نگو،دل من همینطور آشوب هست،با نقل این خاطرات بدترش نکن..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_71 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و یک
توبه کرده، میگفت کنار گذاشته و همه خانواده نظرشون این بود تا دوباره سمت قمار نرفته، دستش را یه جا بند کنیم و یه زن براش بگیریم تا سرگرم زن و بچه بشه و دیگه نره سمت این کار، نمی دونستم این بشر معتاد شده..حمید با دستش محکم روی زانوش زد و گفت: آخه مرد حسابی بگو نانت نیست، آبت نیست، قمار بازیت چیه دیگه؟! همیشه هم میبازه.همیشه هم پولش را به باد میده، اما عبرت نمیگیره..با این واگویه های حمید، تازه فهمیدم چه خاکی توی سرم شده و چه بلاهایی ممکنه سرم بیاد، نگاهم را به نازنین که چشماش را باز کرده بود افتاد و زیر لب گفتم: کاش لااقل پای این بچه وسط نبود.اونروز وقتی وحید اومد خونه، بهش گفتم که متوجه شدم توی سایت های قمار، بازی می کنه و وحید هم خیلی پرو گفت آره،حرفم را رد نکرد و کاملا پذیرفت و اصلا اعتراف نمی کرد که کار خلافی انجام میدهد، از نظر اون قمار هم یک نوع کار یا درامد بود،منتها توی زندگی ما داشته هامون را می خورد.من با اینکه سنم کم بود،اطلاعات زیادی راجع به قمار جمع کردم و بهش ثابت کردم اگر احیانا پولی هم این ما بین گیر وحید بیاد که نمیاد، حرام اندر حرام است، اما گوش وحید بدهکار نبود.حالا که حمید متوجه شده بود برادرش دوباره توی خط قمار قرار گرفته، برای اینکه وادارش کند تا از این راه بیاد بیرون،کمتر وسیله برای ما می خرید و من سعی می کردم نهایت قناعت را داشته باشم، حالا لباس های کهنه خودم و وحید را پاره می کردم و به شکل کهنه بچه در میاوردم و به جای پوشک استفاده می کردم، چون وحید پولی برای خرج کردن نداشت و من رویی برای خرجی گرفتن از حمید و آقا عنایت نداشتم..
زندگیم روز به روز سخت تر میشد و هر روز بگو مگوی من و وحید بالا می گرفت، کم کم تمام اعضای خانواده وحید از وضع بوجود آمده و فقر و فلاکت ما خبردار شدند، طاقتم طاق شده بود و زمانی کاردم به استخوان رسید که نازنین دو سالش کامل شد و پا توی سال سوم گذاشته بود، نزدیک عید بود، حمید که از وضعیت من و نازنین ناراحت بود و البته به خاطر اینکه ایشون واسطه ازدواج ما بود، خودش را بیشتر مقصر می دانست، با ترحم من و نازنین را سوار ماشین کرد و به بهانه اینکه بعد از مدتها خانه نشینی گشت و گذاری توی شهر بزنیم، ما را به بازار برد و برای من و نازنین لباس عیدی خرید.درسته قصد حمید محبت کردن بود اما به من برخورد، چرا که من شوهر داشتم و وحید اصلا عین خیالش نبود که توی خونه اش خالی هست یا زن و بچه اش لباس نو و... ندارند.اون روز به حمید گفتم مقداری پول بهم بده و حمید خوشحال از اینکه بالاخره من خواسته ای به زبان آوردم بدون اینکه بپرسه پول را برای چی می خوام با کمال میل بهم پول داد.روز بعد، وقتی که وحید سرکار بود، من، نازنین را برداشتم و خودم را به ایستگاه خط روستا رسوندم و راهی خانه پدری شدم.بعد از نزدیک چهار سال از ازدواجم، من برگشتم سر خانه اولم..پدر و مادرم که تا اون موقع فکر می کردند زندگی من گل و بلبل هست، چون من چیزی از رنج هایی که می کشیدم بروز نمیدادم و به اصطلاح صورتم را با سیلی سرخ نگه میداشتم،انها از اینکه ناگهانی و تنهایی به روستا آمدم تعجب کردند و من چون تصمیم خودم را گرفته بودم،برای اولین بار راز زندگی ام را برای پدر و مادرم فاش کردم و پرده از زندگی کسالت بار و سرشار از فقر و تنگدستی و دعوا و اعصاب خوردی خودم برداشتم.
پدرم که اصلا فکر نمی کرد وحید همچی آدمی باشه، با شنیدن حرفام شوکه شده بود، یادمه که چند ساعت از اومدن من میگذشت و پدرم یک دفعه هم لب باز نکرد و سکوت بود و سکوت... فقط آخر شب، خواب نمیرفت و مدام پهلو به پهلو میشد از جا بلند شد و وقتی منو دید که جلوی اتاق نشستم و به آسمان خیره هستم،کنارم نشستم و آرام توی گوشم زمزمه کرد: منیره! من پشت تو هستم، اگر واقعا وحید آدم بشو نیست،صلاح نمی دونم برگردی، هر تصمیمی بگیری من در کنارتم..سرم را پایین انداختم و گفتم: بیش از یک سال هست مدام بگو مگو میکنیم، شب قول میده دست برداره اما فردا همون آش و همون کاسه است، حتی خانواده اش هم خیلی تلاش کردند که وحید از این کارهاش دست بکشه، اما انگار معتاد شده، یک اعتیاد سخت و بد که متاسفانه قمار از زن و بچه اش هم براش مهمتره، باورت میشه بابا بارها شده نازنین توی تب می سوخت، وحید حاضر شده بود پولش را توی شرط بندی بزاره اما خرج دکتر نازنین نکنه.می خواستم از درد دلهام بگم، بابام دستش را روی لبهام گذاشت و با صدای بغض دارش،گفت:هیس! هیچی نگو،دل من همینطور آشوب هست،با نقل این خاطرات بدترش نکن..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_72 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و دو
از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم.توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم.وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست.صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم.مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟!همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره..مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید....بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم.مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر...نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم...
مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد.پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت وگفت: کیه؟! اومدم..در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم.نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم.مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت وگفت: چی شده منیره؟!اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن.مادرم ملاغه را دستم داد وگفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت.صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم،الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم.خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم.من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه.خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگوو بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد.
اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید.درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره...ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه میندازم، اینقدر محدودم نکن.و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم.اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مون و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_72 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و دو
از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم.توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم.وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست.صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم.مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟!همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره..مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید....بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم.مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر...نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم...
مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد.پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت وگفت: کیه؟! اومدم..در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم.نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم.مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت وگفت: چی شده منیره؟!اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن.مادرم ملاغه را دستم داد وگفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت.صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم،الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم.خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم.من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه.خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگوو بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد.
اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید.درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره...ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه میندازم، اینقدر محدودم نکن.و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم.اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مون و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢1
مریم وعباس
قسمت چهارم
شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید ..
لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه ..
دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو...
نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش...
فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ...
چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه...
وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم ..
دوباره خودشون به مراسم برگشتند....
*
"از زبان عباس"
صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید..
درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره...
از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم ..
بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم ..
دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت چهارم
شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید ..
لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه ..
دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو...
نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش...
فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ...
چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه...
وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم ..
دوباره خودشون به مراسم برگشتند....
*
"از زبان عباس"
صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید..
درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره...
از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم ..
بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم ..
دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
مریم وعباس
قسمت پنجم
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت پنجم
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
مریم وعباس
قسمت ششم
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت ششم
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#حکایت_قدیمی
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
🍯
تو بـرای ادامهٔ مسیر زندگی ات
تنها دو راه داری !
یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی .
یا آرام بنشینی و ویـران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری .
و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی .
هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیـروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو بـرای ادامهٔ مسیر زندگی ات
تنها دو راه داری !
یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی .
یا آرام بنشینی و ویـران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری .
و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی .
هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیـروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2