tgoop.com/faghadkhada9/78244
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوسه
رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم ...
زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم...
برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم ،حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه ،اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود، اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم، اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ...
زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟
گفتم : نه زن عمو، همش مال حسینمه ...
لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قراره اونجا زندگی کنیم ؟
گفتم : نه زن عمو ، قراره من و حسین اونجا زندگی کنیم، میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ...
زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟
گفتم : فکر اونجاشم میکنم ...
گفت :ولی عموت اجازه نمیده....
رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره ...
توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه، یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم.
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ..
ازین همه حقارت زن عمو حالم بد شد،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه ،اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ...
تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ...
دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟
عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس ...
نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش، همیشه کنارته ...
تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم :سلام خواهر عزیزم ...
خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ...
دوست دار تو برادرت علی ...
خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ،نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه، یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ...
یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد ،با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود ،حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم، اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود، تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش، اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ،رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم ....من که خوشحال بودم از دیدنشون، حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ...
گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ...
رضا اومد و سلام کرد ،اصلا دوس نداشتم باهاش خرف بزنم حتی ،اما علی که اومد رفتم سمتش، علی گفت:نمیخام فرار کنم که ...
من خنده م گرفت دگفتم : بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته،با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
با علی رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه ،چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،رفتارت درست نبود ها ،برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی، پس لطفا حمایتش نکن ،الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78244