FAGHADKHADA9 Telegram 78363
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_72 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و دو

از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم.توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم.وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست.صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم.مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟!همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره..مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید....بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم.مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر...نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم...

مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد.پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت و‌گفت: کیه؟! اومدم..در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم.نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم.مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت و‌گفت: چی شده منیره؟!اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن.مادرم ملاغه را دستم داد و‌گفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت.صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم،الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم.خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم.من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه.خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگو‌و بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد.

اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید.درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره...ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه میندازم، اینقدر محدودم نکن.و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم.اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مون و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده...

#ادامه_دارد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78363
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_72 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و دو

از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم.توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم.وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست.صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم.مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟!همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره..مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید....بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم.مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر...نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم...

مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد.پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت و‌گفت: کیه؟! اومدم..در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم.نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم.مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت و‌گفت: چی شده منیره؟!اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن.مادرم ملاغه را دستم داد و‌گفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت.صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم،الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم.خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم.من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه.خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگو‌و بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد.

اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید.درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره...ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه میندازم، اینقدر محدودم نکن.و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم.اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مون و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده...

#ادامه_دارد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78363

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Content is editable within two days of publishing End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. Telegram is a leading cloud-based instant messages platform. It became popular in recent years for its privacy, speed, voice and video quality, and other unmatched features over its main competitor Whatsapp. Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American