FAGHADKHADA9 Telegram 78365
مریم وعباس
قسمت پنجم

قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78365
Create:
Last Update:

مریم وعباس
قسمت پنجم

قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78365

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hashtags are a fast way to find the correct information on social media. To put your content out there, be sure to add hashtags to each post. We have two intelligent tips to give you: Healing through screaming therapy The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree."
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American