FAGHADKHADA9 Telegram 78364
مریم وعباس
قسمت چهارم

شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید ..
لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه ..
دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو...
نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش...
فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ...
چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه...
وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم ..
دوباره خودشون به مراسم برگشتند....

*

"از زبان عباس"

صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید..
درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره...
از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم ..
بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم ..
دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78364
Create:
Last Update:

مریم وعباس
قسمت چهارم

شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید ..
لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه ..
دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو...
نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش...
فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ...
چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه...
وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم ..
دوباره خودشون به مراسم برگشتند....

*

"از زبان عباس"

صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید..
درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره...
از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم ..
بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم ..
دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78364

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

More>> Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. To edit your name or bio, click the Menu icon and select “Manage Channel.” How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Select “New Channel”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American