tgoop.com/faghadkhada9/78242
Last Update:
#دوقسمت دویست وچهل وپنج ودویست وچهل وشش
📖سرگذشت کوثر
تنها چیزی که تو این دنیا دلم میخواست این بود که یونس یه بار دیگه برگرده اینجا دوست داشتم یونسو تو خونه خودم ببینم یونس همیشه میگفت مامان من بالاخره یه روز برمیگردم زیاد دیر نیست بعد اون زندگی من آروم شد خیلی آرومتر از قبل شد لادن جرات نکرد جلوی در خونمون بیادبا اون که میدونست همه چی زیر سر مهدی هستش ولی از ترس مهدی جرات نمیکرد بیادفقط از اینور و اونور میشنیدم که مهدی رو فحش میده و نفرین میکنه راحله بهم گفت درگیر کارهای طلاقشه همش پله های دادگاه و بالا و پایین میره دست آخر هم نتونست طلاق بگیره و مجبور شد بره تهران پیش بچه هاش
خیلی آروم و بی سر و صدا رفت بدون اینکه کسی بفهمه انگار میترسیدمن تنها آرزویی که تونستم براش بکنم آرزوی موفقیت بودزندگی بر وقف مرادم بود همه چی عالی بود خیلی خوشحال بودم روزگارم وقتی بهتر شد که فهمیدم پسرم عاشق شده یاسین من عاشق شده بود میخواست ازدواج کنه چند بار اومد بهم لفظش و بیاد ولی نمیگفت تا اینکه فاطمه بهم زنگ زدو بهم گفت مامان خبر داری پسر کوچولوت عاشق شده میخواد ازدواج کنه گفتم تو از کجا خبر داری گفت خجالت میکشید به تو بگه به من گفتش خیلی خوشحال شدم از خوشحالی گریه میکردم همیشه آرزوی ازدواج کردن یاسینو داشتم
وقتی شب اومد خونه گوششو گرفتم و پیچوندم گفتم پدر سوخته حالا عاشق میشی به من نمیگی مگه من غریبه هستم من مادر توام حق دارم بدونم که پسرم عاشق شده حالا این دختر خوشبخت کیه خجالت کشید سرشو انداخت پایین بهش گفتم آره جون خودتو یعنی الان خجالت کشیدی تو گفتی منم باور کردم مامان من عاشق یه نفر شدم خیلی خوبه خیلی مهربونه عین خودمونه از طبقه خودمونه باباش کارمند مامانش معلمه دو تا بچهام بیشتر نیستن خیلی دختر خوبیه دلم میخواد باهاش ازدواج کنم فقط نمیدونم چیکار کنم همش نگران بودم که تو موافق نباشی گفتم منو ببر با عروس آیندهم دیدار کنم میخوام ببینمش میخوام حرفهای زنونه باهاش بزنم دوست ندارم که تو باشی گفت نکنه از الان میخوای براش مادر شوهر بازی در بیاری گفتم نه نگران نباش نمیخوام براش مادر شوهر بازی در بیارم دوست دارم باهاش دوست باشم کی از کجا میتونم این دختر خانم رو ببینم گفت مربی مهد کودکه
میبرمت دم محل کارش اونجا ببینیش گفتم پس واجب شد ببینمش کسی که مربی بچههاست معلومه خیلی مهربونه یاسین گفت مامان حتماً هماهنگ میکنم خیالت راحت نمیذارم آرزو به دل بمونی تو رو چشم به راه نمیذارم بهت قول میدم که عروس خوب واست بیارم شاد و خوشحال بودم تمام آرزوهام داشت برآورده میشد ولی یه دفعه ابرای تیره زندگی منو پوشوندجایی که فکرشو نمیکردم وحتی حدسش روهم نمیزدم مهدی من مریض شده بود بیماری که از جنگ براش باقی مونده بود از روزهای بد اسارت واسش مونده بودو حالا داشت کم کم سرباز میکرد و حالش روز به روز بدتر میشد
مهدی سرطان گرفته بود سرطان ریه سرطانی که مهدی سعی داشت هرجور شده باهاش بجنگه دارو میخورد شیمی درمانی میکرد
و منو راحله پا به پاش تو بیمارستان پشت در اتاقهای بیمارستان بودیم مهدی بهمون میگفت تو رو خدا منو تنها نگذارین میترسم تنهایی برم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78242