FAGHADKHADA9 Telegram 78160
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم


پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ‌..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد‌.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78160
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم


پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ‌..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد‌.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78160

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit. Telegram has announced a number of measures aiming to tackle the spread of disinformation through its platform in Brazil. These features are part of an agreement between the platform and the country's authorities ahead of the elections in October.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American