عاقبت تملّق
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
دقیقا اون زمانی که به فکر حل کردنِ
مشکـلِ دوستِـت، آشنـات و... میوفتی
خدا هم به فکرِ حل کردنِ مشکلات تو
میوفته!
خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده هاش
چه جـوری تـا میکنی تـا همون جوری
باهات تا کنه ..»⛈🌻الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مشکـلِ دوستِـت، آشنـات و... میوفتی
خدا هم به فکرِ حل کردنِ مشکلات تو
میوفته!
خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده هاش
چه جـوری تـا میکنی تـا همون جوری
باهات تا کنه ..»⛈🌻الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
جای بعضی تَرَکها روی قلب آدم میمونه، انقدر طولانی که به خودت میای و میبینی انگار جزئی از وجودت شده...
انقدر طولانی که وجودش رو فراموش میکنی، اما گاهی فقط یه بهونهی کوچیک کافیه تا یادت بندازه هنوز قرص و محکم سرجاشه...
و تو اون لحظه میفهمی، اون زخم قرار نیست خوب بشه، حتی اگه زمان به عقب برگرده یا سببش از زندگیت محو بشه!
حتی اگه تو الان یه آدم خوشحال و راضی باشی...!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#افکار_پراکنده
انقدر طولانی که وجودش رو فراموش میکنی، اما گاهی فقط یه بهونهی کوچیک کافیه تا یادت بندازه هنوز قرص و محکم سرجاشه...
و تو اون لحظه میفهمی، اون زخم قرار نیست خوب بشه، حتی اگه زمان به عقب برگرده یا سببش از زندگیت محو بشه!
حتی اگه تو الان یه آدم خوشحال و راضی باشی...!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#افکار_پراکنده
👍2❤1
به هیچکس نگو چه برنامه ی تو ذهنته ، تا اینکه انجامش بدی! به هیچکس نگو هدفت چیه ، تا اینکه مسیرشو کامل پیدا کنی! به هیچکس نگو داری برای چی تلاش میکنی ، تا اینکه به مقصد برسی! به هیچکس نگو برای زندگیت چه برنامهای داری ، تا اینکه توی اون جایگاه قرار بگیری!
بدبینی و انرژی منفیِ دیگران ، قاتل آرزوهاست دوستِ من ..»📗🌿الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بدبینی و انرژی منفیِ دیگران ، قاتل آرزوهاست دوستِ من ..»📗🌿الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2❤1
💞حکم زيارت قبور؟ و خواندن فاتحه در قبرستان 💞
🔰سوال:آیا رفتن زنان و مردان در قبرستان برای زیارت قبور و فاتحه خواندن درست است یا خیر⁉️
🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅
👇👇👇👇👇👇👇👇
زیارت قبور، برای مردها مستحب است، ایصال ثواب وفاتحه خواندن نیز مستحب است، رفتن زنان به قبرستان جایز است به شرطی که آن جا بی صبری و جزع و فزع نکنند
✅
📚منبع:👇👇👇
1️⃣📖: قال فی الرد: تحت قوله (ولو للنساء) وقیل تحرم علیهن، والأصح أن الرخصة ثابتة لهن ...وإن کان ذلک لتجدید الحزن والبکاء والندب علی ماجرت به عادتهن فلاتجوز... وإن کان للإعتبار و الترحم من غیر بکاء والتبرک بزیارة قبور الصالحین فلا بأس إذا کن عجائز، ویکره إذا کن شواب.
2️⃣📖: وکذا فيه: تحت قوله(وبزیارة القبور) أی: لا بأس بها ، بل تندب کما فی البحر ... وتزار فی کل أسبوع کما فی المختارات النوازل .
3️⃣📖: و کذا فيه : تحت قوله(ویقرأ یس) لما ورد: من دخل المقابر فقرأ سورة یس خفف الله عنهم یومئذ ... ویقرأ من القرآن ما تیسر له من الفاتحة... والإخلاص اثنی عشر مرة، أو إحدی عشر أو سبعا أو ثلاثا، ثم یقول: اللهم أوصل ثواب ما قرأناه إلی فلان أو إلیهم. ردالمحتار علی الدر المختار، کتاب الصلاة، باب صلاة الجنازة، 3/177 ط: المکتبة الحقانیة.
4️⃣📖:- درفتاواي متبع العلوم آمده: در مورد رفتن زنان به قبرستان، قول اصح این است که به خاطر عبرت گرفتن و توهم ویاد موت جائز است البته ترکش برای زنان افضل است. واگر منظور از رفتن به قبرستان تجدید غم وگریه ودیگر خرافات باشد پس حرام وناجائز است، فتاوای منبع العلوم، کتاب الصلاة، باب الجنائز، 5/399 ط: ایرانشهر سرباز کوه ون.
✅والله اعلم بالصواب✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰سوال:آیا رفتن زنان و مردان در قبرستان برای زیارت قبور و فاتحه خواندن درست است یا خیر⁉️
🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅
👇👇👇👇👇👇👇👇
زیارت قبور، برای مردها مستحب است، ایصال ثواب وفاتحه خواندن نیز مستحب است، رفتن زنان به قبرستان جایز است به شرطی که آن جا بی صبری و جزع و فزع نکنند
✅
📚منبع:👇👇👇
1️⃣📖: قال فی الرد: تحت قوله (ولو للنساء) وقیل تحرم علیهن، والأصح أن الرخصة ثابتة لهن ...وإن کان ذلک لتجدید الحزن والبکاء والندب علی ماجرت به عادتهن فلاتجوز... وإن کان للإعتبار و الترحم من غیر بکاء والتبرک بزیارة قبور الصالحین فلا بأس إذا کن عجائز، ویکره إذا کن شواب.
2️⃣📖: وکذا فيه: تحت قوله(وبزیارة القبور) أی: لا بأس بها ، بل تندب کما فی البحر ... وتزار فی کل أسبوع کما فی المختارات النوازل .
3️⃣📖: و کذا فيه : تحت قوله(ویقرأ یس) لما ورد: من دخل المقابر فقرأ سورة یس خفف الله عنهم یومئذ ... ویقرأ من القرآن ما تیسر له من الفاتحة... والإخلاص اثنی عشر مرة، أو إحدی عشر أو سبعا أو ثلاثا، ثم یقول: اللهم أوصل ثواب ما قرأناه إلی فلان أو إلیهم. ردالمحتار علی الدر المختار، کتاب الصلاة، باب صلاة الجنازة، 3/177 ط: المکتبة الحقانیة.
4️⃣📖:- درفتاواي متبع العلوم آمده: در مورد رفتن زنان به قبرستان، قول اصح این است که به خاطر عبرت گرفتن و توهم ویاد موت جائز است البته ترکش برای زنان افضل است. واگر منظور از رفتن به قبرستان تجدید غم وگریه ودیگر خرافات باشد پس حرام وناجائز است، فتاوای منبع العلوم، کتاب الصلاة، باب الجنائز، 5/399 ط: ایرانشهر سرباز کوه ون.
✅والله اعلم بالصواب✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهشت
به جواد اشاره کردم که این خوبه ؟جواد که انگاری رفت توی فکر گفت :آره قشنگه بپوشش..
فروشنده رو صدا زدیم که بیاد ، وقتی اومد انقدر ادا میومد که حالم داشت بد میش ،اما چون لباس و دوست داشتم چیزی نگفتم ، لباس و در آورد و گفت :
_بفرمایید اتاق آخر ....
راه افتادم سمت اتاق ،هنوز نرسیده بودم که دیدم جواد پشت سرم ایستاده ،نگاهم کرد و گفت : چی شده خانمم حسودیش شد ؟
اخم کردم و رومو برگردوندم ، جواد گفت :من تازه ستاره ی زندگیم رو پیدا کردم چی فکر کردی ؟؟
برو لباستو بپوش ..
گفتم :باشه...
خنده ش گرفت ، رفتم داخل لباس و با هزار زحمت پوشیدم ،لباس خیلی قشنگی بود ، خیلی دوستش داشتم ، آستینای پفی با نگین های که روی بالاتنه ش کار شده بود ..
آروم رفتم و در باز کردم میدونستم جواد ذوق زده میشه ، وقتی نگاهش بهم افتاد نگاا کرد تو چشمام و گفت:چقدر قشنگتر شدی خانمم ، چقدر بهت میاد ،همین و میخای ؟ دوستش داری ؟
گفتم : اگه تو دوستش داشته باشی آره خیلی قشنگه .
گفت :عالیه هرچی بپوشی بهت میاد همسرم ...
صدایی اومد که گفت این کار و پسند کردین ؟
من و جواد هم گفتیم :آره همین و میخایم ...
فروشنده گفت : پس مبارکه ،در بیار که واست بسته بندی کنم ...
رفتیم و لباس و خریدم و زدیم از مغازه بیرون ،تا بقیه ی خرید ها رو انجام دادیم کلی طول کشید و خسته و کوفته برگشتیم خونه ،دیگه نزدیک های ساعت دوازده شب بود که رسیدم شام و بیرون خوردیم ،وقتی اومدیم همه خواب بودن به سمت جواد رفتم و گفتم : جواد تو دیگه میتونی بری .
جواد گفت : میشه امشب اینجا بمونم ؟
گفتم :اما علی و زهرا اینجان زشته
جواد گفت : دلم گرفته ستاره ...
چهره ش و که دیدم مظلوم شده بود مثل یک پسر بچه ، دلم سوخت واسش قبول کردم که شب بمونه.
رفتم توی اتاق ، نگاهی به تخت انداختم ، نمیدونستم که چیکار کنم ، جواد پشت سرم اومد داخل و گفت : چی شده ؟ چرا همینجور ایستادی ؟
گفتم : اما جواد ...
گفت : اما و اگر نداره ، من و تو الانم زن و شوهریم ...
از زمانی گفت که زن و بچه داشت و گفت میخاد همین امشب برای همیشه توی دلش خاکشون کنه و من بشم همسر همیشگیش و حسین هم بشه تنها پسرش ، قول داد تا ابد حسین خود پسرش باشه !
نگاهش کردم و آروم گفتم :جوادم ، تو الان همه کس من شدی ، من جز تو کسی و ندارم ، خیلی دوستت دارم ..
جواد هم نگاهم کرد و گفت : منم دوستت دارم خانمم ...
اون شب بعد از سال ها بهترین و باآرامش ترین خوابی بود که داشتم ...
خیلی سریع روز ازدواجمون رسید ،آرایش ملایمی کردم و موهام و باز کردم.. نمیخاستم آرایشگاه برم، جواد هم گفته بود خودم بهترم همینجور ، آرایشم تموم شد رفتم بیرون از اتاق که جواد هم با کت شلوار پشت در بود ، گفتم :کجا بودی جواد ؟
گفت : یک ساعته پشت در اتاق منتظرتم ...
هیچ چیزی نمیذاشت توی دلم بمونه ، با محبت و مهربون از داشتنش ذوق میکردم ،از بودن کنارش خوشحال بودم ...
جواد گفت :بانوی من بریم توی اتاق همه منتظرمون هستن...
گفتم: بریم ....
دست همو گرفتیم و رفتیم توی اتاق، زهرا کل میکشید ، چشم گردوندم ببینم کیا اومدن که با دیدن رضا و سمانه اخمام توی هم رفت ، ناراحت شدم که از چشمای جواد پنهون نموند گفت :عزیزم من خاستم بیان تا شاهد خوشبختیمون باشن ،فکر نکنن ستاره با کارای اونا بدبخت شده، بلکه خوشبخت شده و اونا بدبخت شدن ،خودتو ناراحت نکن....
بخاطر جواد دیگه چیزی نگفتم ،عاقد اومد و خطبه ی عقدمون رو خوند ، بعد از اون جشن و آهنگ گذاشتن ،حسینم انگاری خیلی خوشحال بود که بالا و پایین میپرید ،خداروشکر میکردم که حسینم راضی بود ...
آخرای مهمانی بود و همه عزم رفتن کردن ،رضا و سمانه اومدن و انگاری شرمنده باشن تبریک گفتن و رفتن ، منم اصراری به موندنشون نکردم...
با جواد تصمیم گرفتیم توی خونه ی اون زندگی کنیم و زهرا و علی فعلا همینجا توی این خونه باشن ، دست حسین و گرفتم و با جواد خاستیم راهی خونمون بشیم که زهرا اومد جلو و گفت : آقا حسین ، مگه قرار نبود شب و پیش من بمونی ؟ فردا میخایم با دایی علی بریم پارک ها ،حداقل بخاطر عمه بمون ....
حسین که ذوق زده شد نگاهی بهم کرد که بمونه یا نه ، میدونستم دوست داره بمونه و دلیل زهرا چیه ، گفتم: باشه بمون ،ولی مراقب خودت باش ...
حسین از ذوق پرید هوا و گفت : آخ جون مامان خوشگلم ...
خندمون گرفت، با زهرا و علی خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونمون ، در و باز کردیم و رفتیم داخل، وقتی وارد شدیم دیدم که اتاق خواب و تزیین کردن و یه تخت دو نفره ی جدید گذاشته وسط اتاق، چقدر خوش سلیقه بود،اون شب هم از بهترین شبای زندگیم بود و من همسر دائمی جواد شدم .
شاید خیلی اغراق باشه که بگم بهترین روزای عمرم وقتی بود که جواد کنارم بود ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهشت
به جواد اشاره کردم که این خوبه ؟جواد که انگاری رفت توی فکر گفت :آره قشنگه بپوشش..
فروشنده رو صدا زدیم که بیاد ، وقتی اومد انقدر ادا میومد که حالم داشت بد میش ،اما چون لباس و دوست داشتم چیزی نگفتم ، لباس و در آورد و گفت :
_بفرمایید اتاق آخر ....
راه افتادم سمت اتاق ،هنوز نرسیده بودم که دیدم جواد پشت سرم ایستاده ،نگاهم کرد و گفت : چی شده خانمم حسودیش شد ؟
اخم کردم و رومو برگردوندم ، جواد گفت :من تازه ستاره ی زندگیم رو پیدا کردم چی فکر کردی ؟؟
برو لباستو بپوش ..
گفتم :باشه...
خنده ش گرفت ، رفتم داخل لباس و با هزار زحمت پوشیدم ،لباس خیلی قشنگی بود ، خیلی دوستش داشتم ، آستینای پفی با نگین های که روی بالاتنه ش کار شده بود ..
آروم رفتم و در باز کردم میدونستم جواد ذوق زده میشه ، وقتی نگاهش بهم افتاد نگاا کرد تو چشمام و گفت:چقدر قشنگتر شدی خانمم ، چقدر بهت میاد ،همین و میخای ؟ دوستش داری ؟
گفتم : اگه تو دوستش داشته باشی آره خیلی قشنگه .
گفت :عالیه هرچی بپوشی بهت میاد همسرم ...
صدایی اومد که گفت این کار و پسند کردین ؟
من و جواد هم گفتیم :آره همین و میخایم ...
فروشنده گفت : پس مبارکه ،در بیار که واست بسته بندی کنم ...
رفتیم و لباس و خریدم و زدیم از مغازه بیرون ،تا بقیه ی خرید ها رو انجام دادیم کلی طول کشید و خسته و کوفته برگشتیم خونه ،دیگه نزدیک های ساعت دوازده شب بود که رسیدم شام و بیرون خوردیم ،وقتی اومدیم همه خواب بودن به سمت جواد رفتم و گفتم : جواد تو دیگه میتونی بری .
جواد گفت : میشه امشب اینجا بمونم ؟
گفتم :اما علی و زهرا اینجان زشته
جواد گفت : دلم گرفته ستاره ...
چهره ش و که دیدم مظلوم شده بود مثل یک پسر بچه ، دلم سوخت واسش قبول کردم که شب بمونه.
رفتم توی اتاق ، نگاهی به تخت انداختم ، نمیدونستم که چیکار کنم ، جواد پشت سرم اومد داخل و گفت : چی شده ؟ چرا همینجور ایستادی ؟
گفتم : اما جواد ...
گفت : اما و اگر نداره ، من و تو الانم زن و شوهریم ...
از زمانی گفت که زن و بچه داشت و گفت میخاد همین امشب برای همیشه توی دلش خاکشون کنه و من بشم همسر همیشگیش و حسین هم بشه تنها پسرش ، قول داد تا ابد حسین خود پسرش باشه !
نگاهش کردم و آروم گفتم :جوادم ، تو الان همه کس من شدی ، من جز تو کسی و ندارم ، خیلی دوستت دارم ..
جواد هم نگاهم کرد و گفت : منم دوستت دارم خانمم ...
اون شب بعد از سال ها بهترین و باآرامش ترین خوابی بود که داشتم ...
خیلی سریع روز ازدواجمون رسید ،آرایش ملایمی کردم و موهام و باز کردم.. نمیخاستم آرایشگاه برم، جواد هم گفته بود خودم بهترم همینجور ، آرایشم تموم شد رفتم بیرون از اتاق که جواد هم با کت شلوار پشت در بود ، گفتم :کجا بودی جواد ؟
گفت : یک ساعته پشت در اتاق منتظرتم ...
هیچ چیزی نمیذاشت توی دلم بمونه ، با محبت و مهربون از داشتنش ذوق میکردم ،از بودن کنارش خوشحال بودم ...
جواد گفت :بانوی من بریم توی اتاق همه منتظرمون هستن...
گفتم: بریم ....
دست همو گرفتیم و رفتیم توی اتاق، زهرا کل میکشید ، چشم گردوندم ببینم کیا اومدن که با دیدن رضا و سمانه اخمام توی هم رفت ، ناراحت شدم که از چشمای جواد پنهون نموند گفت :عزیزم من خاستم بیان تا شاهد خوشبختیمون باشن ،فکر نکنن ستاره با کارای اونا بدبخت شده، بلکه خوشبخت شده و اونا بدبخت شدن ،خودتو ناراحت نکن....
بخاطر جواد دیگه چیزی نگفتم ،عاقد اومد و خطبه ی عقدمون رو خوند ، بعد از اون جشن و آهنگ گذاشتن ،حسینم انگاری خیلی خوشحال بود که بالا و پایین میپرید ،خداروشکر میکردم که حسینم راضی بود ...
آخرای مهمانی بود و همه عزم رفتن کردن ،رضا و سمانه اومدن و انگاری شرمنده باشن تبریک گفتن و رفتن ، منم اصراری به موندنشون نکردم...
با جواد تصمیم گرفتیم توی خونه ی اون زندگی کنیم و زهرا و علی فعلا همینجا توی این خونه باشن ، دست حسین و گرفتم و با جواد خاستیم راهی خونمون بشیم که زهرا اومد جلو و گفت : آقا حسین ، مگه قرار نبود شب و پیش من بمونی ؟ فردا میخایم با دایی علی بریم پارک ها ،حداقل بخاطر عمه بمون ....
حسین که ذوق زده شد نگاهی بهم کرد که بمونه یا نه ، میدونستم دوست داره بمونه و دلیل زهرا چیه ، گفتم: باشه بمون ،ولی مراقب خودت باش ...
حسین از ذوق پرید هوا و گفت : آخ جون مامان خوشگلم ...
خندمون گرفت، با زهرا و علی خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونمون ، در و باز کردیم و رفتیم داخل، وقتی وارد شدیم دیدم که اتاق خواب و تزیین کردن و یه تخت دو نفره ی جدید گذاشته وسط اتاق، چقدر خوش سلیقه بود،اون شب هم از بهترین شبای زندگیم بود و من همسر دائمی جواد شدم .
شاید خیلی اغراق باشه که بگم بهترین روزای عمرم وقتی بود که جواد کنارم بود ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_آخر
ولی واقعا از ته دلم خداروشکر میکنم که جواد و سرراهم قرار داد ،چندروز از عروسیمون گذشته بود و خونه علی و زهرا دعوت بودیم ، رفتیم و مهمونی خیلی خیلی خوبی بود ...خیلی بهمون خوش گذشت ،هرلحظه آرزو میکردم که کاش مامان و بابا بودن این روزای خوش رو میدیدن ، حسین و هم همراه خودمون بردیم خونه ،جواد اتاق قشنگی واسش درست کرده بود تا جدا از ما بخوابه و مستقل باشه ...
چند ماهی گذشته بود ،یه روز از خواب بیدار شدم صبحانه خوردیم و شروع کردم ناهار خوردن...
وقتی بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد، رفتم توی دسشویی جواد پشت سرم اومد داخل و با نگرانی گفت : چی شده ستاره ؟
گفتم : چیزی نیست خوب میشم ....
دوباره که بوی مرغ بهم خورد ،حالم بهم خورد ، راه افتادیم سمت بیمارستان ، وقتی رفتیم دکتر فشارمو گرفت و گفت : چیز خاصی نیست یه آزمایش مینویسم واسش که باید بده و جوابش رو واسه من بیارید ...
از ترس که آزمایش چرا باید بدم ،استرس افتاد به دلم ،رفتیم ازم خون گرفتن و ازمایش دادن گفتن چند ساعتی طول میکشه تا نتایجش بیاد... توی اون مدت هم من هم جواد از استرس هیچکاری نتونستیم انجام بدیم و روی صندلی بیمارستان نشسته بودیم ، بالاخره نوبتمون شد و اسممون رو خوندن، رفتیم جواب آزمایش و بگیریم که خانمه گفت :مبارک باشه ،شیرینی ما یادتون نره ....
من و جواد نگاهی بهم کردیم و با تعجب گفتیم : چی مبارکه ؟
خانمه خندید و گفت : مثل اینکه دارین بابا و مامان میشین ...
من که نفسم توی سینه م حبس شده بود دست حسین از دستم بیرون اومد، نگاهی به جواد انداختم برق خوشحالی توی چشماش مشخص بود ،جواد بلند میگفت خدایا شکرت و من هم ازین که دوباره دارم مادر میشم خوشحال بودم...
روزای شیرین بارداریم کنار جواد گذشت، اولای شهریور ماه بود که اولین دخترمون به دنیا اومد اسمش رو پریدخت گذاشتیم... با اومدنش زندگی ما شیرین تر شد ، حسین هم وارد کلاس اول شد و درس خوندنش رو شروع کرد...
بعد از پریدخت من و جواد صاحب دو پسر و یه دختر دیگه هم شدیم به اسم های حسن و محمد و اسم دخترمون هم ماهدخت ، حسین بزرگ و بزرگ تر شد و با هوش خوبی که داشت پزشک اطفال شد. به خیلی جاها رسید ، روحیه ش مثل پدرش حسن بود مهربون و مقتدر ،حسین عاشق جواد بود و همیشه میگفت شاید پدرم نباشی، اما مطمئنم چیزی واسم کم نذاشتی ،حسین ازدواج کرد و دوتا پسر داره ، دوتا دخترم ازدواج کردن و باشوهراشون زندگی خوبی دارند، یکیشون یه دختر داره و یکی دیگه یه پسر ، پسرم حسن که به انتخاب جواد اسم حسن رو روش گذاشتیم، هم درس خوند و معلم شد و ازدواج کرد... زنش هم مثل خودش معلمه، اونا هم زندگی خوبی دارن ، فقط پسرم محمد که هنوزم مجرده و میگه میخام پیش تو بمونم نمیخام ازدواج کنم.
اما جوادم که الانم میخام ازش حرف بزنم با بغض و درد دارم میگم ، یه مدت سردرد های بدی داشت ،ازمایش داد و گفتن یه غده توی سرش هست که اگه عملش کنن ممکنه زنده نمونه ، چند سالی همونطور زندگی کرد و یک شب سرد زمستونی برای همیشه من و تنها گذاشت ...آرزو میکنم که زودتر منم پیشش برم ، همیشه دلتنگشم و با بغض میخابم ....
علی و زهرا هم بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار همدیگه دارن ،خداروشکر هنوزم صحیح و سالم کنار همدیگه ن و هوای من و دارن ، رضا وسمانه ،هیچوقت دلم نمیخاست دوباره ببینمشون، اما برادرم بود و از خونم، گاهی همو میبینیم و دور هم جمع میشیم ...سمانه اخلاقش بهتر شده و دیگه مثل قبل نیست ، از عمو و زن عموم دیگه خبری نگرفتم نمیخاستم دیگه بدونم چی شدن ..
و اما لیلا تنها دوست و همدمم که شاید پونزده سال ازش بیخبر بودم ،یه روز که تنها بودم صدای در اومد لیلا بود ، انقدری توی بغل هم گریه کردیم که آخراش خودمون خندمون گرفت ، لیلا اومد و برای همیشه کنار من موند و هیچوقت ازدواج نکرد ، تمام داراییش رو توی بازار مغازه خرید و به حسین سپرد ، الان هم که دارم قصه ی زندگیم رو تعریف میکنم لیلا کنارمه ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_آخر
ولی واقعا از ته دلم خداروشکر میکنم که جواد و سرراهم قرار داد ،چندروز از عروسیمون گذشته بود و خونه علی و زهرا دعوت بودیم ، رفتیم و مهمونی خیلی خیلی خوبی بود ...خیلی بهمون خوش گذشت ،هرلحظه آرزو میکردم که کاش مامان و بابا بودن این روزای خوش رو میدیدن ، حسین و هم همراه خودمون بردیم خونه ،جواد اتاق قشنگی واسش درست کرده بود تا جدا از ما بخوابه و مستقل باشه ...
چند ماهی گذشته بود ،یه روز از خواب بیدار شدم صبحانه خوردیم و شروع کردم ناهار خوردن...
وقتی بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد، رفتم توی دسشویی جواد پشت سرم اومد داخل و با نگرانی گفت : چی شده ستاره ؟
گفتم : چیزی نیست خوب میشم ....
دوباره که بوی مرغ بهم خورد ،حالم بهم خورد ، راه افتادیم سمت بیمارستان ، وقتی رفتیم دکتر فشارمو گرفت و گفت : چیز خاصی نیست یه آزمایش مینویسم واسش که باید بده و جوابش رو واسه من بیارید ...
از ترس که آزمایش چرا باید بدم ،استرس افتاد به دلم ،رفتیم ازم خون گرفتن و ازمایش دادن گفتن چند ساعتی طول میکشه تا نتایجش بیاد... توی اون مدت هم من هم جواد از استرس هیچکاری نتونستیم انجام بدیم و روی صندلی بیمارستان نشسته بودیم ، بالاخره نوبتمون شد و اسممون رو خوندن، رفتیم جواب آزمایش و بگیریم که خانمه گفت :مبارک باشه ،شیرینی ما یادتون نره ....
من و جواد نگاهی بهم کردیم و با تعجب گفتیم : چی مبارکه ؟
خانمه خندید و گفت : مثل اینکه دارین بابا و مامان میشین ...
من که نفسم توی سینه م حبس شده بود دست حسین از دستم بیرون اومد، نگاهی به جواد انداختم برق خوشحالی توی چشماش مشخص بود ،جواد بلند میگفت خدایا شکرت و من هم ازین که دوباره دارم مادر میشم خوشحال بودم...
روزای شیرین بارداریم کنار جواد گذشت، اولای شهریور ماه بود که اولین دخترمون به دنیا اومد اسمش رو پریدخت گذاشتیم... با اومدنش زندگی ما شیرین تر شد ، حسین هم وارد کلاس اول شد و درس خوندنش رو شروع کرد...
بعد از پریدخت من و جواد صاحب دو پسر و یه دختر دیگه هم شدیم به اسم های حسن و محمد و اسم دخترمون هم ماهدخت ، حسین بزرگ و بزرگ تر شد و با هوش خوبی که داشت پزشک اطفال شد. به خیلی جاها رسید ، روحیه ش مثل پدرش حسن بود مهربون و مقتدر ،حسین عاشق جواد بود و همیشه میگفت شاید پدرم نباشی، اما مطمئنم چیزی واسم کم نذاشتی ،حسین ازدواج کرد و دوتا پسر داره ، دوتا دخترم ازدواج کردن و باشوهراشون زندگی خوبی دارند، یکیشون یه دختر داره و یکی دیگه یه پسر ، پسرم حسن که به انتخاب جواد اسم حسن رو روش گذاشتیم، هم درس خوند و معلم شد و ازدواج کرد... زنش هم مثل خودش معلمه، اونا هم زندگی خوبی دارن ، فقط پسرم محمد که هنوزم مجرده و میگه میخام پیش تو بمونم نمیخام ازدواج کنم.
اما جوادم که الانم میخام ازش حرف بزنم با بغض و درد دارم میگم ، یه مدت سردرد های بدی داشت ،ازمایش داد و گفتن یه غده توی سرش هست که اگه عملش کنن ممکنه زنده نمونه ، چند سالی همونطور زندگی کرد و یک شب سرد زمستونی برای همیشه من و تنها گذاشت ...آرزو میکنم که زودتر منم پیشش برم ، همیشه دلتنگشم و با بغض میخابم ....
علی و زهرا هم بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار همدیگه دارن ،خداروشکر هنوزم صحیح و سالم کنار همدیگه ن و هوای من و دارن ، رضا وسمانه ،هیچوقت دلم نمیخاست دوباره ببینمشون، اما برادرم بود و از خونم، گاهی همو میبینیم و دور هم جمع میشیم ...سمانه اخلاقش بهتر شده و دیگه مثل قبل نیست ، از عمو و زن عموم دیگه خبری نگرفتم نمیخاستم دیگه بدونم چی شدن ..
و اما لیلا تنها دوست و همدمم که شاید پونزده سال ازش بیخبر بودم ،یه روز که تنها بودم صدای در اومد لیلا بود ، انقدری توی بغل هم گریه کردیم که آخراش خودمون خندمون گرفت ، لیلا اومد و برای همیشه کنار من موند و هیچوقت ازدواج نکرد ، تمام داراییش رو توی بازار مغازه خرید و به حسین سپرد ، الان هم که دارم قصه ی زندگیم رو تعریف میکنم لیلا کنارمه ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
😢2❤1😭1
🔻#تلنگر
روز تعطیل بود و مشغول تمیز کردن خونه بودم.
تصمیم گرفتم سر و سامونی به کمد لباسام بدم. در کمد رو که باز کردم چشمم افتاد به لباسهای مهمونیم.
یه دفعه یادم افتاد که کم مونده یه سال بشه که هیچکدومشون رو نپوشیدم.
کفشها و کیفهایی که از بیشترشون مدتهاست هیچ استفاده ای نکردم.
کابینتها رو که خواستم تمیز کنم؛
چشمم به ظرف و ظروفی افتاد که یک ساله هیچ غذایی دلشون رو گرم نکرده.
مبل هایی که یه ساله رومبلیشون کنار نرفته تا پذیرای حضور گرم عزیزی بشن.
باورم نمیشه که مدتهاست مثل خیلی ها هیچ مهمونی نداشتیم و هیچ جایی برای مهمونی نرفتیم.
یه ترسی دلمو چنگ زد؛
نکنه عادت کنیم؟؟؟
عادت کنیم به خلوت خونه هامون، به تنهاییمون، به سکونمون و به سکوت.
از عادت میترسم، همون که *اوریانا فالاچی* میگه بی رحمترین سَمّیه که میتونه اسیرت کنه، که به هر شرایطی سر خم کنی.
نکنه عادت کنیم به بی خبری از هم، به بی عشق ماندن، به بی دوست ماندن..
با خودم فکر میکنم شاید مرگ بدترین پیامد پاندمی کرونا نباشه، شاید اگر کرونا کمی بیشتر طول بکشه تو دنیای پساکرونا بیماری تنهایی و مردم گریزی چنان تو سلولهامون رخنه کنه که با هیچ واکسنی ایمنی پیدا نکنیم.
امیدوارم قبل از یخ زدن دلامون، از این ویروس نجات پیدا کنیم که زندگی بی دوست داشتن، بی رفت و آمد، بی دید و بازدید، بی حضور انسانها، بی امید دیدار به هیچ نمی ارزه
به قول شاملو "سالیان بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه، نشان از غیاب انسانی ست،
که حضورِ انسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روز تعطیل بود و مشغول تمیز کردن خونه بودم.
تصمیم گرفتم سر و سامونی به کمد لباسام بدم. در کمد رو که باز کردم چشمم افتاد به لباسهای مهمونیم.
یه دفعه یادم افتاد که کم مونده یه سال بشه که هیچکدومشون رو نپوشیدم.
کفشها و کیفهایی که از بیشترشون مدتهاست هیچ استفاده ای نکردم.
کابینتها رو که خواستم تمیز کنم؛
چشمم به ظرف و ظروفی افتاد که یک ساله هیچ غذایی دلشون رو گرم نکرده.
مبل هایی که یه ساله رومبلیشون کنار نرفته تا پذیرای حضور گرم عزیزی بشن.
باورم نمیشه که مدتهاست مثل خیلی ها هیچ مهمونی نداشتیم و هیچ جایی برای مهمونی نرفتیم.
یه ترسی دلمو چنگ زد؛
نکنه عادت کنیم؟؟؟
عادت کنیم به خلوت خونه هامون، به تنهاییمون، به سکونمون و به سکوت.
از عادت میترسم، همون که *اوریانا فالاچی* میگه بی رحمترین سَمّیه که میتونه اسیرت کنه، که به هر شرایطی سر خم کنی.
نکنه عادت کنیم به بی خبری از هم، به بی عشق ماندن، به بی دوست ماندن..
با خودم فکر میکنم شاید مرگ بدترین پیامد پاندمی کرونا نباشه، شاید اگر کرونا کمی بیشتر طول بکشه تو دنیای پساکرونا بیماری تنهایی و مردم گریزی چنان تو سلولهامون رخنه کنه که با هیچ واکسنی ایمنی پیدا نکنیم.
امیدوارم قبل از یخ زدن دلامون، از این ویروس نجات پیدا کنیم که زندگی بی دوست داشتن، بی رفت و آمد، بی دید و بازدید، بی حضور انسانها، بی امید دیدار به هیچ نمی ارزه
به قول شاملو "سالیان بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه، نشان از غیاب انسانی ست،
که حضورِ انسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
📖⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖 ⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖
📚#دآســټـآݩک
عنوان داستان : زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد۰ حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد:
شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#دآســټـآݩک
عنوان داستان : زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد۰ حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد:
شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
🌴 داستان های عبرت انگیز ۱۱۲
داستانی از کشور تونس : ( وقتی یک معلم ؛ انسان واقعی باشد)
یکی از معلمان خاطرهای را اینگونه تعریف میکند:
من معلمی بودم که در مدرسهای روستایی در کشور تونس تدریس میکردم•
هر روز بیرون از کلاس درس ؛ کنار پنجره ؛ دختری فقیر اما زیبا را میدیدم که معصومیت از چهرهاش میبارید•
او هر روز صبح زود برای مادرش نان میفروخت•
آن سال بدلیل مشکلات مالی شدید خانواده از تحصیل بازمانده بود•
او چهار برادر و خواهر کوچکتر داشت و پدرشان نیز فوت کرده بود•
امرار معاش خانواده به فروش نان او در کنار مدرسه و کمک مادرش وابسته بود•
یک روز که مشغول تدریس ریاضی بودم متوجه شدم آن دختر نان فروش از پشت پنجره با دقت و علاقه به درس گوش میدهد و مباحث را دنبال میکند•
سؤال نسبتا سختی در کلاس مطرح کردم و برای کسیکه پاسخ درست را میداد جایزهای تعیین کردم•
هیچکدام از دانشآموزان نتوانستند جواب دهند• با تعجب دیدم که دختر نان فروش از بیرون پنجره دست تکان میدهد و با هیجان میگوید: آقا آقا! اجازه بدهید من جواب دهم• به او اجازه دادم• او پاسخ داد و پاسخش کاملاً درست بود !!
از همان روز او را به مدرسه آوردم و تمام هزینههای تحصیلیاش را شخصاً پرداخت کردم•
با وجود حقوق کم ؛ تمام تلاشم را میکردم تا با تهیه جزوات و وسایل کمک آموزشی ؛ یادگیری را برایش آسانتر کنم•
مدیر مدرسه نیز با ثبت نام مجدد او موافقت کرد•
در پایان سال تحصیلی ؛ وقتی نتایج امتحانات اعلام شد همه از موفقیت او شگفت زده شدیم! او نفر اول مدرسه شده بود!
با حمایت و نظارت مستمر من ؛ او این مسیر را ادامه داد و به لطف خدا به مقطع دبیرستان رسید•
در آن زمان من به زادگاهم منتقل شدم و چون تلفن همراهی وجود نداشت ارتباطم با او قطع شد و خبری از وضعیتش نداشتم•
پس از سالها دوری ؛ بطور اتفاقی همراه یکی از دوستانم به پایتخت رفتم•
او پسری داشت که در دانشکده پزشکی تونس تحصیل میکرد و از من خواست او را در رفتن به دانشگاه همراهی کنم•
هنگامیکه با دوستم وارد دانشگاه شدیم مدتی در کافه تریا نشستم•
ناگهان زنی با زیبایی خاص و چشمانی مشتاق به من خیره شد• وقتی مرا دید چهرهاش حالتی متفاوت به خود گرفت•
گیج شده بودم که چرا اینقدر با تأثر به من نگاه میکند؟!
از پسر دوستم پرسیدم که آیا این زن را میشناسد و با اشاره مخفیانه او را نشان دادم• پسر پاسخ داد: بله ؛ البته ؛ او پروفسوری است که به دانشجویان دانشکده پزشکی تدریس میکند• سپس پرسید: عمو ؛ شما او را میشناسید؟
گفتم: نه ؛ اما نگاهش به من خیلی عجیب است!
ناگهان بدون هیچ مقدمهای آن زن به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت•
در حالیکه به شدت گریه میکرد مرا محکم در آغوش گرفته بود و صدایش توجه همه کسانی را که در کافه تریا بودند جلب کرد•
او بیتوجه به اطراف مدتی مرا در آغوش گرفته بود و همه فکر میکردند من پدرش هستم! با گریه میگفت: استاد !! مرا به یاد نمیآورید؟ من همان دختری هستم که شما یک انسان ناامید و نابود شده را به انسانی موفق تبدیل کردید! من همان دختری هستم که شما دلیل بازگشتش به تحصیل بودید و از جیب خودتان برای او هزینه کردید تا به جایگاهی که امروز دارد برسد! این لطف خدا بود و سپس مراقبت ؛ توجه و رفتار انسانی بینظیر شما ؛ من همان دختر نان فروش !!
از تعجب و شدت تأثر از یک سو و خوشحالی از سوی دیگر نزدیک بود از هوش بروم!
به خدا قسم وقتی به یاد آوردم او چگونه بود و امروز به چه جایگاهی رسیده است؟!! بیاختیار اشک ریختم و گریه کردم•
سپس او ؛ من و همراهانم و گروهی از همکارانش را به خانهاش دعوت کرد•
در حضور مادر ؛ خواهر و برادرانش و سایر مهمانان در باره من صحبت کرد و از "معلم انسان" گفت !!
معلمی که از آنها حمایت کرد و مسیر زندگیشان را تغییر داد•
در آن لحظه در حالیکه اشک میریختم گفتم:
"برای اولین بار در زندگیام احساس میکنم که یک معلم و یک انسان واقعی هستم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانی از کشور تونس : ( وقتی یک معلم ؛ انسان واقعی باشد)
یکی از معلمان خاطرهای را اینگونه تعریف میکند:
من معلمی بودم که در مدرسهای روستایی در کشور تونس تدریس میکردم•
هر روز بیرون از کلاس درس ؛ کنار پنجره ؛ دختری فقیر اما زیبا را میدیدم که معصومیت از چهرهاش میبارید•
او هر روز صبح زود برای مادرش نان میفروخت•
آن سال بدلیل مشکلات مالی شدید خانواده از تحصیل بازمانده بود•
او چهار برادر و خواهر کوچکتر داشت و پدرشان نیز فوت کرده بود•
امرار معاش خانواده به فروش نان او در کنار مدرسه و کمک مادرش وابسته بود•
یک روز که مشغول تدریس ریاضی بودم متوجه شدم آن دختر نان فروش از پشت پنجره با دقت و علاقه به درس گوش میدهد و مباحث را دنبال میکند•
سؤال نسبتا سختی در کلاس مطرح کردم و برای کسیکه پاسخ درست را میداد جایزهای تعیین کردم•
هیچکدام از دانشآموزان نتوانستند جواب دهند• با تعجب دیدم که دختر نان فروش از بیرون پنجره دست تکان میدهد و با هیجان میگوید: آقا آقا! اجازه بدهید من جواب دهم• به او اجازه دادم• او پاسخ داد و پاسخش کاملاً درست بود !!
از همان روز او را به مدرسه آوردم و تمام هزینههای تحصیلیاش را شخصاً پرداخت کردم•
با وجود حقوق کم ؛ تمام تلاشم را میکردم تا با تهیه جزوات و وسایل کمک آموزشی ؛ یادگیری را برایش آسانتر کنم•
مدیر مدرسه نیز با ثبت نام مجدد او موافقت کرد•
در پایان سال تحصیلی ؛ وقتی نتایج امتحانات اعلام شد همه از موفقیت او شگفت زده شدیم! او نفر اول مدرسه شده بود!
با حمایت و نظارت مستمر من ؛ او این مسیر را ادامه داد و به لطف خدا به مقطع دبیرستان رسید•
در آن زمان من به زادگاهم منتقل شدم و چون تلفن همراهی وجود نداشت ارتباطم با او قطع شد و خبری از وضعیتش نداشتم•
پس از سالها دوری ؛ بطور اتفاقی همراه یکی از دوستانم به پایتخت رفتم•
او پسری داشت که در دانشکده پزشکی تونس تحصیل میکرد و از من خواست او را در رفتن به دانشگاه همراهی کنم•
هنگامیکه با دوستم وارد دانشگاه شدیم مدتی در کافه تریا نشستم•
ناگهان زنی با زیبایی خاص و چشمانی مشتاق به من خیره شد• وقتی مرا دید چهرهاش حالتی متفاوت به خود گرفت•
گیج شده بودم که چرا اینقدر با تأثر به من نگاه میکند؟!
از پسر دوستم پرسیدم که آیا این زن را میشناسد و با اشاره مخفیانه او را نشان دادم• پسر پاسخ داد: بله ؛ البته ؛ او پروفسوری است که به دانشجویان دانشکده پزشکی تدریس میکند• سپس پرسید: عمو ؛ شما او را میشناسید؟
گفتم: نه ؛ اما نگاهش به من خیلی عجیب است!
ناگهان بدون هیچ مقدمهای آن زن به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت•
در حالیکه به شدت گریه میکرد مرا محکم در آغوش گرفته بود و صدایش توجه همه کسانی را که در کافه تریا بودند جلب کرد•
او بیتوجه به اطراف مدتی مرا در آغوش گرفته بود و همه فکر میکردند من پدرش هستم! با گریه میگفت: استاد !! مرا به یاد نمیآورید؟ من همان دختری هستم که شما یک انسان ناامید و نابود شده را به انسانی موفق تبدیل کردید! من همان دختری هستم که شما دلیل بازگشتش به تحصیل بودید و از جیب خودتان برای او هزینه کردید تا به جایگاهی که امروز دارد برسد! این لطف خدا بود و سپس مراقبت ؛ توجه و رفتار انسانی بینظیر شما ؛ من همان دختر نان فروش !!
از تعجب و شدت تأثر از یک سو و خوشحالی از سوی دیگر نزدیک بود از هوش بروم!
به خدا قسم وقتی به یاد آوردم او چگونه بود و امروز به چه جایگاهی رسیده است؟!! بیاختیار اشک ریختم و گریه کردم•
سپس او ؛ من و همراهانم و گروهی از همکارانش را به خانهاش دعوت کرد•
در حضور مادر ؛ خواهر و برادرانش و سایر مهمانان در باره من صحبت کرد و از "معلم انسان" گفت !!
معلمی که از آنها حمایت کرد و مسیر زندگیشان را تغییر داد•
در آن لحظه در حالیکه اشک میریختم گفتم:
"برای اولین بار در زندگیام احساس میکنم که یک معلم و یک انسان واقعی هستم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
💢 حاکمی ڪه بهشت بر او حرام است ...
✅ وقتی معقل بن یسار رَضِ در بستر مرگ افتاد ، عبیدالله بن زیاد رَضِ به عیادتش رفت. معقل بن یسار رَضِ به او گفت : میخواهم حدیثی را نقل کنم ڪه اگر میدانستم زنده می مانم ، هرگز آن را نمیگفتم. شنیدم ڪه رسول الله ﷺ فرمودند: اگر خداوند متعال مسولیت گروهی را به بنده ای بسپارد و آن بنده در حالی بمیرد ڪه به آنان خیانت ڪرده است ، خداوند متعال بهشت را بر او حرام می ڪند.
⬅️ شیخ حسن بصری رَضِ میفرماید:
عبیدالله بن زیاد رَضِیَ اللّهُ عَنْه در بیماری وفات معقل بن یسار رَضِیَ اللّهُ عَنْه به عیادت او رفت. معقل بن یسار المزنی رَضِیَ اللّهُ عَنْه گفت: حدیثی ڪه از رسول الله ﷺ شنیدهام برایت بیان میڪنم. شنیدم ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد:
هر بندهای ڪه خداوند متعال مسئولیت رعیتی را به او عنایت فرماید و او در نصیحت و خیر خواهی آنان کوتاهی ڪند، بوی بهشت به مشامش نخواهد رسید.
📚 منابــع :
✍ بخاری ۷۱۵۰ ــ ۷۱۵۱
✍ مسلم ۱۴۲
✍ ابن حبان ۴۴۹۵
✍ سنن دارمی ۲۷۹۶
✍ مصنف عبدالرزاق ۲۰۶۵۱
✍ معجم الصغیر الطبرانی ۴۳۸
✍ مسند احمد ۱۹۷۷۸ ــ ۱۹۸۰۴ ــ ۱۹۷۸۰
✍ الآحاد والمثانی ابن ابی عاصم ۱۰۹۲
✍ جزء الألف دینار ابی بڪر القطیعی ۲۰۳
✍ مسند الرویانی ۸۷۷ ــ ۸۸۳ ــ ۱۲۹۹ ــ ۱۳۰۲
✍ سنن الڪبری البیهقی ۱۶۱۲۸ ــ ۱۶۱۲۹ ــ ۱۷۳۴۴ ــ ۱۷۳۴۵
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۴۴۹ ــ ۴۵۵ ــ ۴۵۶ ــ ۴۵۷ ــ ۴۷۲ ــ ۴۷۳ ــ ۴۷۴ ــ ۴۷۵ ــ ۴۷۶ ــ ۴۷۷ ــ ۴۷۸ ــ ۵۲۴
◼️هر کس ڪه مسئولیتی دارد؛ نگهبان و پاسخگوست؛ از فرمانروای کشور گرفته تا پدر خانواده.
↫اگر در برابر پوشش ناپسند همسرتان سکوت ڪردید، به او خیانت کرده اید.
↫اگر در مورد حجاب دخترتان بی تفاوت بودید، به او خیانت کرده اید.
↫اگر از بی نمازیِ پسرتان چشم پوشی کردید ، به او خیانت کرده اید.
↫اگر دخترتان را فقط بخاطر پول بیشتر به کسی دادید نه بخاطر اخلاقش ، به او خیانت ڪرده اید. عشق واقعی این است ڪه نگران آخرت عزیزانتان باشید ، نه فقط دنیایشان.
✍️ ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ وقتی معقل بن یسار رَضِ در بستر مرگ افتاد ، عبیدالله بن زیاد رَضِ به عیادتش رفت. معقل بن یسار رَضِ به او گفت : میخواهم حدیثی را نقل کنم ڪه اگر میدانستم زنده می مانم ، هرگز آن را نمیگفتم. شنیدم ڪه رسول الله ﷺ فرمودند: اگر خداوند متعال مسولیت گروهی را به بنده ای بسپارد و آن بنده در حالی بمیرد ڪه به آنان خیانت ڪرده است ، خداوند متعال بهشت را بر او حرام می ڪند.
⬅️ شیخ حسن بصری رَضِ میفرماید:
عبیدالله بن زیاد رَضِیَ اللّهُ عَنْه در بیماری وفات معقل بن یسار رَضِیَ اللّهُ عَنْه به عیادت او رفت. معقل بن یسار المزنی رَضِیَ اللّهُ عَنْه گفت: حدیثی ڪه از رسول الله ﷺ شنیدهام برایت بیان میڪنم. شنیدم ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد:
هر بندهای ڪه خداوند متعال مسئولیت رعیتی را به او عنایت فرماید و او در نصیحت و خیر خواهی آنان کوتاهی ڪند، بوی بهشت به مشامش نخواهد رسید.
📚 منابــع :
✍ بخاری ۷۱۵۰ ــ ۷۱۵۱
✍ مسلم ۱۴۲
✍ ابن حبان ۴۴۹۵
✍ سنن دارمی ۲۷۹۶
✍ مصنف عبدالرزاق ۲۰۶۵۱
✍ معجم الصغیر الطبرانی ۴۳۸
✍ مسند احمد ۱۹۷۷۸ ــ ۱۹۸۰۴ ــ ۱۹۷۸۰
✍ الآحاد والمثانی ابن ابی عاصم ۱۰۹۲
✍ جزء الألف دینار ابی بڪر القطیعی ۲۰۳
✍ مسند الرویانی ۸۷۷ ــ ۸۸۳ ــ ۱۲۹۹ ــ ۱۳۰۲
✍ سنن الڪبری البیهقی ۱۶۱۲۸ ــ ۱۶۱۲۹ ــ ۱۷۳۴۴ ــ ۱۷۳۴۵
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۴۴۹ ــ ۴۵۵ ــ ۴۵۶ ــ ۴۵۷ ــ ۴۷۲ ــ ۴۷۳ ــ ۴۷۴ ــ ۴۷۵ ــ ۴۷۶ ــ ۴۷۷ ــ ۴۷۸ ــ ۵۲۴
◼️هر کس ڪه مسئولیتی دارد؛ نگهبان و پاسخگوست؛ از فرمانروای کشور گرفته تا پدر خانواده.
↫اگر در برابر پوشش ناپسند همسرتان سکوت ڪردید، به او خیانت کرده اید.
↫اگر در مورد حجاب دخترتان بی تفاوت بودید، به او خیانت کرده اید.
↫اگر از بی نمازیِ پسرتان چشم پوشی کردید ، به او خیانت کرده اید.
↫اگر دخترتان را فقط بخاطر پول بیشتر به کسی دادید نه بخاطر اخلاقش ، به او خیانت ڪرده اید. عشق واقعی این است ڪه نگران آخرت عزیزانتان باشید ، نه فقط دنیایشان.
✍️ ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_67 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و هفت
محبوبه و منصور بلند شدن که برن سر راه تا به ماشین های خطی روستا برسن، وحید که انگار از اومدن اونها خوشحال بود گفت: صبر کنید ماشین حمید دست من هست تا جایی که بخوایین ماشین بگیرین می رسونمتون.منصور تعارف میکرد و وحید پاشد لباس بیرون پوشید و در همین حین محبوبه با حالت خجالت گفت:میشه منیره هم بیاد یه حال و هوایی عوض کنه؟!وحید یه نگاه به من کرد و انگار توی رودرواسی گیر کرده بود اشاره بهم کرد و گفت: آماده بشو با هم میریم...باورم نمی شد، بعد از اینهمه مدت میخواست با هم بریم بیرون، با خوشحالی به سمت اتاق رفتم، در کمد لباس را باز کردم و همانطور که مانتو می پوشیدم زیر لب گفتم: امروز چه روز خوبی بود.سه سوته آماده شدم و همراه محبوبه و منصور و وحید بیرون رفتیم.وحید ماشین حمید را که یه پراید نقره ای رنگ بود روشن کرد، منصور جلو نشست و منو محبوبه هم عقب نشستیم.سوار ماشین شدم، احساس می کردم ماشین یه بوی خاصی میده، دل و روده ام داشت بالا میومد و ناخوداگاه دستم را گرفتم جلوی دهنم تا مانع تهوع ام بشم.وحید از توی آینه با تعجب منو نگاه می کرد و گفت: چی شد؟ ماشین نمیسازه بهت؟!محبوبه لبخندی زد و گفت: نه آقا وحید، ادم به این راحتی ماشین زده نمیشه، برای منیره این حالات طبیعی هست، اولشه دیگه...
وحید با یه حالت گیج و منگی سرش را به عقب برگردوند و نگاهی به ما کرد، من از خجالت سرم را پایین انداختم و محبوبه خنده ریزی کرد.تا رسیدن به مقصد که میدان ورودی شهر بود، توی ماشین سکوت برقرار بود،فقط گهگاهی با یه حرف کوچک منصور سکوت را میشکست اما مشخص بود که وحید توی فکر هست.خیلی زود سر میدون رسیدیم، منصور و محبوبه پیاده شدن و من و وحید هم برای بدرقه شون پیاده شدیم.به محض رسیدن یه تاکسی که دو نفر مسافر کم داشت سوارشون کرد و اونا حرکت کردند.
وحید اشاره به من کرد تا جلو بنشینم، منم از خدا خواسته جلو نشستم، درسته حالم ساز نبود اما یه حس خوبی داشتم، من و وحید تو ماشین تنها، توی شهر، من کنار وحید...ماشین حرکت کرد، شیشه ماشین پایین بود یک هو بوی کباب توی مشامم پیچید، نفسم را محکم بالا کشیدم و ناخواسته گفتم: وای چه بوی خوبی!وحید که حرکات من براش عجیب بود، از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: منیره! محبوبه چی میگفت؟! چرا وقتی سوار ماشین شدیم حالت بد شد؟!سرم را پایین انداختم و همانطور که با ریشه های روسری ام بازی می کردم گفتم: یک هو از بوی ماشین بدم اومد، آخه....آخه..وحید سرش را جلو آورد و گفت: آخه چی؟! نکنه حامله ای؟!دوباره کل بدنم داغ شد و همانطور که آب دهنم را قورت میدادم سرم را تکان دادم و گفتم: آره، فک کنم..انگار یه برقی توی چشمای وحید درخشید، دنده را عوض کرد و پاش را رو گاز گذاشت و یه جورایی با دستش بشکن میزد.خندم گرفته بود، بعد از چندین ماه زجر و سختی، لبخندی کل صورتم را پوشاند وگفتم: وحید، یواش ترررر...
وحید منو رسوند خونه و دوباره گازش را گرفت و رفت.وارد خونه شدم و هنوز حس خوبی داشتم که یک هو دوباره حالت تهوعم گرفت.
به طرف یخچال رفتم، دلم می خواست یه چی ترش بخورم، در یخچال را باز کردم و یه آلو خشک از توی در یخچال برداشتم و گذاشتم دهنم.با اینکه نزدیک غروب بود، اما یه جور نیرو گرفتم و می خواستم کل خونه را گردگیری کنم، دستمال برداشتم و شروع به پاک کردن تلویزیون کردم.هنوز مشغول گردگیری بودم که صدای در حیاط بلند شد و چند لحظه بعد وحید داخل خونه شد وهمانطور که اطراف را نگاه می کرد گفت: چرا خودت را اذیت میکنی و اشاره کرد به پلاستیک دستش که بوی خوبی ازش میومد و گفت: بیا تا داغه بخور و با زدن این حرف به سمت آشپزخونه رفت، سفره را آورد وسط پهن کرد و پلاستیک دستش را گذاشت روش و بازش کرد، خدای من چه بوی خوبی میدادن...وحید یه تیکه از کباب جلوش را کند و داخل نون چرب و چیلی سنگک گذاشت و گفت: بیا بخور، دیدم که از بوی کباب خوشت اومد رفتم برات کوبیده گرفتم.لقمه را از دست وحید گرفتم، گذاشتم دهنم و چشمام را بستم و شروع به جویدن کردم تا بهتر طعمش را درک کنم، این لقمه مزه بهشت را میداد...وحید که انگار داره به بچه اش نگاه می کنه و از خوردنش لذت میبره با لبخند گفت: خوشمزه بود؟! خوشت اومد؟!سرم را تکون دادم وگفتم: خیلی خوشمزه بود، من تا به حال کباب کوبیده نخورده بودم و این اولین بار هست می خورم.وحید یه لقمه دیگه برام گرفت و گفت: از این به بعد هفته ای یه بار برات میگیرم، باید یه بچه تپل مپل به دنیا بیاری...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_67 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و هفت
محبوبه و منصور بلند شدن که برن سر راه تا به ماشین های خطی روستا برسن، وحید که انگار از اومدن اونها خوشحال بود گفت: صبر کنید ماشین حمید دست من هست تا جایی که بخوایین ماشین بگیرین می رسونمتون.منصور تعارف میکرد و وحید پاشد لباس بیرون پوشید و در همین حین محبوبه با حالت خجالت گفت:میشه منیره هم بیاد یه حال و هوایی عوض کنه؟!وحید یه نگاه به من کرد و انگار توی رودرواسی گیر کرده بود اشاره بهم کرد و گفت: آماده بشو با هم میریم...باورم نمی شد، بعد از اینهمه مدت میخواست با هم بریم بیرون، با خوشحالی به سمت اتاق رفتم، در کمد لباس را باز کردم و همانطور که مانتو می پوشیدم زیر لب گفتم: امروز چه روز خوبی بود.سه سوته آماده شدم و همراه محبوبه و منصور و وحید بیرون رفتیم.وحید ماشین حمید را که یه پراید نقره ای رنگ بود روشن کرد، منصور جلو نشست و منو محبوبه هم عقب نشستیم.سوار ماشین شدم، احساس می کردم ماشین یه بوی خاصی میده، دل و روده ام داشت بالا میومد و ناخوداگاه دستم را گرفتم جلوی دهنم تا مانع تهوع ام بشم.وحید از توی آینه با تعجب منو نگاه می کرد و گفت: چی شد؟ ماشین نمیسازه بهت؟!محبوبه لبخندی زد و گفت: نه آقا وحید، ادم به این راحتی ماشین زده نمیشه، برای منیره این حالات طبیعی هست، اولشه دیگه...
وحید با یه حالت گیج و منگی سرش را به عقب برگردوند و نگاهی به ما کرد، من از خجالت سرم را پایین انداختم و محبوبه خنده ریزی کرد.تا رسیدن به مقصد که میدان ورودی شهر بود، توی ماشین سکوت برقرار بود،فقط گهگاهی با یه حرف کوچک منصور سکوت را میشکست اما مشخص بود که وحید توی فکر هست.خیلی زود سر میدون رسیدیم، منصور و محبوبه پیاده شدن و من و وحید هم برای بدرقه شون پیاده شدیم.به محض رسیدن یه تاکسی که دو نفر مسافر کم داشت سوارشون کرد و اونا حرکت کردند.
وحید اشاره به من کرد تا جلو بنشینم، منم از خدا خواسته جلو نشستم، درسته حالم ساز نبود اما یه حس خوبی داشتم، من و وحید تو ماشین تنها، توی شهر، من کنار وحید...ماشین حرکت کرد، شیشه ماشین پایین بود یک هو بوی کباب توی مشامم پیچید، نفسم را محکم بالا کشیدم و ناخواسته گفتم: وای چه بوی خوبی!وحید که حرکات من براش عجیب بود، از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: منیره! محبوبه چی میگفت؟! چرا وقتی سوار ماشین شدیم حالت بد شد؟!سرم را پایین انداختم و همانطور که با ریشه های روسری ام بازی می کردم گفتم: یک هو از بوی ماشین بدم اومد، آخه....آخه..وحید سرش را جلو آورد و گفت: آخه چی؟! نکنه حامله ای؟!دوباره کل بدنم داغ شد و همانطور که آب دهنم را قورت میدادم سرم را تکان دادم و گفتم: آره، فک کنم..انگار یه برقی توی چشمای وحید درخشید، دنده را عوض کرد و پاش را رو گاز گذاشت و یه جورایی با دستش بشکن میزد.خندم گرفته بود، بعد از چندین ماه زجر و سختی، لبخندی کل صورتم را پوشاند وگفتم: وحید، یواش ترررر...
وحید منو رسوند خونه و دوباره گازش را گرفت و رفت.وارد خونه شدم و هنوز حس خوبی داشتم که یک هو دوباره حالت تهوعم گرفت.
به طرف یخچال رفتم، دلم می خواست یه چی ترش بخورم، در یخچال را باز کردم و یه آلو خشک از توی در یخچال برداشتم و گذاشتم دهنم.با اینکه نزدیک غروب بود، اما یه جور نیرو گرفتم و می خواستم کل خونه را گردگیری کنم، دستمال برداشتم و شروع به پاک کردن تلویزیون کردم.هنوز مشغول گردگیری بودم که صدای در حیاط بلند شد و چند لحظه بعد وحید داخل خونه شد وهمانطور که اطراف را نگاه می کرد گفت: چرا خودت را اذیت میکنی و اشاره کرد به پلاستیک دستش که بوی خوبی ازش میومد و گفت: بیا تا داغه بخور و با زدن این حرف به سمت آشپزخونه رفت، سفره را آورد وسط پهن کرد و پلاستیک دستش را گذاشت روش و بازش کرد، خدای من چه بوی خوبی میدادن...وحید یه تیکه از کباب جلوش را کند و داخل نون چرب و چیلی سنگک گذاشت و گفت: بیا بخور، دیدم که از بوی کباب خوشت اومد رفتم برات کوبیده گرفتم.لقمه را از دست وحید گرفتم، گذاشتم دهنم و چشمام را بستم و شروع به جویدن کردم تا بهتر طعمش را درک کنم، این لقمه مزه بهشت را میداد...وحید که انگار داره به بچه اش نگاه می کنه و از خوردنش لذت میبره با لبخند گفت: خوشمزه بود؟! خوشت اومد؟!سرم را تکون دادم وگفتم: خیلی خوشمزه بود، من تا به حال کباب کوبیده نخورده بودم و این اولین بار هست می خورم.وحید یه لقمه دیگه برام گرفت و گفت: از این به بعد هفته ای یه بار برات میگیرم، باید یه بچه تپل مپل به دنیا بیاری...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_68 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و هشت
چند روز بعد از آمدن محبوبه، همراه با وحید دکتر رفتم و آزمایش دادم و مشخص شد باردارم و من در سن سیزده سالگی اولین بارداری ام را تجربه کردم.هر روز حالم بدتر می شد و ویارم شدیدتر، حالات خوبی نبود، مادرم هر عصر به گوشی وحید زنگ می زد و احوالم را می گرفت، کم کم خانواده وحید هم از موضوع خبردار شدند و یک روز هنگامی که مشغول دوشیدن شیر گوسفندها بودم و همزمان عق هم میزدم، متوجه سایه ای در کنارم شدم، سرم را بالا گرفتم و صفیه خانم را در مقابلم دیدم، ناخوداگاه با حالتی دستپاچه از جا بلند شدم و گفتم: سلام مامان، خوبین؟!صفیه خانم جلو آمد و همانطور که روی چهار پایه کوچک پلاستیکی، جای من می نشست گفت: علیک سلام دخترم، وقتی حالت خوب نیست نمی خواد فشار به خودت بیاری، به خودم بگو، گوسفندا را می دوشم و بهشون آب و علف میدم.لبخندی روی لبم نشست، آخه بعد از چندین ماه قطع رابطه، این حرف صفیه خانم بوی محبت و آشتی را می داد.پس جلوتر آمدم و همانطور که کنارش می نشستم گفتم: حالا حالم خیلی بد نیست، بزارین من شیر گوسفندا ....
صفیه خانم با تندی نگاهم کرد و گفت: نه خودم می دوشم، الانم پاشو، اصلا خوب نیست زن حامله اینجوری روی پاهاش بنشیند.از جا بلند شدم و گفتم: چشم...پس اگر اجازه بدین من بیام شیرها را بجوشونم؟!صفیه خانم همانطور که مشغول کارش بود گفت: برو تو خونه یه کم پنیر گوسفندی برات گذاشتم توی هال، بردار بخور، برای نهار هم نمی خواد چیزی درست کنی، آبگوشت بار میزارم، با وحید بیایین پیش ما...لبخندم پررنگ تر شد و گفتم: چشم، خدا خیرتون بده، من وضعم طوری شده به سمت گاز میرم یکدفعه حالت تهوع میگیرم.صفیه خانم سرش را بالا گرفت و گفت: خوب این طبیعیه دخترم، دلت چی میکشه بگم آقا عنایت برات بگیره؟!با من و من گفتم: مم...ممنون میگم وحید برام بگیره..صفیه خانم هوفی کرد و گفت: من که میدونم وحید بیشتر از همون خرابکاری های خودش در نمیاره، تعارف نکن هر چی خواستی بگو که دیگه گناهت گردن ما نیافته، آخه چشم بسته ای داری، تو که نمی خوای اون بچه یکدفعه چیزی می خواد.آهی کشیدم و همانطور که چشم می گفتم، با اجازه ای گفتم وبه طرف در آغل رفتم و با خودم فکر می کردم واقعا صفیه خانم از کجا متوجه شده که وحید برای خونه خیلی وسیله نمی خره و همیشه میگه ندارم، پول نیست و...
البته منم اعتراضی به این کاراش نمی کردم و چون خیال می کردم واقعا پول کمی درمیاره و من توقعم بالاست.از اونروز به بعد روابط خانواده وحید با من عادی شد و الحق و الانصاف رفتار صفیه خانم و آقا عنایت و حتی حمید با من خیلی خوب بود و اگر احساس می کردند من چیزی می خوام سریع برام تهیه می کردند، اما وحید نه...انگار نه انگار که زن داره و در آستانه بچه دار شدن هست، همیشه نهار و شامش می بایست به راه باشه اما وسیله آنچنانی برای خرج خونه نمی خرید و هیچ وقت هم نمی پرسید این غذایی که اماده کردم از کجا آمده، البته پدرم هر دو هفته یکبار میومد و کلی وسیله برام میاورد از محصولات باغ و زمین گرفته تا کشک و ماست و پنیر گوسفندها، هر چی که خودشون داشتند سهم منم کنار می گذاشت و برام میاورد.نزدیک ماه ششم بارداری بودم، حالم خوش نبود، حالا دیگه ویارم کم شده بود اما دردهای ناگهانی شکم و کمر و لگنم خیلی اذیتم می کرد، دکتر هم وحید را ترسونده بود و گفته بود چون سن خانمت پایین هست، بارداری اش خطرناکه و باید مراقبت بشه، برای همین یک روز که وحید از سر کار اومد، سیم کارت جدیدی گرفته بود، سیمکارت را گذاشت روی گوشی من و گوشی را به من داد و تاکید کرد که گوشی را بهم می ده تا وقتی که سر کار هست، بهم زنگ بزنه و از احوالم باخبر بشه و حکم کرد که شماره جدیدم را فقط به محبوبه و مادرم میتونم بدم و هیچ شماره ناشناسی هم حق جواب دادن ندارم، نه پیامکی و نه تلفنی و البته حق وصل شدن به اینترنت هم نداشتم.با تمام این تفاسیر من خوشحال بودم که باز هم گوشی را بهم برگردوند،درسته که من حق دست گرفتن به گوشی وحید را نداشتم و گوشیش رمز داشت اما اون روزی صد بار گوشی منو چک می کرد، خوب من چیز پنهانی از وحید نداشتم و برام مهم نبود که مدام گوشیم را چک می کنه.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_68 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و هشت
چند روز بعد از آمدن محبوبه، همراه با وحید دکتر رفتم و آزمایش دادم و مشخص شد باردارم و من در سن سیزده سالگی اولین بارداری ام را تجربه کردم.هر روز حالم بدتر می شد و ویارم شدیدتر، حالات خوبی نبود، مادرم هر عصر به گوشی وحید زنگ می زد و احوالم را می گرفت، کم کم خانواده وحید هم از موضوع خبردار شدند و یک روز هنگامی که مشغول دوشیدن شیر گوسفندها بودم و همزمان عق هم میزدم، متوجه سایه ای در کنارم شدم، سرم را بالا گرفتم و صفیه خانم را در مقابلم دیدم، ناخوداگاه با حالتی دستپاچه از جا بلند شدم و گفتم: سلام مامان، خوبین؟!صفیه خانم جلو آمد و همانطور که روی چهار پایه کوچک پلاستیکی، جای من می نشست گفت: علیک سلام دخترم، وقتی حالت خوب نیست نمی خواد فشار به خودت بیاری، به خودم بگو، گوسفندا را می دوشم و بهشون آب و علف میدم.لبخندی روی لبم نشست، آخه بعد از چندین ماه قطع رابطه، این حرف صفیه خانم بوی محبت و آشتی را می داد.پس جلوتر آمدم و همانطور که کنارش می نشستم گفتم: حالا حالم خیلی بد نیست، بزارین من شیر گوسفندا ....
صفیه خانم با تندی نگاهم کرد و گفت: نه خودم می دوشم، الانم پاشو، اصلا خوب نیست زن حامله اینجوری روی پاهاش بنشیند.از جا بلند شدم و گفتم: چشم...پس اگر اجازه بدین من بیام شیرها را بجوشونم؟!صفیه خانم همانطور که مشغول کارش بود گفت: برو تو خونه یه کم پنیر گوسفندی برات گذاشتم توی هال، بردار بخور، برای نهار هم نمی خواد چیزی درست کنی، آبگوشت بار میزارم، با وحید بیایین پیش ما...لبخندم پررنگ تر شد و گفتم: چشم، خدا خیرتون بده، من وضعم طوری شده به سمت گاز میرم یکدفعه حالت تهوع میگیرم.صفیه خانم سرش را بالا گرفت و گفت: خوب این طبیعیه دخترم، دلت چی میکشه بگم آقا عنایت برات بگیره؟!با من و من گفتم: مم...ممنون میگم وحید برام بگیره..صفیه خانم هوفی کرد و گفت: من که میدونم وحید بیشتر از همون خرابکاری های خودش در نمیاره، تعارف نکن هر چی خواستی بگو که دیگه گناهت گردن ما نیافته، آخه چشم بسته ای داری، تو که نمی خوای اون بچه یکدفعه چیزی می خواد.آهی کشیدم و همانطور که چشم می گفتم، با اجازه ای گفتم وبه طرف در آغل رفتم و با خودم فکر می کردم واقعا صفیه خانم از کجا متوجه شده که وحید برای خونه خیلی وسیله نمی خره و همیشه میگه ندارم، پول نیست و...
البته منم اعتراضی به این کاراش نمی کردم و چون خیال می کردم واقعا پول کمی درمیاره و من توقعم بالاست.از اونروز به بعد روابط خانواده وحید با من عادی شد و الحق و الانصاف رفتار صفیه خانم و آقا عنایت و حتی حمید با من خیلی خوب بود و اگر احساس می کردند من چیزی می خوام سریع برام تهیه می کردند، اما وحید نه...انگار نه انگار که زن داره و در آستانه بچه دار شدن هست، همیشه نهار و شامش می بایست به راه باشه اما وسیله آنچنانی برای خرج خونه نمی خرید و هیچ وقت هم نمی پرسید این غذایی که اماده کردم از کجا آمده، البته پدرم هر دو هفته یکبار میومد و کلی وسیله برام میاورد از محصولات باغ و زمین گرفته تا کشک و ماست و پنیر گوسفندها، هر چی که خودشون داشتند سهم منم کنار می گذاشت و برام میاورد.نزدیک ماه ششم بارداری بودم، حالم خوش نبود، حالا دیگه ویارم کم شده بود اما دردهای ناگهانی شکم و کمر و لگنم خیلی اذیتم می کرد، دکتر هم وحید را ترسونده بود و گفته بود چون سن خانمت پایین هست، بارداری اش خطرناکه و باید مراقبت بشه، برای همین یک روز که وحید از سر کار اومد، سیم کارت جدیدی گرفته بود، سیمکارت را گذاشت روی گوشی من و گوشی را به من داد و تاکید کرد که گوشی را بهم می ده تا وقتی که سر کار هست، بهم زنگ بزنه و از احوالم باخبر بشه و حکم کرد که شماره جدیدم را فقط به محبوبه و مادرم میتونم بدم و هیچ شماره ناشناسی هم حق جواب دادن ندارم، نه پیامکی و نه تلفنی و البته حق وصل شدن به اینترنت هم نداشتم.با تمام این تفاسیر من خوشحال بودم که باز هم گوشی را بهم برگردوند،درسته که من حق دست گرفتن به گوشی وحید را نداشتم و گوشیش رمز داشت اما اون روزی صد بار گوشی منو چک می کرد، خوب من چیز پنهانی از وحید نداشتم و برام مهم نبود که مدام گوشیم را چک می کنه.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_69 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و نه
روزها به سرعت برق و باد می گذشت و بالاخره در یک روز از بهار، دخترم نازنین پا به این دنیا گذاشت.اگر همسر من از اهالی روستا بود، حتما از اینکه دختری به دنیا آوردم مرا سرکوفت می داد، اما در خانواده وحید وضع اینطور نبود، برایشان فرق نمی کرد که بچه دختر باشد یا پسر، مهم این بود که سالم باشه، البته از برخورد حمید با سنبل متوجه شده بودم، این خانواده بر خلاف خیلی از خانواده های این منطقه، دختر دوست هستند، اسم نازنین را خودم انتخاب کردم و وحید هم مخالفتی نکرد.وقتی نازنین به دنیا آمد، پدر و مادرم به شهر آمدند و چشم روشنی آوردند، اما بچه ها را با خودشون نیاورده بودند.حالا سرم گرم نازنین بود، روزها زودتر از همیشه میگذشت و من یک دختری که تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بودم، می بایست به جای عروسک بازی، بچه بزرگ کنم، آنهم دست تنها، نه خواهر و مادری کنارم بود و نه وحید کمکی به من می کرد.زمانی که نازنین به دنیا آمد و من رنج دوران بارداری را پشت سر گذاشتم، تازه متوجه شدم که وحید تا سر کار هست که هیچ، وقتی هم پا درون خانه می گذارد یکسره خودش هست وگوشی اش، انگار برای وحید گوشی جذابیتش بیشتر از زن جوان و فرزند نورسیده اش بود، اگر زمانی اعتراضی به او می کردم با برخورد تندش مواجه می شدم و میگفت: دارم کار می کنم و من نمی دانستم این چه کاری هست که روز به روز ما را فقیرتر می کند.چند بار سعی کردم که زاغ سیاهش را چوب بزنم و سر از کارش در آورم، اما وحید زرنگ تر از این حرفها بود، تند تند رمز گوشی اش را عوض می کرد و هر وقت هم که داخل خانه بود،جایی می نشست که من حتی نتوانم صفحه گوشی را از راه دور ببینم.
خرج خانه را درست نمی داد و هر وقت برای بچه پوشک می خواستم یا می گفتم گوشت و پلو و حبوبات و میوه نداریم، جیب خالی اش را نشان میداد و میگفت: ندارم...وقتی ندارم چکار کنم؟! برم دزدی؟!برای من جای تعجب بود، آخه وحید کارمند یک شرکت بود و تا جایی می دانستم شرکت هر ماه حقوق ثابتی به وحید میداد، اما وحید حتی یک ریال پول به من نمیداد گرچه اگر هم میداد، من حق بیرون رفتن از خونه را نداشتم، اما خودش هم چیزی برای خونه نمی خرید و خرج خانه ما بر عهده آقا عنایت و گاهی هم حمید بود.خیلی دوست داشتم سر از کار وحید و اون گوشی وامونده دستش دربیارم، ولی هر چی بیشتر تلاش می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم تا اینکه نزدیک یک سالگی نازنین بود، یک شب وحید مثل همیشه غرق گوشی اش بود، یهو فریادش در اومد و متوجه شدم، گوشیش خاموش شده و روشن هم نمیشد، وحید مثل مرغ سرکنده توی خانه می چرخید و به زمین و زمان بد می گفت، یک ساعتی با همین وضع بودیم ، انگار واقعا به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود و مثل آدم های معتاد دنبال بهانه بود و به همه چیز گیر می داد که یکدفعه چشمش به گوشی من افتاد با سرعت به سمت گوشی رفت و اونو از کنار تلویزیون برداشت و مثل بچه ای که تازه به اسباب بازیش رسیده به دستش گرفت و یک گوشه بی سرو صدا نشست و دوباره غرق گوشی شد..اعصابم خورد شده بود، کارها و نق و نوق های نازنین از یک طرف، کاری که توی خونه خودم و آقا عنایت می بایست انجام بدم هم یک طرف، خونه خالی و جیب خالی تر شوهرم یک طرف و این حرکات وحید که نمی دونستم دنبال چی هست هزار طرف، اذیتم می کرد.وحید چند ساعتی با گوشی من ور رفت و درست یک ساعت بعد از نیمه شب، دلش رضایت داد و گوشی را کنار گذاشت و خوابید.
فردا صبح هم از سر سفره، صبحانه را خورده و نخورده بلند شد و گوشی اش را برداشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: باید اول برم گوشیم را بدم درست کنن، خدا میدونه خرجش چقدر بشه، پول ندارم و بعد رو به من گفت: ممکنه مجبور بشم یه مدت گوشی تو....من که همینجوری اعصابم به حد انفجار رسیده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم:حرفی از گوشی من نمی زنی، خودت می دونی تنها راه ارتباط من با مادر و خواهرام همین هست، شکر خدا نه بیرون میریم و نه اونا میان اینجا پس فکر گوشی منو از سرت بیرون کن.وحید هوفی کرد و از خونه بیرون زد،نازنین راحت خوابیده بود، منم فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چیکار می کرده...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_69 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و نه
روزها به سرعت برق و باد می گذشت و بالاخره در یک روز از بهار، دخترم نازنین پا به این دنیا گذاشت.اگر همسر من از اهالی روستا بود، حتما از اینکه دختری به دنیا آوردم مرا سرکوفت می داد، اما در خانواده وحید وضع اینطور نبود، برایشان فرق نمی کرد که بچه دختر باشد یا پسر، مهم این بود که سالم باشه، البته از برخورد حمید با سنبل متوجه شده بودم، این خانواده بر خلاف خیلی از خانواده های این منطقه، دختر دوست هستند، اسم نازنین را خودم انتخاب کردم و وحید هم مخالفتی نکرد.وقتی نازنین به دنیا آمد، پدر و مادرم به شهر آمدند و چشم روشنی آوردند، اما بچه ها را با خودشون نیاورده بودند.حالا سرم گرم نازنین بود، روزها زودتر از همیشه میگذشت و من یک دختری که تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بودم، می بایست به جای عروسک بازی، بچه بزرگ کنم، آنهم دست تنها، نه خواهر و مادری کنارم بود و نه وحید کمکی به من می کرد.زمانی که نازنین به دنیا آمد و من رنج دوران بارداری را پشت سر گذاشتم، تازه متوجه شدم که وحید تا سر کار هست که هیچ، وقتی هم پا درون خانه می گذارد یکسره خودش هست وگوشی اش، انگار برای وحید گوشی جذابیتش بیشتر از زن جوان و فرزند نورسیده اش بود، اگر زمانی اعتراضی به او می کردم با برخورد تندش مواجه می شدم و میگفت: دارم کار می کنم و من نمی دانستم این چه کاری هست که روز به روز ما را فقیرتر می کند.چند بار سعی کردم که زاغ سیاهش را چوب بزنم و سر از کارش در آورم، اما وحید زرنگ تر از این حرفها بود، تند تند رمز گوشی اش را عوض می کرد و هر وقت هم که داخل خانه بود،جایی می نشست که من حتی نتوانم صفحه گوشی را از راه دور ببینم.
خرج خانه را درست نمی داد و هر وقت برای بچه پوشک می خواستم یا می گفتم گوشت و پلو و حبوبات و میوه نداریم، جیب خالی اش را نشان میداد و میگفت: ندارم...وقتی ندارم چکار کنم؟! برم دزدی؟!برای من جای تعجب بود، آخه وحید کارمند یک شرکت بود و تا جایی می دانستم شرکت هر ماه حقوق ثابتی به وحید میداد، اما وحید حتی یک ریال پول به من نمیداد گرچه اگر هم میداد، من حق بیرون رفتن از خونه را نداشتم، اما خودش هم چیزی برای خونه نمی خرید و خرج خانه ما بر عهده آقا عنایت و گاهی هم حمید بود.خیلی دوست داشتم سر از کار وحید و اون گوشی وامونده دستش دربیارم، ولی هر چی بیشتر تلاش می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم تا اینکه نزدیک یک سالگی نازنین بود، یک شب وحید مثل همیشه غرق گوشی اش بود، یهو فریادش در اومد و متوجه شدم، گوشیش خاموش شده و روشن هم نمیشد، وحید مثل مرغ سرکنده توی خانه می چرخید و به زمین و زمان بد می گفت، یک ساعتی با همین وضع بودیم ، انگار واقعا به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود و مثل آدم های معتاد دنبال بهانه بود و به همه چیز گیر می داد که یکدفعه چشمش به گوشی من افتاد با سرعت به سمت گوشی رفت و اونو از کنار تلویزیون برداشت و مثل بچه ای که تازه به اسباب بازیش رسیده به دستش گرفت و یک گوشه بی سرو صدا نشست و دوباره غرق گوشی شد..اعصابم خورد شده بود، کارها و نق و نوق های نازنین از یک طرف، کاری که توی خونه خودم و آقا عنایت می بایست انجام بدم هم یک طرف، خونه خالی و جیب خالی تر شوهرم یک طرف و این حرکات وحید که نمی دونستم دنبال چی هست هزار طرف، اذیتم می کرد.وحید چند ساعتی با گوشی من ور رفت و درست یک ساعت بعد از نیمه شب، دلش رضایت داد و گوشی را کنار گذاشت و خوابید.
فردا صبح هم از سر سفره، صبحانه را خورده و نخورده بلند شد و گوشی اش را برداشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: باید اول برم گوشیم را بدم درست کنن، خدا میدونه خرجش چقدر بشه، پول ندارم و بعد رو به من گفت: ممکنه مجبور بشم یه مدت گوشی تو....من که همینجوری اعصابم به حد انفجار رسیده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم:حرفی از گوشی من نمی زنی، خودت می دونی تنها راه ارتباط من با مادر و خواهرام همین هست، شکر خدا نه بیرون میریم و نه اونا میان اینجا پس فکر گوشی منو از سرت بیرون کن.وحید هوفی کرد و از خونه بیرون زد،نازنین راحت خوابیده بود، منم فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چیکار می کرده...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
#دوقسمت دویست وپنجاه وسه ودویست وپنجاه وچهار
📖سرگذشت کوثر
بهش گفتم صدای بارونو میشنوی بارون رحمت خداست گفت آره بارون رحمت خداست ولی شاید یه معنی دیگه هم داره
گفتم معنیش چیه گفت شاید معنیش اینه که خودتو واسه سفر آماده کن خدا داره به من میگه خودتو واسه سفرت آماده کن
وقتی این حرفو زد بچههاش به شدت گریه میکردن حال بدی داشتن ولی مهدی خیلی خوشحال بود بهم گفت میدونی کی رو دارم میبینم گفتم من نمیدونم گفت محمد و دارم میبینم اون همین جا وایستاده داره منو نگاه میکنه انگار منتظر منه آبجی دیگه هیچ دردی ندارم همه دردام از بین رفت حالم خیلی خوبه
تا حالا انقدر حالم خوب نبوده با تک تکمون خداحافظی کرد بهم گفتش که از اتاق برین بیرون میخوام بخوابم بهش گفتیم نه ما نمیریم بیرون ما میخوایم اینجا پیش تو بمونیم نمیریم ولی اون ما رو بیرون کرد بهمون گفت بالا سر مریض نباید بمونیدمهدی دست راحله رو بوسید و بهش گفت راحله خیلی ممنونم تو بهترین زن دنیا هستی
کنار تو بهترین روزهای زندگیمو گذراندم از خدا ممنونم که به خاطر تمام لطفهایی که به من کرد به خاطر بچههامون که برای من آوردی تو لذت پدر بودن را از اول به من دادی من از روز اول زندگیمون پدر شدم بعد هم بهش گفت راحله جان برو بیرون میخوام یه چند دقیقه بگیرم بخوابم خیلی خستم
راحله و بقیه با چشمای پر از اشک رفتن بیرون خیلی گریه میکردن حال خیلی بدی داشتن صورت مهدی رو بوسیدم و دست رو صورتش کشیدم بهش گفتم خداحافظ داداش کوچولو سفرت بخیر باشه ایشالا به سلامت پیش خدا برسی برای منم دعا کن بتونم غم فراقتتو تحمل کنم سلام منو به همه عزیزانمون برسون مخصوصاً به محمد مراقب همدیگه باشیدمهدی بهم گفت منم از تو خیلی ممنونم مرسی که در حق من این همه مادری کردی تو از همه چی گذشتی ممنون ازت که به خاطر من فداکاری کردی به خاطر من ومحمد ازش خداحافظی کردم اومدم بیرون پشت در اتاق نشستم منتظر نشستم قرآن دستم گرفتم و شروع کردم خوندن بعد ۴۰ دقیقه تصمیم گرفتم برم یه سر بهش بزنم راحله حالش خیلی بد بود گریه میکرد زاری میکرد و مهدی را صدا میکردبه آرامی در اتاقو باز کردم مهدی نگاه کردم چقدر چهرهاش آروم و نورانی بودلبخند زیبای بر لب داشت رفتم جلو صداش کردم انگار خوابیده بودولی وقتی سرمو نزدیک صورتش بردم دیدم نفس نمیکشه روح پاک برادرم به سمت خدا پر کشیده بود رفته بودبهشت پیش برادرشو و بقیه به آرومی پیشونیشو بوس کردم و ملافه رو روی صورتش کشیدم کتاب زندگی مهدی من به همین راحتی بسته شدقرآن رو دستم گرفتم وقتی بازش کردم با گریه و اشک برای مهدی قرآن خوندم صدای راحله راشنیدم که اومد کنار مهدی و نگاه کرد بهم گفت نه امکان نداره تمام بدنش میلرزید پارچه را از صورت مهدی کنار زد و گفت مهدی جان پاشوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خواهش میکنم بلند شو تو که عاشق بارونی
پاشو با هم بارون و نگاه کنیم تو را خدا بلند شومنو تنها نگذار قرارمون این نبود تو زودتر بری راحله را بغل کردم تو آغوش هم گریه کردیم راحله شوک زده بود میگفت منتظر معجزه بودم ولی انگار معجزه ای وجود نداره گفتم معجزه خدا همین بود که درد وزجرهاش تموم بشه راحله و بچه هاش بی قراری می کردن و من باید آرومشون میکردم
📖سرگذشت کوثر
بهش گفتم صدای بارونو میشنوی بارون رحمت خداست گفت آره بارون رحمت خداست ولی شاید یه معنی دیگه هم داره
گفتم معنیش چیه گفت شاید معنیش اینه که خودتو واسه سفر آماده کن خدا داره به من میگه خودتو واسه سفرت آماده کن
وقتی این حرفو زد بچههاش به شدت گریه میکردن حال بدی داشتن ولی مهدی خیلی خوشحال بود بهم گفت میدونی کی رو دارم میبینم گفتم من نمیدونم گفت محمد و دارم میبینم اون همین جا وایستاده داره منو نگاه میکنه انگار منتظر منه آبجی دیگه هیچ دردی ندارم همه دردام از بین رفت حالم خیلی خوبه
تا حالا انقدر حالم خوب نبوده با تک تکمون خداحافظی کرد بهم گفتش که از اتاق برین بیرون میخوام بخوابم بهش گفتیم نه ما نمیریم بیرون ما میخوایم اینجا پیش تو بمونیم نمیریم ولی اون ما رو بیرون کرد بهمون گفت بالا سر مریض نباید بمونیدمهدی دست راحله رو بوسید و بهش گفت راحله خیلی ممنونم تو بهترین زن دنیا هستی
کنار تو بهترین روزهای زندگیمو گذراندم از خدا ممنونم که به خاطر تمام لطفهایی که به من کرد به خاطر بچههامون که برای من آوردی تو لذت پدر بودن را از اول به من دادی من از روز اول زندگیمون پدر شدم بعد هم بهش گفت راحله جان برو بیرون میخوام یه چند دقیقه بگیرم بخوابم خیلی خستم
راحله و بقیه با چشمای پر از اشک رفتن بیرون خیلی گریه میکردن حال خیلی بدی داشتن صورت مهدی رو بوسیدم و دست رو صورتش کشیدم بهش گفتم خداحافظ داداش کوچولو سفرت بخیر باشه ایشالا به سلامت پیش خدا برسی برای منم دعا کن بتونم غم فراقتتو تحمل کنم سلام منو به همه عزیزانمون برسون مخصوصاً به محمد مراقب همدیگه باشیدمهدی بهم گفت منم از تو خیلی ممنونم مرسی که در حق من این همه مادری کردی تو از همه چی گذشتی ممنون ازت که به خاطر من فداکاری کردی به خاطر من ومحمد ازش خداحافظی کردم اومدم بیرون پشت در اتاق نشستم منتظر نشستم قرآن دستم گرفتم و شروع کردم خوندن بعد ۴۰ دقیقه تصمیم گرفتم برم یه سر بهش بزنم راحله حالش خیلی بد بود گریه میکرد زاری میکرد و مهدی را صدا میکردبه آرامی در اتاقو باز کردم مهدی نگاه کردم چقدر چهرهاش آروم و نورانی بودلبخند زیبای بر لب داشت رفتم جلو صداش کردم انگار خوابیده بودولی وقتی سرمو نزدیک صورتش بردم دیدم نفس نمیکشه روح پاک برادرم به سمت خدا پر کشیده بود رفته بودبهشت پیش برادرشو و بقیه به آرومی پیشونیشو بوس کردم و ملافه رو روی صورتش کشیدم کتاب زندگی مهدی من به همین راحتی بسته شدقرآن رو دستم گرفتم وقتی بازش کردم با گریه و اشک برای مهدی قرآن خوندم صدای راحله راشنیدم که اومد کنار مهدی و نگاه کرد بهم گفت نه امکان نداره تمام بدنش میلرزید پارچه را از صورت مهدی کنار زد و گفت مهدی جان پاشوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خواهش میکنم بلند شو تو که عاشق بارونی
پاشو با هم بارون و نگاه کنیم تو را خدا بلند شومنو تنها نگذار قرارمون این نبود تو زودتر بری راحله را بغل کردم تو آغوش هم گریه کردیم راحله شوک زده بود میگفت منتظر معجزه بودم ولی انگار معجزه ای وجود نداره گفتم معجزه خدا همین بود که درد وزجرهاش تموم بشه راحله و بچه هاش بی قراری می کردن و من باید آرومشون میکردم
❤1👍1
👌طولانیه؛ اما خواندنی...
همهی ما کارتون زیبای پینوکیو رو دیدیم و از اون خاطرات خوبی داریم.
ولی من با خوندن این کتاب فهمیدم که من هیچچیز جز داستان سطحی از این اثر فوقالعاده رو نفهمیده بودم.
کارلو کلودی میگفت که هدف ازخلق شخصیت پدر ژپتو، نشان دادن شخصیت خداوند “آفریدگار و خالق” بوده که با چه عشق و علاقهای پینوکیو رو خلق کرده بوده و در هر شرایطی از پینوکیو حمایت میکرده. حتی وقتی که پینوکیو از پدر ژپتو دور میشده اما باز از حمایت و عشق خالقش بهرهمند بوده.
هدف نویسنده به تصویر کشیدن عشق همیشگی پروردگار نسبت به بندهاش توسط پدر ژپتو بوده است.
هدف از خلق جوجهاردک ”جینا” نشون دادن عقل، قلب و روح پاک پینوکیو بوده که در هر شرایطی پینوکیو رو از انجام کارهای اشتباه منع میکرده و این جوجهاردک پاک و معصوم رو خداوند در وجود همهی بندگانش به ودیعه گذاشته اما انسانها هم مثل پینوکیو هیچوقت به الهامات و حرفای این جوجهاردکشون گوش نمیکنن و کار خودشونو میکنن و همیشه دچار سردرگمی و عذاب میشن همونطور که پینوکیو هیچوقت به الهامات قلبش گوش نمیداد و همیشه دچار خسران میشد.
هدف از خلق شخصیت روباه و گربهنره به تصویر کشیدن نفس پینوکیو بوده که همیشه با وعدههای پوچ و توخالی پینوکیو رو به گمراهی میکشوندن و مایهی دوری پینوکیو از پدر ژپتو میشدن، همونطور که انسانها با پیروی از نفس درونشون از خداوند دور میشن.
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی از داستان، پینوکیو دروغ که میگفت دماغش دراز میشد و توی عذاب شدیدی قرار میگرفت و پری مهربون اونو میبخشید و دوباره دماغش خوب میشد. نویسنده میگفت منظور من از خلق این سکانس این بوده که به بیننده بگم که دروغ توازن و تعادل روح پاک آدمی رو به هم میریزه و مجبور بودم اینو توی جسم پینوکیو نشون بدم و همهی انسانها همیشه یه پری مهربون در وجودشون دارن که به محض بازگشت از گناه اونا رو میبخشه و در آغوش میگیره.
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی روباه و گربهنره با تعاریف آنچنانی از یک شهربازی پینوکیو رو گول میزنن و سوار بر یک کالسکهی بزکشده میشن و میرن به شهر آرزوهاشون. وقتی صبح بیدار میشن تبدیل به یه حیوان درازگوش میشن و اینجا پینوکیو میفهمه که اشتباه کرده.
کارلو کلودی میگه اغلب انسانها گول نفس خودشونو میخورن و در پی زرق و برق دنیا، سوار بر این کالسکهها میشن و وقتی به مقصد میرسن متوجه میشن که گوششون دراز شده و اشتباه کردن.
سرتونو درد نیارم نویسنده میگه بعد از اینکه پینوکیو تمام دنیا رو گشت و تمام اشتباهاتشو کرد آخرش تصمیم میگیره که پیش پدر ژپتو برگرده و وقتی میرسه از ژپتوی پیر میخواد که اونو تبدیل به یه انسان واقعی کنه چون دیگه از چوبیبودن خسته شده بوده و صبح بیدار میشه میبینه که آرزوش برآورده شده و تبدیل به یه انسان واقعی شده.
کارلو کلودی میگه هدفم از خلق این سکانس این بوده که به مخاطب بگم که اگه به سوی خالق خودت برگردی یک انسان واقعی میشی وگرنه پینوکیوی چوبیای بیش نیستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همهی ما کارتون زیبای پینوکیو رو دیدیم و از اون خاطرات خوبی داریم.
ولی من با خوندن این کتاب فهمیدم که من هیچچیز جز داستان سطحی از این اثر فوقالعاده رو نفهمیده بودم.
کارلو کلودی میگفت که هدف ازخلق شخصیت پدر ژپتو، نشان دادن شخصیت خداوند “آفریدگار و خالق” بوده که با چه عشق و علاقهای پینوکیو رو خلق کرده بوده و در هر شرایطی از پینوکیو حمایت میکرده. حتی وقتی که پینوکیو از پدر ژپتو دور میشده اما باز از حمایت و عشق خالقش بهرهمند بوده.
هدف نویسنده به تصویر کشیدن عشق همیشگی پروردگار نسبت به بندهاش توسط پدر ژپتو بوده است.
هدف از خلق جوجهاردک ”جینا” نشون دادن عقل، قلب و روح پاک پینوکیو بوده که در هر شرایطی پینوکیو رو از انجام کارهای اشتباه منع میکرده و این جوجهاردک پاک و معصوم رو خداوند در وجود همهی بندگانش به ودیعه گذاشته اما انسانها هم مثل پینوکیو هیچوقت به الهامات و حرفای این جوجهاردکشون گوش نمیکنن و کار خودشونو میکنن و همیشه دچار سردرگمی و عذاب میشن همونطور که پینوکیو هیچوقت به الهامات قلبش گوش نمیداد و همیشه دچار خسران میشد.
هدف از خلق شخصیت روباه و گربهنره به تصویر کشیدن نفس پینوکیو بوده که همیشه با وعدههای پوچ و توخالی پینوکیو رو به گمراهی میکشوندن و مایهی دوری پینوکیو از پدر ژپتو میشدن، همونطور که انسانها با پیروی از نفس درونشون از خداوند دور میشن.
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی از داستان، پینوکیو دروغ که میگفت دماغش دراز میشد و توی عذاب شدیدی قرار میگرفت و پری مهربون اونو میبخشید و دوباره دماغش خوب میشد. نویسنده میگفت منظور من از خلق این سکانس این بوده که به بیننده بگم که دروغ توازن و تعادل روح پاک آدمی رو به هم میریزه و مجبور بودم اینو توی جسم پینوکیو نشون بدم و همهی انسانها همیشه یه پری مهربون در وجودشون دارن که به محض بازگشت از گناه اونا رو میبخشه و در آغوش میگیره.
اگه یادتون باشه توی یه قسمتی روباه و گربهنره با تعاریف آنچنانی از یک شهربازی پینوکیو رو گول میزنن و سوار بر یک کالسکهی بزکشده میشن و میرن به شهر آرزوهاشون. وقتی صبح بیدار میشن تبدیل به یه حیوان درازگوش میشن و اینجا پینوکیو میفهمه که اشتباه کرده.
کارلو کلودی میگه اغلب انسانها گول نفس خودشونو میخورن و در پی زرق و برق دنیا، سوار بر این کالسکهها میشن و وقتی به مقصد میرسن متوجه میشن که گوششون دراز شده و اشتباه کردن.
سرتونو درد نیارم نویسنده میگه بعد از اینکه پینوکیو تمام دنیا رو گشت و تمام اشتباهاتشو کرد آخرش تصمیم میگیره که پیش پدر ژپتو برگرده و وقتی میرسه از ژپتوی پیر میخواد که اونو تبدیل به یه انسان واقعی کنه چون دیگه از چوبیبودن خسته شده بوده و صبح بیدار میشه میبینه که آرزوش برآورده شده و تبدیل به یه انسان واقعی شده.
کارلو کلودی میگه هدفم از خلق این سکانس این بوده که به مخاطب بگم که اگه به سوی خالق خودت برگردی یک انسان واقعی میشی وگرنه پینوکیوی چوبیای بیش نیستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
شب وروز مبارک جمعه
علت تکرار در برخی عبادات و اعمال دینی چیست؟
در حقیقت، روان انسان مجموعهای از روح به اضافهی خصال و خصوصیات است که بهتدریج در او پدیدار شده و رسوخ میکنند.
بر این اساس، در برنامه هدایت الهی، مسئله تکرار احوال بسیار مورد توجه قرار گرفته است تا ویژگیهای مطلوب و مورد پسند خداوند، که به رسمیت شناخته شدهاند و معروفات هستند، به خصلتهای انسان تبدیل شوند.
در حقیقت، روان انسان مجموعهای است از روح به همراه این خصال و خصوصیات که با کمک هدایت الهی در او شکل میگیرند و در او راسخ میشوند.
برای مثال، نماز که بزرگترین عملی است که انسان مؤمن و بنده واقعی خداوند انجام میدهد، بسیار تکرار میشود.
نه تنها در طول عمر انسان، بلکه در هر روز چندین بار تکرار میگردد. حتی در یک نماز واحد، برخی اوراد و اذکار چندین بار تکرار میشوند.
این تکرار به این دلیل است که مقتضای نماز و جزئیات آن باید به صورت حالت و وضعیت راسخ [ملکه] درآیند و روح انسان به این حالات متصل گردد، به طوری که شخصیت انسان با این خصوصیات شکل بگیرد.
راه تحقق این امر نیز از طریق تکرار است؛ وقتی که انسان یک بار نماز میخواند، حالتی در او عارض میشود، اما این حالت تنها با تکرار به خصلتی پایدار تبدیل میشود. در نتیجه، وقتی شخصیت انسان مورد توجه قرار میگیرد، روحی که قبلاً مجرد از خصال بوده است، اکنون با مجموعهای از خصال تحققیافته و موجود است.
[مثلا ]در مورد توکل نیز، حالتی از توکل به روان عارض میشود. اگر زمینه مساعد باشد و این حالت تکرار شود، به خصلتی پایدار تبدیل میگردد. به عبارت دیگر، روان به رنگ این حالت درمیآید و توکل وصف او میشود، اگرچه بهصورت موقت.
اما اگر زمینه تکرار مساعد نباشد، این حالت از بین میرود. ولی اگر تکرار شود، به حالتی میرسد که توکل جزئی از شخصیت و روان او میشود و دیگر به هیچ طریقی از روانش جدا نمیشود.
[پس اهمیت تکرار در اعمال و عبادات برای تثبیت خلق و خوی و تبدیل آن به ملکه و خصلت پایدار بسیار اهمیت دارد.]
استادعلامه ناصر سبحانی رحمه الله علیه
منبع: درسگفتار استغفار، اخلاص، صلوات
بندگان خداوند:درشب وروز جمعه درود فرستید
{همانا الله و فرشتگانش بر پيامبر درود ميفرستند؛ اي کساني که ايمان آوردهايد [شما نيز] بر وي درود و سلام فرستيد} [احزاب: ۵۶]
در اين سخن خداوند متعال چنان اجر بزرگي نهفته است که کس توانايي به دست آوردن آن را ندارد مگر آنکه خداوند عزوجل قادرش سازد و رسول خدا ـ صلي الله عليه وسلم ـ ميفرمايد: «هر کس بر من يک درود فرستد، خداوند به واسطهٔ آن بر وي ده درود خواهد فرستاد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوندا پس برسرور پیشینیان وآیندگان محمد و همسران و ذريهٔ او درود وسلام فرست چنانکه بر آل ابراهيم درود فرستادي و بر محمد و همسران و ذريهاش برکت ارزاني دار چنانکه بر آل ابراهيم ارزاني داشتي همانا تو ستوده شده و با عظمتي و از چهار خليفهٔ راشد، ابوبکر و عمر و عثمان و علي و از ديگران اهل بيت و ياران گرامي راضي و خشنود باش و از ما نيز به همراه آنان با عفو و بزرگواري و احسانت راضي باش، اي مهربانترين مهربانان
علت تکرار در برخی عبادات و اعمال دینی چیست؟
در حقیقت، روان انسان مجموعهای از روح به اضافهی خصال و خصوصیات است که بهتدریج در او پدیدار شده و رسوخ میکنند.
بر این اساس، در برنامه هدایت الهی، مسئله تکرار احوال بسیار مورد توجه قرار گرفته است تا ویژگیهای مطلوب و مورد پسند خداوند، که به رسمیت شناخته شدهاند و معروفات هستند، به خصلتهای انسان تبدیل شوند.
در حقیقت، روان انسان مجموعهای است از روح به همراه این خصال و خصوصیات که با کمک هدایت الهی در او شکل میگیرند و در او راسخ میشوند.
برای مثال، نماز که بزرگترین عملی است که انسان مؤمن و بنده واقعی خداوند انجام میدهد، بسیار تکرار میشود.
نه تنها در طول عمر انسان، بلکه در هر روز چندین بار تکرار میگردد. حتی در یک نماز واحد، برخی اوراد و اذکار چندین بار تکرار میشوند.
این تکرار به این دلیل است که مقتضای نماز و جزئیات آن باید به صورت حالت و وضعیت راسخ [ملکه] درآیند و روح انسان به این حالات متصل گردد، به طوری که شخصیت انسان با این خصوصیات شکل بگیرد.
راه تحقق این امر نیز از طریق تکرار است؛ وقتی که انسان یک بار نماز میخواند، حالتی در او عارض میشود، اما این حالت تنها با تکرار به خصلتی پایدار تبدیل میشود. در نتیجه، وقتی شخصیت انسان مورد توجه قرار میگیرد، روحی که قبلاً مجرد از خصال بوده است، اکنون با مجموعهای از خصال تحققیافته و موجود است.
[مثلا ]در مورد توکل نیز، حالتی از توکل به روان عارض میشود. اگر زمینه مساعد باشد و این حالت تکرار شود، به خصلتی پایدار تبدیل میگردد. به عبارت دیگر، روان به رنگ این حالت درمیآید و توکل وصف او میشود، اگرچه بهصورت موقت.
اما اگر زمینه تکرار مساعد نباشد، این حالت از بین میرود. ولی اگر تکرار شود، به حالتی میرسد که توکل جزئی از شخصیت و روان او میشود و دیگر به هیچ طریقی از روانش جدا نمیشود.
[پس اهمیت تکرار در اعمال و عبادات برای تثبیت خلق و خوی و تبدیل آن به ملکه و خصلت پایدار بسیار اهمیت دارد.]
استادعلامه ناصر سبحانی رحمه الله علیه
منبع: درسگفتار استغفار، اخلاص، صلوات
بندگان خداوند:درشب وروز جمعه درود فرستید
{همانا الله و فرشتگانش بر پيامبر درود ميفرستند؛ اي کساني که ايمان آوردهايد [شما نيز] بر وي درود و سلام فرستيد} [احزاب: ۵۶]
در اين سخن خداوند متعال چنان اجر بزرگي نهفته است که کس توانايي به دست آوردن آن را ندارد مگر آنکه خداوند عزوجل قادرش سازد و رسول خدا ـ صلي الله عليه وسلم ـ ميفرمايد: «هر کس بر من يک درود فرستد، خداوند به واسطهٔ آن بر وي ده درود خواهد فرستاد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوندا پس برسرور پیشینیان وآیندگان محمد و همسران و ذريهٔ او درود وسلام فرست چنانکه بر آل ابراهيم درود فرستادي و بر محمد و همسران و ذريهاش برکت ارزاني دار چنانکه بر آل ابراهيم ارزاني داشتي همانا تو ستوده شده و با عظمتي و از چهار خليفهٔ راشد، ابوبکر و عمر و عثمان و علي و از ديگران اهل بيت و ياران گرامي راضي و خشنود باش و از ما نيز به همراه آنان با عفو و بزرگواري و احسانت راضي باش، اي مهربانترين مهربانان
❤1
.
#کجاها_نباید_خندید
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت
را می چیند و به تو می گوید ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت
راه می رود و شاید چند ثانیه ی
کوتاه معطلت کند
به دبیری که دست و عینکش گچی ست
و یقه ی پیراهنش جمع شده
به دستان پدرت
به جارو کردن مادرت
به راننده ی چاق اتوبوس
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه
پشمی به سردارد
به راننده ی آژانسی که چرت می زند
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان
#نخند که دنیا ارزشش را ندارد...!
که هرگز نمی دانی چه دنیای
بزرگ و پر دردسری دارند
آدم هایی که هر کدام برای خود و
خانواده ای همه چیز و همه کس هستند
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند
بار میبرند
بی خوابی میکشند.
کهنه می پوشند
جارو می زنند
سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند
خیلی ساده هرگز به آدم هایی
که تنها پشتیبانشان خداست
نخند...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#کجاها_نباید_خندید
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت
را می چیند و به تو می گوید ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت
راه می رود و شاید چند ثانیه ی
کوتاه معطلت کند
به دبیری که دست و عینکش گچی ست
و یقه ی پیراهنش جمع شده
به دستان پدرت
به جارو کردن مادرت
به راننده ی چاق اتوبوس
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه
پشمی به سردارد
به راننده ی آژانسی که چرت می زند
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان
#نخند که دنیا ارزشش را ندارد...!
که هرگز نمی دانی چه دنیای
بزرگ و پر دردسری دارند
آدم هایی که هر کدام برای خود و
خانواده ای همه چیز و همه کس هستند
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند
بار میبرند
بی خوابی میکشند.
کهنه می پوشند
جارو می زنند
سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند
خیلی ساده هرگز به آدم هایی
که تنها پشتیبانشان خداست
نخند...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1👏1