FAGHADKHADA9 Telegram 78356
#داستان مریم وعباس
قسمت سوم


از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78356
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
قسمت سوم


از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78356

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data. Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Read now How to create a business channel on Telegram? (Tutorial)
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American