🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_55 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و پنجم
ماشین جلوی در آهنی کوچک آبی رنگی که برخی جاهایش، رنگ پریده بود ایستاد، کمی آن طرف تر درب بزرگ ماشین روی کرم قهوه ای رنگی به چشم می خورد.وحید از بالای بار پایین پرید و من هم در ماشین را باز کردم و بیرون آمدم.وحید همانطور که با ذوقی در کلامش مرا خطاب میکرد به در آبی رنگ اشاره کرد و گفت: این خانه خودمان است و در کرم رنگ که دور تا دورش رنگ قهوه ای بود را نشان داد و گفت آن خانه هم خانه بابا عنایت هست و سپس با کف دست چند بار روی در کوبید و بعد از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی به گوش رسید و در باز شد و قامت آقا حمید پشت در ظاهر شد.آقا حمید به همه خوش آمد گفت و بعد نگاهی از سر مهر به من انداخت و گفت: تبریک می گم عروس خانم، ان شاالله به پای هم پیر شین، مامان اینا منو موظف کردن که دستی به این خونه بکشم تا شما میایین همه چی مرتب باشه، الانم در هال یه ذره لق میزد که درستش کردم.با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد از حمید تشکر کردم و حمید رو به وحید کرد و گفت: خوش اومدی تازه داماد! ببین چه عروس خوبی برات گلچین کردم، یعنی اولین باری که منیره را دیدم گفتم که این دختر با اینهمه وجنات باید عروس خانواده ما بشه...بالاخره بعد از تعارف و تکلف های مرسوم، اسباب و اثاثیه ای که بابام با زحمت و رنج فراوان برام فراهم کرده بود را داخل خانه بردیم.ورودی خانه یک دالان نیمه تاریک بود که ما را به حیاط سیمانی خانه می رساند.یک طرف حیاط در هال به چشم می خورد و معلوم بود ساختمان اصلی و قدیمی خانه اینجاست و در کنارش در کوچکی بود که بیشک به حمام و دستشویی ختم میشد، روبه روی در هال چند اتاق نیمه مخروبه بود که من در همان لحظه ورود حس کردم از آن سمت بوی پِهِن و فضولات حیوان به دماغم خورد اما توجهی نکردم و فکر کردم توهم است، چون اینجا شهر بود و طبیعتا توی شهر از حیوان های اهلی، خبری نبود.وسط حیاط باغچه ای که پر از آت و آشغال بود و داخلش درخت انگور و انار و سیب بود، کنار باغچه شیر آبی به چشم می خورد و درست دیوار پشت باغچه، دری آهنی و سیاهرنگ وجود داشت که باز بود و می توانستم حدس بزنم این در همان درب مشترک بین خانه ما و آقا عنایت است که احتمالا همیشه باید باز باشد..
وارد ساختمان خانه شدیم، هال بزرگی که دو تا قالی می خورد و سه در داخل هال به چشم می خورد، یکی از درها باز بود و سرامیک های قدیمی کدری که میدیدم نشان میداد آنجا آشپزخانه هست، هال گچ بود، گچی که به جای سفید بودن، زرد شده بود و خیلی از جاهایش کنده کنده بود.وحید به سمت یکی از درها رفت وگفت: اینجا اتاق خواب است و در دیگر را نشان داد و گفت: آنجا هم انباری و این یکی هم آشپزخانه...نفسم را آهسته بیرون دادم، درست است که خانه ای فرسوده و قدیمی بود اما باز هم خدا را شکر می کردم که مثل محبوبه یک اتاق از خانه پدر شوهرم نصیبم نشده و اینجا تقریبا مستقل هست،ساختمان خانه هم بی شباهت به خانه روستایی ها نبود، در حین اینکه خانه را دید میزدم مادر وحید، زن حمید و دو تا خواهرهای وحید از در وسطی خانه پیش ما آمدند و هر کدام به نوعی ورود ما را به این خانه خوش آمد گفتند.پدرم با کمک حمید و وحید اسبابها را پایین ریخت و بی آنکه منتظر چیدن وسایل شود خداحافظی کرد و رفت و من ماندم و یک خانه جدید و خانواده ای ناآشنا....چند روز اول ورودم به شهر و خانه خودم، برای من روزهایی هیجان انگیز بود، چیزهایی را با چشم خودم میدیدم و با گوش خودم میشنیدم که برایم باور پذیر نبود.
انگار من همان دخترکی که نامش آلیس بود هستم و اینجا هم سرزمین عجایب است و من آلیس مبهوت در این سرزمین عجایب بودم.روز اولی که رسیدیم و من مشغول چیدن وسایل بودم، وحید و حمید و آسیه و آرزو دوتا خواهر وحید توی چیدن وسیله ها کمکم کردند،رفتارشون خیلی با محبت بود و حتی صفیه خانم طوری برخورد می کرد که انگار من عروسش نیستم و دخترش هستم، رفتار اینها با رفتار روستایی ها زمین تا آسمان فرق می کرد، نهار و شام روز اول را صفیه خانم آماده کرد و دور هم خوردیم.از روز بعدش هم، صبح زود با صدای مرغ و خروس و گوسفندهایی که حالا می دانستم در همان دو تا اتاق مخروبه روی حیاط هستند از خواب بیدار شدم، اینجا دیگه نمی بایست خمیر کنم تا نان بپزم، چون نانوایی سر کوچه بود، اما طبق رسم و رسومی که من باهاش بزرگ شده بودم، باید کار می کردم پس به سمت آغل رفتم و بعد از کاه و یونجه دادن به گوسفندها، دنبال ظرفی بودم تا شیر بزها را بدوشم که متوجه صفیه خانم شدم.صفیه خانم که انگار انتظار نداشت من را صبح به این زودی توی آغل گوسفندها ببیند با چنان محبتی بوسه ای بر گونه ام زد که هنوز شیرینی آن زیر زبانم هست، اینجا اگر کاری می کردم،به چشم اینکه وظیفه ام است نگاه نمیکردند.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_55 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و پنجم
ماشین جلوی در آهنی کوچک آبی رنگی که برخی جاهایش، رنگ پریده بود ایستاد، کمی آن طرف تر درب بزرگ ماشین روی کرم قهوه ای رنگی به چشم می خورد.وحید از بالای بار پایین پرید و من هم در ماشین را باز کردم و بیرون آمدم.وحید همانطور که با ذوقی در کلامش مرا خطاب میکرد به در آبی رنگ اشاره کرد و گفت: این خانه خودمان است و در کرم رنگ که دور تا دورش رنگ قهوه ای بود را نشان داد و گفت آن خانه هم خانه بابا عنایت هست و سپس با کف دست چند بار روی در کوبید و بعد از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی به گوش رسید و در باز شد و قامت آقا حمید پشت در ظاهر شد.آقا حمید به همه خوش آمد گفت و بعد نگاهی از سر مهر به من انداخت و گفت: تبریک می گم عروس خانم، ان شاالله به پای هم پیر شین، مامان اینا منو موظف کردن که دستی به این خونه بکشم تا شما میایین همه چی مرتب باشه، الانم در هال یه ذره لق میزد که درستش کردم.با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد از حمید تشکر کردم و حمید رو به وحید کرد و گفت: خوش اومدی تازه داماد! ببین چه عروس خوبی برات گلچین کردم، یعنی اولین باری که منیره را دیدم گفتم که این دختر با اینهمه وجنات باید عروس خانواده ما بشه...بالاخره بعد از تعارف و تکلف های مرسوم، اسباب و اثاثیه ای که بابام با زحمت و رنج فراوان برام فراهم کرده بود را داخل خانه بردیم.ورودی خانه یک دالان نیمه تاریک بود که ما را به حیاط سیمانی خانه می رساند.یک طرف حیاط در هال به چشم می خورد و معلوم بود ساختمان اصلی و قدیمی خانه اینجاست و در کنارش در کوچکی بود که بیشک به حمام و دستشویی ختم میشد، روبه روی در هال چند اتاق نیمه مخروبه بود که من در همان لحظه ورود حس کردم از آن سمت بوی پِهِن و فضولات حیوان به دماغم خورد اما توجهی نکردم و فکر کردم توهم است، چون اینجا شهر بود و طبیعتا توی شهر از حیوان های اهلی، خبری نبود.وسط حیاط باغچه ای که پر از آت و آشغال بود و داخلش درخت انگور و انار و سیب بود، کنار باغچه شیر آبی به چشم می خورد و درست دیوار پشت باغچه، دری آهنی و سیاهرنگ وجود داشت که باز بود و می توانستم حدس بزنم این در همان درب مشترک بین خانه ما و آقا عنایت است که احتمالا همیشه باید باز باشد..
وارد ساختمان خانه شدیم، هال بزرگی که دو تا قالی می خورد و سه در داخل هال به چشم می خورد، یکی از درها باز بود و سرامیک های قدیمی کدری که میدیدم نشان میداد آنجا آشپزخانه هست، هال گچ بود، گچی که به جای سفید بودن، زرد شده بود و خیلی از جاهایش کنده کنده بود.وحید به سمت یکی از درها رفت وگفت: اینجا اتاق خواب است و در دیگر را نشان داد و گفت: آنجا هم انباری و این یکی هم آشپزخانه...نفسم را آهسته بیرون دادم، درست است که خانه ای فرسوده و قدیمی بود اما باز هم خدا را شکر می کردم که مثل محبوبه یک اتاق از خانه پدر شوهرم نصیبم نشده و اینجا تقریبا مستقل هست،ساختمان خانه هم بی شباهت به خانه روستایی ها نبود، در حین اینکه خانه را دید میزدم مادر وحید، زن حمید و دو تا خواهرهای وحید از در وسطی خانه پیش ما آمدند و هر کدام به نوعی ورود ما را به این خانه خوش آمد گفتند.پدرم با کمک حمید و وحید اسبابها را پایین ریخت و بی آنکه منتظر چیدن وسایل شود خداحافظی کرد و رفت و من ماندم و یک خانه جدید و خانواده ای ناآشنا....چند روز اول ورودم به شهر و خانه خودم، برای من روزهایی هیجان انگیز بود، چیزهایی را با چشم خودم میدیدم و با گوش خودم میشنیدم که برایم باور پذیر نبود.
انگار من همان دخترکی که نامش آلیس بود هستم و اینجا هم سرزمین عجایب است و من آلیس مبهوت در این سرزمین عجایب بودم.روز اولی که رسیدیم و من مشغول چیدن وسایل بودم، وحید و حمید و آسیه و آرزو دوتا خواهر وحید توی چیدن وسیله ها کمکم کردند،رفتارشون خیلی با محبت بود و حتی صفیه خانم طوری برخورد می کرد که انگار من عروسش نیستم و دخترش هستم، رفتار اینها با رفتار روستایی ها زمین تا آسمان فرق می کرد، نهار و شام روز اول را صفیه خانم آماده کرد و دور هم خوردیم.از روز بعدش هم، صبح زود با صدای مرغ و خروس و گوسفندهایی که حالا می دانستم در همان دو تا اتاق مخروبه روی حیاط هستند از خواب بیدار شدم، اینجا دیگه نمی بایست خمیر کنم تا نان بپزم، چون نانوایی سر کوچه بود، اما طبق رسم و رسومی که من باهاش بزرگ شده بودم، باید کار می کردم پس به سمت آغل رفتم و بعد از کاه و یونجه دادن به گوسفندها، دنبال ظرفی بودم تا شیر بزها را بدوشم که متوجه صفیه خانم شدم.صفیه خانم که انگار انتظار نداشت من را صبح به این زودی توی آغل گوسفندها ببیند با چنان محبتی بوسه ای بر گونه ام زد که هنوز شیرینی آن زیر زبانم هست، اینجا اگر کاری می کردم،به چشم اینکه وظیفه ام است نگاه نمیکردند.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_56 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و ششم
بلکه به خاطر انجام کارهای روزمره از من تشکر می کردند، درست هست که به غیر از نان پختن، دیگر کارهای اینجا مثل روستا بود، اما من عادت به کار کردن داشتم و سعی می کردم هر کمکی از دستم بربیاد انجام بدم و به خاطر همین توی دل آقا عنایت و صفیه خانم جا کردم.مهرنسا، همسر وحید که جاری من میشد و دو پسر و یک دختر داشت، به نظر زن خوبی میامد اما گاهی اوقات حس می کردم با دیده حسادت و شاید هم حقارت به من نگاه می کنه، اما بهایی نمی دادم.اما حمید مردی فوق العاده مهربان بود، رفتار حمید با دخترش سنبل برام خیلی عجیب بود، حمید خیلی به سنبل بها می داد، هر روز مدرسه میبرد و میاوردش و بارها دیدم که از سنبل درباره درس و مدرسه و معلمش سوال می کند، چیزی که هیچ وقت در زندگی ما جای نداشت و حتی یک بار هم پدرم از من یا خواهرهایم راجع به مدرسه نپرسید، اصلا درس خواندن ما برای پدرم اهمیتی نداشت ولی حمید جور دیگری بود، سنبل را پارک می برد، وقتی می خواست لباس برایش بخرد باید خود سنبل پسند می کرد، برای سنبل با بهانه و بی بهانه هدیه می خرید، اصلا انگار اینجا دنیا وارونه بود، آخه توی روستا فقط پسرها ارزش و احترام داشتند و دخترها انگار یک موجود مزاحم و اضافه بودند، اما اینجا حمید به اندازه ای که به سنبل توجه می کرد به پسرهایش که بزرگتر از سنبل بودند توجه نشان نمیداد، اصلا سنبل عزیز دردانه خانواده بود.یادم است روز دومی که به خانه خودم آمدم، وحید به سرکارش که کارمند یک شرکت بود برگشت.دم دم های ظهر بود که گوشی ام زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را وصل کردم، صدای شاد وحید در گوشی پیچید: سلام عروس خانم! حالت خوبه؟!با حالتی محجوبانه و سرشار از خجالت، سلام علیک کردم و وحید گفت: ببین منیره، من نهار را شرکت می خورم اما برای شام دوست دارم دست پخت خانمم را بخورم، یه چی خوشمزه بار بزار که مهمون هم داریم...
نفسم را آهسته بیرون دادم و گفتم: مهمون؟! کی هست؟!وحید با خنده گفت: یکی از دوستام، فکر می کنم توی عروسی مون دیده باشیش..ذهنم درگیر شد، تا جایی یادم هست روز عروسی، وحید چهار نفر را به عنوان دوست و همکار بهم معرفی کرد که یکی از اونها یه جورایی مشکوک میزد و من متوجه شدم یواشکی منو دید میزنه، حتی محبوبه هم متوجه شده بود و به من تذکر داد که این آقاهه انگار خورده شیشه داره، دعا می کردم این مهمون هر کسی می خواد باشه باشه اما این آقا که بهش می گفت «عطاء» نباشه. یه جورایی استرسم گرفته بود چون هم نمی دونستم کی مهمونم هست و هم اولین میهمونی زندگیم بود، تازه هنوز سلیقه غذایی وحید توی دستم نیومده بود که حالا می بایست مهمان داری هم کنم.گوشی را قطع کردم، باید یه غذای خوب میزاشتم، به سمت آشپزخانه رفتم، در یخچال را باز کردم، فعلا به لطف مامان و بابا و صفیه خانم یخچال پر و پیمان بود.یه پاکت گوشت گذاشتم بیرون و مقداری هم لپه خیس کردم، می خواستم خورش قیمه بزارم.مشغول کار شدم و اصلا نفهمیدم که وقت چه جوری و کی گذشت.با تقه ای که به در هال خورد و پشت سرش صدای مهرنسا بلند شد به خود آمدم: سلام عروس خانم! چه خبرا؟! به به چه بوی راه انداختی خبری هست؟!روسری که دور گردنم افتاده بود را روی سرم مرتب کردم و با حالتی سرشار از خجالت گفتم: خ...خبری نیست، وحید زنگ زده که شب مهمون داریم، دارم شام آماده می کنم..
مهرنسا خودش را داخل آشپزخانه کشاند وگفت: می بینم که کلا کدبانو هستی، با اینکه سه چهار سال بزرگتر از سنبل هستی اما انگار خیلی وقته تمرین خانه داری می کردی.سر قابلمه خورش را گذاشتم و گفتم: دخترای روستا باید از شش سالگی کار کنند اونم نه کارای راحت و پیش پاافتاده، بلکه کارهای سخت...مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: بیچاره این دخترا که اصلا بچگی نمی کنن، حالا خودت الان میباست سر درس و مدرسه باشی، شدی خانم خونه، والله حمید هم نیتش خیر بود که تو رو پیشنهاد داد،آخه وضع وحید نگرانش کرده بود مجبور شدن...مهرنسا به اینجای حرفش که رسید حرفش را خورد، ذهنم درگیر شد ، مهرنسا از چی داشت حرف میزد؟ مگه وحید چش بوده که مجبور شدن براش زن بگیرن؟!با اینکه خجالتم میشد. گفتم: شما از چی حرف میزنین؟! وحید....مهرنسا که کاملا معلوم بود چیزی را پنهان می کنه زد زیر خنده وگفت: وحید جوون هست و کله اش باد داره و یه جوون تا زن نگیره آدم نمیشه و با زدن این حرف به سمت در هال رفت و گفت: منیره، اگر کمک خواستی بگو میام کمکت، تعارف نکن عزیزم، تو هم جا خواهرم...ذهنم درگیر شده بود، مهرنسا چی چی میگفت؟! قراره چی به سرم بیاد که خودم خبر ندارم؟!با دلی که به هزار راه می رفت سرگرم کارهام شدم ودم دم های غروب وحید پیداش شد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_56 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و ششم
بلکه به خاطر انجام کارهای روزمره از من تشکر می کردند، درست هست که به غیر از نان پختن، دیگر کارهای اینجا مثل روستا بود، اما من عادت به کار کردن داشتم و سعی می کردم هر کمکی از دستم بربیاد انجام بدم و به خاطر همین توی دل آقا عنایت و صفیه خانم جا کردم.مهرنسا، همسر وحید که جاری من میشد و دو پسر و یک دختر داشت، به نظر زن خوبی میامد اما گاهی اوقات حس می کردم با دیده حسادت و شاید هم حقارت به من نگاه می کنه، اما بهایی نمی دادم.اما حمید مردی فوق العاده مهربان بود، رفتار حمید با دخترش سنبل برام خیلی عجیب بود، حمید خیلی به سنبل بها می داد، هر روز مدرسه میبرد و میاوردش و بارها دیدم که از سنبل درباره درس و مدرسه و معلمش سوال می کند، چیزی که هیچ وقت در زندگی ما جای نداشت و حتی یک بار هم پدرم از من یا خواهرهایم راجع به مدرسه نپرسید، اصلا درس خواندن ما برای پدرم اهمیتی نداشت ولی حمید جور دیگری بود، سنبل را پارک می برد، وقتی می خواست لباس برایش بخرد باید خود سنبل پسند می کرد، برای سنبل با بهانه و بی بهانه هدیه می خرید، اصلا انگار اینجا دنیا وارونه بود، آخه توی روستا فقط پسرها ارزش و احترام داشتند و دخترها انگار یک موجود مزاحم و اضافه بودند، اما اینجا حمید به اندازه ای که به سنبل توجه می کرد به پسرهایش که بزرگتر از سنبل بودند توجه نشان نمیداد، اصلا سنبل عزیز دردانه خانواده بود.یادم است روز دومی که به خانه خودم آمدم، وحید به سرکارش که کارمند یک شرکت بود برگشت.دم دم های ظهر بود که گوشی ام زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را وصل کردم، صدای شاد وحید در گوشی پیچید: سلام عروس خانم! حالت خوبه؟!با حالتی محجوبانه و سرشار از خجالت، سلام علیک کردم و وحید گفت: ببین منیره، من نهار را شرکت می خورم اما برای شام دوست دارم دست پخت خانمم را بخورم، یه چی خوشمزه بار بزار که مهمون هم داریم...
نفسم را آهسته بیرون دادم و گفتم: مهمون؟! کی هست؟!وحید با خنده گفت: یکی از دوستام، فکر می کنم توی عروسی مون دیده باشیش..ذهنم درگیر شد، تا جایی یادم هست روز عروسی، وحید چهار نفر را به عنوان دوست و همکار بهم معرفی کرد که یکی از اونها یه جورایی مشکوک میزد و من متوجه شدم یواشکی منو دید میزنه، حتی محبوبه هم متوجه شده بود و به من تذکر داد که این آقاهه انگار خورده شیشه داره، دعا می کردم این مهمون هر کسی می خواد باشه باشه اما این آقا که بهش می گفت «عطاء» نباشه. یه جورایی استرسم گرفته بود چون هم نمی دونستم کی مهمونم هست و هم اولین میهمونی زندگیم بود، تازه هنوز سلیقه غذایی وحید توی دستم نیومده بود که حالا می بایست مهمان داری هم کنم.گوشی را قطع کردم، باید یه غذای خوب میزاشتم، به سمت آشپزخانه رفتم، در یخچال را باز کردم، فعلا به لطف مامان و بابا و صفیه خانم یخچال پر و پیمان بود.یه پاکت گوشت گذاشتم بیرون و مقداری هم لپه خیس کردم، می خواستم خورش قیمه بزارم.مشغول کار شدم و اصلا نفهمیدم که وقت چه جوری و کی گذشت.با تقه ای که به در هال خورد و پشت سرش صدای مهرنسا بلند شد به خود آمدم: سلام عروس خانم! چه خبرا؟! به به چه بوی راه انداختی خبری هست؟!روسری که دور گردنم افتاده بود را روی سرم مرتب کردم و با حالتی سرشار از خجالت گفتم: خ...خبری نیست، وحید زنگ زده که شب مهمون داریم، دارم شام آماده می کنم..
مهرنسا خودش را داخل آشپزخانه کشاند وگفت: می بینم که کلا کدبانو هستی، با اینکه سه چهار سال بزرگتر از سنبل هستی اما انگار خیلی وقته تمرین خانه داری می کردی.سر قابلمه خورش را گذاشتم و گفتم: دخترای روستا باید از شش سالگی کار کنند اونم نه کارای راحت و پیش پاافتاده، بلکه کارهای سخت...مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: بیچاره این دخترا که اصلا بچگی نمی کنن، حالا خودت الان میباست سر درس و مدرسه باشی، شدی خانم خونه، والله حمید هم نیتش خیر بود که تو رو پیشنهاد داد،آخه وضع وحید نگرانش کرده بود مجبور شدن...مهرنسا به اینجای حرفش که رسید حرفش را خورد، ذهنم درگیر شد ، مهرنسا از چی داشت حرف میزد؟ مگه وحید چش بوده که مجبور شدن براش زن بگیرن؟!با اینکه خجالتم میشد. گفتم: شما از چی حرف میزنین؟! وحید....مهرنسا که کاملا معلوم بود چیزی را پنهان می کنه زد زیر خنده وگفت: وحید جوون هست و کله اش باد داره و یه جوون تا زن نگیره آدم نمیشه و با زدن این حرف به سمت در هال رفت و گفت: منیره، اگر کمک خواستی بگو میام کمکت، تعارف نکن عزیزم، تو هم جا خواهرم...ذهنم درگیر شده بود، مهرنسا چی چی میگفت؟! قراره چی به سرم بیاد که خودم خبر ندارم؟!با دلی که به هزار راه می رفت سرگرم کارهام شدم ودم دم های غروب وحید پیداش شد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_57 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هفتم
صدای یاالله یاالله وحید توی حیاط پیچید.
خودم را توی آینه نگاه کردم، رژ لبم یه ذره از لبم بیرون زده بود، درستش کردم، دستی به مژه های بلند و برگشته ام کشیدم روسری سفید که گل های بوته ای قرمز رنگ داشت و خیلی بهم میومد و هدیه صفیه خانم بود را روی سرم انداختم نمی خواستم ببندمش،چون وحید شوهرم بود و می خواستم آزاد باشم.پرده زرد رنگ جلوی پنجره را کناری زدم و با دیدن اون مردی که کنار وحید ایستاده بود انگار یک تشت آب سرد به پشتم ریختند.اون مهمونی که وحید می گفت کسی جز عطاء نبود، همون دوستش که محبوبه منو ازش ترسونده بود، عجیب اینکه همراه وحید اومده بود در صورتی من فکر می کردم اول وحید میاد و چند ساعت بعد مهمونش میاد.وقت هیچ کاری نبود دستگیره در هال پایین رفته بود و من سریع گوشه های روسری را روی سینه ام گره زدم و توی یک حرکت چادر سفید با گلهای ریز صورتی را از روی پشتی برداشتم و روی شونه هام انداختم.همزمان که چادر را مرتب میکردم وحید و دوستش وارد هال شدند.سرم را پایین انداختم وگفتم: س...سلام..
وحید به طرفم اومد و همانطور که گوشه چادرم را می گرفت گفت: سلام خانم، چادر هم نپوشیدی نپوشیدی اینجا غریبه ای نداریم، آقا عطا را که میشناسی، رفیق گرمابه وگلستان منه، غریبه نیست، ما از بچگی باهم بزرگ شدیم.بدون اینکه نگاهی به طرف عطا کنم گفتم: بله، خوش اومدن،عطا با لحنی بسیار صمیمانه گفت: سلام خانم خانما...از ما رونگیر عروس خانم، همانطور که وحید جان گفتن ما توی این خونه جز محارم حساب میشیم.بدون اینکه جوابی به حرفهای سبک سرانه عطا بدم، سریع به سمت آشپزخونه رفتم، انگار تمام تنم رعشه گرفته بود، آخه از بچگی به ما یاد داده بودن با مرد نامحرم حتی اگر قوم وخویش باشه نباید حرف زد .سینی و دو تا استکان را که روی کمد آشپزخونه گذاشته بودم جلو کشیدم و مشغول ریختن چای شدم.چای ریختم، کنارش یه پیاله مویز و یه بشقاب خرما گذاشتم توی قندون هم یک طرف قند و یک طرف پپرمه ریخته بودم، دیگه شیرینی نبود، منم می خواستم با کمترین امکانات بهترین پذیرایی را کنم، درسته از عطا خوشم نمی یومد اما هر چی بود مهمان وحید بود، بعدم من هنوز شناخت درستی ازش نداشتم، شاید محبوبه راجع بهش زود قضاوت کرده بود.چای را بردم، وحید روبه روی تلویزیون و عطا هم کنارش درست جایی نشسته بود که یه قسمت از آشپزخانه توی دیدش بود.سینی چای را جلوی وحید گذاشتم تا تعارف کنه، وحید همانطور که با خنده و شوخی حرف میزد گفت: بیا عطا خان، ببین خانم ما چه چای دبشی دم کرده، یعنی از هر انگشتش یه هنر میباره...عطا با این حرف افتاد روی دور سخنرانی و گفت: خداییش یه فرشته نصیبت شده، یه فرشته زیبا، کاش شانس منم مثل تو بود.
وحید بی خیال دانه ای خرما توی دهنش گذاشت و رو به من گفت: منیره! غذات آماده هست؟! آخه خیلی گشنمه روده کوچکی داره بزرگی را می خوره...زیر لبم بله ای گفتم و از جا بلند شدم تا بساط شام را بیارم داخل هال که وحید بلند گفت: من غذا ی برنجی بدون ماست نمی خورم، اونم باید ماست گوسفندی باشه، تا تو برنج را می کشی میرم یه ظرف ماست از مادرم بگیرم.چیزی جواب وحید ندادم و مشغول آماده کردن بشقاب ها شدم که یکهو با صدای عطا که دقیقا از پشت سرم بلند شد یکّه ای خوردم....رویم را به عقب برگرداندم و عطا اینقدر به من نزدیک شده بود که هُرم نفس های شیطانی اش به صورتم می خورد و تا من رویم را به طرفش کردم با وقاحت تمام گفت: تو زیباترین زنی هستی که به عمرم دیدم، حیف این فرشته زیبایی ها نیست که افتاده به دهن شغال؟!همانطور که عقب عقب می رفتم گفتم: دهنت را ببند مرتیکه بی شعور، شغال خودتی..عطا یک قدم جلوتر آمد و گفت: منیره! از همون لحظه اول که توی عروسی دیدمت یک دل نه صد دل عاشقت شدم، از وحید شنیدم هنوز حتی اسمتون توی شناسنامه هم نرفته، یعنی به راحتی آب خوردن می تونی ازش جدا بشی...منیره بیا پیش خودم من حلوا حلوات می کنم و تاج سرم میشی و میزارمت رو سرم، بیا میبرمت تهران، درس بخون، خوب بخور، خوب بپوش و خوب بگرد،منیره تمام دنیا را به پات میریزم، به خدا راست میگم...کل تنم زیر عرق بود، برای منی که در عمرم با هیچ نامحرمی هم کلام نشده بودم این حرفها یک شوک بسیار بزرگ بود، نمی دونستم چکار کنم، عطا باز به من نزدیک شد و من پشتم به کمد آشپزخونه رسیده بود و راه در رویی نداشتم، ناخوداگاه دستم را بالا بردم و محکم توی گوشش زدم و همزمان آب دهنم را توی صورتش پاشیدم و گفتم: پاشو گمشو از خونه من برو بیرون، مرتیکه هرزه بی همه چیز،فکر نکن سنم پایینه و بچه ام ومیتونی گولم بزنی، من حیا و عفتم را با این وعده ها به باد نمیدم، وحید را دوست دارم، یک تار موی وحید را با هزارتا مثل تو عوض نمی کنم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_57 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هفتم
صدای یاالله یاالله وحید توی حیاط پیچید.
خودم را توی آینه نگاه کردم، رژ لبم یه ذره از لبم بیرون زده بود، درستش کردم، دستی به مژه های بلند و برگشته ام کشیدم روسری سفید که گل های بوته ای قرمز رنگ داشت و خیلی بهم میومد و هدیه صفیه خانم بود را روی سرم انداختم نمی خواستم ببندمش،چون وحید شوهرم بود و می خواستم آزاد باشم.پرده زرد رنگ جلوی پنجره را کناری زدم و با دیدن اون مردی که کنار وحید ایستاده بود انگار یک تشت آب سرد به پشتم ریختند.اون مهمونی که وحید می گفت کسی جز عطاء نبود، همون دوستش که محبوبه منو ازش ترسونده بود، عجیب اینکه همراه وحید اومده بود در صورتی من فکر می کردم اول وحید میاد و چند ساعت بعد مهمونش میاد.وقت هیچ کاری نبود دستگیره در هال پایین رفته بود و من سریع گوشه های روسری را روی سینه ام گره زدم و توی یک حرکت چادر سفید با گلهای ریز صورتی را از روی پشتی برداشتم و روی شونه هام انداختم.همزمان که چادر را مرتب میکردم وحید و دوستش وارد هال شدند.سرم را پایین انداختم وگفتم: س...سلام..
وحید به طرفم اومد و همانطور که گوشه چادرم را می گرفت گفت: سلام خانم، چادر هم نپوشیدی نپوشیدی اینجا غریبه ای نداریم، آقا عطا را که میشناسی، رفیق گرمابه وگلستان منه، غریبه نیست، ما از بچگی باهم بزرگ شدیم.بدون اینکه نگاهی به طرف عطا کنم گفتم: بله، خوش اومدن،عطا با لحنی بسیار صمیمانه گفت: سلام خانم خانما...از ما رونگیر عروس خانم، همانطور که وحید جان گفتن ما توی این خونه جز محارم حساب میشیم.بدون اینکه جوابی به حرفهای سبک سرانه عطا بدم، سریع به سمت آشپزخونه رفتم، انگار تمام تنم رعشه گرفته بود، آخه از بچگی به ما یاد داده بودن با مرد نامحرم حتی اگر قوم وخویش باشه نباید حرف زد .سینی و دو تا استکان را که روی کمد آشپزخونه گذاشته بودم جلو کشیدم و مشغول ریختن چای شدم.چای ریختم، کنارش یه پیاله مویز و یه بشقاب خرما گذاشتم توی قندون هم یک طرف قند و یک طرف پپرمه ریخته بودم، دیگه شیرینی نبود، منم می خواستم با کمترین امکانات بهترین پذیرایی را کنم، درسته از عطا خوشم نمی یومد اما هر چی بود مهمان وحید بود، بعدم من هنوز شناخت درستی ازش نداشتم، شاید محبوبه راجع بهش زود قضاوت کرده بود.چای را بردم، وحید روبه روی تلویزیون و عطا هم کنارش درست جایی نشسته بود که یه قسمت از آشپزخانه توی دیدش بود.سینی چای را جلوی وحید گذاشتم تا تعارف کنه، وحید همانطور که با خنده و شوخی حرف میزد گفت: بیا عطا خان، ببین خانم ما چه چای دبشی دم کرده، یعنی از هر انگشتش یه هنر میباره...عطا با این حرف افتاد روی دور سخنرانی و گفت: خداییش یه فرشته نصیبت شده، یه فرشته زیبا، کاش شانس منم مثل تو بود.
وحید بی خیال دانه ای خرما توی دهنش گذاشت و رو به من گفت: منیره! غذات آماده هست؟! آخه خیلی گشنمه روده کوچکی داره بزرگی را می خوره...زیر لبم بله ای گفتم و از جا بلند شدم تا بساط شام را بیارم داخل هال که وحید بلند گفت: من غذا ی برنجی بدون ماست نمی خورم، اونم باید ماست گوسفندی باشه، تا تو برنج را می کشی میرم یه ظرف ماست از مادرم بگیرم.چیزی جواب وحید ندادم و مشغول آماده کردن بشقاب ها شدم که یکهو با صدای عطا که دقیقا از پشت سرم بلند شد یکّه ای خوردم....رویم را به عقب برگرداندم و عطا اینقدر به من نزدیک شده بود که هُرم نفس های شیطانی اش به صورتم می خورد و تا من رویم را به طرفش کردم با وقاحت تمام گفت: تو زیباترین زنی هستی که به عمرم دیدم، حیف این فرشته زیبایی ها نیست که افتاده به دهن شغال؟!همانطور که عقب عقب می رفتم گفتم: دهنت را ببند مرتیکه بی شعور، شغال خودتی..عطا یک قدم جلوتر آمد و گفت: منیره! از همون لحظه اول که توی عروسی دیدمت یک دل نه صد دل عاشقت شدم، از وحید شنیدم هنوز حتی اسمتون توی شناسنامه هم نرفته، یعنی به راحتی آب خوردن می تونی ازش جدا بشی...منیره بیا پیش خودم من حلوا حلوات می کنم و تاج سرم میشی و میزارمت رو سرم، بیا میبرمت تهران، درس بخون، خوب بخور، خوب بپوش و خوب بگرد،منیره تمام دنیا را به پات میریزم، به خدا راست میگم...کل تنم زیر عرق بود، برای منی که در عمرم با هیچ نامحرمی هم کلام نشده بودم این حرفها یک شوک بسیار بزرگ بود، نمی دونستم چکار کنم، عطا باز به من نزدیک شد و من پشتم به کمد آشپزخونه رسیده بود و راه در رویی نداشتم، ناخوداگاه دستم را بالا بردم و محکم توی گوشش زدم و همزمان آب دهنم را توی صورتش پاشیدم و گفتم: پاشو گمشو از خونه من برو بیرون، مرتیکه هرزه بی همه چیز،فکر نکن سنم پایینه و بچه ام ومیتونی گولم بزنی، من حیا و عفتم را با این وعده ها به باد نمیدم، وحید را دوست دارم، یک تار موی وحید را با هزارتا مثل تو عوض نمی کنم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
#دوقسمت دویست وچهل وپنج ودویست وچهل وشش
📖سرگذشت کوثر
تنها چیزی که تو این دنیا دلم میخواست این بود که یونس یه بار دیگه برگرده اینجا دوست داشتم یونسو تو خونه خودم ببینم یونس همیشه میگفت مامان من بالاخره یه روز برمیگردم زیاد دیر نیست بعد اون زندگی من آروم شد خیلی آرومتر از قبل شد لادن جرات نکرد جلوی در خونمون بیادبا اون که میدونست همه چی زیر سر مهدی هستش ولی از ترس مهدی جرات نمیکرد بیادفقط از اینور و اونور میشنیدم که مهدی رو فحش میده و نفرین میکنه راحله بهم گفت درگیر کارهای طلاقشه همش پله های دادگاه و بالا و پایین میره دست آخر هم نتونست طلاق بگیره و مجبور شد بره تهران پیش بچه هاش
خیلی آروم و بی سر و صدا رفت بدون اینکه کسی بفهمه انگار میترسیدمن تنها آرزویی که تونستم براش بکنم آرزوی موفقیت بودزندگی بر وقف مرادم بود همه چی عالی بود خیلی خوشحال بودم روزگارم وقتی بهتر شد که فهمیدم پسرم عاشق شده یاسین من عاشق شده بود میخواست ازدواج کنه چند بار اومد بهم لفظش و بیاد ولی نمیگفت تا اینکه فاطمه بهم زنگ زدو بهم گفت مامان خبر داری پسر کوچولوت عاشق شده میخواد ازدواج کنه گفتم تو از کجا خبر داری گفت خجالت میکشید به تو بگه به من گفتش خیلی خوشحال شدم از خوشحالی گریه میکردم همیشه آرزوی ازدواج کردن یاسینو داشتم
وقتی شب اومد خونه گوششو گرفتم و پیچوندم گفتم پدر سوخته حالا عاشق میشی به من نمیگی مگه من غریبه هستم من مادر توام حق دارم بدونم که پسرم عاشق شده حالا این دختر خوشبخت کیه خجالت کشید سرشو انداخت پایین بهش گفتم آره جون خودتو یعنی الان خجالت کشیدی تو گفتی منم باور کردم مامان من عاشق یه نفر شدم خیلی خوبه خیلی مهربونه عین خودمونه از طبقه خودمونه باباش کارمند مامانش معلمه دو تا بچهام بیشتر نیستن خیلی دختر خوبیه دلم میخواد باهاش ازدواج کنم فقط نمیدونم چیکار کنم همش نگران بودم که تو موافق نباشی گفتم منو ببر با عروس آیندهم دیدار کنم میخوام ببینمش میخوام حرفهای زنونه باهاش بزنم دوست ندارم که تو باشی گفت نکنه از الان میخوای براش مادر شوهر بازی در بیاری گفتم نه نگران نباش نمیخوام براش مادر شوهر بازی در بیارم دوست دارم باهاش دوست باشم کی از کجا میتونم این دختر خانم رو ببینم گفت مربی مهد کودکه
میبرمت دم محل کارش اونجا ببینیش گفتم پس واجب شد ببینمش کسی که مربی بچههاست معلومه خیلی مهربونه یاسین گفت مامان حتماً هماهنگ میکنم خیالت راحت نمیذارم آرزو به دل بمونی تو رو چشم به راه نمیذارم بهت قول میدم که عروس خوب واست بیارم شاد و خوشحال بودم تمام آرزوهام داشت برآورده میشد ولی یه دفعه ابرای تیره زندگی منو پوشوندجایی که فکرشو نمیکردم وحتی حدسش روهم نمیزدم مهدی من مریض شده بود بیماری که از جنگ براش باقی مونده بود از روزهای بد اسارت واسش مونده بودو حالا داشت کم کم سرباز میکرد و حالش روز به روز بدتر میشد
مهدی سرطان گرفته بود سرطان ریه سرطانی که مهدی سعی داشت هرجور شده باهاش بجنگه دارو میخورد شیمی درمانی میکرد
و منو راحله پا به پاش تو بیمارستان پشت در اتاقهای بیمارستان بودیم مهدی بهمون میگفت تو رو خدا منو تنها نگذارین میترسم تنهایی برم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
تنها چیزی که تو این دنیا دلم میخواست این بود که یونس یه بار دیگه برگرده اینجا دوست داشتم یونسو تو خونه خودم ببینم یونس همیشه میگفت مامان من بالاخره یه روز برمیگردم زیاد دیر نیست بعد اون زندگی من آروم شد خیلی آرومتر از قبل شد لادن جرات نکرد جلوی در خونمون بیادبا اون که میدونست همه چی زیر سر مهدی هستش ولی از ترس مهدی جرات نمیکرد بیادفقط از اینور و اونور میشنیدم که مهدی رو فحش میده و نفرین میکنه راحله بهم گفت درگیر کارهای طلاقشه همش پله های دادگاه و بالا و پایین میره دست آخر هم نتونست طلاق بگیره و مجبور شد بره تهران پیش بچه هاش
خیلی آروم و بی سر و صدا رفت بدون اینکه کسی بفهمه انگار میترسیدمن تنها آرزویی که تونستم براش بکنم آرزوی موفقیت بودزندگی بر وقف مرادم بود همه چی عالی بود خیلی خوشحال بودم روزگارم وقتی بهتر شد که فهمیدم پسرم عاشق شده یاسین من عاشق شده بود میخواست ازدواج کنه چند بار اومد بهم لفظش و بیاد ولی نمیگفت تا اینکه فاطمه بهم زنگ زدو بهم گفت مامان خبر داری پسر کوچولوت عاشق شده میخواد ازدواج کنه گفتم تو از کجا خبر داری گفت خجالت میکشید به تو بگه به من گفتش خیلی خوشحال شدم از خوشحالی گریه میکردم همیشه آرزوی ازدواج کردن یاسینو داشتم
وقتی شب اومد خونه گوششو گرفتم و پیچوندم گفتم پدر سوخته حالا عاشق میشی به من نمیگی مگه من غریبه هستم من مادر توام حق دارم بدونم که پسرم عاشق شده حالا این دختر خوشبخت کیه خجالت کشید سرشو انداخت پایین بهش گفتم آره جون خودتو یعنی الان خجالت کشیدی تو گفتی منم باور کردم مامان من عاشق یه نفر شدم خیلی خوبه خیلی مهربونه عین خودمونه از طبقه خودمونه باباش کارمند مامانش معلمه دو تا بچهام بیشتر نیستن خیلی دختر خوبیه دلم میخواد باهاش ازدواج کنم فقط نمیدونم چیکار کنم همش نگران بودم که تو موافق نباشی گفتم منو ببر با عروس آیندهم دیدار کنم میخوام ببینمش میخوام حرفهای زنونه باهاش بزنم دوست ندارم که تو باشی گفت نکنه از الان میخوای براش مادر شوهر بازی در بیاری گفتم نه نگران نباش نمیخوام براش مادر شوهر بازی در بیارم دوست دارم باهاش دوست باشم کی از کجا میتونم این دختر خانم رو ببینم گفت مربی مهد کودکه
میبرمت دم محل کارش اونجا ببینیش گفتم پس واجب شد ببینمش کسی که مربی بچههاست معلومه خیلی مهربونه یاسین گفت مامان حتماً هماهنگ میکنم خیالت راحت نمیذارم آرزو به دل بمونی تو رو چشم به راه نمیذارم بهت قول میدم که عروس خوب واست بیارم شاد و خوشحال بودم تمام آرزوهام داشت برآورده میشد ولی یه دفعه ابرای تیره زندگی منو پوشوندجایی که فکرشو نمیکردم وحتی حدسش روهم نمیزدم مهدی من مریض شده بود بیماری که از جنگ براش باقی مونده بود از روزهای بد اسارت واسش مونده بودو حالا داشت کم کم سرباز میکرد و حالش روز به روز بدتر میشد
مهدی سرطان گرفته بود سرطان ریه سرطانی که مهدی سعی داشت هرجور شده باهاش بجنگه دارو میخورد شیمی درمانی میکرد
و منو راحله پا به پاش تو بیمارستان پشت در اتاقهای بیمارستان بودیم مهدی بهمون میگفت تو رو خدا منو تنها نگذارین میترسم تنهایی برم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1😭1
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود.
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد .
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
🌱بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم
نباشد همی نیک و بَد پایدار
همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود.
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد .
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
🌱بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم
نباشد همی نیک و بَد پایدار
همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوسه
رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم ...
زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم...
برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم ،حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه ،اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود، اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم، اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ...
زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟
گفتم : نه زن عمو، همش مال حسینمه ...
لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قراره اونجا زندگی کنیم ؟
گفتم : نه زن عمو ، قراره من و حسین اونجا زندگی کنیم، میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ...
زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟
گفتم : فکر اونجاشم میکنم ...
گفت :ولی عموت اجازه نمیده....
رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره ...
توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه، یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم.
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ..
ازین همه حقارت زن عمو حالم بد شد،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه ،اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ...
تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ...
دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟
عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس ...
نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش، همیشه کنارته ...
تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم :سلام خواهر عزیزم ...
خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ...
دوست دار تو برادرت علی ...
خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ،نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه، یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ...
یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد ،با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود ،حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم، اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود، تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش، اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ،رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم ....من که خوشحال بودم از دیدنشون، حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ...
گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ...
رضا اومد و سلام کرد ،اصلا دوس نداشتم باهاش خرف بزنم حتی ،اما علی که اومد رفتم سمتش، علی گفت:نمیخام فرار کنم که ...
من خنده م گرفت دگفتم : بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته،با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
با علی رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه ،چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،رفتارت درست نبود ها ،برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی، پس لطفا حمایتش نکن ،الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوسه
رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم ...
زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم...
برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم ،حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه ،اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود، اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم، اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ...
زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟
گفتم : نه زن عمو، همش مال حسینمه ...
لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قراره اونجا زندگی کنیم ؟
گفتم : نه زن عمو ، قراره من و حسین اونجا زندگی کنیم، میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ...
زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟
گفتم : فکر اونجاشم میکنم ...
گفت :ولی عموت اجازه نمیده....
رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره ...
توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه، یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم.
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ..
ازین همه حقارت زن عمو حالم بد شد،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه ،اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ...
تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ...
دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟
عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس ...
نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش، همیشه کنارته ...
تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم :سلام خواهر عزیزم ...
خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ...
دوست دار تو برادرت علی ...
خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ،نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه، یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ...
یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد ،با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود ،حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم، اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود، تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش، اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ،رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم ....من که خوشحال بودم از دیدنشون، حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ...
گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ...
رضا اومد و سلام کرد ،اصلا دوس نداشتم باهاش خرف بزنم حتی ،اما علی که اومد رفتم سمتش، علی گفت:نمیخام فرار کنم که ...
من خنده م گرفت دگفتم : بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته،با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
با علی رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه ،چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،رفتارت درست نبود ها ،برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی، پس لطفا حمایتش نکن ،الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوچهار
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره، به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضا اینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده ....
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومده ...
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد....
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد، حالم بد شد، دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه، اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل، حس میکردم کسی پشت سرمه ،اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم، دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه، اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم ،در زدم علی که در و باز کرد ،گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست، اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی ،جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم و چشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد، رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره ،خیلی نگرانت شدم،دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم ...
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم، دیگه نمیتونم اینجا باشم، نمیتونم عمو رو تحمل کنم ..
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی، باشه میریم ،ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی ...
گفتم :باشه، شاید واست خوشایند نباشه، ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم...
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم، امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم ..
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم ،من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش، چیز زیادی نداشتیم ،اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود ،خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه... هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه ایی دیدم ،برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی ..
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره ...
بالاخره رسیدیم خونه ،وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم ...حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد ،َعشق میکردم که کنارم بود ...
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود، پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم ،لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم، مثل خانمای شهری شده بودم ،خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی اومدم علی بیدار شده بود ،وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین ،کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده ...
....چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون.... حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم، سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟
علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود، باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوچهار
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره، به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضا اینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده ....
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومده ...
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد....
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد، حالم بد شد، دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه، اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل، حس میکردم کسی پشت سرمه ،اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم، دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه، اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم ،در زدم علی که در و باز کرد ،گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست، اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی ،جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم و چشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد، رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره ،خیلی نگرانت شدم،دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم ...
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم، دیگه نمیتونم اینجا باشم، نمیتونم عمو رو تحمل کنم ..
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی، باشه میریم ،ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی ...
گفتم :باشه، شاید واست خوشایند نباشه، ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم...
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم، امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم ..
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم ،من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش، چیز زیادی نداشتیم ،اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود ،خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه... هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه ایی دیدم ،برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی ..
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره ...
بالاخره رسیدیم خونه ،وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم ...حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد ،َعشق میکردم که کنارم بود ...
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود، پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم ،لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم، مثل خانمای شهری شده بودم ،خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی اومدم علی بیدار شده بود ،وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین ،کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده ...
....چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون.... حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم، سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟
علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود، باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوپنج
نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن ..
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم ،سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود ،علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین، اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم، روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون و پایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم ...
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم، اما حالا که اصرار میکنی میگم و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم، چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه ...
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه ،رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..
چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد، وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ؟ اومده بود واسه چی ؟
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه ...
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،....
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم ..
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین ،شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر ...
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر .
ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوپنج
نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن ..
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم ،سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود ،علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین، اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم، روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون و پایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم ...
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم، اما حالا که اصرار میکنی میگم و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم، چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه ...
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه ،رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..
چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد، وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ؟ اومده بود واسه چی ؟
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه ...
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،....
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم ..
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین ،شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر ...
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر .
ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
مغز خر خورده !
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی مطیع و زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟
زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت. زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده الاغ است.
زین قصه گر هزار نکته بر دهد
یک نکته اش نگفته ترا به باد دهد
از دست زن مخور تو کله پاچه را
شاید که خر بود یا گاو یا کلکچه راالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی مطیع و زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟
زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت. زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده الاغ است.
زین قصه گر هزار نکته بر دهد
یک نکته اش نگفته ترا به باد دهد
از دست زن مخور تو کله پاچه را
شاید که خر بود یا گاو یا کلکچه راالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
#سوال
آیا تخمک اهدایی برای زنانی که مشکل نازایی دارند از زنی به زنی دیگر جایز است؟
#جواب
🔹 ابتدا باید بدانیم که انجام IVF (لقاح مصنوعی) راهی برای باردار شدن زنانی که قدرت بادار شدن به روش طبیعی را دارا نمی باشند .
🔸دراینجا دو مساله هست
▪️یک. ivf برای افرادی که بدلایلی قادر به تولید مثل عادی بنابر مشکل زن یا شوهر ندارند
▪️دو. انجام ivf برای افرادی که قادر به تولید مثل طبیعی هستند اما برای تعیین جنسیت فرزند اینکار را انجام می دهند.
🔻در بحث نوع اول که مورد بحث ما است باید گفت، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی فتوی در این زمینه است:
🔸مجلس "مجمع فقه اسلامی" جده که با شرکت علماء معتبر کشورهای اسلامی تشکیل شده است، موضوع تلقیح (کارگذاشتن) طبی ماده منویه مرد در رحم زن را مورد بررسی قرار داده و بعد از اطلاع بر بحثها و آراء ارائه شده از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی (بارورکردن زن) در این عصر در هفت مورد خلاصه میشود که بقرار ذیلاند:
1 – تلقیح نطفه مرد با تخمک زنی که همسر شرعی او نیست و بعد کار گذاشتن آن در رحم زن شرعی مرد.
2 – تلقیح نطفه مرد بیگانه با تخمک زن عاجز از بارور کردن و کارگذاشتن آن در رحم زن فرد عاجز.
3 – تلقیح نطفه شوهر و تخمک همسرش بیرون از رحم صورت گیرد و بعد آن را در رحم زنی بیگانه که داوطلبانه حاضر به آن شده است، کار کذاشته شود.
4 – نطفه مرد اجنبی و زن اجنبی خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس نطفه مخلوط را در رحم زن همان مرد تزریق گردد.
5 – نطفه زن و شوهری خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس در رحم زن دیگر همان شوهر تزریق گردد.
6 – ✅نطفه شوهر و زن در خارج از رحم مخلوط گردد و سپس در رحم همان زن تزریق شود.
7 – ✅نطفه شوهر را گرفته، در رحم خانم او تزریق گردد.
🔸از بین روشهای فوق فقط دو روش اخیر شرعاً اشکال ندارد اما بقیه روشها شرعاً جایز نمیباشد. بنابراین اجاره رحم زنی دیگر برای بارداری جایز نمیباشد.
1. در شریعت مقدس اسلام، راه طبیعی برای به دست آوردن فرزند، ازدواج است. اما رحم اجارهای، یعنی استفاده از رحم یک زن بیگانه (در مقابل مزد) برای به دست آوردن فرزند، کاملاً برخلاف ازدواج است و در شریعت هیچ مجوزی برای آن وجود ندارد. علاوه بر این، این عمل شامل بسیاری از کارهای ناپسند و حرام است که باعث میشود این کار، نادرست و حرام باشد.
2. فرزندی که از این طریق به دنیا میآید، اگر زن مورد نظر متأهل باشد، نسب کودک به شوهر آن زن منتسب میشود. اما اگر آن زن مجرد باشد، در این صورت، مادر اصلی کودک همان زنی است که او را به دنیا آورده است و سایر احکام شرعی مانند اثبات نسب، ارث، محرمیت و... همه به این زن مرتبط خواهد بود.
در حدیث شریف آمده است:
حدیث اول:
«از رفیع بن ثابت انصاری نقل شده که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در روز حنین فرمودند: "برای کسی که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، حلال نیست که آب (نطفه) خود را در کشتزار دیگری (رحم زن بیگانه) بریزد."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب الاستبراء، جلد ۲، صفحه ۹۹۸)
حدیث دوم:
«پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: "در اسلام هیچ ادعایی (در مورد انتساب فرزند به غیر پدر واقعی) پذیرفته نیست. رسم جاهلیت از بین رفته است. فرزند متعلق به صاحب بستر (همسر قانونی) است و برای زناکار فقط سنگ (عذاب) است."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب اللعان، جلد ۲، صفحه ۹۹۱)
در اسلام ادعای ناحق (در مورد فرزند) جایز نیست. قوانین جاهلیت از میان رفته است. فرزند به صاحب بستر (همسر قانونی) تعلق دارد و زناکار فقط سزاوار عذاب است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا تخمک اهدایی برای زنانی که مشکل نازایی دارند از زنی به زنی دیگر جایز است؟
#جواب
🔹 ابتدا باید بدانیم که انجام IVF (لقاح مصنوعی) راهی برای باردار شدن زنانی که قدرت بادار شدن به روش طبیعی را دارا نمی باشند .
🔸دراینجا دو مساله هست
▪️یک. ivf برای افرادی که بدلایلی قادر به تولید مثل عادی بنابر مشکل زن یا شوهر ندارند
▪️دو. انجام ivf برای افرادی که قادر به تولید مثل طبیعی هستند اما برای تعیین جنسیت فرزند اینکار را انجام می دهند.
🔻در بحث نوع اول که مورد بحث ما است باید گفت، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی فتوی در این زمینه است:
🔸مجلس "مجمع فقه اسلامی" جده که با شرکت علماء معتبر کشورهای اسلامی تشکیل شده است، موضوع تلقیح (کارگذاشتن) طبی ماده منویه مرد در رحم زن را مورد بررسی قرار داده و بعد از اطلاع بر بحثها و آراء ارائه شده از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی (بارورکردن زن) در این عصر در هفت مورد خلاصه میشود که بقرار ذیلاند:
1 – تلقیح نطفه مرد با تخمک زنی که همسر شرعی او نیست و بعد کار گذاشتن آن در رحم زن شرعی مرد.
2 – تلقیح نطفه مرد بیگانه با تخمک زن عاجز از بارور کردن و کارگذاشتن آن در رحم زن فرد عاجز.
3 – تلقیح نطفه شوهر و تخمک همسرش بیرون از رحم صورت گیرد و بعد آن را در رحم زنی بیگانه که داوطلبانه حاضر به آن شده است، کار کذاشته شود.
4 – نطفه مرد اجنبی و زن اجنبی خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس نطفه مخلوط را در رحم زن همان مرد تزریق گردد.
5 – نطفه زن و شوهری خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس در رحم زن دیگر همان شوهر تزریق گردد.
6 – ✅نطفه شوهر و زن در خارج از رحم مخلوط گردد و سپس در رحم همان زن تزریق شود.
7 – ✅نطفه شوهر را گرفته، در رحم خانم او تزریق گردد.
🔸از بین روشهای فوق فقط دو روش اخیر شرعاً اشکال ندارد اما بقیه روشها شرعاً جایز نمیباشد. بنابراین اجاره رحم زنی دیگر برای بارداری جایز نمیباشد.
1. در شریعت مقدس اسلام، راه طبیعی برای به دست آوردن فرزند، ازدواج است. اما رحم اجارهای، یعنی استفاده از رحم یک زن بیگانه (در مقابل مزد) برای به دست آوردن فرزند، کاملاً برخلاف ازدواج است و در شریعت هیچ مجوزی برای آن وجود ندارد. علاوه بر این، این عمل شامل بسیاری از کارهای ناپسند و حرام است که باعث میشود این کار، نادرست و حرام باشد.
2. فرزندی که از این طریق به دنیا میآید، اگر زن مورد نظر متأهل باشد، نسب کودک به شوهر آن زن منتسب میشود. اما اگر آن زن مجرد باشد، در این صورت، مادر اصلی کودک همان زنی است که او را به دنیا آورده است و سایر احکام شرعی مانند اثبات نسب، ارث، محرمیت و... همه به این زن مرتبط خواهد بود.
در حدیث شریف آمده است:
حدیث اول:
«از رفیع بن ثابت انصاری نقل شده که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در روز حنین فرمودند: "برای کسی که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، حلال نیست که آب (نطفه) خود را در کشتزار دیگری (رحم زن بیگانه) بریزد."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب الاستبراء، جلد ۲، صفحه ۹۹۸)
حدیث دوم:
«پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: "در اسلام هیچ ادعایی (در مورد انتساب فرزند به غیر پدر واقعی) پذیرفته نیست. رسم جاهلیت از بین رفته است. فرزند متعلق به صاحب بستر (همسر قانونی) است و برای زناکار فقط سنگ (عذاب) است."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب اللعان، جلد ۲، صفحه ۹۹۱)
در اسلام ادعای ناحق (در مورد فرزند) جایز نیست. قوانین جاهلیت از میان رفته است. فرزند به صاحب بستر (همسر قانونی) تعلق دارد و زناکار فقط سزاوار عذاب است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
⛔❌ صیغه(ازدواج موقت٬ متعه)
📌در اسلام ازدواج هرگاه برای مدت معینی صورت گیرد اگر چه مدت آن مجهول و یا طولانی باشد صحیح نیست، مانند اینکه برای صد سال و یا تا وقتی که از آن زن منصرف شود ازدواج نماید، پس اگر در عقد ازدواج وقت معینی ذکر گردد عقد باطل است، چنانکه در اسلام ازدواج متعه، ازدواجی که دارای وقت معین است و با لفظ: اتمتع و استمتع منعقد می شود صحیح نیست، در این نوع عقد مقاصد ازدواج که تولید نسل و محافظت اولاد و تربیت آنها است وجود ندارد و اراده ی زن و مرد فقط بهره گیری جنسی و قضای شهوت و ریختن آب است،
🔮علماء و فقهاء از سلف تا خلف بر تحریم و حرام بودن نکاح متعه اجماع دارند، و بعضی درباره تحریم متعه در اسلام کتاب نوشته اند برای حرام بودن متعه احادیث صریحی آمده است که بعضی از آنها را علی ابن ابیطالب رضی الله عنه روایت کرده است، امام مالک رحمه الله از زهری با سند از حضرت علی رضی الله عنه روایت می کند که: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از متعه زنان و از خوردن گوشت خر اهلی نهی فرمودند.
💎کسی که می خواهد در این باره معلومات بدست آورد و دلایل تحریم و مناقشه و گفتار مباح گویان و بطلان آن را بداند به کتاب نفیسی که سرورم شیخ محمد حامد حموی رحمه الله نوشته و عنوانش *"نکاح المتعه حرام فی الاسلام"*است مراجعه نماید.
📍کسانی که ازدواج متعه را مباح می دانند به ظاهر از این قول خداوند حجت می جویند که فرموده است:
*🌗و احل لکم ما وراء ذلکم ان تبتغوا باموالکم محصنین غیر مسافحین فما استمتعتم به منهن فآتوهن اجورهن فریضه و لا جناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضه ان الله کان علیما حکیما*
🔷برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، و می توانید با اموال خود *(با دادن مهریه)*زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، هدف پاکدامنی باشد نه فحاشی و زنا، پس اگر با زنی از *(آن)*زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید، باید که مهریه او را بپردازید، و این واجب است.
📊و بعد از تعیین مهریه، بر شما گناهی نیست در آنچه که *(طرفین نکاح)*با هم در کم کردن و یا افزودن مهریه با هم توافق بنمایند، بیگمان خداوند آگاه و حکیم است.
*🍃(نساء - ۲۴)🍃*
🖊استدلالشان غیر صحیح و باطل است، بطلان احتجاج آنان از فهم صحیح آیه کریمه آشکار می شود، پس قول خدایتعالی: برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، یعنی برای شما ازدواج با زنان دیگری جز محرمات مذکور در آیه قبلی را خداوند حلال گردانیده است.
📉و قول: و می توانید با اموال خود زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، یعنی: خداوند برای شما حلال قرار داده است تا بوسیله اموال خود از راه شرعی زنانی را بجوئید که غیر از شوهرداران باشند.
📌و قول: *(پاکدامن و از زنا خویشتندار باشید)*یعنی زناکار نباشید.
🔮سفاح: به معنی زنا است، کسی که زنا می کند وی آب خود را می ریزد، از این جهت زنا را سفاح نامیده اند که زناکار جز ریختن آب منی خود هدف دیگری ندارد.
*🍃(تفسیر الخازن ۵۰/۲)🍃*
💎بعد از اینکه خداوند بیان می دارد هرگاه شوهر زن از وی استفاده کرد زن مستحق همه ی مهریه می گردد، اینچنین می فرماید: پس اگر با زنی از زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید و از راه جماع لذت بردید باید مهریه او را بپردازید، پس هرگاه با زن یکبار همبستری کردید همه مهریه مسمی لازم می شود، و اگر مقدار مهریه مشخص نباشد در آنصورت مهرالمثل لازم می گردد.
*🍃(تفسیر قرطبی ۱۱۹/۵)🍃*
📍جایز نیست این آیه بر جواز متعه حمل گردد، این مانند این قول خداوند است که می فرماید: *و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فریضه فنصف ما فرضتم الا ان یعفون او یعفو الذی بیده عقده النکاح و ان تعفوا اقرب للتقوی و لا تنسوا الفضل بینکم ان الله بما تعملون بصیر*
*🍃(بقره - ۲۳۷)🍃*
🌗و اگر زنان را پیش از آنکه با آنان تماس بگیرید طلاق دادید، در حالی که مهریه ای برای آنان تعیین نموده اید، نصف آنچه که تعیین کرده اید *(به آنان بدهید)*مگر اینکه آنان ببخشند و یا آن کس که عقد ازدواج در دست او است، آن را ببخشد،و اگر شما گذشت کنید به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنید، بیگمان خداوند به آنچه انجام می دهید بینا است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷پس آیه مبارکه متضمن جواز متعه نیست
📌در اسلام ازدواج هرگاه برای مدت معینی صورت گیرد اگر چه مدت آن مجهول و یا طولانی باشد صحیح نیست، مانند اینکه برای صد سال و یا تا وقتی که از آن زن منصرف شود ازدواج نماید، پس اگر در عقد ازدواج وقت معینی ذکر گردد عقد باطل است، چنانکه در اسلام ازدواج متعه، ازدواجی که دارای وقت معین است و با لفظ: اتمتع و استمتع منعقد می شود صحیح نیست، در این نوع عقد مقاصد ازدواج که تولید نسل و محافظت اولاد و تربیت آنها است وجود ندارد و اراده ی زن و مرد فقط بهره گیری جنسی و قضای شهوت و ریختن آب است،
🔮علماء و فقهاء از سلف تا خلف بر تحریم و حرام بودن نکاح متعه اجماع دارند، و بعضی درباره تحریم متعه در اسلام کتاب نوشته اند برای حرام بودن متعه احادیث صریحی آمده است که بعضی از آنها را علی ابن ابیطالب رضی الله عنه روایت کرده است، امام مالک رحمه الله از زهری با سند از حضرت علی رضی الله عنه روایت می کند که: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از متعه زنان و از خوردن گوشت خر اهلی نهی فرمودند.
💎کسی که می خواهد در این باره معلومات بدست آورد و دلایل تحریم و مناقشه و گفتار مباح گویان و بطلان آن را بداند به کتاب نفیسی که سرورم شیخ محمد حامد حموی رحمه الله نوشته و عنوانش *"نکاح المتعه حرام فی الاسلام"*است مراجعه نماید.
📍کسانی که ازدواج متعه را مباح می دانند به ظاهر از این قول خداوند حجت می جویند که فرموده است:
*🌗و احل لکم ما وراء ذلکم ان تبتغوا باموالکم محصنین غیر مسافحین فما استمتعتم به منهن فآتوهن اجورهن فریضه و لا جناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضه ان الله کان علیما حکیما*
🔷برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، و می توانید با اموال خود *(با دادن مهریه)*زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، هدف پاکدامنی باشد نه فحاشی و زنا، پس اگر با زنی از *(آن)*زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید، باید که مهریه او را بپردازید، و این واجب است.
📊و بعد از تعیین مهریه، بر شما گناهی نیست در آنچه که *(طرفین نکاح)*با هم در کم کردن و یا افزودن مهریه با هم توافق بنمایند، بیگمان خداوند آگاه و حکیم است.
*🍃(نساء - ۲۴)🍃*
🖊استدلالشان غیر صحیح و باطل است، بطلان احتجاج آنان از فهم صحیح آیه کریمه آشکار می شود، پس قول خدایتعالی: برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، یعنی برای شما ازدواج با زنان دیگری جز محرمات مذکور در آیه قبلی را خداوند حلال گردانیده است.
📉و قول: و می توانید با اموال خود زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، یعنی: خداوند برای شما حلال قرار داده است تا بوسیله اموال خود از راه شرعی زنانی را بجوئید که غیر از شوهرداران باشند.
📌و قول: *(پاکدامن و از زنا خویشتندار باشید)*یعنی زناکار نباشید.
🔮سفاح: به معنی زنا است، کسی که زنا می کند وی آب خود را می ریزد، از این جهت زنا را سفاح نامیده اند که زناکار جز ریختن آب منی خود هدف دیگری ندارد.
*🍃(تفسیر الخازن ۵۰/۲)🍃*
💎بعد از اینکه خداوند بیان می دارد هرگاه شوهر زن از وی استفاده کرد زن مستحق همه ی مهریه می گردد، اینچنین می فرماید: پس اگر با زنی از زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید و از راه جماع لذت بردید باید مهریه او را بپردازید، پس هرگاه با زن یکبار همبستری کردید همه مهریه مسمی لازم می شود، و اگر مقدار مهریه مشخص نباشد در آنصورت مهرالمثل لازم می گردد.
*🍃(تفسیر قرطبی ۱۱۹/۵)🍃*
📍جایز نیست این آیه بر جواز متعه حمل گردد، این مانند این قول خداوند است که می فرماید: *و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فریضه فنصف ما فرضتم الا ان یعفون او یعفو الذی بیده عقده النکاح و ان تعفوا اقرب للتقوی و لا تنسوا الفضل بینکم ان الله بما تعملون بصیر*
*🍃(بقره - ۲۳۷)🍃*
🌗و اگر زنان را پیش از آنکه با آنان تماس بگیرید طلاق دادید، در حالی که مهریه ای برای آنان تعیین نموده اید، نصف آنچه که تعیین کرده اید *(به آنان بدهید)*مگر اینکه آنان ببخشند و یا آن کس که عقد ازدواج در دست او است، آن را ببخشد،و اگر شما گذشت کنید به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنید، بیگمان خداوند به آنچه انجام می دهید بینا است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷پس آیه مبارکه متضمن جواز متعه نیست
👌1
#تحصیل_علم_عصری#برای_زنان
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبر فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم ایا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و بهگونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بهطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حدیث شریف :
"عن عبد الله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :
"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبی صلی اللہ علیہ وسلم حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24 /صفر /1447 ه.قالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبر فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم ایا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و بهگونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بهطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حدیث شریف :
"عن عبد الله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :
"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبی صلی اللہ علیہ وسلم حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24 /صفر /1447 ه.قالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
حضرت عايشه (رضی الله عنها) میگوید:
وقتی پیامبر صلی الله علیه وسلم را خوشحال دیدم، برای شان گفتم: يا رسول الله! برایم دعا کنید! (پیامبر) فرمودند:
«پروردگارا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار عايشه را بیامرز!» حضرت عايشه از خوشحالی چنان خندید که سرش به آغوش پیامبر افتاد، پیامبر صلی الله علیه وسلم برایش فرمودند: «از این دعا خوشحال شدی؟»
گفت: چگونه از دعای شما خوشحال نباشم؟!
پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: «به الله قسم این دعایی است که در هر نماز در حق امتم میخوانم»!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( رواه ابن حبان في صحيحه)
وقتی پیامبر صلی الله علیه وسلم را خوشحال دیدم، برای شان گفتم: يا رسول الله! برایم دعا کنید! (پیامبر) فرمودند:
«پروردگارا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار عايشه را بیامرز!» حضرت عايشه از خوشحالی چنان خندید که سرش به آغوش پیامبر افتاد، پیامبر صلی الله علیه وسلم برایش فرمودند: «از این دعا خوشحال شدی؟»
گفت: چگونه از دعای شما خوشحال نباشم؟!
پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: «به الله قسم این دعایی است که در هر نماز در حق امتم میخوانم»!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( رواه ابن حبان في صحيحه)
👌1
🌴 تحصیل علم عصری برای زنان
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبرﷺ فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم آیا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و به گونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖عن عبدالله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبیﷺ حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبرﷺ فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم آیا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و به گونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖عن عبدالله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبیﷺ حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💟استراحت کوتاه مادرانه
”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچهدار بودن خیلی خیلی سختتر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شبهای تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شامشان را خوردند،درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلولهای به سمت مادرش شلیک میکند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقهای به همان حالت ماند و بلند نشد.
یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمیخورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که میتوانم استراحت کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💟استراحت کوتاه مادرانه
”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچهدار بودن خیلی خیلی سختتر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شبهای تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شامشان را خوردند،درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلولهای به سمت مادرش شلیک میکند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقهای به همان حالت ماند و بلند نشد.
یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمیخورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که میتوانم استراحت کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پند آموز💖
📍❗️✍🏻فرقی نمیکند مرد باشی یا زن ، حریمت ، حرمت دارد ، هر کسی که از در آمد محرم نیست .......
📍💞❗️ صبر کن تا آدمت را پیدا کنی ، آدمی از جنس خودت ، آدمی که حرمت سرش شود ......
📍⚡️❗️خودت را مدیون خودت نکن ، مدیون قلبت ، نگاهت ، دستانت ، آغوشت.......
📍💞❗️گاهی باید تنهایی را ترجیح داد ، گاهی باید منتظر بود تا محرمت پیدا شود ، تنها بمان .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده ، با کسی که تنهایی را انتخاب کرده
💖پند آموز💖
📍❗️✍🏻فرقی نمیکند مرد باشی یا زن ، حریمت ، حرمت دارد ، هر کسی که از در آمد محرم نیست .......
📍💞❗️ صبر کن تا آدمت را پیدا کنی ، آدمی از جنس خودت ، آدمی که حرمت سرش شود ......
📍⚡️❗️خودت را مدیون خودت نکن ، مدیون قلبت ، نگاهت ، دستانت ، آغوشت.......
📍💞❗️گاهی باید تنهایی را ترجیح داد ، گاهی باید منتظر بود تا محرمت پیدا شود ، تنها بمان .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده ، با کسی که تنهایی را انتخاب کرده
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهفت
توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی ..
حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
حتی اتاق حسین هم کامل بود ، توی سالن مهمان که رفتم چرخی زدم و فرش های قشنگی که پهن شده بود رو نگاه میکردم ، چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و کنار ما زندگی میکرد ، خیلی خوشحال بودم وسط خونه چرخ میزدم و راه میرفتم توی حال و هوای خودم بودم که دیدم علی و حسین توی در ایستادن و نگاهم میکنن و میخندن ...
حسین با زبون شیرینش مامان و میگفت و من از شیرین زبونیش قند توی دلم آب شد رفتم و بغلش کردم علی رو نگاهی کردم..
علی گفت : ستاره خوشحالم که میخندی و خوشحالی ، اگه میدونستم زودتر میاوردمت اینجا، اینجا رو با همه وسایل خریدم ،فقط اتاق تو و حسین رو وسایلش رو عوض کردم که تازه باشن .ازش تشکری کردم و گفتم : تمام این محبتات رو جبران میکنم ، باید زودتر آستین بالا بزنم واست ...
علی لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین ...
خنده م گرفت، پس توی دلش کسی و میخاست ، بهش گفتم :علی کسی و زیر نظر داری؟؟
گفت : آره اون موقع که شهر بودم توی خونه یی که زندگی میکردیم یه دختر همسایه داشتیم خیلی دختر خوبی بود ...
با تعجب بهش گفتم : ولی چهار سال داره میگذره چرا زودتر چیزی نگفتی ؟
علی گفت : آخه نخاستم تو رو تنها بذارم ...
خیلی ناراحت شدم ،دلم نمیخاست علی بخاطر من اذیت بشه، اما من چقدر خودخواه بودم که چهار سال منتظرش گذاشتم باید هرچی زودتر کاری میکردم واسش ..
رو بهش گفتم : دختر چی ؟ اون خبر داره ؟
گفت : آره اونم من و دوست داره ،گفت منتظرم میمونه ،الان چندماهی میشه ندیدمش..
خوشحال شدم وگفتم : پس دیگه نباید دیر بشه خبر بده بهشون که زودتر بریم خاستگاری .
علی با ناراحتی گفت : اما ستاره من چیزی از خودم ندارم ..
بهش گفتم : نگران اون نباش ،من هستم دیگه تازه زحمات این چند سالت باید جبران بشه ...
علی خاست مخالفت کنه که گفتم :هیچی نگو فقط همه چیز و برای خاستگاری اماده کن که بریم ...
علی خیلی خوشحال بود و این و از چهره ی خندونش فهمدیم،به علی گفتم :میاین و توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنین ،مگه من و حسین چقد جا میخایم تازه اینجوری تنها هم نیستیم..
علی تشکر کرد ازم و گفت میرم بیرون کار دارم ، میدونستم داره میره تا به دختر خبر بده ، پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید..
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهفت
توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی ..
حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
حتی اتاق حسین هم کامل بود ، توی سالن مهمان که رفتم چرخی زدم و فرش های قشنگی که پهن شده بود رو نگاه میکردم ، چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و کنار ما زندگی میکرد ، خیلی خوشحال بودم وسط خونه چرخ میزدم و راه میرفتم توی حال و هوای خودم بودم که دیدم علی و حسین توی در ایستادن و نگاهم میکنن و میخندن ...
حسین با زبون شیرینش مامان و میگفت و من از شیرین زبونیش قند توی دلم آب شد رفتم و بغلش کردم علی رو نگاهی کردم..
علی گفت : ستاره خوشحالم که میخندی و خوشحالی ، اگه میدونستم زودتر میاوردمت اینجا، اینجا رو با همه وسایل خریدم ،فقط اتاق تو و حسین رو وسایلش رو عوض کردم که تازه باشن .ازش تشکری کردم و گفتم : تمام این محبتات رو جبران میکنم ، باید زودتر آستین بالا بزنم واست ...
علی لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین ...
خنده م گرفت، پس توی دلش کسی و میخاست ، بهش گفتم :علی کسی و زیر نظر داری؟؟
گفت : آره اون موقع که شهر بودم توی خونه یی که زندگی میکردیم یه دختر همسایه داشتیم خیلی دختر خوبی بود ...
با تعجب بهش گفتم : ولی چهار سال داره میگذره چرا زودتر چیزی نگفتی ؟
علی گفت : آخه نخاستم تو رو تنها بذارم ...
خیلی ناراحت شدم ،دلم نمیخاست علی بخاطر من اذیت بشه، اما من چقدر خودخواه بودم که چهار سال منتظرش گذاشتم باید هرچی زودتر کاری میکردم واسش ..
رو بهش گفتم : دختر چی ؟ اون خبر داره ؟
گفت : آره اونم من و دوست داره ،گفت منتظرم میمونه ،الان چندماهی میشه ندیدمش..
خوشحال شدم وگفتم : پس دیگه نباید دیر بشه خبر بده بهشون که زودتر بریم خاستگاری .
علی با ناراحتی گفت : اما ستاره من چیزی از خودم ندارم ..
بهش گفتم : نگران اون نباش ،من هستم دیگه تازه زحمات این چند سالت باید جبران بشه ...
علی خاست مخالفت کنه که گفتم :هیچی نگو فقط همه چیز و برای خاستگاری اماده کن که بریم ...
علی خیلی خوشحال بود و این و از چهره ی خندونش فهمدیم،به علی گفتم :میاین و توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنین ،مگه من و حسین چقد جا میخایم تازه اینجوری تنها هم نیستیم..
علی تشکر کرد ازم و گفت میرم بیرون کار دارم ، میدونستم داره میره تا به دختر خبر بده ، پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید..
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
📘#حکایتی_خواندنی
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1