tgoop.com/faghadkhada9/78159
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_اول
اسم من ستاره است...
دختری از دورانی که امکاناتی نبود و
زندگی خان و رعیتی بود ... من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ....تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ...رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن... ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن..هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم... روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ... خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد از بین میبردنش، ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن .... مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ... عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود ،سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود ،اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم، همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون ..همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود ...پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن ،روزای خیلی خوبی بود، اینکه همیشه کنار هم بودیم...
روزا از پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن، یهو صدای در اومد،یکی محکم میکوبید به در، دویدم سمت در ،تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟
زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و
میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم ....
مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم ،تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم ؟
زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد ،مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد ...همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود ،پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ...
سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم، تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ...
بعد از اینکه بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر رسوم اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد، همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم... کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه ،مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام که کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن ....
عموم خیلی بهمون محبت میکرد ،بعد از مرگ بابام مهربون تر شده بود، اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ...
چند ماهی از مرگ بابام گذشته بودموقع خواب بود که صدایی شنیدم، رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون، تعجب کردم ،عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ؟من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره ،واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان ....
توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما ،نمیدونستم چیکار کنم، گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه ...
در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود،مادرم چشماش و باز کرد و نگاهش با تعجب به عمو افتاد،که ناگهان در باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم،میزدشون و به مامانم میگفت : باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ....
زن عمو ناسزا میداد و مامانمو میزد، هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون .
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78159