#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوّم›
با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهرههای نورانی و شاد آنجا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ اینجا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، اینجا چیکار میکنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمیدونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! اینجا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانهام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...
با شنیدن صدای نفسنفس زدنهای شخصی، چشمهایم نیمهباز شدند. همهجا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده میشد. بار دیگر همهجا در تاریکی فرو رفت...
روشنی، پشت پلکهای بستهام نشست، چشمهایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آنها را گشودم. تار میدیدم. چندین بار پلک زدم تا اینکه دیدم واضحتر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقفاش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلولهها خودنمایی میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمیدانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزهزار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام بهخطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور میرفتند؛ اینجا کجاست؟ چی شده؟ من اینجا چیکار میکنم؟!
به بازوی زخمیام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانههای سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا اینکه باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی و زیرکیاش لحظهای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بیهوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی میگشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به اینجا آوردم. هم اینکه، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا اینجا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اونها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلولهها مُزین شده بود دوید و از آنجا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آنکه برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آنجا رفتم. سبدی با سوراخهای بزرگ در آنجا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافهام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آنها را از نزدیک میشنیدم که با فریاد میگفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار میبندیم و زنهاتون رو اسیر میگیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم بهجوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون میخواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت دوّم›
با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهرههای نورانی و شاد آنجا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ اینجا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، اینجا چیکار میکنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمیدونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! اینجا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانهام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...
با شنیدن صدای نفسنفس زدنهای شخصی، چشمهایم نیمهباز شدند. همهجا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده میشد. بار دیگر همهجا در تاریکی فرو رفت...
روشنی، پشت پلکهای بستهام نشست، چشمهایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آنها را گشودم. تار میدیدم. چندین بار پلک زدم تا اینکه دیدم واضحتر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقفاش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلولهها خودنمایی میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمیدانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزهزار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام بهخطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور میرفتند؛ اینجا کجاست؟ چی شده؟ من اینجا چیکار میکنم؟!
به بازوی زخمیام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانههای سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا اینکه باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی و زیرکیاش لحظهای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بیهوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی میگشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به اینجا آوردم. هم اینکه، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا اینجا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اونها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلولهها مُزین شده بود دوید و از آنجا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آنکه برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آنجا رفتم. سبدی با سوراخهای بزرگ در آنجا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافهام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آنها را از نزدیک میشنیدم که با فریاد میگفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار میبندیم و زنهاتون رو اسیر میگیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم بهجوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون میخواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
قرآن
« قلبت به قرآن نیاز دارد ، بلکه تمام وجودت به آن نیازمند است ...
چه در سفر و چه در حضر ، چه هنگام مشغله و چه در زمان فراغت ، در لحظههای انتظار ، در سختی و آسایش ، در بحرانها ، مصیبتها و شادیها ...
تو به برکت ، خوشبختی ، آرامش ، ثبات و نوازش نیاز داری ، و همهی اینها در قرآن است.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« قلبت به قرآن نیاز دارد ، بلکه تمام وجودت به آن نیازمند است ...
چه در سفر و چه در حضر ، چه هنگام مشغله و چه در زمان فراغت ، در لحظههای انتظار ، در سختی و آسایش ، در بحرانها ، مصیبتها و شادیها ...
تو به برکت ، خوشبختی ، آرامش ، ثبات و نوازش نیاز داری ، و همهی اینها در قرآن است.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
بزرگ ترين خيانتی كه انسان ميتواند به خودش بكند، ترس از فكر ديگران در مورد خودش است. انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر می برند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند.
✍ #ژان_پل_سارترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ #ژان_پل_سارترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2❤1
تقدیم به شما عزیزان ریکشن فراموش نشه دوستا 🥰🌸🩵
#حکایت
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند.
یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن...
این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!!
سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد...
لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایستهتر باشه...
""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌""
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند.
یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن...
این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!!
سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد...
لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایستهتر باشه...
""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌""
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_اول
اسم من ستاره است...
دختری از دورانی که امکاناتی نبود و
زندگی خان و رعیتی بود ... من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ....تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ...رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن... ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن..هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم... روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ... خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد از بین میبردنش، ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن .... مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ... عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود ،سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود ،اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم، همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون ..همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود ...پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن ،روزای خیلی خوبی بود، اینکه همیشه کنار هم بودیم...
روزا از پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن، یهو صدای در اومد،یکی محکم میکوبید به در، دویدم سمت در ،تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟
زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و
میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم ....
مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم ،تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم ؟
زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد ،مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد ...همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود ،پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ...
سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم، تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ...
بعد از اینکه بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر رسوم اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد، همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم... کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه ،مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام که کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن ....
عموم خیلی بهمون محبت میکرد ،بعد از مرگ بابام مهربون تر شده بود، اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ...
چند ماهی از مرگ بابام گذشته بودموقع خواب بود که صدایی شنیدم، رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون، تعجب کردم ،عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ؟من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره ،واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان ....
توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما ،نمیدونستم چیکار کنم، گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه ...
در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود،مادرم چشماش و باز کرد و نگاهش با تعجب به عمو افتاد،که ناگهان در باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم،میزدشون و به مامانم میگفت : باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ....
زن عمو ناسزا میداد و مامانمو میزد، هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون .
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_اول
اسم من ستاره است...
دختری از دورانی که امکاناتی نبود و
زندگی خان و رعیتی بود ... من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ....تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ...رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن... ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن..هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم... روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ... خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد از بین میبردنش، ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن .... مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ... عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود ،سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود ،اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم، همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون ..همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود ...پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن ،روزای خیلی خوبی بود، اینکه همیشه کنار هم بودیم...
روزا از پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن، یهو صدای در اومد،یکی محکم میکوبید به در، دویدم سمت در ،تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟
زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و
میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم ....
مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم ،تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم ؟
زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد ،مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد ...همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود ،پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ...
سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم، تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ...
بعد از اینکه بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر رسوم اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد، همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم... کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه ،مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام که کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن ....
عموم خیلی بهمون محبت میکرد ،بعد از مرگ بابام مهربون تر شده بود، اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ...
چند ماهی از مرگ بابام گذشته بودموقع خواب بود که صدایی شنیدم، رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون، تعجب کردم ،عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ؟من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره ،واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان ....
توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما ،نمیدونستم چیکار کنم، گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه ...
در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود،مادرم چشماش و باز کرد و نگاهش با تعجب به عمو افتاد،که ناگهان در باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم،میزدشون و به مامانم میگفت : باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ....
زن عمو ناسزا میداد و مامانمو میزد، هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون .
❤5👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم
پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم
پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سوم
روز مهمونی رسید و منم لباسامو برداشتم و به اجبار عمو رفتم حموم و بهترین لباسمو پوشیدم .
بعد ها فهمیدم زن عموم اینکارا رو میکرد که من بدبخت بشم و تا آخر زندگیم کسی با من ازدواج نکنه ...
رفتیم توی مهمانی، دخترا جوری اومده بودن که گفتم خداروشکر من انتخاب نمیشم ، پذیرایی خوبی ازمون کردن و کلی خوراکی آوردن، اما من خجالت میکشیدم بخورم ،فقط به بقیه نگاه میکردم ...
یهو در و باز کردن و یه زن با لباسای شیک و خیلی خوشتیپ اومد داخل، هممون نگاهش کردیم رفت و بالا نشست و همه رو زیر نظر گرفت، من سرمو پایین انداختم که یه وقت انتخاب نشم .
اون خانمه پاشد و رفت بعد از چند دقیقه یکی از خدمه ها اومد و میخاست اعلام کنه که کی انتخاب شده ، از استرس دستام یخ شد فقط خداخدا میکردم انتخاب نشم ...
اومد و هممون و از یه نگاه گذروند به من رسید و نگاهم کرد سرمو انداختم پایین اما رد شد ازم و دست دختری که کنارم بود رو گرفت گفت خانم تو رو انتخاب کرده ...دختری که انتخاب شده بود از خوشحالی جیغی زد و با اون خدمه رفت ... بقیمون و فرستادن خونه هامون ، از خوشحالی مثل بچه ها میدویدم ...
وقتی عموم شنید که انتخاب نشدم خودش و زن عموم گفتن میدونستیم لیاقت نداری و لیاقت تو همونه که با یه پیرمرد ازدواج کنی ...
از حرفاشون ناراحت نشدم و بازم خوشحال بودم که انتخاب نشدم ....
رفتم توی اتاق و همه چیز و واسه مامان تعریف کردم و کلی خندید و خوشحال بودم که میخنده ...
شب شد که رخت خواب گذاشتیم و خوابیدیم....
باصدایی از خواب بیدار شدم دیدم توی حیاطمون شلوغه ،رفتم از پنجره نگاه کردم آدمای غریبه تو حیاط بود ...خاستم برم بیرون دیدم که عمو داره به رضا میگه : این دختر شانس آورده، واسه ما هم خوب میشه ،ما یه رعیت بیشتر نیستیم ،اگه ستاره وارث خان و به دنیا بیاره ،دیگه همه چیز واسه ماهم خوب میشه زمین میدن بهمون وضعمون خوب میشه ...
رضا هم گفت ؛ آره دیگه وقتشه ستاره هم سروسامون بگیره ...
دستام یخ کردن چی میگفتن ؟ آخه واسه پسر خان که انتخاب کرده بودن ،یعنی چی شده بود ؟
وقتی رفتم توی حیاط دوتا چشم آشنا دیدم ،همون مردی که توی جنگل دیده بودم..
تعجب کردم ،داشتم فکر میکردم که چی شد این مرد اینجا چیکار میکنه ...
همینطور بهش نگاه میکردم که متوجه شد و نگاهم کرد رومو برگردوندم و خاستم برم توی آشپزخونه تا از سمانه موضوع و بپرسم که عموم صدام زد؛ستاره دخترم زود بیا اینجا کارت دارم ... ازین همه محبت تعجب کردم، ولی میدونستم حتما خبریه که عمو بعد این همه مدت مهربون شد ....
رفتم توی اتاق... همون خانمی که توی مهمونی خان دیدم همونجا بود ، وقتی رفتم داخل عمو اشاره کرد که برم کنارش بشینم ...رفتم و کنارش نشستم ،مامانمم همونجا نشسته بود، غمی که تو چشماش بود خبر خوشی نمیداد ...
وقتی نشستم اون خانم که میشد زن خان صدام کرد : اسمت ستاره س؟
گفتم بله ؟
گفت: باید بدونی واسه چی اینجا اومدم ؟
سرمو پایین انداختم ...
_ ما دیروز دختری رو واسه پسرمون انتخاب کردیم، اما پسرم گفت اگه می خواین زن واسم بگیرین ،باید این دختر باشه و تنها در این صورت قبول میکنه و رو به عمو ادامه داد : من هم اومدم که اجازشو بگیرم که بقیه ی کاراشو انجام بدیم و عروسی کنن تا واسه خان وارث بیاره ، از نظر مالی چیزی واسش کم نمیذاریم ،از لحاظ خورد و خوراک، آیندشم تضمین میکنیم !
به عمو گفت شما خاسته یی دارین؟
عمو گفت : دختر ما هم نوکر شماست ،هرجور خودتون میدونین، اما ما دخترمون و دوس داریم تاالان بعد از پدرش واسش چیزی کم نذاشتم نمیتونم همینجوری دخترم و به شما بدم !
خیلی راحت متوجه منظور عمو شد .... زن خان گفت : بله درست میگین ماهم گفتیم چیزی کم نمیذاریم ،زمین هایی که روشون کار میکنین واسه خودتون .
برق شادی توی چشمای عمو مشخص بود ، پاشدم که نارضایتیم رو اعلام کنم که عمو با اخم گفت بشین و ساکتم کرد.
زن خان گفت برید و صحبتاتون و کنین و خبرمون کنین : عمو گفت ما راضی هستیم !
زن خان گفت مبارکه ،واسه بقیه ی کارها میفرستم سراغتون، فقط دخترتون و زود آماده کنین، ما عجله داریم ما عروسمون رو زود میخایم !
ازین همه عجله ی عموم ناراحت شدم، حتی اجازه نداد مادرم صحبت کنه و نظر مادرمو بپرسه...
زن خان رفت عمو و مامان رفتن تا بدرقه ش کنن ...
توی فکر رفتم ،یعنی قراره چی به سر زندگیم بیاد...
توی فکر بودم که مامان اومد داخل:ستاره مامان دیدی که عموت حتی نظر من و نپرسید ،دخترم بگو بینم نظرت چیه، اگه نظرت منفیه برت میدارم و ازینجا با هم میریم، هیشکی هم نمیتونه جلومون و بگیره .
میدونستم مامان داره بخاطر من این حرفا رو میزنه و دلش نمیاد فراری بشیم ، فقط من که نبودم رضا بود، علی بود، تازه مامانم فوق العاده سعید و دوس داشت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سوم
روز مهمونی رسید و منم لباسامو برداشتم و به اجبار عمو رفتم حموم و بهترین لباسمو پوشیدم .
بعد ها فهمیدم زن عموم اینکارا رو میکرد که من بدبخت بشم و تا آخر زندگیم کسی با من ازدواج نکنه ...
رفتیم توی مهمانی، دخترا جوری اومده بودن که گفتم خداروشکر من انتخاب نمیشم ، پذیرایی خوبی ازمون کردن و کلی خوراکی آوردن، اما من خجالت میکشیدم بخورم ،فقط به بقیه نگاه میکردم ...
یهو در و باز کردن و یه زن با لباسای شیک و خیلی خوشتیپ اومد داخل، هممون نگاهش کردیم رفت و بالا نشست و همه رو زیر نظر گرفت، من سرمو پایین انداختم که یه وقت انتخاب نشم .
اون خانمه پاشد و رفت بعد از چند دقیقه یکی از خدمه ها اومد و میخاست اعلام کنه که کی انتخاب شده ، از استرس دستام یخ شد فقط خداخدا میکردم انتخاب نشم ...
اومد و هممون و از یه نگاه گذروند به من رسید و نگاهم کرد سرمو انداختم پایین اما رد شد ازم و دست دختری که کنارم بود رو گرفت گفت خانم تو رو انتخاب کرده ...دختری که انتخاب شده بود از خوشحالی جیغی زد و با اون خدمه رفت ... بقیمون و فرستادن خونه هامون ، از خوشحالی مثل بچه ها میدویدم ...
وقتی عموم شنید که انتخاب نشدم خودش و زن عموم گفتن میدونستیم لیاقت نداری و لیاقت تو همونه که با یه پیرمرد ازدواج کنی ...
از حرفاشون ناراحت نشدم و بازم خوشحال بودم که انتخاب نشدم ....
رفتم توی اتاق و همه چیز و واسه مامان تعریف کردم و کلی خندید و خوشحال بودم که میخنده ...
شب شد که رخت خواب گذاشتیم و خوابیدیم....
باصدایی از خواب بیدار شدم دیدم توی حیاطمون شلوغه ،رفتم از پنجره نگاه کردم آدمای غریبه تو حیاط بود ...خاستم برم بیرون دیدم که عمو داره به رضا میگه : این دختر شانس آورده، واسه ما هم خوب میشه ،ما یه رعیت بیشتر نیستیم ،اگه ستاره وارث خان و به دنیا بیاره ،دیگه همه چیز واسه ماهم خوب میشه زمین میدن بهمون وضعمون خوب میشه ...
رضا هم گفت ؛ آره دیگه وقتشه ستاره هم سروسامون بگیره ...
دستام یخ کردن چی میگفتن ؟ آخه واسه پسر خان که انتخاب کرده بودن ،یعنی چی شده بود ؟
وقتی رفتم توی حیاط دوتا چشم آشنا دیدم ،همون مردی که توی جنگل دیده بودم..
تعجب کردم ،داشتم فکر میکردم که چی شد این مرد اینجا چیکار میکنه ...
همینطور بهش نگاه میکردم که متوجه شد و نگاهم کرد رومو برگردوندم و خاستم برم توی آشپزخونه تا از سمانه موضوع و بپرسم که عموم صدام زد؛ستاره دخترم زود بیا اینجا کارت دارم ... ازین همه محبت تعجب کردم، ولی میدونستم حتما خبریه که عمو بعد این همه مدت مهربون شد ....
رفتم توی اتاق... همون خانمی که توی مهمونی خان دیدم همونجا بود ، وقتی رفتم داخل عمو اشاره کرد که برم کنارش بشینم ...رفتم و کنارش نشستم ،مامانمم همونجا نشسته بود، غمی که تو چشماش بود خبر خوشی نمیداد ...
وقتی نشستم اون خانم که میشد زن خان صدام کرد : اسمت ستاره س؟
گفتم بله ؟
گفت: باید بدونی واسه چی اینجا اومدم ؟
سرمو پایین انداختم ...
_ ما دیروز دختری رو واسه پسرمون انتخاب کردیم، اما پسرم گفت اگه می خواین زن واسم بگیرین ،باید این دختر باشه و تنها در این صورت قبول میکنه و رو به عمو ادامه داد : من هم اومدم که اجازشو بگیرم که بقیه ی کاراشو انجام بدیم و عروسی کنن تا واسه خان وارث بیاره ، از نظر مالی چیزی واسش کم نمیذاریم ،از لحاظ خورد و خوراک، آیندشم تضمین میکنیم !
به عمو گفت شما خاسته یی دارین؟
عمو گفت : دختر ما هم نوکر شماست ،هرجور خودتون میدونین، اما ما دخترمون و دوس داریم تاالان بعد از پدرش واسش چیزی کم نذاشتم نمیتونم همینجوری دخترم و به شما بدم !
خیلی راحت متوجه منظور عمو شد .... زن خان گفت : بله درست میگین ماهم گفتیم چیزی کم نمیذاریم ،زمین هایی که روشون کار میکنین واسه خودتون .
برق شادی توی چشمای عمو مشخص بود ، پاشدم که نارضایتیم رو اعلام کنم که عمو با اخم گفت بشین و ساکتم کرد.
زن خان گفت برید و صحبتاتون و کنین و خبرمون کنین : عمو گفت ما راضی هستیم !
زن خان گفت مبارکه ،واسه بقیه ی کارها میفرستم سراغتون، فقط دخترتون و زود آماده کنین، ما عجله داریم ما عروسمون رو زود میخایم !
ازین همه عجله ی عموم ناراحت شدم، حتی اجازه نداد مادرم صحبت کنه و نظر مادرمو بپرسه...
زن خان رفت عمو و مامان رفتن تا بدرقه ش کنن ...
توی فکر رفتم ،یعنی قراره چی به سر زندگیم بیاد...
توی فکر بودم که مامان اومد داخل:ستاره مامان دیدی که عموت حتی نظر من و نپرسید ،دخترم بگو بینم نظرت چیه، اگه نظرت منفیه برت میدارم و ازینجا با هم میریم، هیشکی هم نمیتونه جلومون و بگیره .
میدونستم مامان داره بخاطر من این حرفا رو میزنه و دلش نمیاد فراری بشیم ، فقط من که نبودم رضا بود، علی بود، تازه مامانم فوق العاده سعید و دوس داشت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1
🍃🌲🌿🌹🍃🌳🍃🌹🌿🌲
🦁 یه شیر رو میندازن تو قفس، بهش سوسیس کالباس میدن
شیره میگه:
من آهو میخوردم این چیه ؟!
بهش میگن اونقدر گرسنه میمونی تا همینو بخوری، شیر چند روز بعداز شدت گرسنگی سوسیس رو میخوره
چند روز بعد به جای سوسیس، استخون میندازن جلوش، شیره میگه:
بابامن به سوسیس عادت کردم، این چیه ؟!
بهش میگن اونقدر گرسنه میمونی تا استخون رو بخوری!
شیر چند روز بعد از شدت گرسنگی استخون رو میخوره.
بعد یه مدت به جای استخون یونجه میریزن جلوش.
شیر میگه: بی انصافها من الاغی که یونجه رو میخوره رو درسته قورت میدادم اینو نمیخورم دیگه.بهش میگن اونقدر گرسنگی میکشی تا یونجه رو هم بخوری.
شیر یه مدت مقاومت میکنه ولی بالاخره یونجه رو هم میخوره.
یه مدت بعد هیچی بهش نمیدن
داد میزنه:
من به یونجه عادت کردم
اینو دیگه چرا نمیدین بخورم ؟!
بهش میگن یونجهی مفت نداریم
باید صدای الاغ دربیاری تا بهت یونجه بدیم
🔷 و این داستان خردکردن تدریجی و عادت به کمتر از حق انقدر ادامه پیدا کرد
که شیر نابود شد.
✅ نتیجه اخلاقی داستان: اگه تو زندگیت به ذلت تن بدی باید به خیلی چیزای دیگه تن بدی!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦁 یه شیر رو میندازن تو قفس، بهش سوسیس کالباس میدن
شیره میگه:
من آهو میخوردم این چیه ؟!
بهش میگن اونقدر گرسنه میمونی تا همینو بخوری، شیر چند روز بعداز شدت گرسنگی سوسیس رو میخوره
چند روز بعد به جای سوسیس، استخون میندازن جلوش، شیره میگه:
بابامن به سوسیس عادت کردم، این چیه ؟!
بهش میگن اونقدر گرسنه میمونی تا استخون رو بخوری!
شیر چند روز بعد از شدت گرسنگی استخون رو میخوره.
بعد یه مدت به جای استخون یونجه میریزن جلوش.
شیر میگه: بی انصافها من الاغی که یونجه رو میخوره رو درسته قورت میدادم اینو نمیخورم دیگه.بهش میگن اونقدر گرسنگی میکشی تا یونجه رو هم بخوری.
شیر یه مدت مقاومت میکنه ولی بالاخره یونجه رو هم میخوره.
یه مدت بعد هیچی بهش نمیدن
داد میزنه:
من به یونجه عادت کردم
اینو دیگه چرا نمیدین بخورم ؟!
بهش میگن یونجهی مفت نداریم
باید صدای الاغ دربیاری تا بهت یونجه بدیم
🔷 و این داستان خردکردن تدریجی و عادت به کمتر از حق انقدر ادامه پیدا کرد
که شیر نابود شد.
✅ نتیجه اخلاقی داستان: اگه تو زندگیت به ذلت تن بدی باید به خیلی چیزای دیگه تن بدی!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1😢1👌1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_43 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و سوم
صدایی از پایین تپه به گوشم خورد،منیرررره...زود بیا پایین.از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث شده بود که همسایه ها در حال سرک کشیدن و پچ پچ کردن بودند، بی آنکه توجهی به آنها کنم، خودم را داخل خانه انداختم، تا وارد شدم یک هو دستی مرا به طرف عقب کشید..
مادرم در حالیکه انگشت روی بینی اش میگذاشت به اتاق انباری اشاره کرد و گفت: منیره! لباسی که توی عروسی پسر کدخدا پوشیده بودی را گذاشتم توی انبار، آروم از این گوشه برو، لباست را بپوش و بیا تو آشپزخونه کارت دارم.من هاج و واج بهش نگاه کردم و می خواستم اعتراض کنم که مادرم به طرف انباری هولم داد و گفت: زود برو دیگه..رفتم داخل انباری و لباس هام را عوض کردم، در اتاق میهمانخانه بسته بود، پس با خیال راحت از کنار دیوار رد شدم و خودم را داخل آشپزخانه چپاندم.مادرم مشغول مرتب کردن چادر سیاه و زر زری روی سرش بود و با مرجان هم صحبت می کرد و با دیدن من ، شروع کرد به چای ریختن و بعد با دقت استکان های چای را توی سینی قرار داد و به طرفم برگشت و همانطور که تار موی بغل صورتم را زیر روسریم میزد، گفت: کاشکی یه کرمی، رژی هم میزدی..اخمهام را توی هم کشیدم و گفتم: مگه چه خبره که کرم و رژ بزنم؟!
مادرم که انگار از عکس العمل من میترسید، با حالتی دستپاچه گفت: هیچی نشده عزیزم، بیا...بیا چای را ببر توی مهمانخانه، مهمان داریم، اونم یه مهمان شهری...با تعجب نگاه کردم و گفتم:میهمان از شهر؟! چرا من باید....مادر نذاشت حرفم تمام بشه سینی چای را چپاند توی دستم و گفت: ببر دیگه...هوفی کردم و سینی را بالاجبار گرفتم، از حیاط گذشتم، میخواستم وارد مهمانخانه بشوم، حس بدی بهم دست داد، تمام شواهد حاکی از این بود که پدر و مادرم نقشه ای برام کشیدن.وارد میهمانخانه شدم و همانطور که سرم پایین بود آهسته سلام کردم، صدای هر دو تا مرد که مشخص بود پدر و پسر هستن بلند شد و جواب سلامم را دادند.می خواستم سینی را وسط اتاق بزارم و بیرون بیایم که پدرم اشاره کرد خودم چای را تعارف کنم و همانطور که من چای تعارف می کردم گفت: آقا عنایت و آقا وحید خدمتتون عرض کنم اینم دخترم منیره هست همان که میگفتین آقا حمید پسند کرده برای داداشش...با این حرف انگار کاسه آب یخی ریختند روی سرم، پس این دو تا آقا شوهر و پسر صفیه خانم بودند و راز آن نگاه های مشکوک آقا حمید همین بود...منو برای برادرش پسند کرده بود.چایی را تعارف کردم و سینی را گذاشتم وسط و همانطور که اخمهایم را توی هم کشیده بودم، میخواستم بیرون برم که بار دیگه بابام گفت: بشین تو اتاق...
اصلا نمی خواستم بشینم و برای همین می خواستم اعتراض کنم که مادرم از پشت سرم دستم را گرفت و کشید سمت خودش و محکم روی زمین نشاندم.اینقدر عصبی بودم که نفهمیدم مادرم چه موقع داخل اتاق اومد، سرم را بالا گرفتم و می خواستم به مادرم چیزی بگم که ناخوداگاه نگاهم با نگاه وحید گره خورد...
مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و بعد هم لبخندی زد و همانطور که دستهایش را بهم می مالید گفت: چکار کنیم دیگه دختر ما کمرو هست و در همین حین پدرم با چشم و ابرو اشاره ای نامحسوس به مادرم کرد که از چشم من در امان نماند و مادر بلافاصله بااجازه ای گفت و از جا بلند شد و بیرون رفت.با بیرون رفتن مادرم، آقا عنایت چایش را یک نفس سر کشید و رو به پدرم گفت: آقا اسحاق خوشحال میشم زمین و باغ و زراعتتان را ببینم،...
#ادامه_دارد..
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_43 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و سوم
صدایی از پایین تپه به گوشم خورد،منیرررره...زود بیا پایین.از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث شده بود که همسایه ها در حال سرک کشیدن و پچ پچ کردن بودند، بی آنکه توجهی به آنها کنم، خودم را داخل خانه انداختم، تا وارد شدم یک هو دستی مرا به طرف عقب کشید..
مادرم در حالیکه انگشت روی بینی اش میگذاشت به اتاق انباری اشاره کرد و گفت: منیره! لباسی که توی عروسی پسر کدخدا پوشیده بودی را گذاشتم توی انبار، آروم از این گوشه برو، لباست را بپوش و بیا تو آشپزخونه کارت دارم.من هاج و واج بهش نگاه کردم و می خواستم اعتراض کنم که مادرم به طرف انباری هولم داد و گفت: زود برو دیگه..رفتم داخل انباری و لباس هام را عوض کردم، در اتاق میهمانخانه بسته بود، پس با خیال راحت از کنار دیوار رد شدم و خودم را داخل آشپزخانه چپاندم.مادرم مشغول مرتب کردن چادر سیاه و زر زری روی سرش بود و با مرجان هم صحبت می کرد و با دیدن من ، شروع کرد به چای ریختن و بعد با دقت استکان های چای را توی سینی قرار داد و به طرفم برگشت و همانطور که تار موی بغل صورتم را زیر روسریم میزد، گفت: کاشکی یه کرمی، رژی هم میزدی..اخمهام را توی هم کشیدم و گفتم: مگه چه خبره که کرم و رژ بزنم؟!
مادرم که انگار از عکس العمل من میترسید، با حالتی دستپاچه گفت: هیچی نشده عزیزم، بیا...بیا چای را ببر توی مهمانخانه، مهمان داریم، اونم یه مهمان شهری...با تعجب نگاه کردم و گفتم:میهمان از شهر؟! چرا من باید....مادر نذاشت حرفم تمام بشه سینی چای را چپاند توی دستم و گفت: ببر دیگه...هوفی کردم و سینی را بالاجبار گرفتم، از حیاط گذشتم، میخواستم وارد مهمانخانه بشوم، حس بدی بهم دست داد، تمام شواهد حاکی از این بود که پدر و مادرم نقشه ای برام کشیدن.وارد میهمانخانه شدم و همانطور که سرم پایین بود آهسته سلام کردم، صدای هر دو تا مرد که مشخص بود پدر و پسر هستن بلند شد و جواب سلامم را دادند.می خواستم سینی را وسط اتاق بزارم و بیرون بیایم که پدرم اشاره کرد خودم چای را تعارف کنم و همانطور که من چای تعارف می کردم گفت: آقا عنایت و آقا وحید خدمتتون عرض کنم اینم دخترم منیره هست همان که میگفتین آقا حمید پسند کرده برای داداشش...با این حرف انگار کاسه آب یخی ریختند روی سرم، پس این دو تا آقا شوهر و پسر صفیه خانم بودند و راز آن نگاه های مشکوک آقا حمید همین بود...منو برای برادرش پسند کرده بود.چایی را تعارف کردم و سینی را گذاشتم وسط و همانطور که اخمهایم را توی هم کشیده بودم، میخواستم بیرون برم که بار دیگه بابام گفت: بشین تو اتاق...
اصلا نمی خواستم بشینم و برای همین می خواستم اعتراض کنم که مادرم از پشت سرم دستم را گرفت و کشید سمت خودش و محکم روی زمین نشاندم.اینقدر عصبی بودم که نفهمیدم مادرم چه موقع داخل اتاق اومد، سرم را بالا گرفتم و می خواستم به مادرم چیزی بگم که ناخوداگاه نگاهم با نگاه وحید گره خورد...
مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و بعد هم لبخندی زد و همانطور که دستهایش را بهم می مالید گفت: چکار کنیم دیگه دختر ما کمرو هست و در همین حین پدرم با چشم و ابرو اشاره ای نامحسوس به مادرم کرد که از چشم من در امان نماند و مادر بلافاصله بااجازه ای گفت و از جا بلند شد و بیرون رفت.با بیرون رفتن مادرم، آقا عنایت چایش را یک نفس سر کشید و رو به پدرم گفت: آقا اسحاق خوشحال میشم زمین و باغ و زراعتتان را ببینم،...
#ادامه_دارد..
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_44 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و چهارم
پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم.از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودند توی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم.اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد.خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم.
لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید..وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم...آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم.وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید..البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت.دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم.بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود...چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم.آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم.پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو
خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ،شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن..
#ادامه_دارد..
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_44 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و چهارم
پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم.از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودند توی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم.اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد.خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم.
لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید..وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم...آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم.وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید..البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت.دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم.بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود...چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم.آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم.پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو
خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ،شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن..
#ادامه_دارد..
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1👌1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_45 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و پنجم
این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها...نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم.به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟! الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟!اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره اینجا بین تپاله وپشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره..
باز هم سکوت کردم،مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو...سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟! من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید..شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم...مادرم هوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که..لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رویایی.یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من مترصد لحظه ای بودم تا حرفم را با دلیل و منطق به پدر و مادرم بگم، اما نمی دونم چرا موقعیتش پیش نمی آمد و یک حسی به من میگفت که پدر و مادرم هماهنگ باهم و طبق نقشه ای که داشتند بحث زندگی و ازدواج منو پیش نمی کشیدند و من بنا را گذاشتم بر اینکه آنها چون از عکس العمل من میترسند و با سابقه اون خودکشی هم شاید می خوان فعلا با دلم راه بیان و من هم دلم خوش بود به همین سکوت و عدم اظهار نظر، اما این سکوت باعث نمی شد که من از موضع خودم کوتاه بیام، من بایدددد میرفتم شهر و درس می خواندم.بعد از یک هفته، صبح زود پدرم از خواب بیدار شد و دستورات لازم درباره باغ و درخت و گله را داد و ماشین را سوار شد و رهسپار شهر شد.خوب این چیز عادی بود چون پدرم هر چند وقت یک بار به قول معروف فیلش یاد هندوستان می کرد و به همراه میثم میرفتند به شهر و یک هفته تا ده روزی می ماندند و بعد هم برمی گشتند روستا، نمی دانم داخل شهر چه خبر بود و چکار می کردند اما هر چه بود روزها وقت پدرم را می گرفت.اینبار پدرم میثم را با خود نبرد و به تنهایی رفت، برای من این بهترین موقعیت بود تا در نبود پدر، مادرم را قانع کنم که در شهر به مدرسه بروم و اگر مادرم قانع میشد و طرف مرا میگرفت پدرم زودتر راضی به این کار میشد.یک روز از رفتن پدرم به شهر گذشته بود.
صبح زود من می بایست گله را میبردم زمین چمن، اما دست به دامان مرجان و مارال شدم و از آنها خواستم که به جای من، گله را ببرند و من هم جای آن دوتا در کار خانه به مادرم کمک می کردم و هدفم از این کار این بود که با مادرم تنها باشم.بچه ها هم قبول کردند، گله راهی شد و من هم مشغول تمیز کردن کله گوسفندی شدم که تازه قربانی شده بود و می خواستم کله خشک درست کنم.مادرم هم خودش را مشغول جوشاندن شیر بزها کرده بود، می خواستم درباره تصمیمم حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا شروع کنم، هنوز در حال من و من کردن بودم که صدای ماشین بابا از توی کوچه به گوش رسید و پشت سرش هم سر و کله بابا در حالیکه جعبه شیرینی روی دستش بود، پیدا شد.من تعجب کردم اما مادرم با دیدن پدر با خوشحالی زیر شیرها را خاموش کرد، به پدرم که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد سلام کرد، من هم از جا بلند شدم و سلام کردم.پدرم همانطور که با لحنی شاد جواب سلام ما را میداد..گفت:
#ادامه_دارد...
🅰
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_45 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و پنجم
این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها...نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم.به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟! الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟!اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره اینجا بین تپاله وپشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره..
باز هم سکوت کردم،مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو...سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟! من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید..شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم...مادرم هوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که..لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رویایی.یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من مترصد لحظه ای بودم تا حرفم را با دلیل و منطق به پدر و مادرم بگم، اما نمی دونم چرا موقعیتش پیش نمی آمد و یک حسی به من میگفت که پدر و مادرم هماهنگ باهم و طبق نقشه ای که داشتند بحث زندگی و ازدواج منو پیش نمی کشیدند و من بنا را گذاشتم بر اینکه آنها چون از عکس العمل من میترسند و با سابقه اون خودکشی هم شاید می خوان فعلا با دلم راه بیان و من هم دلم خوش بود به همین سکوت و عدم اظهار نظر، اما این سکوت باعث نمی شد که من از موضع خودم کوتاه بیام، من بایدددد میرفتم شهر و درس می خواندم.بعد از یک هفته، صبح زود پدرم از خواب بیدار شد و دستورات لازم درباره باغ و درخت و گله را داد و ماشین را سوار شد و رهسپار شهر شد.خوب این چیز عادی بود چون پدرم هر چند وقت یک بار به قول معروف فیلش یاد هندوستان می کرد و به همراه میثم میرفتند به شهر و یک هفته تا ده روزی می ماندند و بعد هم برمی گشتند روستا، نمی دانم داخل شهر چه خبر بود و چکار می کردند اما هر چه بود روزها وقت پدرم را می گرفت.اینبار پدرم میثم را با خود نبرد و به تنهایی رفت، برای من این بهترین موقعیت بود تا در نبود پدر، مادرم را قانع کنم که در شهر به مدرسه بروم و اگر مادرم قانع میشد و طرف مرا میگرفت پدرم زودتر راضی به این کار میشد.یک روز از رفتن پدرم به شهر گذشته بود.
صبح زود من می بایست گله را میبردم زمین چمن، اما دست به دامان مرجان و مارال شدم و از آنها خواستم که به جای من، گله را ببرند و من هم جای آن دوتا در کار خانه به مادرم کمک می کردم و هدفم از این کار این بود که با مادرم تنها باشم.بچه ها هم قبول کردند، گله راهی شد و من هم مشغول تمیز کردن کله گوسفندی شدم که تازه قربانی شده بود و می خواستم کله خشک درست کنم.مادرم هم خودش را مشغول جوشاندن شیر بزها کرده بود، می خواستم درباره تصمیمم حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا شروع کنم، هنوز در حال من و من کردن بودم که صدای ماشین بابا از توی کوچه به گوش رسید و پشت سرش هم سر و کله بابا در حالیکه جعبه شیرینی روی دستش بود، پیدا شد.من تعجب کردم اما مادرم با دیدن پدر با خوشحالی زیر شیرها را خاموش کرد، به پدرم که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد سلام کرد، من هم از جا بلند شدم و سلام کردم.پدرم همانطور که با لحنی شاد جواب سلام ما را میداد..گفت:
#ادامه_دارد...
🅰
❤2👍1
#دوقسمت دویست وسی ونه ودویست وچهل
📖سرگذشت کوثر
سرم داد زد پس تو به عنوان یه مادربزرگ چه غلطی میکنی تو به عنوان مادربزرگ باید بچهها رو نگه داری من نمیتونم نگه دارم
من دارم شوهر میکنم میفهمی دارم شوهر میکنم شوهر من بچههامونمیخواد چرا میخوای زندگی منو خراب کنی آینده منو نابود کنی بهش گفتم قبل از اینکه از این خونه بندازمت بیرون گمشو از این خونه برو بیرون وگرنه با موهات از این خونه میندازمت بیرون من نه نوه نه عروس داشتم ودارم گور پدر همتون میخوامتون چیکار مگه من شماررومیشناسم گل پسر منم هر کاری کرده کار بسیار خوبی کرده دمش گرم اصلا خودم تشویقش کردم زنهایی مثل تو اصلاً به درد نمیخورن تو اصلاً زن زندگی نیستی بچههاتم لنگه خودت هستند گمشو از این خونه برو بیرون تا نکشتمت فقط همینم مونده بچههای تو رو نگه دارم حالم از خودت به هم میخوره اون وقت بیام بچههای تو رو نگه دارم از بچههاتم متنفرم لادن گفت تو زندگی منو خراب کردی ایشالا که خدا زندگیتو خراب کنه تو اگه اموال منو به من برگردونی خیلی لطف میکنی اونم مال بچههامه پسرت هرچی داره از صدقه سر منه هیچی از خودش نداشت خودش بوده و لباس تنش من به همه جا رسوندمش گفتم دم پسرم گرم زرنگ بود تونست از تو و پدر مادرت بکنه خوب کاری کرد جزای شماها همینه تو هم که الان نامزد داری وداری با یه نفر دیگه ازدواج میکنی دردت چیه بچههاتو بسپار به پدر و مادرت یا پرستار بگیرولی دیگه دور و بر من پیدات نشه اینو دفعه آخره که دارم بهت میگم ببین جلو دختر خالت میگم لادن خیلی پرروتر از این حرفا بود میگفت نمیرم اینجا بایدتکلیف منو روشن کنید تکلیف بچههای منو روشن کنید بابا ایها الناس شما خونواده پدری هستین بچه طبق قانون مال پدر خونواده پدرهست کی گفته مادر بدبخت باید بچه رو نگه داره مادر باید بره دنبال زندگی خودش وقتی پدر رفته دنبال زندگیش
من هم جوونم منم آینده دارم باید برم شوهر کنم دلم شوهر میخواد میفهمی شوهر دلم میخوادفلان فلان شده تو که گذاشت رفت من چرا باید بمونم گفتم لادن برو گمشو بیرون نمیرفت و فقط فحش میداد خودشو میزد دیگه واقعاً عصبی شده بودم دلم میخواست بگیرم کتکش بزنم اماشخصیتم اجازه نمیداد که لادنو کتک بزنم ارزش کتک زدن روهم نداشت که مهدی رسیدش از سر و صدای ما اومد داخل وگفت اینجا چه خبره صداتون کل ساختمان روگرفته آبجی چه خبره وقتی که چشمش به لادن افتادسرش داد زد و گفت زنیکه خیابونی اینجا چه غلطی میکنی گمشو برو بیرون راحله همه چیزو بهش گفت .گفت واسه چی اومده اینجا مهدی گفت من شک دارم بچهها بچههای یونس باشن اول یک آزمایش بدن به نظر من خیلی بهتره مادری که زمان متاهلیش به شوهرش خیانت کرده معلومه که چه جور زنی هستش از کجا معلوم که تو همیشه خیانت نمیکردی از کجا معلوم بچهها مال یکی دیگه نباشن والا من به خدا شک دارم اصلاً به شما خونوادت شک دارم یه مشت آدم کثافت هستین بابات که شهره عام و خاصه دیگه از کدومتون برگردم بگم
به مهدی گفتم مهدی خواهش میکنم آرامش خودتو حفظ کن لادن صداشو روی مهدی بلند کرد و فحشش داد ولی مهدی دستشو گرفت از در پرتش کرد بیرون چند تا فحش هم بهش داد و یه لگدم بهش زد گفت گمشو برو اینورا نبینمت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
سرم داد زد پس تو به عنوان یه مادربزرگ چه غلطی میکنی تو به عنوان مادربزرگ باید بچهها رو نگه داری من نمیتونم نگه دارم
من دارم شوهر میکنم میفهمی دارم شوهر میکنم شوهر من بچههامونمیخواد چرا میخوای زندگی منو خراب کنی آینده منو نابود کنی بهش گفتم قبل از اینکه از این خونه بندازمت بیرون گمشو از این خونه برو بیرون وگرنه با موهات از این خونه میندازمت بیرون من نه نوه نه عروس داشتم ودارم گور پدر همتون میخوامتون چیکار مگه من شماررومیشناسم گل پسر منم هر کاری کرده کار بسیار خوبی کرده دمش گرم اصلا خودم تشویقش کردم زنهایی مثل تو اصلاً به درد نمیخورن تو اصلاً زن زندگی نیستی بچههاتم لنگه خودت هستند گمشو از این خونه برو بیرون تا نکشتمت فقط همینم مونده بچههای تو رو نگه دارم حالم از خودت به هم میخوره اون وقت بیام بچههای تو رو نگه دارم از بچههاتم متنفرم لادن گفت تو زندگی منو خراب کردی ایشالا که خدا زندگیتو خراب کنه تو اگه اموال منو به من برگردونی خیلی لطف میکنی اونم مال بچههامه پسرت هرچی داره از صدقه سر منه هیچی از خودش نداشت خودش بوده و لباس تنش من به همه جا رسوندمش گفتم دم پسرم گرم زرنگ بود تونست از تو و پدر مادرت بکنه خوب کاری کرد جزای شماها همینه تو هم که الان نامزد داری وداری با یه نفر دیگه ازدواج میکنی دردت چیه بچههاتو بسپار به پدر و مادرت یا پرستار بگیرولی دیگه دور و بر من پیدات نشه اینو دفعه آخره که دارم بهت میگم ببین جلو دختر خالت میگم لادن خیلی پرروتر از این حرفا بود میگفت نمیرم اینجا بایدتکلیف منو روشن کنید تکلیف بچههای منو روشن کنید بابا ایها الناس شما خونواده پدری هستین بچه طبق قانون مال پدر خونواده پدرهست کی گفته مادر بدبخت باید بچه رو نگه داره مادر باید بره دنبال زندگی خودش وقتی پدر رفته دنبال زندگیش
من هم جوونم منم آینده دارم باید برم شوهر کنم دلم شوهر میخواد میفهمی شوهر دلم میخوادفلان فلان شده تو که گذاشت رفت من چرا باید بمونم گفتم لادن برو گمشو بیرون نمیرفت و فقط فحش میداد خودشو میزد دیگه واقعاً عصبی شده بودم دلم میخواست بگیرم کتکش بزنم اماشخصیتم اجازه نمیداد که لادنو کتک بزنم ارزش کتک زدن روهم نداشت که مهدی رسیدش از سر و صدای ما اومد داخل وگفت اینجا چه خبره صداتون کل ساختمان روگرفته آبجی چه خبره وقتی که چشمش به لادن افتادسرش داد زد و گفت زنیکه خیابونی اینجا چه غلطی میکنی گمشو برو بیرون راحله همه چیزو بهش گفت .گفت واسه چی اومده اینجا مهدی گفت من شک دارم بچهها بچههای یونس باشن اول یک آزمایش بدن به نظر من خیلی بهتره مادری که زمان متاهلیش به شوهرش خیانت کرده معلومه که چه جور زنی هستش از کجا معلوم که تو همیشه خیانت نمیکردی از کجا معلوم بچهها مال یکی دیگه نباشن والا من به خدا شک دارم اصلاً به شما خونوادت شک دارم یه مشت آدم کثافت هستین بابات که شهره عام و خاصه دیگه از کدومتون برگردم بگم
به مهدی گفتم مهدی خواهش میکنم آرامش خودتو حفظ کن لادن صداشو روی مهدی بلند کرد و فحشش داد ولی مهدی دستشو گرفت از در پرتش کرد بیرون چند تا فحش هم بهش داد و یه لگدم بهش زد گفت گمشو برو اینورا نبینمت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#حکایت_قدیمی
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و…
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و…
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🌱🕊
⭕️👈#تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌱از وقتی لاکچری شدیم
محبت هایمان ظاهری شدند و دسته گلهایمان مجازی!✨
🌱برای تولدمان شهر را آذین می بندند و هزار و یک مدل غذا می چیندند
اما ته دلمان آنقدر می گیرد
که دلمان میخواهد میان آن شلوغی زار زار گریه کنیم
هرچه میکشیم از این محبت های الکی و ظاهریست!✨
🌱در ظاهر هزار بار فدایمان رفتهاند اما در باطل مردنمان هم برایشان بیاهمیت است
در ظاهر پانصد بار ما را زیر تمام پستها با کلمات قصار تگ کردهاند✨
که بدانیم دوستمان دارند اما در باطل دریغ از یک ذره محبت!
در ظاهر به رویمان لبخند میزنند،
ولی در باطل بارها به خود گفتهاند از این شخص بیزارم.✨
🌱چه شد که کیلومترها فاصله افتاد، میان صورتها و قلبهایمان؟
محبت اگر واقعی باشد شیرینیاش چنان به دل مینشیند که قابل وصف نباشد
اگر واقعی باشد، اگر...💔
#فاطمه۰اندربای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭕️👈#تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌱از وقتی لاکچری شدیم
محبت هایمان ظاهری شدند و دسته گلهایمان مجازی!✨
🌱برای تولدمان شهر را آذین می بندند و هزار و یک مدل غذا می چیندند
اما ته دلمان آنقدر می گیرد
که دلمان میخواهد میان آن شلوغی زار زار گریه کنیم
هرچه میکشیم از این محبت های الکی و ظاهریست!✨
🌱در ظاهر هزار بار فدایمان رفتهاند اما در باطل مردنمان هم برایشان بیاهمیت است
در ظاهر پانصد بار ما را زیر تمام پستها با کلمات قصار تگ کردهاند✨
که بدانیم دوستمان دارند اما در باطل دریغ از یک ذره محبت!
در ظاهر به رویمان لبخند میزنند،
ولی در باطل بارها به خود گفتهاند از این شخص بیزارم.✨
🌱چه شد که کیلومترها فاصله افتاد، میان صورتها و قلبهایمان؟
محبت اگر واقعی باشد شیرینیاش چنان به دل مینشیند که قابل وصف نباشد
اگر واقعی باشد، اگر...💔
#فاطمه۰اندربای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
ای آدم ها توانتان را برای نفرین هیچ ادمی تلف نکنید, بیهوده آرزوی به خاک سیاه نشستن هیچ بشری را در دل نپرورانید, دست دعا برای نابودی هیچ ادمی بلند نکنید چرا که آرزوی سیاه بختی شاید گاه گاهی برای دیگری تیره روزی بیاورد اما برای شما حتما و همیشه سیاه دلی می اورد.
خیرخواه دیگران باش
مهربان باش…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خیرخواه دیگران باش
مهربان باش…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1👏1
✍️
من زخمهایم را به دیگران نشان دادم،
به امید اینکه معجزهای بشود و با حرفهایشان،
هر چه زودتر دردهایم شفا پیدا کنند.
اما بعد از پناه بردن به آدمها، خیال میکنید چه شد؟
مرا تشییع کردند و در قطعه «احمقها» به خاک سپردند.
ولی من فقط اعتماد کرده بودم، همین.🤍🙂
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من زخمهایم را به دیگران نشان دادم،
به امید اینکه معجزهای بشود و با حرفهایشان،
هر چه زودتر دردهایم شفا پیدا کنند.
اما بعد از پناه بردن به آدمها، خیال میکنید چه شد؟
مرا تشییع کردند و در قطعه «احمقها» به خاک سپردند.
ولی من فقط اعتماد کرده بودم، همین.🤍🙂
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارم
-مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟
_ستاره من همیشه کنارتم ،در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم ؟
محکم مامانمو بغل کردم ،میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه ،اما نمیتونستم ،من سعید و دوست داشتم،چجوری برم و زن کسی دیگه بشم،اونم ازدواجی که آخرش قراره جدایی باشه...انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد، وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود ...
_بیدار شدی ستاره ؟
+مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم ،مامان من دلم پیش سعیده...
_فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه ،من از اولشم میدونستم، ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده، به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟
پس تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن ....
+مامان من زن پسر خان میشم ،ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش، تنها شرط ازدواج هم همینه....
-ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟
+اره مامان .
این شد که من تصمیمی گرفتم، ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم؟ سعید و علی از هیچی خبر نداشتن، انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم ،اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین، حتما کار دیگه هم ازش سر میزد....
همه چیز سریع پیش رفت عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن... مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه .
شوهری که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم .
دو روز دیگه میومدن که من و ببرن.. گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن .
زن خان پیام داد که یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن ،نخاستن توی خونه ی خودشون باشم ،چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم .
ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنارشون زندگی کنم...چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی، چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده ...
بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان ،حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم .
همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد، رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن، رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم، نذار من و ببرن، بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم، مگه من چیکار کردم ...مامانم هم با من گریه میکرد، اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم... پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن .
شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن، اما دنبال من گاری فرستاده بودن، یعنی اتمام حجت با من، که اصلا جز خانوادشون نیستم .
گاری حرکت کرد ...پشت سرمو نگاه کردم، تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده، ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز .
دیگه از کوچه رد شدیم، مامانمو نمیدیدم ..
نزدیک خونه ی خان شدیم
راننده گاری گفت ؛ برای عقد باید بریم اونجا و بعد ازونجا باید بریم خونه یی که واسم آماده کردن .
استرس داشتم که قرار بود پسر خان و ببینم ،رسیدیم به در ورودی... در و که باز کردن وارد یه باغ بزرگ شدیم که خونه یی وسطش بود.. واسه ی اون زمان مثل کاخ بود،من انقد محو تماشای خونه بودم که متوجه رسیدنمون نشدم که با اهم گفتن زن خان ،به خودم اومدم ...
بهم گفت: پیاده شو...انقد احساس تنهایی میکردم که اشک تو چشمام جمع شده بود .
نگاهی بهشون کردم ،مشخص بود که هووم کدوم یکی هست ،از خشمی که توی نگاهش بود .
زن خان نگاهی بهم کرد : خوش اومدی . اومد دستمو گرفت : باید اول بریم به خودت برسی، با این لباسای کثیف نمیتونی زن پسرم بشی .
همراهش رفتم ...
_چقدر لاغری مگه خونتون چیزی نمیخوردی ؟
بلند خندید... من بودم که بیشتر و بیشتر تحقیر میشدم...
چیزی نگفتم ،فقط گوش میدادم .
وقت عقد رسیده بود.... یه لباس سفید محلی دادن که بپوشم، آرایشگر آوردن و بهم رسیدن و آرایشم کردن، بازم راضی بودم که لباس و آرایش واسم در نظر گرفتن، هرچی بود ارزوی هر دختری بود که لباس عروس بپوشه ، اما یاد مادرم و سعید که میفتادم اشکام در میومد .
بالاخره زمان عقد رسید ،روی زمین نشسته بودم، هنوز حسن (پسرخان)رو ندیده بودم... سرم پایین بود ،حس کردم که یکی کنارم نشست ،پسرخان بود...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارم
-مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟
_ستاره من همیشه کنارتم ،در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم ؟
محکم مامانمو بغل کردم ،میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه ،اما نمیتونستم ،من سعید و دوست داشتم،چجوری برم و زن کسی دیگه بشم،اونم ازدواجی که آخرش قراره جدایی باشه...انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد، وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود ...
_بیدار شدی ستاره ؟
+مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم ،مامان من دلم پیش سعیده...
_فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه ،من از اولشم میدونستم، ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده، به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟
پس تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن ....
+مامان من زن پسر خان میشم ،ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش، تنها شرط ازدواج هم همینه....
-ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟
+اره مامان .
این شد که من تصمیمی گرفتم، ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم؟ سعید و علی از هیچی خبر نداشتن، انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم ،اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین، حتما کار دیگه هم ازش سر میزد....
همه چیز سریع پیش رفت عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن... مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه .
شوهری که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم .
دو روز دیگه میومدن که من و ببرن.. گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن .
زن خان پیام داد که یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن ،نخاستن توی خونه ی خودشون باشم ،چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم .
ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنارشون زندگی کنم...چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی، چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده ...
بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان ،حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم .
همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد، رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن، رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم، نذار من و ببرن، بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم، مگه من چیکار کردم ...مامانم هم با من گریه میکرد، اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم... پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن .
شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن، اما دنبال من گاری فرستاده بودن، یعنی اتمام حجت با من، که اصلا جز خانوادشون نیستم .
گاری حرکت کرد ...پشت سرمو نگاه کردم، تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده، ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز .
دیگه از کوچه رد شدیم، مامانمو نمیدیدم ..
نزدیک خونه ی خان شدیم
راننده گاری گفت ؛ برای عقد باید بریم اونجا و بعد ازونجا باید بریم خونه یی که واسم آماده کردن .
استرس داشتم که قرار بود پسر خان و ببینم ،رسیدیم به در ورودی... در و که باز کردن وارد یه باغ بزرگ شدیم که خونه یی وسطش بود.. واسه ی اون زمان مثل کاخ بود،من انقد محو تماشای خونه بودم که متوجه رسیدنمون نشدم که با اهم گفتن زن خان ،به خودم اومدم ...
بهم گفت: پیاده شو...انقد احساس تنهایی میکردم که اشک تو چشمام جمع شده بود .
نگاهی بهشون کردم ،مشخص بود که هووم کدوم یکی هست ،از خشمی که توی نگاهش بود .
زن خان نگاهی بهم کرد : خوش اومدی . اومد دستمو گرفت : باید اول بریم به خودت برسی، با این لباسای کثیف نمیتونی زن پسرم بشی .
همراهش رفتم ...
_چقدر لاغری مگه خونتون چیزی نمیخوردی ؟
بلند خندید... من بودم که بیشتر و بیشتر تحقیر میشدم...
چیزی نگفتم ،فقط گوش میدادم .
وقت عقد رسیده بود.... یه لباس سفید محلی دادن که بپوشم، آرایشگر آوردن و بهم رسیدن و آرایشم کردن، بازم راضی بودم که لباس و آرایش واسم در نظر گرفتن، هرچی بود ارزوی هر دختری بود که لباس عروس بپوشه ، اما یاد مادرم و سعید که میفتادم اشکام در میومد .
بالاخره زمان عقد رسید ،روی زمین نشسته بودم، هنوز حسن (پسرخان)رو ندیده بودم... سرم پایین بود ،حس کردم که یکی کنارم نشست ،پسرخان بود...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پنجم
تصور اینکه یه دختر خودش تنها بدون خانواده وسط غریبه هایی که حتی یک هفته هم درست و حسابی نمیشناخت نشسته باشه ،در حالت عادی خیلی سخته ،چه برسه که قرار باشه زن پسرشون بشه . اونم پسری که اون لحظه فکر میکردم هیچوقت ندیدمش .
جرات نگاه کردن نداشتم و نگاهش نکردم ،اما حس کردم که داره نگاهم میکنه... توجهی نکردم و توی فکر فرو رفتم ،در عرض یک هفته بزرگ شدم ، اون زمان پونزده سال سن کمی نبود، اما من تک دختر پدرومادرم بودم، کاش پدرم زنده بود ...
صدای حاج آقا که داشت خطبه رو میخوند من و به خودم آورد....
.... برای بار اول ...
نه کسی و نداشتم که بخاد زیرلفظی بده که مادر حسن یه دستبند در آورد و هدیه بهم داد ،بعد از اون حاج آقا دوباره خوند که این دفعه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله .
با خودم گفتم فعلا پسر خان شوهرمه و حتی فکر به سعید نانردی به اون حساب میشه ،سعید رو برای همیشه از ذهنم پاک کردم، اون لحظه نمیدونستم که بهترین تصمیم زندگیم فراموش کردن سعید بود ، من دختر بدی نبودم،سرنوشتم و قبول کرده بودم و میدونستم یه بچه بیارم، برمیگردم پیش مادرم .
من و حسن(پسر خان) به عقد هم در اومدیم و خاستن بفرستنمون خونه یی که آماده کرده بودن ،اما صدای جیغ های زن اولش همه رو کشوند به سمت خودش : نمیذارم شوهرم مال یکی دیگه بشه، اون دختر روستایی میخاد شوهر من و بدزده .
از حرفی که بهم زد عصبانی شدم، ولی جرات کاری و نداشتم .
حسن نگاهن کرد،نگاهش کردم فهمیدم همون مردی بود که توی جنگل دیدم، متعجب زل زدم و نگاهش میکردم که لبخند بهم زد :نترس من کاری باهات ندارم .
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ،حرکت کردیم سمت خونه،اولین بار بود سوار ماشین میشدم، حالت تهوع گرفته بودم وقتی حسن متوجه شد اروم تر رفت .
رسیدیم خونمون... چه خونه ی قشنگی بود کاش مادرم بود و میدیدش ،خونه یی که شاید توی خواب هم نمیتونستم توش زندگی کنم ،ولی کاش سرنوشت بهتری داشتم ..
وارد خونه که شدیم اول از همه اتاق خودمون رو نشونم داد، انقدر با محبت رفتار میکرد و توی رفتار با من محتاط بود که حس میکردم سال هاست من و میشناسه ،اتاق تخت خواب دو نفره یی داشت با روتختی سفید و گل های قرمز ، اتاق خیلی قشنگی بود ، محو تماشا بودم که صدای در اومد، انقدر ترسیدم که وقتی برگشتم دیدم حسن اومد داخل ،وقتی رنگ پریدمو دید
_نترس اومدم بهت بگم دارم میرم بیرون یکم وسیله بیارم ،چیزی تو خونه نیست ،در و قفل کن تا برگردم، زود میام ،ولی باید عادت کنی که تنها اینجا باشی، ولی این یک هفته رو فعلا کامل کنارتم در و بست و رفت.
سریع پشت سرش رفتم و در و قفل کردم برگشتم و خونه رو نگاه میکردم، خیلی قشنگ بود ،هنوزم که یادش میفتم میگم کاش اون خونه بود تا میرفتم و توش زندگی میکردم ،چه آرامشی داشت دور از روستا ...
چند ساعتی گذشت که صدای در اومد ،حسن اومده بود در زد؛در و باز کن منم...
رفتم و قفل در و باز کردم اومد داخل و خندید ؛تو که ترسو نبودی، تنها میرفتی توی جنگل...
خجالت کشیدم یاد اون روز افتادم ...
_وسایل و میذارم اشپزخونه ،بلدی که آشپزی کنی ؟
+بله...
_عالیه پس یه غذای خوش مزه بپز که بخوریم...
گفتم :چشم آقا ....
_دیگه به من نگو آقا من اسمم حسن
+چشم آقا ....
اینو که گفتم بلند زد زیر خنده.
کاش همون روزا میفهمیدم چقدر دوسم داره...
غذا رو با آرامش پختم و روی میز چیدم، عادت نداشتم روی صندلی بشینم، مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم ، صداش کردم که غذا آماده س وقتی اومد داخل گفت:خیلی حس خوبیه که مستقل باشیم مگه نه ؟؟
+بله ...
_ با من راحت باش، ازم نترس بیا بشین باهم غذا بخوریم ...
روی صندلی نشستم انقدر که رفتارم خنده دار بود، فهمید اذیتم، گفت سفره پهن کنیم روی زمین بشینیم...
خیلی خوشحال شدم... وقتی نشستیم گفت بیا و نزدیک من بشین ...رفتم کنارش نشستم ..
_چطور راضی شدی زن دوم بشی؟ اونم موقتی؟
واسه ی اینکه بفهمه با رضایت خودم زنش نشدم گفتم :عموم مجبورم کرد، گفت اگه زن شما نشم همه ی اموالمون و میگیرین و میندازینمون از ده بیرون ...
گفت : عموت کار خوبی کرد ...
من فکر میکردم که پسرخان حتما بداخلاق و اذیتم میکنه، اما انقدر صمیمی باهام رفتار کرد که حس کردم سال هاست میشناسمش ...
اون شب کلی باهام حرف زد درد دل کرد، از زنش گفت که یه دختر شهری لوس که اصلا دوسش نداره ...بخاطر موقعیت خان باهاش ازدواج کرد
گفتم چرا من و انتخاب کردی؟
_چون حداقل انتخاب خودم بودی و نمیخواستم کسی رو که دوسش ندارم بازم به زور تحمل کنم ...
فک کردم پیش خودم یعنی منو دوس داشت که خاست من زنش بشم ؟
ولی میگفتم اگه دوسم داشت، اجازه میداد با رضایت زنش بشم، نه زور ...
آخر شب بود که صدام زد : میرم یکم دراز بکشم کاراتو انجام دادی بیا که بخوابیم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پنجم
تصور اینکه یه دختر خودش تنها بدون خانواده وسط غریبه هایی که حتی یک هفته هم درست و حسابی نمیشناخت نشسته باشه ،در حالت عادی خیلی سخته ،چه برسه که قرار باشه زن پسرشون بشه . اونم پسری که اون لحظه فکر میکردم هیچوقت ندیدمش .
جرات نگاه کردن نداشتم و نگاهش نکردم ،اما حس کردم که داره نگاهم میکنه... توجهی نکردم و توی فکر فرو رفتم ،در عرض یک هفته بزرگ شدم ، اون زمان پونزده سال سن کمی نبود، اما من تک دختر پدرومادرم بودم، کاش پدرم زنده بود ...
صدای حاج آقا که داشت خطبه رو میخوند من و به خودم آورد....
.... برای بار اول ...
نه کسی و نداشتم که بخاد زیرلفظی بده که مادر حسن یه دستبند در آورد و هدیه بهم داد ،بعد از اون حاج آقا دوباره خوند که این دفعه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله .
با خودم گفتم فعلا پسر خان شوهرمه و حتی فکر به سعید نانردی به اون حساب میشه ،سعید رو برای همیشه از ذهنم پاک کردم، اون لحظه نمیدونستم که بهترین تصمیم زندگیم فراموش کردن سعید بود ، من دختر بدی نبودم،سرنوشتم و قبول کرده بودم و میدونستم یه بچه بیارم، برمیگردم پیش مادرم .
من و حسن(پسر خان) به عقد هم در اومدیم و خاستن بفرستنمون خونه یی که آماده کرده بودن ،اما صدای جیغ های زن اولش همه رو کشوند به سمت خودش : نمیذارم شوهرم مال یکی دیگه بشه، اون دختر روستایی میخاد شوهر من و بدزده .
از حرفی که بهم زد عصبانی شدم، ولی جرات کاری و نداشتم .
حسن نگاهن کرد،نگاهش کردم فهمیدم همون مردی بود که توی جنگل دیدم، متعجب زل زدم و نگاهش میکردم که لبخند بهم زد :نترس من کاری باهات ندارم .
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ،حرکت کردیم سمت خونه،اولین بار بود سوار ماشین میشدم، حالت تهوع گرفته بودم وقتی حسن متوجه شد اروم تر رفت .
رسیدیم خونمون... چه خونه ی قشنگی بود کاش مادرم بود و میدیدش ،خونه یی که شاید توی خواب هم نمیتونستم توش زندگی کنم ،ولی کاش سرنوشت بهتری داشتم ..
وارد خونه که شدیم اول از همه اتاق خودمون رو نشونم داد، انقدر با محبت رفتار میکرد و توی رفتار با من محتاط بود که حس میکردم سال هاست من و میشناسه ،اتاق تخت خواب دو نفره یی داشت با روتختی سفید و گل های قرمز ، اتاق خیلی قشنگی بود ، محو تماشا بودم که صدای در اومد، انقدر ترسیدم که وقتی برگشتم دیدم حسن اومد داخل ،وقتی رنگ پریدمو دید
_نترس اومدم بهت بگم دارم میرم بیرون یکم وسیله بیارم ،چیزی تو خونه نیست ،در و قفل کن تا برگردم، زود میام ،ولی باید عادت کنی که تنها اینجا باشی، ولی این یک هفته رو فعلا کامل کنارتم در و بست و رفت.
سریع پشت سرش رفتم و در و قفل کردم برگشتم و خونه رو نگاه میکردم، خیلی قشنگ بود ،هنوزم که یادش میفتم میگم کاش اون خونه بود تا میرفتم و توش زندگی میکردم ،چه آرامشی داشت دور از روستا ...
چند ساعتی گذشت که صدای در اومد ،حسن اومده بود در زد؛در و باز کن منم...
رفتم و قفل در و باز کردم اومد داخل و خندید ؛تو که ترسو نبودی، تنها میرفتی توی جنگل...
خجالت کشیدم یاد اون روز افتادم ...
_وسایل و میذارم اشپزخونه ،بلدی که آشپزی کنی ؟
+بله...
_عالیه پس یه غذای خوش مزه بپز که بخوریم...
گفتم :چشم آقا ....
_دیگه به من نگو آقا من اسمم حسن
+چشم آقا ....
اینو که گفتم بلند زد زیر خنده.
کاش همون روزا میفهمیدم چقدر دوسم داره...
غذا رو با آرامش پختم و روی میز چیدم، عادت نداشتم روی صندلی بشینم، مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم ، صداش کردم که غذا آماده س وقتی اومد داخل گفت:خیلی حس خوبیه که مستقل باشیم مگه نه ؟؟
+بله ...
_ با من راحت باش، ازم نترس بیا بشین باهم غذا بخوریم ...
روی صندلی نشستم انقدر که رفتارم خنده دار بود، فهمید اذیتم، گفت سفره پهن کنیم روی زمین بشینیم...
خیلی خوشحال شدم... وقتی نشستیم گفت بیا و نزدیک من بشین ...رفتم کنارش نشستم ..
_چطور راضی شدی زن دوم بشی؟ اونم موقتی؟
واسه ی اینکه بفهمه با رضایت خودم زنش نشدم گفتم :عموم مجبورم کرد، گفت اگه زن شما نشم همه ی اموالمون و میگیرین و میندازینمون از ده بیرون ...
گفت : عموت کار خوبی کرد ...
من فکر میکردم که پسرخان حتما بداخلاق و اذیتم میکنه، اما انقدر صمیمی باهام رفتار کرد که حس کردم سال هاست میشناسمش ...
اون شب کلی باهام حرف زد درد دل کرد، از زنش گفت که یه دختر شهری لوس که اصلا دوسش نداره ...بخاطر موقعیت خان باهاش ازدواج کرد
گفتم چرا من و انتخاب کردی؟
_چون حداقل انتخاب خودم بودی و نمیخواستم کسی رو که دوسش ندارم بازم به زور تحمل کنم ...
فک کردم پیش خودم یعنی منو دوس داشت که خاست من زنش بشم ؟
ولی میگفتم اگه دوسم داشت، اجازه میداد با رضایت زنش بشم، نه زور ...
آخر شب بود که صدام زد : میرم یکم دراز بکشم کاراتو انجام دادی بیا که بخوابیم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ششم
فقط ظرفا مونده بود که شستم، انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید، از استرس بود همش ، کاش مامانم پیشم بود، کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش .
رفتم سمت اتاق،چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن ...
منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم .
گفت اگه بخاطر منه، عیب نداره من میرم توی پذیرایی..من اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود، چون فهمید من دوست دارم ...
حسن میگفت و من گوش میدادم..
ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت، کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ،ولی بدون پیش من جات امن .
وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم، دلم واسش تنگ شده بود، اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنمگفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی...
لبخند زد و گفت شایدم به من علاقمند شدی....
وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرنه اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که خوابید،گفته بود که خسته س .
توی فکر فرو رفتم، به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخشه،آرامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم... کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست، پاشدم رفتم بیرون، دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن ،موندم ناهار چی درست کنم ،حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده .
رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم، دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم ،دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم، دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم، برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا نشستم ،اگه زن خان میفهمید خب خبری نیست ،آبروریزی راه مینداخت..
دعا کردم که زودتر حسن بیاد،اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم، انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم، وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتفاقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم، با هق هق واسش تعریف کردم... وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه. دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش، پاشدم برم که بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ...
گفتم ولی خنده نداره ،اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته، میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه... عموم زنده م نمیذاره ..
محکم گفت ؛ اولا عموت بیخود میکنه، دوما من میدونم چیکار کنیم ،تو فقط گریه نکن.
صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذاتم که بلنده....
ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم ،باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه ،همش جلوی چشام بود، حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم، باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ...
حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خون ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ...
غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود ...سلام کردم بهش، که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ...
شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی، بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره ...
وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم،سریعتر بیارش که باید برم...
رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم... زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش .
بااین حرف مادرحسن، بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ...
مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ششم
فقط ظرفا مونده بود که شستم، انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید، از استرس بود همش ، کاش مامانم پیشم بود، کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش .
رفتم سمت اتاق،چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن ...
منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم .
گفت اگه بخاطر منه، عیب نداره من میرم توی پذیرایی..من اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود، چون فهمید من دوست دارم ...
حسن میگفت و من گوش میدادم..
ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت، کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ،ولی بدون پیش من جات امن .
وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم، دلم واسش تنگ شده بود، اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنمگفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی...
لبخند زد و گفت شایدم به من علاقمند شدی....
وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرنه اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که خوابید،گفته بود که خسته س .
توی فکر فرو رفتم، به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخشه،آرامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم... کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست، پاشدم رفتم بیرون، دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن ،موندم ناهار چی درست کنم ،حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده .
رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم، دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم ،دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم، دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم، برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا نشستم ،اگه زن خان میفهمید خب خبری نیست ،آبروریزی راه مینداخت..
دعا کردم که زودتر حسن بیاد،اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم، انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم، وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتفاقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم، با هق هق واسش تعریف کردم... وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه. دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش، پاشدم برم که بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ...
گفتم ولی خنده نداره ،اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته، میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه... عموم زنده م نمیذاره ..
محکم گفت ؛ اولا عموت بیخود میکنه، دوما من میدونم چیکار کنیم ،تو فقط گریه نکن.
صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذاتم که بلنده....
ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم ،باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه ،همش جلوی چشام بود، حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم، باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ...
حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خون ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ...
غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود ...سلام کردم بهش، که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ...
شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی، بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره ...
وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم،سریعتر بیارش که باید برم...
رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم... زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش .
بااین حرف مادرحسن، بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ...
مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1