FAGHADKHADA9 Telegram 78358
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت هشتم›

من هم با شیطنت می‌گفتم: باشه بابا فهمیدم نمی‌خواد نوحه‌سرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زن‌ذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی!
با خنده جواب می‌داد: طالبوکِ حسود...
همه را به خنده می‌آورد.
آه ای‌معاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون می‌گرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم...
با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد.
- فائزجان بریم که وقت نمازه.
به مسجد روستا، که به‌خاطر درگیری‌ها نیمه‌ویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم.
پیش‌قدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آن‌که از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم.
- خب پس من و شعیب داخل میریم تو هم تماستو بگیر.
- باشه.
بعد از رفتن آن‌ها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسم‌الله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز...
صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم.
- فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی.
با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن!
خنده‌ای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی...
موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول می‌کشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم.
با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم.
"باشه‌ای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟
- الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بی‌خبری از تو، بهانه‌ات رو می‌گرفت. إن‌شاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی.
تشکّر کردم.
مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط می‌کردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز این‌جا باشد تا با هم مأموریت نیمه‌تمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هق‌هق گریه‌‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه می‌آمد. صدای یعقوب را از لابه‌لای آن صدا شنیدم که گفت:
- ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهم‌تر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمی‌کنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟
صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب...
- شعیب چی دخترم بگو؟ به‌هرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمی‌کنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم...
ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دوان‌دوان به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از این‌که ناخواسته حرف‌هایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم.

یعقوب آهی کشید و گفت:
نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه...
تازه دوهزاری‌ام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِ‌میل صفیه نبود، راضی بود!
نمیدانم چرا امّا لحظه‌ای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمی‌دانستم.
  یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته.
سکوت کردم. دلم نمی‌خواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: با اجازه من برم وضو بگیرم بعد میام.
به بهانه وضو خارج شدم. نمی‌دانستم  کجا می‌روم فقط با احساس جدیدی هم‌گام می‌شدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه می‌زدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ‌ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم می‌فشرد.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78358
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت هشتم›

من هم با شیطنت می‌گفتم: باشه بابا فهمیدم نمی‌خواد نوحه‌سرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زن‌ذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی!
با خنده جواب می‌داد: طالبوکِ حسود...
همه را به خنده می‌آورد.
آه ای‌معاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون می‌گرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم...
با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد.
- فائزجان بریم که وقت نمازه.
به مسجد روستا، که به‌خاطر درگیری‌ها نیمه‌ویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم.
پیش‌قدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آن‌که از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم.
- خب پس من و شعیب داخل میریم تو هم تماستو بگیر.
- باشه.
بعد از رفتن آن‌ها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسم‌الله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز...
صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم.
- فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی.
با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن!
خنده‌ای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی...
موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول می‌کشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم.
با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم.
"باشه‌ای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟
- الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بی‌خبری از تو، بهانه‌ات رو می‌گرفت. إن‌شاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی.
تشکّر کردم.
مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط می‌کردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز این‌جا باشد تا با هم مأموریت نیمه‌تمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هق‌هق گریه‌‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه می‌آمد. صدای یعقوب را از لابه‌لای آن صدا شنیدم که گفت:
- ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهم‌تر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمی‌کنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟
صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب...
- شعیب چی دخترم بگو؟ به‌هرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمی‌کنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم...
ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دوان‌دوان به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از این‌که ناخواسته حرف‌هایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم.

یعقوب آهی کشید و گفت:
نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه...
تازه دوهزاری‌ام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِ‌میل صفیه نبود، راضی بود!
نمیدانم چرا امّا لحظه‌ای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمی‌دانستم.
  یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته.
سکوت کردم. دلم نمی‌خواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: با اجازه من برم وضو بگیرم بعد میام.
به بهانه وضو خارج شدم. نمی‌دانستم  کجا می‌روم فقط با احساس جدیدی هم‌گام می‌شدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه می‌زدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ‌ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم می‌فشرد.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78358

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Telegram is a leading cloud-based instant messages platform. It became popular in recent years for its privacy, speed, voice and video quality, and other unmatched features over its main competitor Whatsapp. Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. As of Thursday, the SUCK Channel had 34,146 subscribers, with only one message dated August 28, 2020. It was an announcement stating that police had removed all posts on the channel because its content “contravenes the laws of Hong Kong.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American