tgoop.com/faghadkhada9/78239
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_55 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و پنجم
ماشین جلوی در آهنی کوچک آبی رنگی که برخی جاهایش، رنگ پریده بود ایستاد، کمی آن طرف تر درب بزرگ ماشین روی کرم قهوه ای رنگی به چشم می خورد.وحید از بالای بار پایین پرید و من هم در ماشین را باز کردم و بیرون آمدم.وحید همانطور که با ذوقی در کلامش مرا خطاب میکرد به در آبی رنگ اشاره کرد و گفت: این خانه خودمان است و در کرم رنگ که دور تا دورش رنگ قهوه ای بود را نشان داد و گفت آن خانه هم خانه بابا عنایت هست و سپس با کف دست چند بار روی در کوبید و بعد از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی به گوش رسید و در باز شد و قامت آقا حمید پشت در ظاهر شد.آقا حمید به همه خوش آمد گفت و بعد نگاهی از سر مهر به من انداخت و گفت: تبریک می گم عروس خانم، ان شاالله به پای هم پیر شین، مامان اینا منو موظف کردن که دستی به این خونه بکشم تا شما میایین همه چی مرتب باشه، الانم در هال یه ذره لق میزد که درستش کردم.با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد از حمید تشکر کردم و حمید رو به وحید کرد و گفت: خوش اومدی تازه داماد! ببین چه عروس خوبی برات گلچین کردم، یعنی اولین باری که منیره را دیدم گفتم که این دختر با اینهمه وجنات باید عروس خانواده ما بشه...بالاخره بعد از تعارف و تکلف های مرسوم، اسباب و اثاثیه ای که بابام با زحمت و رنج فراوان برام فراهم کرده بود را داخل خانه بردیم.ورودی خانه یک دالان نیمه تاریک بود که ما را به حیاط سیمانی خانه می رساند.یک طرف حیاط در هال به چشم می خورد و معلوم بود ساختمان اصلی و قدیمی خانه اینجاست و در کنارش در کوچکی بود که بیشک به حمام و دستشویی ختم میشد، روبه روی در هال چند اتاق نیمه مخروبه بود که من در همان لحظه ورود حس کردم از آن سمت بوی پِهِن و فضولات حیوان به دماغم خورد اما توجهی نکردم و فکر کردم توهم است، چون اینجا شهر بود و طبیعتا توی شهر از حیوان های اهلی، خبری نبود.وسط حیاط باغچه ای که پر از آت و آشغال بود و داخلش درخت انگور و انار و سیب بود، کنار باغچه شیر آبی به چشم می خورد و درست دیوار پشت باغچه، دری آهنی و سیاهرنگ وجود داشت که باز بود و می توانستم حدس بزنم این در همان درب مشترک بین خانه ما و آقا عنایت است که احتمالا همیشه باید باز باشد..
وارد ساختمان خانه شدیم، هال بزرگی که دو تا قالی می خورد و سه در داخل هال به چشم می خورد، یکی از درها باز بود و سرامیک های قدیمی کدری که میدیدم نشان میداد آنجا آشپزخانه هست، هال گچ بود، گچی که به جای سفید بودن، زرد شده بود و خیلی از جاهایش کنده کنده بود.وحید به سمت یکی از درها رفت وگفت: اینجا اتاق خواب است و در دیگر را نشان داد و گفت: آنجا هم انباری و این یکی هم آشپزخانه...نفسم را آهسته بیرون دادم، درست است که خانه ای فرسوده و قدیمی بود اما باز هم خدا را شکر می کردم که مثل محبوبه یک اتاق از خانه پدر شوهرم نصیبم نشده و اینجا تقریبا مستقل هست،ساختمان خانه هم بی شباهت به خانه روستایی ها نبود، در حین اینکه خانه را دید میزدم مادر وحید، زن حمید و دو تا خواهرهای وحید از در وسطی خانه پیش ما آمدند و هر کدام به نوعی ورود ما را به این خانه خوش آمد گفتند.پدرم با کمک حمید و وحید اسبابها را پایین ریخت و بی آنکه منتظر چیدن وسایل شود خداحافظی کرد و رفت و من ماندم و یک خانه جدید و خانواده ای ناآشنا....چند روز اول ورودم به شهر و خانه خودم، برای من روزهایی هیجان انگیز بود، چیزهایی را با چشم خودم میدیدم و با گوش خودم میشنیدم که برایم باور پذیر نبود.
انگار من همان دخترکی که نامش آلیس بود هستم و اینجا هم سرزمین عجایب است و من آلیس مبهوت در این سرزمین عجایب بودم.روز اولی که رسیدیم و من مشغول چیدن وسایل بودم، وحید و حمید و آسیه و آرزو دوتا خواهر وحید توی چیدن وسیله ها کمکم کردند،رفتارشون خیلی با محبت بود و حتی صفیه خانم طوری برخورد می کرد که انگار من عروسش نیستم و دخترش هستم، رفتار اینها با رفتار روستایی ها زمین تا آسمان فرق می کرد، نهار و شام روز اول را صفیه خانم آماده کرد و دور هم خوردیم.از روز بعدش هم، صبح زود با صدای مرغ و خروس و گوسفندهایی که حالا می دانستم در همان دو تا اتاق مخروبه روی حیاط هستند از خواب بیدار شدم، اینجا دیگه نمی بایست خمیر کنم تا نان بپزم، چون نانوایی سر کوچه بود، اما طبق رسم و رسومی که من باهاش بزرگ شده بودم، باید کار می کردم پس به سمت آغل رفتم و بعد از کاه و یونجه دادن به گوسفندها، دنبال ظرفی بودم تا شیر بزها را بدوشم که متوجه صفیه خانم شدم.صفیه خانم که انگار انتظار نداشت من را صبح به این زودی توی آغل گوسفندها ببیند با چنان محبتی بوسه ای بر گونه ام زد که هنوز شیرینی آن زیر زبانم هست، اینجا اگر کاری می کردم،به چشم اینکه وظیفه ام است نگاه نمیکردند.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78239