FAGHADKHADA9 Telegram 78257
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش


سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ‌....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ‌...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78257
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش


سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ‌....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ‌...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78257

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! A few years ago, you had to use a special bot to run a poll on Telegram. Now you can easily do that yourself in two clicks. Hit the Menu icon and select “Create Poll.” Write your question and add up to 10 options. Running polls is a powerful strategy for getting feedback from your audience. If you’re considering the possibility of modifying your channel in any way, be sure to ask your subscribers’ opinions first. To edit your name or bio, click the Menu icon and select “Manage Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American