tgoop.com/faghadkhada9/78165
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_45 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و پنجم
این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها...نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم.به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟! الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟!اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره اینجا بین تپاله وپشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره..
باز هم سکوت کردم،مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو...سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟! من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید..شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم...مادرم هوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که..لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رویایی.یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من مترصد لحظه ای بودم تا حرفم را با دلیل و منطق به پدر و مادرم بگم، اما نمی دونم چرا موقعیتش پیش نمی آمد و یک حسی به من میگفت که پدر و مادرم هماهنگ باهم و طبق نقشه ای که داشتند بحث زندگی و ازدواج منو پیش نمی کشیدند و من بنا را گذاشتم بر اینکه آنها چون از عکس العمل من میترسند و با سابقه اون خودکشی هم شاید می خوان فعلا با دلم راه بیان و من هم دلم خوش بود به همین سکوت و عدم اظهار نظر، اما این سکوت باعث نمی شد که من از موضع خودم کوتاه بیام، من بایدددد میرفتم شهر و درس می خواندم.بعد از یک هفته، صبح زود پدرم از خواب بیدار شد و دستورات لازم درباره باغ و درخت و گله را داد و ماشین را سوار شد و رهسپار شهر شد.خوب این چیز عادی بود چون پدرم هر چند وقت یک بار به قول معروف فیلش یاد هندوستان می کرد و به همراه میثم میرفتند به شهر و یک هفته تا ده روزی می ماندند و بعد هم برمی گشتند روستا، نمی دانم داخل شهر چه خبر بود و چکار می کردند اما هر چه بود روزها وقت پدرم را می گرفت.اینبار پدرم میثم را با خود نبرد و به تنهایی رفت، برای من این بهترین موقعیت بود تا در نبود پدر، مادرم را قانع کنم که در شهر به مدرسه بروم و اگر مادرم قانع میشد و طرف مرا میگرفت پدرم زودتر راضی به این کار میشد.یک روز از رفتن پدرم به شهر گذشته بود.
صبح زود من می بایست گله را میبردم زمین چمن، اما دست به دامان مرجان و مارال شدم و از آنها خواستم که به جای من، گله را ببرند و من هم جای آن دوتا در کار خانه به مادرم کمک می کردم و هدفم از این کار این بود که با مادرم تنها باشم.بچه ها هم قبول کردند، گله راهی شد و من هم مشغول تمیز کردن کله گوسفندی شدم که تازه قربانی شده بود و می خواستم کله خشک درست کنم.مادرم هم خودش را مشغول جوشاندن شیر بزها کرده بود، می خواستم درباره تصمیمم حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا شروع کنم، هنوز در حال من و من کردن بودم که صدای ماشین بابا از توی کوچه به گوش رسید و پشت سرش هم سر و کله بابا در حالیکه جعبه شیرینی روی دستش بود، پیدا شد.من تعجب کردم اما مادرم با دیدن پدر با خوشحالی زیر شیرها را خاموش کرد، به پدرم که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد سلام کرد، من هم از جا بلند شدم و سلام کردم.پدرم همانطور که با لحنی شاد جواب سلام ما را میداد..گفت:
#ادامه_دارد...
🅰
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78165