tgoop.com/faghadkhada9/78245
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوچهار
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره، به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضا اینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده ....
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومده ...
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد....
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد، حالم بد شد، دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه، اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل، حس میکردم کسی پشت سرمه ،اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم، دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه، اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم ،در زدم علی که در و باز کرد ،گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست، اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی ،جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم و چشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد، رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره ،خیلی نگرانت شدم،دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم ...
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم، دیگه نمیتونم اینجا باشم، نمیتونم عمو رو تحمل کنم ..
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی، باشه میریم ،ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی ...
گفتم :باشه، شاید واست خوشایند نباشه، ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم...
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم، امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم ..
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم ،من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش، چیز زیادی نداشتیم ،اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود ،خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه... هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه ایی دیدم ،برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی ..
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره ...
بالاخره رسیدیم خونه ،وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم ...حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد ،َعشق میکردم که کنارم بود ...
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود، پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم ،لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم، مثل خانمای شهری شده بودم ،خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی اومدم علی بیدار شده بود ،وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین ،کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده ...
....چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون.... حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم، سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟
علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود، باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78245