FAGHADKHADA9 Telegram 78246
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوپنج


نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن .‌.
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم ،سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود ،علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین، اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم، روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون و‌ پایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم ...
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم، اما حالا که اصرار میکنی میگم و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم، چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه ...
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه ،رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..

چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد، وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ؟ اومده بود واسه چی ؟
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه ...
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،....
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم ..
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین ،شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر ...
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ‌‌.


ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78246
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوپنج


نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن .‌.
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم ،سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود ،علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین، اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم، روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون و‌ پایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم ...
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم، اما حالا که اصرار میکنی میگم و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم، چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه ...
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه ،رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..

چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد، وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ؟ اومده بود واسه چی ؟
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه ...
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،....
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم ..
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین ،شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر ...
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ‌‌.


ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78246

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said. To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support Some Telegram Channels content management tips Informative Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American