tgoop.com/faghadkhada9/78240
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_56 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و ششم
بلکه به خاطر انجام کارهای روزمره از من تشکر می کردند، درست هست که به غیر از نان پختن، دیگر کارهای اینجا مثل روستا بود، اما من عادت به کار کردن داشتم و سعی می کردم هر کمکی از دستم بربیاد انجام بدم و به خاطر همین توی دل آقا عنایت و صفیه خانم جا کردم.مهرنسا، همسر وحید که جاری من میشد و دو پسر و یک دختر داشت، به نظر زن خوبی میامد اما گاهی اوقات حس می کردم با دیده حسادت و شاید هم حقارت به من نگاه می کنه، اما بهایی نمی دادم.اما حمید مردی فوق العاده مهربان بود، رفتار حمید با دخترش سنبل برام خیلی عجیب بود، حمید خیلی به سنبل بها می داد، هر روز مدرسه میبرد و میاوردش و بارها دیدم که از سنبل درباره درس و مدرسه و معلمش سوال می کند، چیزی که هیچ وقت در زندگی ما جای نداشت و حتی یک بار هم پدرم از من یا خواهرهایم راجع به مدرسه نپرسید، اصلا درس خواندن ما برای پدرم اهمیتی نداشت ولی حمید جور دیگری بود، سنبل را پارک می برد، وقتی می خواست لباس برایش بخرد باید خود سنبل پسند می کرد، برای سنبل با بهانه و بی بهانه هدیه می خرید، اصلا انگار اینجا دنیا وارونه بود، آخه توی روستا فقط پسرها ارزش و احترام داشتند و دخترها انگار یک موجود مزاحم و اضافه بودند، اما اینجا حمید به اندازه ای که به سنبل توجه می کرد به پسرهایش که بزرگتر از سنبل بودند توجه نشان نمیداد، اصلا سنبل عزیز دردانه خانواده بود.یادم است روز دومی که به خانه خودم آمدم، وحید به سرکارش که کارمند یک شرکت بود برگشت.دم دم های ظهر بود که گوشی ام زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را وصل کردم، صدای شاد وحید در گوشی پیچید: سلام عروس خانم! حالت خوبه؟!با حالتی محجوبانه و سرشار از خجالت، سلام علیک کردم و وحید گفت: ببین منیره، من نهار را شرکت می خورم اما برای شام دوست دارم دست پخت خانمم را بخورم، یه چی خوشمزه بار بزار که مهمون هم داریم...
نفسم را آهسته بیرون دادم و گفتم: مهمون؟! کی هست؟!وحید با خنده گفت: یکی از دوستام، فکر می کنم توی عروسی مون دیده باشیش..ذهنم درگیر شد، تا جایی یادم هست روز عروسی، وحید چهار نفر را به عنوان دوست و همکار بهم معرفی کرد که یکی از اونها یه جورایی مشکوک میزد و من متوجه شدم یواشکی منو دید میزنه، حتی محبوبه هم متوجه شده بود و به من تذکر داد که این آقاهه انگار خورده شیشه داره، دعا می کردم این مهمون هر کسی می خواد باشه باشه اما این آقا که بهش می گفت «عطاء» نباشه. یه جورایی استرسم گرفته بود چون هم نمی دونستم کی مهمونم هست و هم اولین میهمونی زندگیم بود، تازه هنوز سلیقه غذایی وحید توی دستم نیومده بود که حالا می بایست مهمان داری هم کنم.گوشی را قطع کردم، باید یه غذای خوب میزاشتم، به سمت آشپزخانه رفتم، در یخچال را باز کردم، فعلا به لطف مامان و بابا و صفیه خانم یخچال پر و پیمان بود.یه پاکت گوشت گذاشتم بیرون و مقداری هم لپه خیس کردم، می خواستم خورش قیمه بزارم.مشغول کار شدم و اصلا نفهمیدم که وقت چه جوری و کی گذشت.با تقه ای که به در هال خورد و پشت سرش صدای مهرنسا بلند شد به خود آمدم: سلام عروس خانم! چه خبرا؟! به به چه بوی راه انداختی خبری هست؟!روسری که دور گردنم افتاده بود را روی سرم مرتب کردم و با حالتی سرشار از خجالت گفتم: خ...خبری نیست، وحید زنگ زده که شب مهمون داریم، دارم شام آماده می کنم..
مهرنسا خودش را داخل آشپزخانه کشاند وگفت: می بینم که کلا کدبانو هستی، با اینکه سه چهار سال بزرگتر از سنبل هستی اما انگار خیلی وقته تمرین خانه داری می کردی.سر قابلمه خورش را گذاشتم و گفتم: دخترای روستا باید از شش سالگی کار کنند اونم نه کارای راحت و پیش پاافتاده، بلکه کارهای سخت...مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: بیچاره این دخترا که اصلا بچگی نمی کنن، حالا خودت الان میباست سر درس و مدرسه باشی، شدی خانم خونه، والله حمید هم نیتش خیر بود که تو رو پیشنهاد داد،آخه وضع وحید نگرانش کرده بود مجبور شدن...مهرنسا به اینجای حرفش که رسید حرفش را خورد، ذهنم درگیر شد ، مهرنسا از چی داشت حرف میزد؟ مگه وحید چش بوده که مجبور شدن براش زن بگیرن؟!با اینکه خجالتم میشد. گفتم: شما از چی حرف میزنین؟! وحید....مهرنسا که کاملا معلوم بود چیزی را پنهان می کنه زد زیر خنده وگفت: وحید جوون هست و کله اش باد داره و یه جوون تا زن نگیره آدم نمیشه و با زدن این حرف به سمت در هال رفت و گفت: منیره، اگر کمک خواستی بگو میام کمکت، تعارف نکن عزیزم، تو هم جا خواهرم...ذهنم درگیر شده بود، مهرنسا چی چی میگفت؟! قراره چی به سرم بیاد که خودم خبر ندارم؟!با دلی که به هزار راه می رفت سرگرم کارهام شدم ودم دم های غروب وحید پیداش شد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78240