tgoop.com/faghadkhada9/78355
Last Update:
#داستان مریم وعباس
قسمت دوم
سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه ..
مامان گفت نه خودشون میان .. راه بیفت که به کفن و دفن نمیرسیم ...
بابا بی حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ..
فاطمه خواهرمه .. نزدیک چهار ساله ازدواج کرده و یه پسر داره .. داداشم محمد هم از ما بزرگتره و دو سالی میشه که ازدواج کرده و خانمش تازه حامله شده ..
هر دو تاشون ازدواجهای موفقی داشتند ..
من هم چهارده پونزده سالم بود که فهمیدم عباس ، نوه ی عموی بابا ، با دیگران واسم فرق داره...
وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میکردم صورتم سرخ شده و دستپاچه میشدم ..
با این حال دوست داشتم زودتر یه مراسم دیگه ای بشه و من دوباره عباس رو ببینم ..
تو این دو سال همیشه آرزو میکردم یه روزی بشه که با عباس ازدواج کنم ..
هربار مامان پیش کسی میگفت مریم رو نمیخوام زود شوهرش بدم و باید بره دانشگاه، غم عالم تو سینه ام مینشست..
تمام راه ، تا از تهران به کرج برسیم به عباس فکر میکردم ..
سر خیابونشون که رسیدیم تو آینه ی جلوی ماشین روسریم رو مرتب کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم ..
ماشین سر کوچشون متوقف شد و مامان قبل از پیاده شدن برگشت عقب و گفت قرمزیام رفته؟؟
بله ای گفتم و زود پیاده شدم ..
چند تا مرد با لباس مشکی سر کوچه ایستاده بودند..
بابا رو کرد به مامان و گفت مریم رو ببر بزار خونه خواهرم .. بزار بمونه پیش فرزانه ...
آه از نهادم بلند شد ..
مامان گفت حالا بریم تو .. شاید خواهرت فرزانه رو آورده اینجا ...
بابا سرش رو تکون داد و گفت باشه بیایید شما جلوتر برید ...
وارد کوچه که شدیم مردها با لباس سیاه اطراف در خونه ی حاج عمو ایستاده بودند ..
بخاطر اینکه لباس همه یه شکل بود پیدا کردن عباس سخت بود ..
همونطور که کنار مامان راه میرفتم به اطراف هم زیر چشمی نگاه میکردم ..
نزدیک در رسیده بودیم که با صدای عباس ، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ..
از در خونه ی پدربزرگش بیرون اومده بود و درست روبه روی ما بود..
_سلام زنعمو ..زحمت کشیدید .. بفرما داخل..
مامان بهش تسلیت گفت و وارد حیاط شد ..
یک لحظه بیشتر نتونستم نگاهش کنم و فقط زیر لب سلام دادم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78355